نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

خرگوش از زور گويي‌هاي فيل و اسب آبي خسته شده بود. هر سه آنها در جزيره‌اي زندگي مي‌كردند. فيل و اسب آبي مرتب به خرگوش بيچاره دستورهاي ريز و درشت مي‌دادند. جزيره هم آن قدر كوچك بود كه خرگوش نمي‌توانست از دست آنها به گوشه‌اي فرار كند. براي همين، تصميم گرفت كه از راهي آنها را ادب كند.
خرگوش اول به وسط جزيره رفت و تمام روز را به تاباندن پيچكها مشغول شد. بعد طنابي محكم و بلند با آنها ساخت و در حالي كه آرام مي‌خنديد به سراغ فيل رفت. او را در قسمت شرقي جزيره پيدا كرد. فيل خرطومش را از آب پر كرده بود و با آن دوش مي‌گرفت.
خرگوش از فيل پرسيد: « فكر مي‌كني تو زورت بيشتر است يا من؟»
فيل از سؤال خرگوش خنده‌اش گرفت؛ جوري كه يكهو تمام آبي را كه در خرطومش جمع كرده بود، بيرون پاشيد و خرگوش را سر تا پا خيس كرد و روي زمين انداخت! بعد گفت: « اين چه سؤال احمقانه‌اي است كه مي‌پرسي؟ خوب معلوم است كه من قويتر هستم. مي‌خواهي همين حالا زير پايم له و لورده‌ات كنم تا حرفم به تو ثابت شود؟»
خرگوش گفت: « نه، مي‌تواني حرفت را در مسابقه‌ي طناب كشي به من ثابت كني.»
فيل خنده‌ي بلندي سر داد و گفت: « شكي ندارم كه برنده‌ي مسابقه كسي جز من نيست.»
خرگوش گفت: « حالا بيا سر اين طناب را بگير و به يكي از پاهايت محكم گره بزن. قبل از اينكه من با سه بار كشيدن طناب علامت نداده‌ام، آن را بكش؛ ولي وقتي علامت دادم، تمام نيرويت را به كار بگير.»
خرگوش فيل را - كه طناب را محكم به پايش گره زده بود - در اين طرف جزيره رها كرد و به آن طرف جزيره، به سراغ اسب آبي رفت.
همان طور كه خرگوش حدس مي‌زد، اسب آبي لب آب نشسته بود و حمام آفتاب مي‌گرفت.
خرگوش از فاصله‌ي دور - جوري كه مطمئن باشد جانش به خطر نمي‌افتد - گفت: « سلام اسب آبي! به نظر تو، من پرزورتر هستم ياتو؟»
اسب آبي در حالي كه دهان بزرگ و قرمزش را باز كرده بود و خميازه مي‌كشيد، گفت: « اين چه سؤالي است كه مي‌كني؟ معلوم است كه من قويترم. دوست داري يك لقمه‌ات كنم و بخورمت؟»
خرگوش داد زد و گفت: « نه. مي‌تواني حرفت را در مسابقه‌ي طناب كشي ثابت كني!»
اسب آبي گفت: « اين كار وقت تلف كردن است. چون من مي‌توانم تو را به آساني در آب بيندازم.»
اما خرگوش آن قدر اصرار كرد كه اسب آبي قبول كرد كه طناب را به دور بدنش ببندد و به او هم گفت: « تا زماني كه علامت نداده‌ام طناب را نكش.»
خرگوش به طرف جنگل دويد و خودش را از ديد هر دو حيوان پنهان كرد. بعد وسط طناب را گرفت و سه بار كشيد.
كسي نمي‌داند كه فيل چقدر نعره زد و اسب آبي چقدر خرناس كشيد؛ اما از آنجايي كه هر دو آنها هم زور بودند، هيچ كدام از آنها نمي‌توانست آن يكي را به طرف خودش بكشد. اول اسب آبي كمي از آب به طرف خشكي كشيده شد. او كه به خشم آمده بود، خيلي زور زد. بعد از او، نوبت فيل بود كه روي خاك كشيده شود.
جنگ طناب كشي روزها طول كشيد. خرگوش ماجرا را مي‌ديد و حسابي لذت مي‌برد، تا اينكه عاقبت وسط طناب را بريد. از بريدن طناب غرش ترسناكي به گوش رسيد!
خرگوش از كاري كه كرده بود، بسيار خوشحال و شاد بود. اسب آبي و فيل هم كه فكر مي‌كردند او حيوان قويي است، ديگر جرئت نداشتند اذيتش كنند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم