نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در زمانهاي دور، مردي بود كه خودش را قويترين مرد دنيا مي‌دانست. او واقعاً قوي بود، چون وقتي براي آوردن چوب به جنگل مي‌رفت، ده برابر مردهاي ديگر چوب به خانه مي‌آورد. حتي اگر درخت خشك شده و مُرده‌اي را در جنگل مي‌ديد، آن را روي شانه‌اش مي‌گذاشت و به خانه مي‌برد؛ اما زور زياد او باعث غرورش شده بود. مرد وقتي به خانه مي‌رسيد، سينه‌اش را جلو مي‌داد و چوبها را روي زمين مي‌ريخت. بعد همسرش را صدا مي‌زد و مي‌گفت: « بيا ببين پهلوانِ بزرگت چي آورده است!»
زن هم از كلبه‌ي گِليشان بيرون مي‌دويد و به همسرش لبخند مي‌زد. بعد مي‌گفت: « پهلوان بزرگ؟!... اگر تو پهلوان واقعي را ببيني پا به فرار مي‌گذاري. ممكن است كه تو قوي باشي، اما پهلوان بزرگ نيستي!»
مرد از اين حرف عصباني مي‌شد و زير سايه‌ي درختي مي‌نشست و غرغركنان مي‌گفت: « اين حرف دروغ است. من پهلوان بزرگ هستم. اگر توانستي يك نفر را قويتر از خودم به من نشان بدهي، قبول مي‌كنم كه پهلوان بزرگ نيستم.»
روزي زن كه نامش "شيتو" بود، براي آوردن آب به طرف چاهي كه بيرون دهكده بود، به راه افتاد. خمره‌اي بزرگ روي سرش گذاشت و از خانه بيرون رفت. وقتي به چاه رسيد، سطل را به چاه انداخت؛ اما هر چه تلاش كرد نتوانست سطل را بالا بكشد. خسته شد و روي لبه‌ي چاه افتاد. عرق از پيشاني‌اش مي‌چكيد. در حالي كه با لبه‌ي دامنش عرقش را پاك مي‌كرد، با خودش گفت: « ده نفر مرد لازم است تا بشود از چاه آب كشيد. امروز بايد دست خالي و بدون آب به خانه برگردم.»
زن با نااميدي از جايش بلند شد و به طرف خانه‌اش رفت. در بين راه شيتو زني را ديد كه به او نزديك مي‌شد. به همين خاطر نزديكتر رفت تا با او سلام و احوالپرسي كند. زن غريبه از او پرسيد: « چرا دست خالي برمي‌گردي؟... نكند خداي نكرده چاه خشك شده؟»
شيتو جواب داد: « نه... اما من نتوانستم سطلي را كه توي چاه انداخته بودم، بالا بكشم. مطمئنم براي بالا كشيدن آن ده مرد بايد سر طناب را بگيرند.»
زن غريبه خنده‌اي كرد و گفت: « نااميد نشو! دنبال من بيا! كاري مي‌كنم كه خمره‌ات را پر از آب كني.»
شيتو كه به درستي حرفش اطمينان داشت، براي اينكه به زن ثابت كند حق با اوست، به دنبالش راه افتاد. زن غريبه جلوتر رفت و شيتو پشت سرش حركت كرد. ناگهان متوجه شد كه زن، كودكي زيبا را با پارچه به پشت خود بسته است. بچه كه پسر بود، سرش را برگرداند و بدون اينكه پلك بزند، به زن زل زد. كودك آن قدر به شيتو نگاه كرد كه زن كم كم در زير سنگيني نگاه او، احساس ناراحتي كرد.
وقتي به لب چاه رسيدند، شيتو طنابي را كه به سطل بسته شده بود، نشان داد و گفت: « گمان نمي‌كنم تو هم بتواني سطل را از چاه بيرون بكشي.»
زن خنده‌اي كرد و بعد بچه‌اي را كه به كمرش بسته بود از پشتش باز كرد. بعدش هم به بچه گفت: « سطل را از چاه بيرون بكش!»
كودك بدون هيچ معطلي به طرف طناب رفت و با دستهاي چاق و كودكانه‌اش طناب را گرفت و در يك حركت آن را طوري بالا كشيد كه انگار سطل آب مثل يك پَر سبك است. شيتو از تعجب دستش را روي دهانش گذاشت؛ اما مادر کودك اصلاً تعجب نكرده بود.
زن غريبه با خونسردي رو به فرزندش كرد و گفت كه چند سطل ديگر هم از چاه آب بكشد. پسر بارها و بارها از چاه آب كشيد. هر دو زن دست به كار شدند. اول خودشان را شستند. بعد لباسهايشان را شستند. لباسها زير آفتاب داغ، خيلي زود خشك شد. دست آخر هم خمره‌هايشان را از آب تازه پر كردند و به طرف خانه به راه افتادند.
بعد از مدتي مادر و پسر به جاده‌ي باريكي كه از جاده‌ي اصلي جدا مي‌شد، پيچيدند. شيتو از مادر پرسيد: « كجا مي‌روي؟»
زن جواب داد: « خوب معلوم است: خانه»
شيتو گفت: « خانه‌ي تو آخر اين راه است؟... من نمي‌دانستم كه انتهاي اين جاده دهكده‌اي هست. راستي به من بگو اسم شوهرت چيست؟»
زن غريبه جواب داد: « همسر من پهلوان بزرگ است.» بعد از گفتن اين حرف، زن از آنجا دور شد و رفت.
شيتو با شنيدن اسم پهلوان بزرگ، زبانش بند آمده بود. وقتي به خانه رسيد، تمام ماجرا را از اول تا آخر براي شوهرش تعريف كرد. مرد، اول حرفهاي زن را جدي نگرفت؛ اما به زودي متوجه شد كه زنش با اطمينان كامل صحبت مي‌كند. خشم مرد بالا گرفت و گفت: « پس مرد ديگري در اين اطراف است كه ادعا مي‌كند پهلوان بزرگ است. بگذار ببينمش، به او ثابت مي‌كنم كه چه كسي پهلوان بزرگ است.»
زن با شنيدن اين حرف، با التماس به شوهرش گفت: « تو را به خدا اين كار را نكن! مطمئنم كه از او شكست مي‌خوري. فكرش را كرده‌اي كه اگر بلايي سر تو بيايد، عاقبتِ من چه خواهد شد؟...‌اي كاش تو قدرت كودك نوزادش را ديده بودي. آن وقت مي‌توانستي بفهمي كه پدرش دست كم پنجاه برابر تو قدرت دارد.»
هر چه زن به شوهرش اصرار كرد، مرد قبول نكرد و اصرار داشت كه تصميم احمقانه‌اش را عملي كند. روز بعد، مرد رو به همسرش كرد و گفت: « تو بايد فردا مرا به خانه‌ي اين مرد ببري.»
صبح روز بعد، مرد خيلي زود از خواب بيدار شد و با اطمينان زياد به سراغ سلاحهايش رفت. آنها را از جايي كه مخفي كرده بود بيرون آورد و تيرهاي تيزش را به بدنش آويزان كرد. حالا خودش را آماده‌ي هر مبارزه‌اي مي‌ديد. سر زنش فرياد زد و گفت: «‌اي تنبل، بجنب! از خانه بيرون بيا و من را به خانه‌ي آن حيله‌گر ببر؛ اما قبل از آن مرا به چاهي كه مي‌گويي ببر. مي‌خواهم خودم سطل سنگين را ببينم.»
زن وحشت زده خمره را برداشت و آن را روي سرش گذاشت. با هم به طرف چاه به راه افتادند. زن آن قدر گيج و وحشت زده بود كه مرتب از خودش مي‌پرسيد: « چرا براي چاهي كه نمي‌شود از آن آب كشيد، ظرف آورده‌ام!» و دنبال شوهرش مي‌دويد.
همين وقتها بود كه زن سايه‌ي كس ديگري را در جلوي خود ديد. وقتي به لب چاه رسيدند، متوجه شدند كه زن غريبه و پسرش هم آنجا هستند. شيتو لبخندي زد و به آنها سلام كرد؛ اما شوهرش با بي‌محلي رويش را برگرداند و با دقت به انتهاي چاه نگاه كرد. مرد با لحني تند به زن گفت: « سطل را بده!» و بعد خودش سطل را به چاه تاريك انداخت. وقتي همه صداي برخورد سطل را به آب شنيدند، مرد با صداي بلندي گفت: « وقت آن رسيده كه براي هميشه اين حرفها را تمام كنم. چه حرفها! ده مرد لازم است كه يك سطل ناقابل را از چاه بيرون بكشند!»
اما مرد هر چه زور زد و عرق ريخت، فايده‌اي نداشت. سطل ذره‌اي بالا نيامد. او همين طور سطل و چاه را نفرين مي‌كرد. از عصبانيت حتي فراموش كرد پايش را به لبه‌ي چاه قلاب كند. چيزي نگذشت كه مرد به دنبال سطل به چاه افتاد. درست در همين لحظه پسر دستش را از داخل پارچه‌اي كه با آن به مادرش بسته شده بود، بيرون آورد. بعد با يك حركت هم مرد و هم سطل را بالا كشيد و هر دوي آنها را بدون اينكه حرفي بزند، صحيح و سالم روي زمين گذاشت!
مرد روي زمين نشست و سرش را خاراند. خيره خيره به پسر بچه كه از پشت مادرش پايين آمده بود و سطل سطل از چاه آب مي‌كشيد، نگاه كرد. مادرِ پسر هم آبهايي را كه او با سطل مي‌كشيد، توي خمره مي‌ريخت. شيتو نگاهي به شوهرش كرد و گفت: « با چشمهاي خودت ديدي كه پسر پهلوان بزرگ، چه نيرويي دارد؟... هنوز هم جرئت داري با پدرش روبه رو شوي؟»
مرد ساكت مانده بود. از خودش مي‌پرسيد: « چطور مي‌توانم از روبه رويي با پهلوان بزرگ خلاصي پيدا كنم؟»
او كه نمي‌خواست حرفش را پس بگيرد، قيافه‌اي شجاعانه به خودش گرفت و گفت: « از قضا، حالا بيشتر دوست دارم كه اين به اصطلاح پهلوانِ بزرگ را ببينم!»
شيتو گفت: « پس خودت تنها بايد بروي.» بعد هم دست دراز كرد و خمره‌اي را كه پسر كوچك آن را پر كرده بود، برداشت و روي سرش گذاشت و به راه افتاد.
زن غريبه با شك نگاهي به مرد انداخت و گفت: « تو مي‌خواهي شوهر مرا ببيني؟... فكر مي‌كنم بهتر بود كه تو هم همراه همسرت به خانه مي‌رفتي.»
مرد به حرفهاي او اعتنايي نكرد. زن كودك را دوباره به پشتش بست و به طرف جنگل راه افتاد. مرد هم دنبال او حركت كرد.
وقتي به آنجا رسيدند، مرد ديد كه كلبه‌ي پهلوان بزرگ فرقي با كلبه‌ي بقيه مردم ندارد و خيلي ساده است. مرد با ديدن آن كلبه، جرئتي پيدا كرد. زن رو به او كرد و گفت: « شوهرم خانه نيست. تو مي‌تواني جايي خودت را پنهان كني. وقتي آمد، از سوراخي سرك بكش و او را ببين؛ اما كاري كن كه تو را نبيند؛ و گر نه تو را مي‌خورد.»
مرد پوزخندي زد و گفت: « نه، من از او نمي‌ترسم و جايي هم پنهان نمي‌شوم.»
زن گفت:« شايد اگر به تو بگويم كه او امروز فقط براي صبحانه‌اش يك فيل خورده است، متوجه بشوي كه با چه كسي طرفي. شايد هم آن قدر نادان باشي كه باز هم بگويي از او ترسي ندارم.»
مرد راضي شد و به داخل خمره‌ي ذرتي كه در گوشه‌ي خانه بود، رفت و پنهان شد. ظرف از سفال ساخته شده بود و بيشتر شبيه به يك كوزه‌ي بزرگ بود. وقتي مرد از سر آن واردش شد، متوجه شد كه اگر بخواهد بيرون را ببيند، بايد روي پنجه‌هايش بايستد.
زن در حالي كه از آنجا دور مي‌شد، گفت، « حالا اگر جانت را دوست داري، همان جا بي‌صدا و بي‌حركت بمان. من بايد بروم و شام شوهرم را آماده كنم.»
نزديك شب كه شد، مرد كه هنوز داخل خمره بود، صدايي شبيه به صداي گردباد شنيد. بادي در جنگل وزيدن گرفت، بادي كه پوشالهاي سقف خانه‌هاي اطراف را به هوا بلند كرد. اين توفان نشان مي‌داد كه شوهر از شكار به خانه برمي‌گردد. وقتي شوهر شروع به حرف زدن كرد، هوا از طنين صدايش به لرزه درآمد و زمين زيرپاهايش تكان خورد.
شوهر همسرش را صدا زد و گفت: « زن... زن... فيل شام من آماده است؟»
زن جواب داد: « بله، اما خودت بيا ببين، اين فيل تو را سير مي‌كند؟»
با شنيدن اين حرف، مرد كه هنوز داخل خمره‌ي ذرت بود به وحشت افتاد. پس حقيقت داشت. كس ديگري وجود داشت كه نام پهلوان بزرگ برايش مناسب بود...
مرد همان طور كه در ظرف بود از خدا خواست فيلي كه زن براي شوهرش پخته بود، او را كاملاً سير كند. او وقتي صداي شكسته شدن استخوانهاي فيل را زير دندانهاي پهلوان شنيد از وحشت به لرزه افتاد. همين طور كه دندانهايش از ترس به هم مي‌خوردند، با خودش گفت: « خدا را شكر كه فيل به اندازه‌ي كافي بزرگ است!»
مدتي گذشت. هوا تاريك شد. ناگهان پهلوان بزرگ فرياد زد: « زن... زن... بوي آدميزاد به مشامم مي‌رسد. اگر كسي اينجاست، به من بگو تا او را بخورم.»
زن جواب داد: « شوهرِ خوبم، غير از من، آدميزاد ديگري اينجا نيست.»
اما شوهر با حرفهاي او قانع نشد و دوباره گفت: « كسي در اين خانه پنهان شده است.»
بعد بلند شد و همه جاي خانه را گشت. با هر قدم و هر فريادِ او خانه به لرزه در مي‌آمد.
مرد هنوز توي خمره بود، از ترس جان به لب شده بود. عاقبت پهلوان از خانه بيرون رفت تا آن اطراف دنبال او بگردد؛ در حالي كه فرياد مي‌زد: « بوي آدميزاد به مشامم مي‌رسد!»
وقتي شوهر از خانه بيرون رفت، زن هم از كلبه بيرون آمد و به سراغ خمره ذرت رفت و مرد را ديد كه از وحشت مثل بيد مي‌لرزد.
زن آهسته گفت: « چرا حرفم را همان اول قبول نكردي؟... مي‌بيني... چه دردسري درست كردي؟»
مرد گفت: « از كاري كه كرده‌ام واقعاً پشيمانم؛ اما اگر شوهرت را به چشم نمي‌ديدم هرگز حرفت را باور نمي‌كردم. حالا به من بگو چطور مي‌توانم فرار كنم؟»
زن گفت: « خوب گوش كن! به زودي شوهرم براي خوابيدن برمي‌گردد. بايد حواست به درِ كلبه‌ي ما باشد. وقتي شوهرم خوابش كاملاً سنگين شد، چراغي را بيرون در مي‌گذارم. به محض اينكه چراغ را ديدي مي‌تواني از اينجا دور شوي. فراموش نكن كه هر گز به اينجا برنگردي!»
مرد از زن تشكر كرد. در همان حال بدنش از صداي غرشي كه حكايت از آمدن پهلوان بزرگ مي‌كرد، به لرزه افتاد.
ساعتها خيلي كُند مي‌گذشت و مرد جرئت خوابيدن را نداشت. ظلمت شب داشت شكسته مي‌شد كه مرد نور ضعيفي مثل نور كرم شبتاب ديد. با ديدن نور از خمره بيرون پريد و چنان دويد كه تا آن روز ندويده بود و قلبش چنان به تپش افتاد كه تا آن روز نتپيده بود.
درست زماني كه احساس مي‌كرد جانش ديگر در امان است، صداي نعره‌ي رعد آسايي از دور به گوشش رسيد. وحشت دوباره به جسم نيمه جانش برگشت. پهلوان فرياد مي‌زد: « بوي آدميزاد به مشامم مي‌رسد.»
مرد دوباره با سرعت شروع به دويدن كرد و آن قدر دويد تا به دشتي رسيد كه چند مرد در آن كار مي‌كردند تا زمين را تبديل به مزرعه‌اي كنند. آنها دست از كار كشيدند و پرسيدند: « آهاي، كجا مي‌روي؟ چه كسي تو را دنبال مي‌كند؟» مرد در حالي كه از خستگي له له مي‌زد، جواب داد: « مردي كه خودش را پهلوان بزرگ مي‌داند، دنبال من است. مي‌توانيد به من كمك كنيد؟»
مردها گفتند: « ما چند نفريم با ما اينجا بمان! بگذار اين آقاي به اصطلاح پهلوان بزرگ به ما برسد. آن وقت مي‌دانيم با او چه كار كنيم.»
مرد خسته و بي‌رمق روي زمين افتاد. ناگهان توفاني در دشت پيچيد. توفان چنان قوي بود كه مردها را از زمين بلند كرد و چند متر آن طرفتر انداخت. آنها وحشت زده گفتند: « چه بلايي دارد سرِ ما مي‌آيد؟»
مردِ فراري با وحشت جواب داد: « اين پهلوان بزرگ است كه با چنين قدرتي نفس مي‌كشد.»
مردها كه ترسيده بودند، گفتند: « پس ما نمي‌توانيم با او در بيفتيم. بهتر است به فرارت ادامه بدهي و از اينجا بروي!»
مرد با شنيدن اين حرف، از جايش بلند شد و دوباره با ترس شروع به دويدن كرد. آن قدر دويد تا به چند مرد ديگر رسيد. آنها داشتند زمين را بيل مي‌زدند و براي كاشتن محصول آماده مي‌كردند. مردها قامتشان را صاف كردند و ايستادند و با تعجب به او زل زدند. يكي از آنها مرد را صدا زد و گفت: « چه كسي تو را دنبال كرده كه فرار مي‌كني؟»
مرد فراري نفس زنان جواب داد: « مردي كه خودش را پهلوان بزرگ مي‌داند.»
مردها از شنيدن اين حرف زير خنده زدند و گفتند: « ما ده نفريم و از پس اين مرد به اصطلاح پهلوان بزرگ برمي‌آييم. همين‌جا پيش ما بمان و خيالت راحت باشد!»
مرد بي‌حال روي زمين افتاد تا نفسش جا بيايد. ناگهان ديد مردهايي كه داشتند بيل مي‌زدند، با بادي به اين طرف و آن طرف مزرعه پرت شدند. آنها فرياد زدند: « چه بلايي دارد سرِ ما مي‌آيد؟!»
مرد غمگين شد و جواب داد: « اين همان پهلوان بزرگ است. وقتي نفس مي‌كشد، از نفسش توفاني سهمگين به پا مي‌شود.»
مردها گفتند: « پس ما قدرت رقابت با او را نداريم. بهتر است هر چه سريعتر از اينجا دور شوي و بروي.»
بعد هم خودشان در حالي كه صورتشان روي زمين بود، خوابيدند و دعا كردند كه پهلوان بزرگ آنها را نبيند.
مرد، خسته و كوفته بلند شد و تلاش كرد تا روي پاهايش بايستد و به فرارش ادامه دهد. آن قدر دويد تا باز به عده‌اي مرد رسيد كه مشغول كاشتن ذرت بودند.
مردها با تعجب از او پرسيدند: « هي، كجا مي‌روي؟! از دست چه كسي فرار مي‌كني كه اين قدر با عجله مي‌دوي؟»
مرد با صداي ضعيفي جواب داد: « مردي كه خودش را پهلوان بزرگ مي‌نامد. شما مي‌توانيد به من كمك كنيد؟»
مردها جواب دادند: « ما يك عده مرد قوي هستيم. فكر نمي‌كنم پهلوان بزرگ بخواهد با ما طرف شود. همين جا پيش ما بمان تا او بيايد.»
مرد فراري كه خسته و كوفته بود و ديگر توان حرف زدن نداشت، روي زمين افتاد.
بعد از چند لحظه باد سختي شروع به وزيدن كرد و مردها را به هوا بلند كرد و روي زمين انداخت. مردها كه خشكشان زده بود، گفتند: « چه اتفاقي افتاده؟»
مردِ فراري كه مي‌دانست چه خواهد شد، با نااميدي گفت: « اين همان پهلوان بزرگ است.»
مردها با وحشت گفتند: « پس بهتر است تو به فرارت ادامه بدهي!»
بعد خودشان هم بيلها و دانه هايي را كه در دست داشتند از وحشت روي زمين انداختند و به طرف جنگل پا به فرار گذاشتند.
مرد فراري سعي كرد كه آخرين تلاشش را هم براي زنده ماندن بكند. پس دوباره پا به فرار گذاشت. وقتي كه مدتي دويد، به جاده‌اي پيچيد. ناگهان روبه روي خود در دور دستها مرد غول پيكري را ديد كه زير درخت بائوباب بزرگي نشسته و پاهايش را دراز كرده بود. مرد فراري با ديدن او گفت: « از چاله در آمدم و به چاه افتادم! اما نه، فكر نمي‌كنم بدتر از پهلوان بزرگ باشد.»
مرد بلند شد و دوباره در حالي كه قلبش به سرعت مي‌تپيد به طرف درخت دويد، اما وقتي به درخت بائوباب رسيد، ديد كسي كه از دور ديده، واقعاً يك مرد غول پيكر است كه در اطرافش فيلهاي كباب كرده‌ي بزرگي چيده شده است و بعد از خوردن فيلها، استخوانهايشان را توي جنگل مي‌اندازد. غول با مسخرگي گفت: « چه كسي تو را دنبال مي‌كند كه اين قدر با سرعت مي‌دوي؟»
مرد، بي‌رمق پيش پاي غول به زمين افتاد و نفس زنان جواب داد: « كسي كه خودش را پهلوان بزرگ مي‌داند، دنبال من است. مي‌تواني كمكم كني؟»
غول گفت: « بله كه مي‌توانم. من غول جنگل هستم. همين جا پيش من بمان تا او هم به اينجا بيايد.» همين موقع با غرش پهلوان بزرگ، باد تندي در بين درختها پيچيد، مرد بيچاره از روي زمين بلند شد و در هوا به چرخش درآمد و بعد دوباره به زمين افتاد. غول جنگل گفت: « برگرد! مگر نمي‌خواهي به تو كمك كنم.»
مرد گفت: « اين نفس پهلوان بزرگ است.»
غول خنديد و با مهرباني گفت: « دستت را به من بده! من روي آن مي‌نشينم و نمي‌گذارم كه نفس اين به اصطلاح پهلوان بزرگ، تو را از جا بكند!»
غول روي دستهاي مرد نشست. همين موقع بود كه پهلوان بزرگ به آنها رسيد. او كه بسيار عصباني بود با خشم گفت: « آن مرد را به من بده. او مال من است. مي‌خواهم او را بخورم.»
غول در حالي كه مي‌خنديد، گفت: « بيا خودت او را از من پس بگير!»
پهلوان بزرگ روي غول پريد. غول سر پا ايستاد و با پهلوان گلاويز شد. جنگ سختي بين آنها شروع شد. مشتها و لگدها بود كه رد و بدل مي‌شد. دستها و پاها بود كه به هم مي‌پيچيد. هر كدام سعي مي‌كرد آن يكي را به زمين بكوبد. بعد از كوششهاي فراوان، آنها توانستند از جنگ يكديگر خلاص شوند. بعد پريدند كه روي سر همديگر بپرند؛ ولي آن قدر بالا رفتند كه ديگر كسي آنها را نديد.
مرد، اول باور نمي‌كرد كه نجات پيدا كرده است؛ اما بعد از چند لحظه كه حواسش سرجايش آمد، بلند شد و به طرف جنگل و خانه‌اش دويد. وقتي به خانه رسيد، زنش كه ديگر اميد نداشت او را ببيند، از ديدنش بسيار شاد شد. او ماجرا را طوري تعريف كرد كه خودش را پهلوان بزرگ نشان بدهد! اما زن كه حقيقت را مي‌دانست، به او گفت: « ديگر هيچ وقت درباره‌ي پيروزي‌هايت دروغ نگو! اين را بدان هر قدر هم كه نيرومند، با هوش و ثروتمند باشي، كسي پيدا خواهد شد كه از تو نيرومندتر باشد.» مرد خجالت كشيد و حرف زنش را قبول كرد.
اما بشنويد از پهلوان بزرگ و غول جنگل. آنها تا امروز هم در حال مبارزه و جنگ در آسمان هستند. هر وقت هم كه خسته مي‌شوند، روي ابرها مي‌نشينند و كمي خستگي در مي‌كنند.
شما هم اگر خوب گوش كنيد، گاهي صداي فريادهاي آنها را مي‌توانيد بشنويد. همان صداي رعد و برق را مي‌گويم!
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم