نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

سالها قبل، جادوگري به نام "دِبوانگال" زندگي مي‌كرد كه ده دختر زيبا داشت. مردهاي زيادي طالب ازدواج با اين دخترها بودند. هر از چندگاه، مرداني بعد از گذشتن از راه‌هاي سخت و طولاني به خانه دبوانگال - كه در دور دستها در لابه لاي بوته زاري پنهان بود - مي‌رفتند تا از دخترهايش خواستگاري كنند.
اما نكته‌ي عجيب اين بود كه هيچ كدام از اين مردهاي جوان، بعد از آن ديگر به خانه‌هايشان برنمي‌گشتند و هيچ كس از سرنوشت آنها خبري به دست نمي‌آورد.
دبوانگال تنها كسي بود كه جواب اين معما را مي‌دانست. او با ديدن خواستگارها، با روي باز از آنها استقبال مي‌كرد و دروغكي از آمدن آنها خوشحال مي‌شد. به آنها شربت نخل تعارف مي‌كرد و غذاي خوب جلوشان مي‌گذاشت. آن وقت شب كه مي‌شد، به آنها مي‌گفت: « ديگر خيلي دير شده كه بخواهيد در اين هواي تاريك به خانه‌هايتان برگرديد. شب را همين جا بمانيد و وقتي آفتاب زد، به خانه برگرديد.»
مردهاي جوان هم از خدا خواسته، قبول مي‌كردند. دبوانگال جاي آنها را در كنار آتش مي‌انداخت. مردها به خوابي عميق فرو مي‌رفتند و جادوگر بدجنس چاقويش را تيز مي‌كرد و آرام به طرف آنها مي‌رفت. بعد سرشان را با مهارت زياد مي‌بريد و صبح روز بعد همه‌ي آنها را مي‌خورد. او عادت نداشت برنج و ذرت و سيب زميني شيرين بخورد. فقط گوشت انسان شكم شيطاني‌اش را سير مي‌كرد.
اما ده‌ها كيلومتر دورتر در دهكده‌اي زني زندگي مي‌كرد كه ده پسر داشت. پسران او هم داستانهاي زيادي درباره‌ي خوبي و زيبايي دختران دبوانگال شنيده بودند و مي‌خواستند به خواستگاري آنها بروند. مادر تلاش مي‌كرد كه نظر آنها را عوض كند. او به پسرهايش مي‌گفت: « جايي كه مي‌خواهيد برويد، جاي بدي است. بهتر است به اين سفر نرويد. مردان زيادي به آنجا رفته و هرگز برنگشته‌اند. من هم نمي‌خواهم تمام فرزندانم را يكجا از دست بدهم!»
اما پسرها خنديدند و گفتند كه مي‌توانند خوب از همديگر محافظت كنند.
- ما ده برادريم و مناسب ده دختر او هستيم. ما چيزهاي زيادي درباره‌ي خوبي و زيبايي آنها شنيده‌ايم و تا آنها را نبينيم، آرام و قرار نمي‌گيريم!
صبح روز بعد، پسرها با روحيه‌اي شاد و در حالي كه آواز مي‌خواندند، در جاده‌ي باريكي كه به خانه‌ي جادوگر مي‌رسيد، راه افتادند. وقتي آنها رفتند، مادرشان يازدهمين پسر را هم به دنيا آورد؛ اما اين بچه با بقيه‌ي پسرها فرق داشت، چون قدش تقريباً به اندازه‌ي انگشت كوچك مادرش بود! او فوراً سرپا ايستاد و شروع به حرف زدن كرد. در حالي كه با چشمهاي سياهش به مادرش نگاه مي‌كرد و گفت: « مادر خوبم، پس برادرهايم كجا هستند؟»
مادر با شگفتي جواب داد: « آنها همگي به خانه دبوانگال رفته‌اند.»
پسر كوچك فرياد زد و گفت: « پس من بايد همين حالا دنبالشان بروم و از خطري كه تهديدشان مي‌كند، حفظشان كنم!» و به سرعت به سمتي كه برادرهايش رفته بودند، راه افتاد. كمي كه رفت برادرهايش را ديد كه دسته جمعي در حال رفتن بودند. با صدا بلند آنها را صدا زد و گفت: « آهاي صبر كنيد تا من هم بيايم!»
برادرها كمي صبر كردند تا ببينند چه كسي آنها را صدا مي‌كند. وقتي چشمشان به پسر كوچكي كه به طرف آنها مي‌دويد، افتاد، دهانشان از تعجب باز ماند. بالاخره يكي از آنها پرسيد: « تو كي هستي و چي مي‌خواهي؟»
پسر كوچك گفت: « نام من فريال است و برادر كوچك شما هستم.»
آنها گفتند: « تو برادر ما نيستي. ما ده برادريم و همه هم اينجا هستيم. برو و ما را راحت بگذار!»
فريال گفت: « مي‌خواهم با شما بيايم تا از خطرها نجاتتان بدهم.»
با اين حرف، برادرها عصباني شدند و او را به باد كتك گرفتند. بعد گفتند: «‌اي ابله! تو چطور مي‌تواني برادر ما باشي! برو پي كارت!» و دوباره آن قدر او را زدند كه بي‌حس و حال روي زمين افتاد.
مدتي بعد، يكي از برادرها پارچه‌ي زيبايي پيدا كرد كه روي زمين افتاده بود. با خوشحالي گفت: « ببينيد چي پيدا كردم! يك آدم سر به هوا پارچه‌ي به اين زيبايي را توي جاده انداخته و رفته. چه سفر پربركتي!»
پارچه را برداشت و روي شانه‌اش گذاشت. بعد هم به راهش ادامه داد. بعد از مدتي احساس كرد كه پارچه سنگين و سنگين‌تر مي‌شود. براي همين به برادر ديگرش گفت: « مي‌شود تو اين پارچه را براي من بياوري؟ آخر روي شانه‌هايم سنگيني مي‌كند.»
برادر ديگر به او خنديد؛ اما چيزي نگذشت كه او هم احساس كرد پارچه‌ي روي شانه‌اش سنگيني مي‌كند و آن را به برادر سوم داد. پارچه همين طور دست به دست گشت تا به برادر بزرگتر رسيد. برادر بزرگتر هم از سنگيني پارچه شكايت كرد، صداي نازكي از زير پارچه گفت: « من برادر كوچكتر شمايم و زير اين پارچه هستم.»
برادرها با عصبانيت پارچه را تكان دادند و فريال را بيرون انداختند. اين بار هم او را آن قدر زدند تا بيهوش روي زمين افتاد. يكي از برادرها گفت: « كارش تمام است. دروغگوي كوچك!»
برادرها با سرعت بيشتري به راهشان ادامه دادند، چون كتك زدن فريال وقت زيادي از آنها گرفته بود! در راه، شست پاي يكي از برادرها به تكه آهني خورد. وقتي خم شد تا آن را بردارد، متوجه شد كه يك حلقه‌ي نقره‌اي است. با خوشحالي گفت: « خوب! يكي حلقه‌ي نقره‌اش را اينجا گم كرده! حالا اين حلقه مال من است.» بعد هم حلقه را به انگشتش كرد و راه افتاد.
بعد از چند دقيقه دستش سنگين شد؛ طوري که به سختي مي‌توانست راه برود. اتفاقي كه براي پارچه افتاده بود، بري حلقه هم تكرار شد. انگشتر دست به دست چرخيد و از برادر كوچكتر به برادر بزرگتر رسيد. برادر بزرگترها با تعجب گفت: « خيلي عجيب است. اين حلقه با حلقه‌هاي ديگر فرق دارد.»
همين موقع صدايي از داخل حلقه بيرون آمد و گفت: « من داخل حلقه هستم كه سنگين شده!» و بعد فريال از داخل حلقه به روي زمين پريد. برادرها خواستند او را بزنند، اما برادر بزرگتر گفت: « ول كن نيست! كاري به او نداشته باشيد، بگذاريد او هم به خانه دبوانگال بيايد.»
آنها به راهشان ادامه دادند، تا اينكه به خانه‌ي دبوانگال رسيدند. دبوانگال با خوشرويي به آنها خوشامد گفت و آنها را به بزرگترين اتاق خانه‌اش راهنمايي كرد. بعد هم برايشان غذاها و نوشيدني‌هاي فراوان آورد.
دبوانگال اول متوجه فريال نشد، چون پشت پاي برادر بزرگترش پنهان شده بود؛ اما ناگهان چشمش به او افتاد. به خاطر همين از زمين بلندش كرد. گفت: « چه پسر كوچك و زيبايي! با من به كلبه‌ام بيا تا از تو مراقبت كنم. من تا به حال بچه‌اي به كوچكي تو نديده‌ام. تو بايد همين جا پيش من بماني و مال من بشوي!»
برادرها از اينكه فريال حرف زن را قبول كرد، تعجب كردند؛ و بعد همراه دختران دبوانگال، مشغول نوشيدن، خوردن و پايكوبي شدند و همه چيز را فراموش كردند. وقتي شب شد، برادرها آماده رفتن به خانه شدند، اما دبوانگال از آنها خواست تا شب را آنجا بماند. او گفت: « امشب هوا تاريك است و ممكن است راه برگشت به خانه را گم كنيد. تازه در اين فصل سال، مارها و حيوانات وحشي زيادي در جنگل هستند. بهتر است امشب پيش ما بمانيد و فردا صبح به خانه برگرديد.»
جوانها كه خودشان هم دوست داشتند بمانند، قبول كردند و دوباره شادي و پايكوبي كردند. مدتي كه گذشت، دخترها و پسرها خسته شدند و ديگر طاقت نياوردند كه بيدار بمانند. دبوانگال تشكها و بالشها را آماده كرد و در اتاق بزرگي پهن كرد. بعد به اتاق خودش برگشت و جاي راحتي براي فريال انداخت. بالش نرمي هم زير سرش گذاشت و گفت: « تا فردا صبح، راحت بخواب و بيدار نشو! من همين جا مواظبت هستم پسركوچولو! جاي تو پيش من، اَمن است.»
جادوگر دراز كشيد و چشمهايش را بست. خانه در سكوت فرو رفت. بعد از مدت كوتاهي، دبوانگال بلند شد. نگاهي به فريال انداخت تا ببيند خوابيده يا هنوز بيدار است. فريال چشمهايش را بست و بي‌حركت ماند. دبوانگال بلند شد و به طرف چاقوي بزرگ تيزش رفت، اما همين كه خواست آن را بردارد، فريال او را صدا كرد و گفت: « كجا رفتي؟»
دبوانگال با وحشت چاقوش را سرجايش گذاشت و گفت: « مرد كوچك، هنوز نخوابيده‌اي! بگذار بالشت را درست كنم.» بعد بالش را چند بار تكان داد و با التماس از او خواست كه آرام بخوابد.
جادوگر دوباره كنار فريال خوابيد و فريال باز خودش را به خواب زد. اين بار هم جادوگر بدجنس بلند شد و چاقويش را بيرون اورد تا آن را خوب تيز كند. فريال باز هم او را صدا زد و گفت: « كجا رفتي! اين چه صدايي است؟!»
دبوانگال باز بهانه‌اي آورد و دوباره سرجايش خوابيد. اين بار فريال صبر كرد تا صداي نفسهاي زن يكنواخت بشود. كمي بعد، او فهميد كه جادوگر واقعاً به خواب رفته است. بعد آرام از جايش بلند شد و به اتاقي كه ده برادرش و ده دختر جادوگر در آن خوابيده بودند، رفت. او رواندازهاي سفيد را كه روي برادرانش بود، روي دخترها انداخت و رواندازهاي آبي دخترها را روي برادرهايش كشيد. آن وقت دوباره به کلبه دبوانگال برگشت و دراز کشيد و منتظر ماند.
مدت زيادي نگذشت که دبوانگال دوباره بيدار شد. به گوشه كلبه رفت و شروع به تيز كردن چاقويش كرد؛ اما اين بار فريال صدايش نكرد. جادوگر چاقوي تيزش را برداشت و از كلبه بيرون رفت. بعد آرام به طرف اتاقي كه مردها در آن اتاق خوابيده بودند، رفت. آهسته خم شد و گلوي كساني را كه روانداز سفيد رويشان انداخته بود، بريد. با خودش گفت: « فردا يك غذاي عالي براي خودم مي‌پزم.»
بعد، راضي و خوشحال به رختخوابش برگشت و به خواب عميقي فرو رفت.
وقتي فريال مطمئن شد كه دبوانگال خوابيده، به جايي كه برادرانش خوابيده بودند، رفت. شانه‌هاي برادرانش را تكان داد و آنها را بيدار كرد.
- بيدار شويد... بيدار شويد... دبوانگال مي‌خواست شما را بكشد. اگر من رواندازهاي شما را با رواندازهاي دخترها عوض نكرده بودم، تا حالا همه شما را كشته بود.» بعد به ده دختر كه سرهايشان جدا شده بود، اشاره كرد و گفت: « نگاه كنيد! جادوگر پير فكر مي‌كند كه شما را كشته!»
برادرها كه به توضيح بيشتري احتياج نداشتند با عجله از خانه فرار كردند و راه خانه را پيش گرفتند. آنها سعي كردند تا جايي كه مي‌توانند از خانه‌ي دبوانگال فاصله بگيرند تا وقتي جادوگر از خواب بيدار مي‌شود، به اندازه‌ي كافي از او فاصله گرفته باشند؛ اما فايده‌اي نداشت. وقتي كه جادوگر بيدار شد و جاي فريال را خالي ديد، با عجله به جايي كه برادرها خوابيده بودند رفت. وقتي متوجه شد كه چه بلايي سر دخترها آمده، فرياد ترسناكي كشيد و باد را صدا زد.
جادوگر بر پشت باد نشست و با او به طرف برادرها پرواز كرد. آنها در نيمه‌هاي راه خانه بودند. وقتي فريال جادوگر را ديد، فرياد زد: « نگاه كنيد... جادوگر دارد مي‌آيد.»
برادرها با ديدن جادوگر از ترس به وحشت افتادند. اما فريال چاره كار را مي‌دانست. او تخم پرنده‌اي را از پايين تپه‌اي برداشت و روي زمين، بين خودشان و دبوانگال كوبيد. تخم مرغ تبديل به رودي پهن و عميق شد و جلوي جادوگر را گرفت. آنها توانستند دوباره به راهشان ادامه دهند. دبوانگال با خشم زياد، راهش را به طرف خانه‌اش كج كرد؛ اما اين پايان كار نبود، چون جادوگر كوزه‌ي جادويي‌اش را برداشت و به سرعت برگشت و تمام آب رودخانه را خالي كرد. ديگر حتي قطره‌اي آب روي زمين باقي نماند و جادوگر توانست دوباره به تعقيب برادرها ادامه دهد.
فريال دوباره با ديدن او گفت: «نگاه كنيد... جادوگر پير دوباره در تعقيب ماست!»
اين بار هم فريال راه حلي پيدا كرد. سنگ بزرگي را برداشت و به طرف جادوگر انداخت. بلافاصله سنگ تبديل به كوهي بلند شد و جلوي جادوگر را گرفت.
برادرها به فرارشان ادامه دادند. آنها فكر كردند ديگر دست دبوانگال به آنها نمي‌رسد، اما جادوگر هنوز شكست نخورده بود. او سوار بر باد، دوباره به خانه‌اش بازگشت و تبر جادويي‌اش را برداشت. بعد دوباره به جايي كه كوه بود، برگشت و با تبرش آن را خرد كرد تا جايي كه ديگر اثري از كوه باقي نماند. دبوانگال كه ديگر مانعي بر سر راهش نبود، به تعقيبش ادامه داد؛ اما ديگر دير شده بود.
فريال و برادرهايش به دهكده رسيده بودند. آنها كه مي‌دانستند دبوانگال هنوز دنبال آنهاست با سعي زياد خودشان را به خانه‌هايشان رساندند. دبوانگال هم در حالي كه آنها را زير لب نفرين مي‌كرد، از آنجا دور شد.
اما دبوانگال آنها را به همين راحتي رها نكرد. او با اينكه مي‌دانست خودش سر دخترانش را بريده، مي‌خواست از پسرها انتقام بگيرد و آنها را بكُشد. براي همين در گوشه‌اي پنهان شد و منتظر ماند.
صبح روز بعد، كدخداي دهكده به برادرها گفت كه به جنگل بروند و چوب جمع كنند. آنها ترسان و لرزان به جنگل رفتند؛ اما تمام مدت در كنار هم كار مي‌كردند و مرتب اطرافشان را مي‌پاييدند تا مبادا جادوگر اطراف آنها باشد. دبوانگال حرفهاي كدخدا را شنيده و خودش را تبديل به تكه‌اي چوب كرده بود.
وقتي مردها چوبها را جمع كردند، آنها را كنار جاده روي هم گذاشتند. يكي از برادرها به فريال كه بيكار ايستاده بود، گفت: « فريال، اين قدر تنبل نباش! بيا و كمي به ما كمك كن.»
فريال جواب داد: « من نمي‌خواهم به شما كمك كنم، چون دبوانگال خودش را به شكل چوبي درآورده و من نمي‌خواهم او را از زمين بردارم!»
برادرها با شنيدن اين حرف چوبها را به زمين ريختند و به طرف خانه پا به فرار گذاشتند. دبوانگال دوباره خودش را تبديل به شكل اولش كرد، اما هنوز در انتظار موقعيتي براي انتقام بود.
چند روز بعد، برادرها براي چيدن آلوي وحشي به جنگل رفتند، ولي فقط چند درخت - كه ميوه‌هاي آن هم پلاسيده بود - پيدا كردند. ناگهان به درختي رسيدند كه برگهاي سبز و ميوه‌هاي آبدار و خوبي داشت. برادر بزرگتر گفت: « نگاه كنيد! بخت به ما رو كرده.» بعد دستش را دراز كرد تا ميوه‌ها رابچيند.
فريال گفت: « صبر كن! مگر نمي‌بيني اين يك درخت جادويي است و دبوانگال داخل آن پنهان شده است؟»
برادرها، وحشت زده كوزه‌ها را انداختند و به طرف خانه دويدند. نقشه‌ي جادوگر دوباره نقش برآب شده بود.
روز بعد، وقتي برادرها از خانه بيرون آمدند، الاغي خاكستري ديدند كه مشغول خوردن علف بود. به نظر مي‌آمد كه الاغ صاحبي ندارد. برادرها با خودشان گفتند: « اين الاغ حتماً از دهكده‌ي همسايه به اينجا آمده است.»
برادر بزرگتر گفت: « بخت يار ماست! چطور است از اين الاغ كمي سواري بگيريم؟»
همگي سوار الاغ شدند و همه هم روي الاغ جا شدند. يكي از برادرها رو به فريال كرد و گفت: « بيا سوار شو، جا براي يك نفر ديگر هست.»
فريال گفت: « نه، ديگر جا نيست.»
بلافاصله اتفاق عجيبي افتاد. الاغ شروع به بزرگتر شدن كرد و جاي كافي براي فريال باز شد. فريال خنده‌اي كرد و گفت: « تو دوباره گول خوردي. الاغها زبان آدمها را نمي‌فهمند. اگر تو فهميدي، بايد دبوانگال باشي. برادرها، شما هم اگر به جانتان علاقه داريد زود از پشتش پياده شويد!»
برادرها با عجله از پشت الاغ پايين پريدند و الاغ هم عرعركنان به داخل جنگل رفت تا آنجا دوباره تبديل به دبوانگال شود.
جادوگر نااميد شده بود. او تمام راه ها را امتحان كرده بود. با خودش فكر كرد: « اگر فريال را گير بيندازم، مي‌توانم ديگران را هم به دام بيندازم.» پس دوباره نقشه‌اي شيطاني كشيد.
صبح روز بعد، دختري زيبا به دهكده آمد. اهالي دهكده دور او جمع شدند تا از او علت آمدنش را بپرسند. دختر گفت: « من آمده‌ام تا فريال را ببينم.»
صداي او زيبا و شبيه به صداي زنگوله‌ها بود. دختر به آنها گفت: « مي‌شود مرا به طرف خانه‌ي او راهنمايي كنيد؟»
فريال كه از ديدن دختري به اين زيبايي شگفت زده شده بود، او را به كلبه‌ي مهمانها برد و بعد، از خانه بيرون آمد. آن وقت، بز جواني را كُشت و آن را به مادرش داد تا با آن غذايي آماده كند.
فريال تمام روز را به پذيرايي از مهمانش گذراند و برايش انواع غذاها را آورد و تمام مدت با او صحبت كرد.
وقتي كه شب رسيد، دختر گفت: « وقت آن است كه به خانه‌ام برگردم. مرا تا جنگل همراهي مي‌كني؟ جنگل خيلي تاريك است و من نمي‌توانم بروم.»
فريال با علاقه‌ي زياد قبول كرد. تمام مردم دهكده براي خداحافظي با دختر، از خانه‌هايشان بيرون آمدند. شب تاريكي بود. فريال دختر را از جاده‌اي پرپيچ و خم به طرف خانه‌اش مي‌برد. ناگهان دختر، در پشت درختي پنهان شد. فريال بي‌حركت و هوشيار سرجايش منتظر ماند.
ناگهان مار بزرگ و وحشتناكي به طرف فريال خزيد تا خودش را به دور او بپيچد و آن قدر فشارش دهد تا بميرد.
فريال انتظار ديدن چنين چيزي را نداشت؛ اما خنده‌اي سر داد و گفت: «‌اي دبوانگال بدجنس!» بعد خودش را به صورت آتش بزرگي درآورد. مار كه فرصت نداشت برگردد، نتوانست بدن سنگين و بزرگش را از افتادن داخل آتش حفظ كند. او بلافاصله سوخت و نابود شد.
وقتي فريال به خانه رفت و ماجرا را براي همه تعريف كرد، جشن بزرگي در دهكده برپا شد. مردم به خاطر اينكه براي هميشه از دست دبوانگال خلاص شده بودند به جشن و پايكوبي پرداختند و با خيال راحت زندگي كردند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم