نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

همه‌ي نمكي كه لاك پشت در خانه داشت، تمام شده بود. غذايشان ديگر مزه‌اي نداشت. براي همين لاك پشت به خانه‌ي برادرش رفت و از او كمي نمك قرض گرفت.
موقع برگشتن، برادر لاك پشت پرسيد: « چطوري مي‌خواهي نمكها را به خانه ببري؟»
لاك پشت جواب داد: « اگر آن را توي پوسته‌ي درختي بپيچي و با طناب دورش را گره بزني، طناب را روي شانه‌ام مي‌گذارم و نمك را روي زمين دنبال خودم مي‌كشم.»
لاك پشت و برادرش نمكها را بسته بندي كردند. لاك پشت در حالي كه بار را خِرخِركنان روي زمين مي‌كشيد، آرام آرام به طرف خانه‌اش راه افتاد. ناگهان احساس كرد كه بار خيلي سنگين شده و او ديگر نمي‌تواند آن را بكشد. لاك پشت برگشت و ديد مارمولك بزرگي روي بسته‌ي نمك نشسته و به او نگاه مي‌كند. لاك پشت گفت: « از روي بسته‌ام بلند شو! مگر نمي‌بيني كه من نمي‌توانم اين همه بار را بكشم؟!»
مامولك گفت: « اين بسته‌ي تو نيست. من وقتي كه توي جاده راه مي‌رفتم، روي زمين پيدايش كردم. مال خودم است!»
لاك پشت گفت: « چه مزخرفاتي! داري مي‌بيني طنابي كه دور بسته پيچيده شده، توي دست من است.»
مامولك با بي‌اعتنايي به حرفهاي لاك پشت گفت كه از روي بسته بلند نمي‌شوم، مگر اينكه قبول كني كه با هم پيش پير دهكده برويم تا بين ما داوري كند. لاك پشت بيچاره مجبور شد قبول كند و همراه او برود.
اول لاك پشت ماجرايش را تعريف كرد و گفت كه هميشه به خاطر كوتاه بودن دست و پايم مجبورم براي حمل هر چيزي آن را روي زمين بكشم. بعد نوبت به مارمولك رسيد. او ادعا كرد كه خودش اين بسته را روي زمين پيدا كرده است. بعد گفت: « مگر هر كس هر چيزي را پيدا كند مال خودش نيست؟»
پير دهكده كمي موضوع را سبك و سنگين كرد. بيشتر كساني كه در دادگاه بودند، از خويشاوندان مارمولك بودند. آنها پيش خودشان فكر كردند كه اگر بگويند بسته بايد دو قسمت شود، شايد مارمولك كمي نمك هم به آنها بدهد. پس رأي دادند كه نمكها را به دو قسمت تقسيم كنند. لاك پشت از رأي دادگاه غمگين شد؛ چون او بهتر از هر كسي مي‌دانست كه نمكها مال خودش است؛ اما با بي‌ميلي و از روي ناچاري به نصف كردن نمكها رضايت داد. مارمولك به سرعت تكه‌اي را كه نمكش بيشتر بود برداشت. براي لاك پشت بيچاره چيزي جز كمي نمك - كه روي زمين ريخته بود - نماند. لاك پشت سعي كرد نمكها را جمع كند؛ اما با آن دستهاي كوتاه نمي‌شد اين كار را كرد. پوسته‌اي هم كه با آن نمك را پيچيده بود، نصف شده بود و ديگر نمي‌شد توي آن چيزي پيچيد. عاقبت لاك پشت نااميد شد و در حالي كه فقط كمي نمك نصيبش شده بود، به طرف خانه‌اش به راه افتاد. بعد از او كساني كه در دادگاه حضور داشتند، با عجله باقي مانده‌ي نمكها را از روي زمين جمع كردند و به خانه بردند.
وقتي زنِ لاك پشت نمك را ديد، غمگين شد و قصه‌ي لاك پشت را كه شنيد، بيشتر از قبل دلش گرفت. لاك پشت كه از سفر طولاني‌اش خسته شده بود، مجبور شد چند روز استراحت كند؛ اما او هر چه در راه رفتن آهسته و كُند بود، در هوش و ذكاوت چيزي كم نداشت. آن قدر فكر كرد تا راه حلّي براي تلافي كردن كار مارمولك پيدا كرد.
لاك پشت از زنش خداحافظي كرد. او در حالي كه برقي از شادي در چشمهايش ديده مي‌شد، به طرف خانه‌ي مارمولك به راه افتاد. بعد از مدتي پياده روي، لاك پشت مارمولك را از دور ديد. مارمولك، بي‌خيال مشغول خوردن مورچه‌هاي بالدار بود. لاك پشت آرام به مارمولك نزديك شد و روي او پريد و دستش را وسط بدن او گذاشت. لاك پشت با شادي فرياد زد: « ببينيد چي پيدا كردم.»
مارمولك گفت: « چه كار مي‌كني؟»
لاك پشت گفت: « من از جاده مي‌گذشتم كه يك چيزي را روي زمين پيدا كردم و آن را برداشتم. پس مال من است. همان طور كه تو آن روز نمك مرا برداشتي.»
لاك پشت همچنان صحبت مي‌كرد و مارمولك زير دست او دست و پا مي‌زد و التماس مي‌كرد كه آزادش كند.
لاك پشت گفت: « بايد دوباره پيش بزرگان دهكده برويم!»
پير دهكده وقتي به حرفهاي آنها گوش داد، گفت: « اگر بخواهيم عادلانه قضاوت كنيم بايد همان حكمي را بدهيم كه آن روز براي نمكها داديم.»
پيرمردهاي ديگر هم سرشان را به علامت تأييد تكان دادند و گفتند: « ما نمك را نصف كرديم، پس بايد مارمولك را هم به دو نيم كنيم و نيمي از آن را به لاك پشت بدهيم!»
مارمولك گفت: « اين رأي عادلانه نيست!» ولي قبل از اينكه مارمولك بتواند فرار كند لاك پشت چاقوي يكي از پيرهاي دهكده را از كمرش باز كرد و با آن به طرف مارمولك آمد. مارمولك هم ترسيد و قول داد كه همه‌ي نمكها را به صاحبش پس بدهد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم