يك افسانهي كهن ايراني
پيرزن و گوساله
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه پول و پلهاي جمع كرده بود. يك روز پيرزن به بازار رفت و گوساله خريد. گوساله قشنگ بود. رنگ به رنگ بود، اما حيف كه تنبل بود. فكر نكنيد زرنگ
نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
برگردان: محمدرضا شمس
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه پول و پلهاي جمع كرده بود. (1) يك روز پيرزن به بازار رفت و گوساله خريد. گوساله قشنگ بود. رنگ به رنگ بود، اما حيف كه تنبل بود. فكر نكنيد زرنگ بود. تازه خيلي هم شكمو بود. يك كمي هم اخمو بود. فقط دوست داشت بخورد و بخوابد. دوست نداشت بازي كند، بالا و پايين بپرد، اين طرف و آن طرف بدود.
پيرزن خواست كه گوساله را بردارد و راه بيفتد. گوسالهي تنبل از جايش تكان نميخورد. محكم سرجايش ايستاده بود. راه خانه دور بود. جاده هم خراب و ناجور بود. پيرزن ميخواست تا قبل از تاريك شدن هوا به خانه برسد. پيرزن گوساله را هل داد تا گوساله راه افتاد.
گوساله از تنبلي ما، مايي كرد. پيرزن خنديد. رفتند و رفتند تا به يك پرچين رسيدند. پيرزن نگاهي به پرچين كرد و گفت: « گوسالهي قشنگ! گوسالهي زرنگ! تو از همه باهوشتري، زرنگتري. از روي پرچين ميپري؟»
گوساله سرش را بالا كرد. به پرچين نگاه كرد و گفت: « نخير! نخير! كي گفته من زرنگم؟ من از همه تنبلترم. از روي پرچين هم نميپرم!»
بعد اخمي كرد و مايي كشيد. پيرزن گفت: « گوساله جان! گوسالهي مهربان! اگر از روي پرچين نپري، به آن طرف نروي، نميتوانيم خودمان رابه خانه برسانيم، تا شب اينجا ميمانيم.»
گوساله گفت: « من دلم ميخواهد همين جا بمانم. از اين علفهاي خوشبو بخورم. همين جا بخوابم. اصلاً چي از اين بهتر؟! اين قدر هم نگو از روي پرچين بپر!»
پيرزن هر چه گفت، هر چه اصرار كرد، فايدهاي نكرد كه نكرد. گوساله از جايش تكان نخورد، فقط سرش را پايين انداخت و از علفهاي خوشبو خورد. پيرزن خيلي ناراحت شد و با عصبانيت گفت: «اي گوسالهي بدجنس! من هم ميدانم چه كار كنم.»
اين را گفت و راه افتاد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به يك سگ رسيد. سگ پرسيد: « چي شده پيرزن؟... چرا غمگيني؟ چرا ناراحتي؟»
پيرزن جواب داد: «اي سگ مهربان! شيرين زبان! گوساله را گاز بگير. گوساله از روي پرچين نميپرد، به آن طرف نميرود. اين طوري نميتوانيم خودمان را به خانه برسانيم. تا شب اينجا ميمانيم.»
سگ گفت: « من دوست ندارم كسي را گاز بگيرم. نه، نه... من گوساله را گاز نميگيرم.»
پيرزن دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به يك چوب رسيد. چوب پرسيد: « چي شده پيرزن؟» چرا غمگيني؟»
پيرزن گفت: «اي چوب، چوب خوب! سگ را بزن. سگ گوساله را گاز نميگيرد. گوساله هم از روي پرچين نميپرد. اين جوري ما نميتوانيم خودمان را به خانه برسانيم.»
چوب گفت: « من دوست ندارم كسي را بزنم. نه، نه... اين كار خوبي نيست. من سگ را نميزنم.»
پيرزن رفت و رفت تا به آتش رسيد. آتش پرسيد: « چي شده پيرزن؟ چرا ناراحتي؟ اگر غم داري بگو. چيزي كم داري، بگو.»
پيرزن جواب داد: «اي آتش! چوب را بسوزان. چوب، سگ را نميزد. سگ، گوساله را گاز نميگيرد. گوساله از روي پرچين نميپرد. من هم تا شب به خانهام نميرسم.»
آتش گفت: « من دوست ندارم كسي را بسوزانم. نه، نه... اين كار بدي است. من چوب را نميسوزانم.»
پيرزن رفت و رفت تا به آب رسيد. گفت: «اي آب! آتش را خاموش كن. آتش، چوب را نميسوزاند. چوب، سگ را نميزند. سگ، گوساله را گاز نميگيرد. گوساله، از پرچين نميپرد. من هم تا شب به خانه نميرسم.»
آب گفت: « من آتش را خاموش نميكنم.»
پيرزن رفت و رفت تا به شتر رسيد. شتر پرسيد: « چي شده پيرزن؟ چرا غمگيني؟»
پيرزن آهي كشيد و گفت: « شتر مهربان! كمكم كن. آب را بخور. آب، آتش را خاموش نميكند. آتش، چوب را نميسوزاند. چوب، سگ را نميزند. سگ، گوساله را گاز نميگيرد. گوساله از روي پرچين نميپرد. من هم تا شب به خانهام نميرسم.»
شتر گفت: « نه پيرزن! من اين كار نميكنم. تشنهام نيست، آب نميخورم.»
پيرزن رفت تا به ساربان رسيد. ساربان پرسيد: « چرا غمگيني مادر؟»
پيرزن گفت: « كمكم كن اي دلاور! شتر را بزن. شتر، آب را نميخورد. آب، آتش را خاموش نميكند. آتش، چوب را نميسوزاند. چوب، سگ را نميزند. سگ، گوساله را گاز نميگيرد. گوساله از روي پرچين نميپرد؛ به آن طرف نميرود. ما نميتوانيم خودمان را به خانه برسانيم. تا شب اينجا ميمانيم.»
ساربان گفت: « نه پيرزن، من شتر را نميزنم.»
پيرزن نفس نفس زنان رفت تا به طنابي رسيد. به طناب گفت: « طناب! دست و پاي ساربان را ببند. بعد بنشين و از ته دل بخند. ساربان شتر را نميزند. شتر، آب را نميخورد. آب، آتش را خاموش نميكند. آتش، چوب را نميسوزاند. چوب، سگ را نميزند. سگ، گوساله را گاز نميگيرد. گوساله از روي پرچين نميپرد.»
طناب گفت: « نه پيرزن! من اين كار را نميكنم.»
پيرزن دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به موش رسيد. موش پرسيد: « چي شده پيرزن! چرا غمگيني؟ اگر غم داري بگو. چيزي كم داري، بگو...»
پيرزن گفت: «اي موش كوچك! اي موش باهوش! زودباش برو طناب را بجو. طناب، دست و پاي ساربان را نميبندد. ساربان، شتر را نميزند. شتر، آب را نميخورد. آب، آتش را خاموش نميكند. آتش، چوب را نميسوزاند. چوب، سگ را نميزند. سگ، گوساله را گاز نميگيرد. گوساله از روي پرچين نميپرد.»
موش گفت: « غصه نخور پيرزن. من كمكت ميكنم. فقط كمي گرسنهام. به من يك خرده پنير بده تا طناب را برايت بجوم.»
پيرزن، كمي پنير به موش داد. موش باهوش، پنير را خورد و به طرف طناب دويد. طناب، تا موش را ديد از جا پريد. خيلي ترسيد. به طرف ساربان دويد. ساربان تا طناب را ديد، فريادي كشيد و به طرف شتر دويد. شتر تا ساربان را ديد، به طرف آب دويد. آب به سراغ آتش رفت. آتش دنبال چوب كرد. چوب، سگ را دنبال كرد. سگ هم پارس كرد و به طرف گوساله پريد.
گوساله ترسيد. از روي پرچين پريد. پيرزن قبل از تاريك شدن هوا به خانهاش رسيد. قصه ما هم به آخر رسيد.
پينوشت:
1. افسانهاي از آذربايجان
منبع مقاله :آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}