نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

سالها قبل، زني زندگي مي‌كرد كه نامش " آنانانا" بود. او دو فرزند داشت كه بسيار زيبا بودند. كلبه‌ي آنها در كنار جاده بود. هر وقت مردم از جاده و از كنار آنها مي‌گذشتند، مدتي آنجا مي‌ايستادند و آن بچه‌هاي قشنگ را تماشا مي‌كردند.
روزي آنانانا مجبور شد براي آوردن چوب به جنگل برود و بچه‌هايش را با خواهرزاده‌اش - كه با آنها زندگي مي‌كرد - در خانه تنها بگذارد. بچه‌ها با شادي فرياد مي‌زدند و جست و خيز مي‌كردند و مي‌خنديدند. آنها با هم مسابقه‌ي پرش مي‌دادند. بعد از مدتي بازي كردن، بچه‌ها خسته شدند و روي زمين خالي در بيرون كلبه نشستند و با سنگها بازي كردند.
ناگهان صداي خش خشي از لابه لاي علفهاي آن دور و اطراف شنيده شد. وقتي خوب نگاه كردند، ديدند ميموني روي سنگي نشسته و با تعجب به آنها نگاه مي‌كند. ميمون از دختر خاله‌ي آنها پرسيد: « اينها بچه‌هاي چه كسي هستند؟»
دختر خاله در جواب گفت: « بچه‌هاي آنانانا هستند.»
ميمون گفت: « كه اين طور. من تا امروز بچه‌هايي به اين زيبايي نديده بودم.» بعد از اين حرف ميمون رفت و بچه‌ها به بازيشان ادامه دادند.
چيزي نگذشته بود كه بچه‌ها صداي شكسته شدن شاخه‌اي را شنيدند. وقتي بالا را نگاه كردند، غزالي را ديدند كه با دو چشم قهوه‌اي بزرگ از لابه لاي بوته‌ها به آنها خيره شده است. غزال از دختر خاله‌ي بچه‌ها پرسيد: « آنها بچه‌هاي كي هستند؟» و جواب شنيد: « بچه‌هاي آنانانا هستند.»
غزال با صداي نرم و لطيفش گفت: « من تا امروز بچه‌هايي به اين زيبايي نديده بودم، بعد هم با جستي آرام لابه لاي درختان جنگل ناپديد شد.
بچه‌ها از بازي خسته شدند و احساس تشنگي كردند. از ظرفي كه بيرون كلبه بود، آب خوردند. همين موقع، صداي غرشي آمد و دختر خاله را چنان به وحشت انداخت كه كاسه آب از دستش افتاد. روبه روي خودش بدن خالدار و چشمهاي حريص پلنگي را ديد كه به آرامي به طرف آنها آمده بود. پلنگ پرسيد: « آنها بچه‌هاي چه كسي هستند؟»
دختر كوچك در حالي كه از ترس مي‌لرزيد، عقب عقب رفت و جواب داد: « بچه‌هاي آنانانا هستند.»
پلنگ كه قصد خوردن آنها را نداشت، فقط گفت: « من تا امروز بچه‌هايي به اين زيبايي نديده بودم.» بعد هم دمش را تكاني داد و با يك پرش، لابه لاي درختها ناپديد شد.
بچه‌ها از اينكه حيوانات مرتب به سراغ آنها مي‌آمدند و از آنها سؤال مي‌كردند، به وحشت افتادند. براي همين با صدايي بلند مادرشان را صدا زدند؛ اما به جاي مادرشان، سرو كله‌ي فيل بزرگي كه فقط يك عاج داشت، پيدا شد و به پسرها كه از وحشت خشكشان زده بود، نگاه كرد. فيل نعره‌اي كشيد و رو به دختر خاله‌ي كوچك كرد. بعد در حالي كه خرطومش را به طرف دو بچه‌ي زيبا - كه از ترس پشت سنگ بزرگي پنهان شده بودند - نشانه گرفت، پرسيد: « آنها بچه‌هاي چه كسي هستند؟»
دختر با ترس جواب داد: « بچه‌هاي آنانانا هستند.»
فيل يك قدم جلوتر آمد و گفت: « من در عمرم بچه‌هايي به اين زيبايي نديده‌ام. آنها را با خودم مي‌برم.» و دهانش را باز كرد و در يك چشم به هم زدن بچه‌ها را بلعيد.
دختر كوچك فرياد زد و به طرف كلبه فرار كرد. او از صداي پاي فيل كه آرام و آرامتر مي‌شد، فهميد كه حيوان از آنجا دور مي‌شود و به داخل جنگل مي‌رود.
چيزي نگذشت كه آنانانا با پشته‌اي هيزم كه روي سرش گذاشته بود، برگشت. دختر كوچك با شتاب بيرون كلبه دويد و با گريه و زاري ماجرا را تعريف كرد. مدتي طول كشيد تا آنانانا متوجه شد كه چه بلايي به سرش آمده است. آنانانا گفت: « تو ديدي كه آنها را درسته قورت داد؟... فكر مي‌كني اميدي هست كه آنها هنوز توي شكم فيل زنده مانده باشند؟»
دختر جواب داد: « من هيچ چيزي نمي‌دانم.» و بعد با صداي بلندتر از قبل زير گريه زد. آنانانا گفت: « تنها يك راه دارم و آن اين است كه به جنگل بروم و از حيوانات، سراغ فيل يك عاج را بگيرم؛ اما اول بايد آماده شوم.»
آنانانا ظرفي را برداشت و در آن مقدار زيادي لوبيا پخت. وقتي غذا آماده شد، زن چاقوي بزرگي برداشت و ديگ غذا را روي سرش گذاشت. بعد رو به خواهرزاده‌اش كرد و گفت: « تو مواظب خانه باش تا من برگردم.» و به طرف جنگل به راه افتاد.
چيزي نگذشت كه آنانانا ردپاي بزرگي را روي زمين ديد، اما هر چه آن را دنبال كرد و جلو رفت، خود فيل را نديد. زن لابه لاي درختهاي بلندي كه سايه‌ي بزرگي داشتند، چشمش به ميموني خورد. زن گفت: « ميمون كمكم كن! بگو تو فيلي را با يك عاج ديده‌اي؟ او هر دو بچه‌ي مرا خورده است. بايد او را پيدا كنم.»
ميمون گفت: « همين راهي را كه آمده‌اي، ادامه بده تا به جايي برسي كه درختها بلند و سنگها سفيدند! آنجا مي‌تواني فيل را پيدا كني.»
زن مدت زيادي در جاده‌ي خاكي پيش رفت؛ اما اثري از فيل نديد. ناگهان چشمش به غزالي افتاد كه جست و خيز مي‌كرد. او را صدا زد و گفت: «‌اي غزال، كمك كن! تو فيلي را با يك عاج نديده‌اي؟ او هر دو بچه‌ي مرا خورده است. بايد او را پيدا كنم.»
غزال گفت: « همين راهي را كه آمده‌اي ادامه بده! هر وقت به جايي رسيدي كه درختها بلند و سنگها سفيد بودند، آنجا مي‌تواني فيل را پيدا كني.»
زن باز هم به راه افتاد. راه طولاني بود و زن بيش از حد خسته و گرسنه شده بود؛ اما با خودش گفت: « نبايد به اين غذا دست بزنم. بايد وقتي بچه‌هايم را پيدا كردم، اين غذا را به آنها بدهم.»
زن راهش را ادامه داد تا سرِ پيچي چشمش به پلنگي افتاد. پلنگ در دهانه‌ي غاري نشسته بود و با زبانش پوستش را تميز مي‌كرد. آنانانا با صداي خسته‌اي گفت: «‌اي پلنگ، كمكم كن! تو فيلي را با يك عاج نديده‌اي؟ او بچه‌هاي من را خورده، بايد او را پيدا كنم.»
پلنگ گفت: « همين راهي را كه آمده‌اي ادامه بده! هر وقت به جايي رسيدي كه درختها بلند و سنگها سفيد بودند، آنجا مي‌تواني فيل را پيدا كني.» بعد هم دوباره سرش را خم كرد و بدنش را ليسيد.
آنانانا خسته و بي‌رمق گفت: « اگر زودتر به آنجا نرسم، پاهايم ديگر طاقت و تحمل راه رفتن را از دست مي‌دهد.»
آنانانا باز مدتي لنگ لنگان خود را كشيد و به پيش رفت. ناگهان رو به رويش درختاني بلند ديد كه در زيرش سنگهايي بزرگ و سفيد روي زمين بودند. با خودش گفت: « رسيدم.» همان موقع آنانانا چشمش به فيل تنومندي افتاد كه آسوده و راحت زير سايه‌ي درختي خوابيده بود. زن نگاهي به فيل انداخت و فهميد كه اين همان فيل يك عاج است. تا جايي كه جرئت داشت، جلو رفت و با خشم فرياد زد: « آهاي، تو همان فيلي هستي كه بچه‌هاي مرا خورده است؟»
فيل با تنبلي جواب داد: « نه، تو همين راهي را كه آمده‌اي ادامه بده! هر وقت به جايي رسيدي كه درختها بلند و سنگها سفيد بودند، مي‌تواني فيل را پيدا كني.»
اما زن كه مطمئن بود اين همان فيل است، با قدمهايي محكم جلو رفت و دوباره فرياد زد: « تو همان فيلي هستي كه بچه‌هاي مرا خورده است؟»
فيل دوباره جواب داد: « نه، از همين راهي كه آمده‌اي برو تا...» اما زن حرفش را قطع كرد و در حالي كه چاقو را در هوا تكان داد، فرياد زد و گفت: « بچه‌هاي من كجا هستند؟... زود بگو آنها كجا هستند؟»
فيل بدون اينكه به خودش حتي زحمت بلند شدن را بدهد، با يك حركت، زن را با قابلمه‌ي غذا و چاقويش قورت داد. اين همان چيزي بود كه آنانانا مي‌خواست. او پايين، پايين و پايين‌تر رفت تا وارد شكم تاريك فيل شد. چه مي‌ديد؟ ديوارهاي شكم فيل شبيه سلسله كوههايي بود كه آدمها، سگها، بزها و گاوها در آن منزل كرده بودند. در كنار همه‌ي آنها دو فرزند زيبايش نشسته بودند. بچه‌ها با ديدن مادرشان فرياد زدند و گفتند: « مادر! مادر! تو چطور به اينجا آمدي؟ ما گرسنه‌ايم، گرسنه.»
آنانانا ظرف غذا را از روي سرش برداشت و شروع به غذا دادن به فرزندانش كرد. آنها با اشتهاش زياد غذا مي‌خوردند. مردمي كه نزديك آنها بودند دورشان جمع شدند و از آنانانا خواستند تا كمي غذا هم به آنها بدهد، اما او با بي‌اعتنايي گفت: « چرا تكه‌اي گوشت براي خودتان كباب نمي‌كنيد؟ نگاه كنيد! در اطراف شما پر از تكه‌هاي گوشت است.»
آنانانا چاقويش را برداشت و تكه‌اي بزرگ از گوشت فيل بريد. بعد در وسط شكم فيل آتشي درست كرد و گوشت را روي آن كباب كرد. به زودي همه‌ي آدمها و حتي سگها و بزها و گاوها هم دور او جمع شدند و با گوشت فيل، شكمي از عزا درآوردند.
اما بشنويد از فيل كه نعره‌هاي دردناكش در تمام جنگل پيچيده بود. حيوانات پيش او مي‌آمدند و علت فريادهايش را مي‌پرسيدند. او به همه جواب مي‌داد: « نمي‌دانم چرا از روزي كه آن زن را خورده‌ام، در دلم آشوبي به پا شده است.» درد شكم فيل بيشتر و بيشتر شد تا جايي كه او آخرين نعره‌اش را كشيد و مُرد. آنانانا هم وقت را تلف نكرد و چاقويش را برداشت و دَري از لاي دنده‌هاي فيل به بيرون باز كرد.
با باز شدن دَر، موجي از سگها، بزها و گاوها، مردها و زنها و بچه‌ها بيرون ريختند. آنها كه مدتها بود آفتاب را نديده بودند، اشك از چشمهايشان سرازير شد و از شادي، فرياد كشيدند.
حيوانات هر كدام با پارس كردن، بع بع كردن يا مع مع كردن از او براي اينكه آنها را از دست فيل آزاد كرده بود، تشكر كردند.
آدمهايي هم كه آنانانا باعث آزادي‌شان شده بود به او هديه‌هاي زيادي دادند. وقتي آنانانا با بچه‌هايش به خانه برگشتند، ديگر آدمهاي فقيري نبودند.
خواهرزاده‌ي كوچك با شادي به آنها نگاه مي‌كرد، چون قبلاً فكر مي‌كرد كه همه‌ي آنها مرده‌اند. آن شب همه‌ي آنها جشن بزرگي برپا كردند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم