يك افسانهي كهن آفريقايي
طبل جادويي
در زمانهاي خيلي دور، حاكم ثروتمندي زندگي ميكرد كه پنجاه همسر، صدها فرزند، هكتارها زمين و هزاران بَرده داشت. با اين حال، او حاكمي مهربان و عادل بود و مردم سرزمينش همه شاد و راضي بودند.
نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
در زمانهاي خيلي دور، حاكم ثروتمندي زندگي ميكرد كه پنجاه همسر، صدها فرزند، هكتارها زمين و هزاران بَرده داشت. با اين حال، او حاكمي مهربان و عادل بود و مردم سرزمينش همه شاد و راضي بودند.
حاكم ثروتش را با طبل « طبل جادويي» اش به دست آورده بود. خاصيت طبل اين بود كه هر وقت حاكم ضربهاي به آن ميزد، مقدار زيادي غذاي لذيذ روي ميزها چيده ميشد. در آن كشور اين گنجي بزرگ بود.
حاكم از طبلش براي غذا دادن به زنها و بچهها و خدمتكارانش استفاده ميكرد و به كمك آن از جنگ هم جلوگيري ميكرد. هر وقت قبيلههاي همسايه به او اعلام جنگ ميكردند و جنگجوهاي دشمن بدنشان را با طرحهاي ترسناك رنگ ميكردند و نيزه به دست و فرياد كنان حمله ميكردند، حاكم طبلش را مينواخت. فوراً ميزي با غذاهاي رنگارنگ ظاهر ميشد. جنگجوها سلاحهايشان را به زمين ميانداختند و به طرف غذا حمله ميبردند. آنها تا جايي كه شكمشان جا داشت، ميخوردند و دست آخر هم از حاكم به خاطر سخاوتمندياش تشكر و خداحافظي ميكردند. بعد هم به طرف خانههايشان برميگشتند و جنگ را كنار ميگذاشتند.
پادشاه از غذاي طبل به حيوانات هم ميداد. در آن زمانها، انسانها ميتوانستند زبان حيوانات را بفهمند. هر روز، فيلها، شيرها، پلنگها، گوزنها و گاوهاي وحشي آنجا جمع ميشدند و وقتي غذاي سيري ميخوردند، دوباره با آرامش به جنگل برميگشتند.
اما طبل رازي داشت كه هيچ كس جز پادشاه از آن باخبر نبود. طبل فقط وقتي غذا ميداد كه صاحبش آن را بنوازد. اما اگر روزي صاحبش از روي شاخه يا تنهي درختي كه روي زمين افتاده بود ميگذشت، جادوي طبل فرق ميكرد. آن وقت به جاي غذا، جنگجوياني خشمگين از آن بيرون ميآمدند كه به هر كس كه دور و برشان بود حمله ميكردند.
پادشاه كه از اين راز به خوبي آگاه بود، هميشه در هنگام سفر و رفت و آمد، دقت ميكرد و مواظب زير پايش بود و تا آن روز، طبل هيچ وقت به جاي غذا دادن، جنگ به پا نكرده بود.
روزي يكي از همسران پادشاه، دختر كوچكش را به رودي - كه نزديك قصر بود - برد تا او را بشويد. فصل باران تمام شده بود. روز آفتابي و زيبايي بود. مادر و كودك، در كنار آب، روي ماسههاي قرمز رنگ راه ميرفتند و به درختان سبز كه سر به آسمان آبي كشيده بودند، نگاه ميكردند. وقتي به رودخانه رسيدند، كودك خودش را به آب زد و با شادي آواز خواند و آب بازي كرد. وقتي خوب تميز و سر حال شد، از آب بيرون آمد و به طرف مادرش كه كنار رود نشسته بود، رفت.
در تمام مدت، لاك پشتي، بالاي درخت خرما بود. وقتي چشم لاك پشت به كودك افتاد، يك دانه خرما جلوي پاي او انداخت.
دختر بچه گفت: « مادر، نگاه كن! آبتني حسابي گرسنهام كرده است. اجازه ميدهي آن را بخورم؟»
زن خم شد و خرما را برداشت و با دقت نگاهي به آن كرد. وقتي مطمئن شد كه سالم است، آن را به دست بچه داد. لاك پشت حيلهگر با ديدن ظاهر زن، فهميد او يكي از همسران پادشاه است. براي همين بلافاصله از درخت پايين آمد و با عصبانيت گفت: « ميوهي مرا چه كردي؟ زود آن را پس بده!»
بچه جواب داد: « آن را خوردم. خيلي هم خوشمزه بود؛ اما من نميدانستم كه مال توست.»
لاك پشت وانمود كرد كه خيلي عصباني است، چون كه نقشهاي به فكرش رسيده بود كه ميتوانست از طريق آن سود خوبي ببرد.
لاك پشت رو به زن كرد و گفت: « منِ بيچاره با زحمت از اين درخت بالا رفتم تا براي خانوادهي گرسنهام غذايي پيدا كنم. آن وقت تو غذاي مرا دزديدي و به دخترت دادي؟ حاشا هم نكن! خودم با همين چشمهايم تو را ديدم. همين حالا پيش پادشاه ميروم و به او ميگويم كه يكي از همسرانت غذاي مرا دزديده!»
زن خندهاي كرد و به دختر كوچكش گفت: « تو نگران نباش!» بعد رو به لاک پشت کرد و گفت: « شوهر من مرد ثروتمندي است و ميتواند خسارت تو را جبران كند. تو چطور ميتواني چنين تهمتي به من بزني؟»
لاك پشت گفت: « بايد همين حالا همراه من پيش پادشاه بيايي! ميدانم پادشاه به اين سادگي از اين موضوع نميگذرد. خودت خوب ميداني كه جرم دزديدن غذا، در اين كشور چقدر سنگين است.»
لاك پشت آن قدر پافشاري كرد كه زن ناچار شد همراه فرزندش، با او به طرف كاخ راه بيفتد. وقتي آنجا رسيدند، پادشاه با گروهي از مشاورانش زير درختي نشسته بود. لاك پشت تا آنجايي كه لاك سختش به او اجازه ميداد خم شد و تعظيم كرد. بعد گفت: « آيا قانون اين كشور نميگويد كه اگر كسي غذاي كسي ديگري را بدزدد، بزرگترين گناه را مرتكب شده است؟»
پادشاه حرف او را تأييد کرد و گفت: « اين گناه بزرگي است.» لاک پشت هم داستان دروغياش را براي پادشاه تعريف کرد.
پادشاه كه مردي عادل بود، به آرامي گفت: « لاك پشت، حالا كه تو فكر ميكني يكي از زنهاي من غذاي تو را دزديده است، من صد برابر آن را براي خسارت به تو ميدهم. حالا بگو به جاي آن چه چيزي از من ميخواهي؟ بدان هر چيزي را از من بخواهي به تو خواهم داد: بز؟ مرغ؟ برده؟ هر چه ميخواهي بگو.»
لاك پشت بدون اينكه لحظهاي صبر كند، گفت: « من طبل جادويي شما را ميخواهم.»
پادشاه نميدانست چه بگويد. او مرد شريفي بود و قول داده بود هر چه لاك پشت از او بخواهد به او ميدهد. پس طبل را به او داد و با غم و غصه به كاخ رفت.
پادشاه به لاك پشت نگفت كه اگر پايش را روي شاخهاي بگذارد، چه اتفاقي برايش پيش ميآيد. او مطمئن بود كه لاك پشت در طول زمان به اين راز پي خواهد برد.
لاك پشت با شادي به خانهاش برگشت. آن شب خانوادهي لاك پشت شام مفصلي خوردند. هيچ كدام از اعضاي خانوادهي لاك پشت تا آن شب، آن قدر سير غذا نخورده بودند. زنِ لاك پشت هم از اينكه از آن به بعد مجبور نبود ساعتها در جنگل به دنبال هيزم بگردد و يا ساعتها در كنار اجاق كار كند، خوشحال بود. لاك پشت هم مرتب با صداي بلند دربارهي اينكه چطور با زرنگي توانسته طبل را از چنگ پادشاه درآورد، حرف ميزد و ميگفت: « از امروز ديگر مجبور نيستم دنبال كار بروم.»
لاك پشت و خانوادهاش تا سه روز فقط خوردند و خوابيدند، اما بعد لاك پشت تصميم گرفت ثروت و هوشش را به رخ ديگران بكشد. براي همين، براي همهي كساني كه ميشناخت - چه حيوان و چه انسان - دعوتنامهاي فرستاد و آنها را براي جشني بزرگ دعوت كرد؛ اما از آنجا كه همه او را به عنوان موجودي فقير ميشناختند، تعداد كمي از آنها به مهماني آمدند. مردم پيش خودشان فكر ميكردند كه در خانهي لاك پشت چيزي براي خوردن پيدا نميشود. تعدادي هم حرف او را باور كردند و به خانهاش آمدند. لاك پشت بلافاصله طبلش را نواخت. ناگهان مهمانها با انبوهي غذا روبهرو شدند. آنها تا جايي كه ميتوانستند از آن خوردند و دلي از عزا درآوردند. بعد هم به خانه برگشتند تا به دوستانشان بگويند كه جشن بزرگي را از دست دادهاند.
لاك پشت آن قدر خوشحال بود كه حد نداشت؛ چون براي اولين بار بود كه ميديد همه به او احترام ميگذارند. لاك پشت هر روز از روز قبل مغرورتر و از خود راضيتر ميشد و ديگر حاضر نبود تن به كاركردن بدهد.
اما بشنويد از پادشاه، او منتظر و اميدوار بود تا همه چيز آن طور كه او ميخواهد پيش برود. لاك پشت ديگر شخص ثروتمندي شده بود و با ثروتمندان شهر رفت و آمد ميكرد؛ اما يك روز وقتي كه راه ميرفت، ندانسته پايش را روي شاخهاي گذاشت. آن شب لاك پشت خسته بود و به اندازه كافي هم غذا خورده بود. براي همين طبل را به صدا در نياورد. اما روز بعد، وقتي بيدار شد و ديد خانوادهاش گرسنهاند، طبل را به صدا درآورد تا صبحانهي آنها را آماده كند. با اولين ضربه، هياهو و جنجالي به پا شد كه لاك پشت اصلاً انتظار آن را نداشت. صد جنگجو به خانهي لاك پشت ريختند. او و خانوادهاش را زير مشت و لگد گرفتند. لاكهاي آنها سخت و محكم بود؛ اما ضربههاي جنگجوها آن قدر شديد بود كه آنها را آش ولاش، روي زمين انداخت.
وقتي جنگجوها ناپديد شدند و حال لاك پشت كمي بهتر شد، حيوان بدذات پيش خودش فكر كرد و گفت: « بايد بلايي سر طبل جادوييام آمده باشد و اثر جادويي آن از بين رفته باشد؛ اما چرا فقط من و خانوادهام طعم تلخ جادوي بد آن را بچشيم؟ اگر ما كتك خورديم، چرا ديگران كتك نخورند؟»
با اين فكر لاك پشت دوباره تمام كساني را كه دفعهي قبل دعوت كرده بود، دعوت كرد و گفت: « مهماني اين بار باشكوهتر از دفعهي قبل است!»
خبر مهماني لاك پشت به همه جا رسيده بود. آنهايي كه دفعهي قبل دعوت او را رد كرده بودند، اين بار مصمم بودند كه حتماً به جشن باشكوه بروند و دلي از عزا درآورند.
آن شب سيلي از جمعيت - كه بيشترشان آب در دهانشان جمع شده بود - به طرف خانهي لاك پشت رفتند و دلشان را براي غذاهاي خوب صابون زدند.
لاك پشت، همسر و فرزندانش را به جايي امن در جنگل فرستاده بود تا آسيبي به آنها نرسد. بعد در حالي كه خندهي شيطنت آميزي ميكرد، طبل را با صدايي بلند نواخت. خودش هم زير نيمكتي، پنهان شد.
در يك چشم به هم زدن سيصد جنگجوي خشن ظاهر شدند و تا جايي كه نيرو داشتند، مهمانهاي بيچاره را كتك زدند و آنها را بيهوش روي زمين انداختند. بيچاره مهمانها وقتي به هوش آمدند، هر كدام مجبور بود به ديگري كمك كند تا بتواند به خانهاش برگردد. آنها دائم لاك پشت را لعن و نفرين ميكردند.
از آن روز به بعد هر بار كه لاك پشت پايش را از خانه بيرون ميگذاشت، محال بود كه كسي به او دشنامي ندهد و در تلافي كاري كه كرده بود، با او گلاويز نشود. به خاطر همين لاك پشت به اين فكر افتاد كه از شر طبل خلاص شود.
آن شب وقتي همسايهها خواب بودند، لاك پشت آرام از تختش پايين آمد و به طرف كاخ پادشاه راه افتاد. پادشاه انتظار ديدن او را داشت؛ چون خبر جنجالي كه در خانهي لاك پشت به پا شده بود، به گوش او هم رسيده بود. پادشاه فهميد كه لاك پشت به راز طبل پي نبرده است.
لاك پشت طبل را به دست پادشاه داد و گفت: « ديگر از دست اين خسته شدهام. ميخواهم آن را با چيز ديگري عوض كنيد.»
پادشاه كه تا به حال از روي شاخهاي رد نشده بود، طبل را پس گرفت و با حالتي كه لاك پشت متوجه شادي او نشود، گفت: « در برابر طبل، يك درخت جادويي به تو ميدهم. درخت ميتواند به تو هر روز يك بار سوپ و غذاي فوفو بدهد؛ اما بدان اگر هر كسي بيشتر از يك بار در روز از آن سوپ و غذا بردارد، درخت خشك ميشود و از بين ميرود.»
لاك پشت با خوشحالي درختش را برداشت و به خانه برد و آن را در بوته زار و دور از چشم همه پنهان كرد.
فردا صبح لاك پشت دوباره خودش را گرفت و به همسرش گفت: « ده كوزهي بزرگ بردار و دنبال من بيا!»
زن در حالي كه كاملاً مراقب اطراف بود كه مبادا جنگجويي از گوشهاي ظاهر شود، به دنبال مرد راه افتاد؛ اما خوشبختانه خبري از جنگجوها نبود. چيزي نگذشت كه زن در مقابلش درخت جادويي فوفو را ديد. بعد با عجله فوفوها را داخل كوزهها ريخت و در كوزهي ديگر هم سوپهاي اشتهاآوري ريخت كه از شاخهها ميچكيد.
آن شب دوباره لاك پشت براي خانوادهاش جشني به پا كرد؛ اما وقتي فرزندانش از او پرسيدند غذاها را از كجا آورده، لاك پشت به ياد حرف پادشاه افتاد كه نبايد بيشتر از يك بار در روز از درخت غذا بردارد. پس سكوت كرد و چيزي دربارهي درخت نگفت.
بعد از چند روز، بچهها از اينكه سهم غذايشان كافي نبود، شكايت كردند؛ اما پدرشان اجازه نداد كسي برود و غذاي بيشتري بياورد. فقط او و همسرش بودند كه هر روز براي آوردن غذا از درخت، به جنگل ميرفتند. پسر بزرگ با خشم به برادرانش گفت: « پدرمان فكر ميكند كه ميتواند اين راز، كه غذاها را از كجا ميآورد، پيش خودش نگه دارد. برويد و خاكسترهاي اجاق را براي من بياوريد! من محل غذاها را پيدا خواهم كرد! آن وقت ميتوانيم با دوستانمان جشن بزرگي برپا كنيم.»
يكي از پسرهاي كوچك، رفت و مقداري خاكستر آورد و داخل كوزهاي كه گلوي باريكي داشت ريخت. بعد كوزه را ته زنبيل پدرش گذاشت. برادر بزرگتر رو به خواهرها و برادرانش كرد و گفت: « حالا پدرمان هر جا برود، به دنبال خودش ردي بر جا ميگذارد. بعد از آن ميتوانيم او را از فاصلهي دور دنبال كنيم.»
روز بعد، برادر بزرگتر نقشهاي را عملي كرد. وقتي به دنبال پدرش از لابه لاي علفهاي بلند گذشت، با شگفتي ديد پدرش مشغول چيدن سوپ و فوفو از درختي جادويي است. پسر به خانه بازگشت تا به موقع براي صبحانه در خانه باشد و همراه خانوادهاش صبحانه مفصلي بخورد.
كمي كه گذشت پسر احساس گرسنگي كرد. برادر و خواهرانش را صدا زد و آنها را وادار كرد تا قسم بخورند كه به كسي چيزي نميگويند. وقتي درخت را به آنها هم نشان داد، آنها به سختي توانستند چيزي را كه ميديدند باور كنند. آنها با شادي شروع به خنديدن كردند و با حرص و ولع شروع به خوردن سوپ و فوفو كردند.
بچهها به همديگر ميگفتند: « پدرمان عجب خودخواه است! او ميخواست راز اين درخت را از ما كه هميشه گرسنه هستيم مخفي نگه دارد.»
بعد آن قدر خوردند تا سير شدند و بعد تلوتلوخوران به خانه رفتند تا بخوابند.
صبح روز بعد، لاك پشت بيدار شد و به سراغ درخت فوفو رفت، اما وقتي آنجا رسيد، آهي كشيد، چون اثري از درخت نبود. درخت از بين رفته بود و روي محلي كه قبلاً درخت بود، بوتههاي انبوهي از نخل تيغدار، روييده بود. لاك پشت با خود گفت: افسوس! كسي به راز وجود درخت من پي برده و يك بار ديگر از آن غذا برداشته است. طلسم درخت شكسته و جادوي آن از بين رفته است.»
لاك پشت غمگين و گرسنه به خانه بازگشت و خانوادهاش را صدا كرد. او تمام ماجرا را از اول تا به آخر براي همه تعريف كرد. فرزندانش با چشمهايي پر از احساس گناه به يكديگر نگاه كردند. لاك پشت از نگاه آنها متوجه شد كه چه كسي باعث نابودي درخت بوده است. بچهها كه ترسيده بودند هيچ كدام به گناهشان اعتراف نكردند.
لاك پشت خانوادهاش را به جنگل برد و بوته نخل تيغدار را نشانشان داد. بعد رو به فرزندانش كرد و گفت: « تا امروز نهايت تلاشم را كردم كه تا غذاي شما را تأمين كنم، اما شما جادوي آن را باطل كرديد. از امروز بايد در جنگل زندگي كنيم تا بتوانيم غذايمان را پيدا كنيم.»
از آن روز به بعد لاك پشت و خانوادهاش زير درخت نخل خانهاي ساختند و در آنجا زندگي كردند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}