نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
 
در نقطه‌ي دوردستي از جنگل، درخت کاج کوچولو و قشنگي زندگي ‌مي‌کرد. امّا با اين‌که آفتاب گرم بر درخت مي‌تابيد و نسيم پاک بر او مي‌وزيد، کاج خوشحال نبود. دور تا دور درخت کاج را همنوعانش: درخت‌هاي صنوبر و کاج گرفته بودند و کاج کوچولو مي‌خواست مثل آن‌ها قد بلند باشد. به همين دليل به آفتاب دلچسب و باد ملايمي که برگ‌هايش را مي‌لرزاند و حتّي بچّه‌هاي کوچولو و نازي که از آن‌جا مي‌گذشتند و خوشحال و خندان و بچگانه حرف مي‌زدند اعتنايي نمي‌کرد. گاه‌گاهي بچّه‌ها سبدي پر از تمشک يا توت‌فرنگي با خودشان مي‌آوردند و کنار درختِ کاج مي‌نشستند و مي‌گفتند: «چه درختِ کوچولو و قشنگي!» امّا درخت کاج بيش از پيش غمگين مي‌شد.
هر سال درخت کاج يک بند يا دايره بزرگ‌تر مي‌شد. ما با شمردنِ تعدادِ دايره‌هاي روي مقطع درخت مي‌توانيم سن درخت را بگوييم.
با اين‌حال درخت کاج هر‌چه بزرگ‌تر مي‌شد، غرغر مي‌کرد که: «آه اگر من به اندازه‌ي درخت‌هاي ديگر بودم، شاخه‌هايم را از هر طرف باز و با نوکم از بالا به جهان پهناور نگاه مي‌کردم. پرنده‌ها در شاخه‌هايم لانه درست مي‌کردند و وقتي باد مي‌وزيد، مثل ديگر درخت‌ها با وقار و شکوه خم مي‌شدم.»
درخت کاج ناراحت بود که از نور آفتاب، پرندگان يا ابر روح‌نوازي که صبح و عصر از بالاي سرش مي‌گذشت لذّت نمي‌برد.
زمستان‌ها که گاهي برف زمين را سفيد مي‌کرد و برق مي‌زد و خرگوشي جست‌وخيزکنان مي‌آمد و از بالاي سر کاج کوچولو مي‌پريد، کاج احساس حقارت مي‌کرد.
دو زمستان ديگر گذشت و وقتي سومين زمستان از راه رسيد، کاج آن‌قدر بزرگ شده بود که خرگوش مجبور بود آن را دور بزند.
درخت کاج آه مي‌کشيد و مي‌گفت: «تنها چيزي که در اين دنيا اهميت دارد، بزرگ و بزرگ‌تر شدن است. قد کشيدن و پير شدن است.»
هميشه وقت پاييز، هيزم‌شکن‌ها مي‌آمدند و چند درخت را که از همه قدبلندتر بودند قطع مي‌کردند. کاج جوان حالا ديگر به اندازه‌ي کافي قد کشيده بود و وقتي درختان باشکوه با صداي مهيبي به زمين مي‌افتادند، بر خود مي‌لرزيد. شاخه‌هاي درختان را که مي‌بريدند، تنه‌ي درخت‌ها لخت و لاغر مي‌شد و ديگر به سختي مي‌شد آن‌ها را شناخت. درخت‌ها را روي هم مي‌چيدند و بعد روي گاري مي‌گذاشتند و اسب‌ها آن را مي کشيدند و از جنگل مي‌بردند. کاج جوان بارها و بارها از خود مي‌پرسيد: «کجا مي‌روند؟ چه بر سرشان مي‌آيد؟»
موقع بهار وقتي چلچله‌ها و لک‌لک‌ها به جنگل آمدند، کاج از آن‌ها پرسيد: «مي‌دانيد درخت‌ها را کجا برده‌اند؟ شما آن‌ها را نديديد؟»
چلچله‌ها چيزي نمي‌دانستند امّا لک‌لک، بعد از کمي فکر سرش را به نشانه‌ي تأييد تکان داد و گفت: «بله، فکر مي‌کنم بدانم. وقتي که از مصر مي‌آمدم، در راه به چند کشتي برخوردم که دکل‌هاي قشنگي داشتند و بويي مثل بوي کاج مي‌دادند. شايد دکل‌ها از تنه‌ي همين درخت‌ها بودند. بايد بداني که خيلي باشکوه و باوقار بودند و با عظمت تمام،‌ سر به آسمان کشيده بودند.»
کاج گفت: «آه! کاشکي من هم آن‌قدر بزرگ بودم که به دريا مي‌رفتم. بگوييد ببينم دريا چيست و چه‌طوري است؟»
لک‌لک گفت: «گفتنش خيلي طول مي‌کشد، خيلي.» و تندي پر زد و رفت.
پرتو آفتاب به او مي‌گفت: «با جواني و سال‌هاي بزرگ شدن و طراوت جواني‌ات خوش باش.» و باد درخت را مي‌بوسيد و شبنم بر او اشک مي‌ريخت، امّا کاج اين چيزها را نمي‌فهميد.
کريسمس داشت نزديک مي‌شد. درخت‌هاي جوانِ زيادي را قطع کردند. درخت‌ها حتّي کوچک‌تر از درختِ کاج بودند که در آرزوي رفتن از جنگل آرام و قرار نداشت. اين درختان جوان را به‌خاطر زيبايي‌شان انتخاب کرده بودند. اين بود که شاخه‌هاي‌شان را قطع نکردند، ولي آن‌ها را روي هم، روي چند گاري اسب‌دار گذاشتند و از جنگل بردند.
درخت کاج از خودش پرسيد: «کجا مي‌روند؟ از من که بزرگ‌تر نبودند. حتّي يکي‌شان خيلي کوچک بود. چرا هيچ‌کدام از شاخه‌هاي‌شان را نبريدند؟ يعني کجا مي‌روند؟»
گنجشک‌ها جيک‌جيک‌کنان گفتند: «ما مي‌دانيم! ما مي‌دانيم! ما از پنجره‌ها توي خانه‌هاي شهر را ديده‌ايم و مي‌دانيم با آن‌ها چه مي‌کنند. آه نمي‌داني چه عزت و احترامي به آن‌ها مي‌گذارند. به عالي‌ترين شکل زينت‌شان مي‌کنند. ما توي خانه‌ها را ديده‌ايم که آن‌ها وسط اتاقي گرم و نرم ايستاده‌اند و با چيز‌هاي جورواجور قشنگ مثل سيب‌هاي طلايي، شيريني‌ها، اسباب‌بازي‌ها و صدها شمع تزئين شده‌اند.»
کاج در حالي که تمام شاخه‌هايش مي‌لرزيد، پرسيد: «و بعد، بعد چه مي‌شود؟»
گنجشک‌ها گفتند: «ديگر چيزي نديده‌ايم، امّا واقعاً که خيلي شگفت‌انگيز بود.»
کاج فکر مي‌کرد: «نمي‌دانم آيا چنين چيز باشکوهي براي من هم پيش مي‌آيد يا نه. اين بهتر از سفر روي درياست. آه! پس کي کريسمس مي‌آيد؟ حالا ديگر من هم به اندازه‌ي درخت‌هايي که سال پيش بردند قد کشيده و بزرگ شده‌ام. آه! چه خوب مي‌شد اگر مرا هم روي گاري مي‌گذاشتند يا وسط اتاق گرم و نرمي ايستاده بودم و دوروبرم آن‌همه شکوه و جلال بود. حتماً زندگي بهتر و جالب‌تري در انتظار آن‌هاست، و گرنه آن‌جوري تزئين‌شان نمي‌کردند. بله، بايد چيزي بهتر و عالي‌تر در انتظار ما باشد. امّا چه فايده؟ آه! از اين اشتياق خسته شدم. خودم هم درست نمي‌دانم چه مرگم است.»
هوا و پرتو آفتاب مي‌گفتند: «با عشق به خود، خوش باش. با هواي پاک و زندگي‌ شادت خوش باش.»
امّا درخت کاج با اين‌که روزبه‌روز بزرگ‌تر مي‌شد و در جنگل، برگ‌هايش در زمستان و تابستان، هميشه سبز بود و رهگذران با ديدنش مي‌گفتند: «چه درختِ قشنگي!» خوش نبود.
کمي قبل از کريسمس اوّلين درختي را که بريدند، همين درختِ کاج ناراضي بود. وقتي تبر محکم در تنه‌ي کاج فرو رفت، کاج با ناله‌اي به زمين افتاد. در اين‌حال فقط متوجّه درد و ضعف خودش بود و غمِ ترک خانه‌اش در جنگل، تمام ر‌‌ؤياهاي خوش را از يادش برده بود. کاج مي‌دانست که ديگر هيچ‌گاه نه دوستانِ عزيز قديمي‌اش- درخت‌هاي کاج و صنوبر- را خواهد ديد و نه بوته و گل‌هايي را در کنارش روييده بودند و نه شايد حتّي پرندگان را.
حتي سفر کاج هم سفر خوشي نبود. اوّل بار وقتي که داشتند او را با چند درخت ديگر در حياط خانه‌اي از گاري پايين مي‌گذاشتند، به حال عادي‌اش برگشت و شنيد که مردي گفت: «ما فقط يکي مي‌خواهيم. اين از همه جالب‌تر است. اين يکي قشنگ است.»
بعد دو مستخدم که لباس‌هاي مجلّلي به تن داشتند آمدند و کاج را به اتاق بزرگ و قشنگي بردند. روي ديوار اتاق چند تابلوي نقاشي بود و در نزديکي بخاري ديواري، کوزه‌هاي چيني خيلي بزرگي قرار داشت که روي درهاي‌شان مجسمه‌ي شير بود. در اتاق هم‌چنين صندلي‌هاي گهواره‌اي، مبل‌هاي ابريشمي، ميزهاي بزرگ و کتاب‌هاي مصوّر و اسباب‌بازي‌هايي بود که به قول بچّه‌ها صدتا هزار توماني مي‌ارزيد.
بعد درخت کاج را در تشت بزرگي که پر از شن بود گذاشتند. امّا معلوم نبود که تشت است، چون رويش را پارچه‌ي سبزرنگي کشيده و آن را روي فرشي زيبا گذاشته بودند. آه! چه‌قدر درخت لرزيد! حالا مي‌خواستند با او چه‌کار کنند؟ چند بانوي کوچک آمدند و مستخدم‌ها در تزئين درخت به ‌آن‌ها کمک کردند.
روي بعضي از شاخه‌هايش سبد‌هايي آويزان کردند که با کاغذ رنگي درست کرده بودند.
روي شاخه‌هاي ديگرش سيب‌ها و گردو‌هاي طلايي را طوري آويزان کردند که انگار ميوه‌هاي آن درخت بودند. در بالا و دور تا دور درخت صدها شمع قرمز و آبي و سفيد به شاخه‌هاي درخت بستند. عروسک‌هايي را که شبيه مردها و زن‌ها بودند زير برگ‌هاي سبز کاج گذاشتند. درخت کاج تا حالا چنين چيزهايي نديده بود. آخر سر هم درست در نوک او ستاره‌اي را که برق مي‌زد و از ورقه‌ي طلايي پر زرق و برقي درست شده بود چسباندند. آه! چه‌قدر قشنگ بود.
همگي داد زدند: «امشب درخت چه‌قدر با‌شکوه مي‌شود!»
درخت با خود فکر کرد: «کاشکي شب بشود و شمع‌ها را روشن کنند. بعد ديگر مي‌فهمم که مي‌خواهند چه کنند. نمي‌دانم آيا درخت‌ها از جنگل به ديدن من مي‌آيند؟! آيا گنجشک‌ها از پنجره دزدکي توي خانه را مي‌بينند؟ آيا بايد زودتر بزرگ شوم و تابستان و زمستان تمام اين زينت‌ها را نگه دارم؟»
امّا حدس و گمان، فايده‌ي زيادي نداشت. پشت کاج از کارِ زياد درد مي‌کرد. و اين درد براي يک درخت لاغر مثل سر درد براي ماست.
بالاخره شمع‌ها روشن شدند و بعد درخت نور درخشان و باشکوهي را به نمايش گذاشت. از خوشحالي شاخه‌هايش چنان لرزيدند که يکي از شمع‌ها روي شاخه‌اي سبز و کوچک افتاد و آن را آتش زد. بانوان جوان ناگهان داد زدند: «کمک! کمک!» و تند آتش را خاموش کردند.
بعد از آن ديگر درخت با اين‌که از آتش ترسيده بود، حتّي جرئت نداشت از ترس بلرزد. خيلي مواظب بود تا به زينت‌هاي قشنگ صدمه نزند؛ زينت‌هايي که با درخشش خود او را مات و مبهوت کرده بودند.
بعد لت‌هاي در باز شدند و يک عالم بچّه به اتاق هجوم آوردند؛ طوري که انگار مي‌خواهند درخت را واژگون کنند. پشت سرشان بزرگ‌ترها آرام به درون اتاق آمدند. بچّه‌ها از خوشحالي لحظه‌اي ساکت شدند و بعد، از شادي جيغ کشيدند و اتاق از سر و صداي آن‌ها پر شد. سپس در حالي‌که با شادي و رقص دور درخت مي‌گشتند، يکي پس از ديگري هديه‌هاي‌شان را گرفتند.
کاج فکر کرد: «دارند چه‌کار مي‌کنند؟ بعدش چه مي‌شود؟»
شمع‌هاي روي شاخه‌ها تا آخر آب شد و آن‌ها را يکي‌يکي خاموش کردند. بعد بزرگ‌ترها به بچّه‌ها اجازه دادند تا درخت را غارت کنند! آه، چه هجومي به درخت آوردند! شاخه‌هاي درخت در اثر کشيدن بچّه‌ها، قرچ‌قرچ صدا مي‌کرد و اگر نوک آن را با ستاره‌ي طلايي به سقفِ اتاق نبسته بودند، حتماً سرنگون مي‌شد.
کمي بعد بچّه‌ها رقص‌کنان دور اسباب‌بازي‌هاي قشنگ‌ گشتند و هيچ کس غير از دايه‌اي پير به درخت توجّه نداشت. دايه‌ي پير جلو آمد و لاي شاخه‌ها را وارسي کرد تا ببيند سيبي يا انجيري جا نمانده است.
ناگهان بچّه‌ها در حالي‌که مرد چاقي را به‌طرف درخت مي‌کشاندند داد زدند: «قصه! قصه!»
مرد در حالي‌که زير درخت مي‌نشست گفت: «ما حالا در جنگل سبز هستيم و درخت هم از شنيدن حرف‌هاي ما لذّت مي‌برد. ولي من فقط يک قصه براي‌تان مي‌گويم. چه قصه‌اي بگويم؟ هِني‌پني؟ يا هامتي‌دامتي که از پله‌ها افتاد پايين ولي زود بلند شد و بالاخره با يک شاهزاده‌خانم ازدواج کرد؟»
بعضي از بچّه‌ها داد زدند: «هني‌پني!» و بعضي فرياد زدند: «هامتي‌دامتي!» و بعد اتاق پر از جيغ و داد شد. امّا درخت کاج ساکت ماند و فکر کرد: «حالا بايد چه‌کار کنم؟ کاري به کارشان نداشته باشم؟» امّا به هر حال درخت کاج در اين مهماني شريک بود و نقش خودش را در آن بازي کرده بود.
بعد، پيرمرد داستان‌ هامتي‌دامتي را گفت. گفت که چگونه از پله‌ها افتاد ولي زود بلند شد و با شاهزاده‌خانمي ازدواج کرد. بچّه‌ها دست زدند و فرياد کشيدند: «آن‌ يکي! آن‌ يکي!» چون مي‌خواستند داستان هني‌پني را هم بشنوند.
درخت کاج ساکت و در فکر بود. پرندگان جنگل هيچ وقت از اين چيزها تعريف نمي‌کردند و نمي‌گفتند که هامتي‌دامتي چه‌طور از پله‌ها افتاد ولي با يک شاهزاده‌خانم ازدواج کرد.
کاج فکر کرد: «آه بله، به‌نظرم دنيا همين جوري است.» و قصه را باور کرد، چون مرد محترمي آن را تعريف کرده بود. فکر کرد: «خب، کي مي‌داند؟ شايد من هم از پله‌ها افتادم و با يک شاهزاده‌خانم ازدواج کردم.» و با اشتياق منتظر فردا شب شد. منتظر بود دوباره با شمع و عروسک و ستاره‌ي پرزرق و برق و ميوه تزئينش کنند. به خودش گفت: «فرا ديگر نمي‌لرزم. از آن‌همه شکوه و جلال کاملاً لذّت مي‌برم و دوباره داستان هامتي‌دامتي را مي‌شنوم و شايد هم هني‌پني را.» بعد ساکت شد و تمام شب غرق در فکر بود.
صبح روز بعد خدمتکارها وارد اتاق شدند و کاج با خود فکر کرد: «حالا دوباره شروع مي‌کنند به تزئين من.» امّا آن‌ها درخت را کشان‌کشان از اتاق بيرون بردند و آن را به طبقه‌ي بالا، به اتاق زير شيرواني حمل کردند. بعد در گوشه‌ي تاريکي که از نور آفتاب خبري نبود انداختند و رفتند. کاج فکر کرد: «يعني چه؟! بايد اين‌جا چه‌کار کنم؟ در جايي مثل اين‌جا چه مي‌شود شنيد؟» و به ديوار تکيه داد و فکر کرد و فکر کرد.
درخت وقت کافي براي فکر کردن داشت، چون روزها و شب‌هاي زيادي گذشت و کسي به‌سراغش نيامد. وقتي بالاخره کسي آمد، فقط مي‌خواست چند تا جعبه‌ي بزرگ در گوشه‌اي بگذارد و برود. بله، درخت کاملاً از چشم‌ها پنهان شد، طوري‌که انگار واقعاً او را از ياد برده بودند.
با خود فکر کرد: «الان بيرون، زمستان است. زمين هم سفت شده و برف همه‌جا را پوشانده است. براي همين مردم حالا نمي‌توانند مرا بکارند. حتماً به همين علّت مرا اين‌جا، زير اين سقف گذاشته‌اند. گذاشته‌اند تا بهار بيايد. چه‌قدر همه به فکر من هستند و با من مهرباني مي‌کنند! امّا کاش اين‌جا اين‌قدر تاريک و سوت و کور نبود! حتّي يک خرگوش هم نيست تا نگاهش کنم. چه‌قدر جنگل خوب بود! وقتي برف روي زمين مي‌نشست، خرگوش مي‌دويد... بله، از روي من هم مي‌پريد، امّا من آن‌موقع اصلاً جنگل را دوست نداشتم. آه، چه‌قدر اين‌جا سوت و کور است!»
در همين موقع موش کوچولويي جيرجير کرد و دزدکي از لانه‌اش بيرون آمد و با احتياط به طرفِ درخت کاج خزيد. بعد موش ديگري از لانه بيرون آمد و دوتايي درخت کاج را بو کردند و بعد لابه‌لاي شاخه‌هايش خزيدند.
موش کوچولو گفت: «آه چه‌قدر سرد است! اگر سرد نبود، اين‌جا خيلي راحت بوديم، نه کاج پير؟»
کاج گفت: «امّا من اصلاً پير نيستم. خيلي‌ها هستند که پيرتر از من‌اند.»
موش‌ها که خيلي کنجکاو شده بودند پرسيدند: «بگو ببينيم از کجا آمده‌اي و چه مي‌داني؟ زيباترين جاي اين دنيا کجاست؟ آيا تا حالا در انباري بوده‌اي که پنيرها را توي قفسه‌هايش مي‌گذارند و شقّه‌هاي گوشت از سقفش ‌آويزان است؟ آن‌جا مي‌شود دوروبر شمع‌هاي پيه چرخ زد. آه‌ِ، اگر کسي لاغر برود آن‌جا چاق، مي‌آيد بيرون!»
کاج گفت: «من در اين‌باره چيزي نمي‌دانم، ولي جنگل را که در آن خورشيد مي‌درخشد و پرنده‌ها آواز مي‌خوانند مي‌شناسم.»
و بعد درخت کاج زندگي دوران جواني‌اش را براي موش‌ها تعريف کرد. موش‌ها تا آن‌موقع چنين چيز‌هايي نشنيده بودند. براي همين سراپا گوش شدند. بعد هم گفتند: «تو چه چيزهاي زيادي ديده‌اي! چه‌قدر شاد بوده‌اي!»
درخت داد زد: «شاد؟» بعد وقتي دوباره راجع به حرف‌هايي که به آن‌ها زده بود فکر کرد، گفت: «آه بله، روزهاي خوشي بودند.»
امّا وقتي به حرفش ادامه داد و اتّفاق‌هاي شب کريسمس را براي آن‌ها تعريف کرد و گفت که چه‌طور او را با شمع و شيريني تزئين کرده بودند، موش‌ها باز حرف‌شان را تکرار کردند و گفتند: «کاج پير، تو چه‌قدر شاد و خوشبخت بوده‌اي.»
کاج گفت: «من اصلاً پير نيستم. همين زمستان از جنگل آمدم. فقط نمي‌گذارند رشد کنم.»
موش کوچولو گفت: «چه داستان‌هاي جالبي مي‌گويي!» موش‌ها فردا شب چهار موش ديگر هم با خودشان آوردند تا به حرف‌هاي درخت کاج گوش کنند. کاج هرچه بيش‌تر صحبت مي‌کرد، چيزهاي بيش‌تري يادش مي‌آمد و با خودش فکر مي‌کرد: «بله، روزهاي خوشي بودند، امّا باز هم شايد آن‌ روزها بيايند. هامتي‌دامتي از پله‌ها پايين افتاد، امّا با يک شاهزاده‌خانم ازدواج کرد. شايد من هم با شاهزاده‌خانمي ازدواج کنم.» و به درخت کوچک و قشنگ توس فکر کرد که در جنگل بود. به‌نظر کاج اين درخت، شاهزاده‌خانم بود، يک شاهزاده‌خانم واقعي.
موش کوچولوها پرسيدند: «هامتي‌دامتي کيست؟» و بعد کاج، قصه را از اوّل تا آخر براي‌شان تعريف کرد. تک‌تک کلمات آن مرد يادش بود. موش کوچولو‌ها آن‌قدر خوش‌شان آمده بود که مي‌خواستند از خوشحالي بپرند و به نوک درخت بروند. شب بعد سروکله‌ي موش‌هاي خيلي زيادي پيدا شد و يک‌شنبه شب دوتا موش صحرايي هم آمدند، امّا اصلاً علاقه‌اي به شنيدن قصه نداشتند و همين حواس موش‌ها را پرت کرد و باعث شد که اهميت کم‌تري به قصه بدهند.
موش‌هاي صحرايي پرسيدند: «فقط همين قصه را بلدي؟» کاج گفت، «آره، فقط همين. اين قصه را در شادترين شب زندگي‌ام شنيدم. امّا آن‌موقع نمي‌دانستم چه‌قدر خوشبختم.»
موش‌هاي صحرايي گفتند: «به‌نظر ما که قصه‌ي خيلي بي‌مزه‌اي بود. قصه‌اي بلدي که راجع به گوشت و شمع پيه‌ توي انباري باشد؟»
کاج گفت: «نه.»
موش‌هاي صحرايي گفتند: «پس خيلي ممنون.» و راه‌شان را کشيدند و رفتند.
از آن به بعد ديگر موش‌هاي کوچولو هم دوروبر او نمي‌آمدند.
درخت آه مي‌کشيد و مي‌گفت: «وقتي موش کوچولو‌هاي شاداب دور تا دورم مي‌نشستند و به قصه‌هايم گوش مي‌کردند، واقعاً لذّت مي‌بردم. امّا اين‌هم گذشت. ولي وقتي يک نفر بيايد و مرا از اين‌جا ببرد، به‌نظرم ديگر خوشبخت مي‌شوم.»
امّا آيا آن روز مي‌آمد؟ بله. يک روز صبح چند نفر آمدند تا اتاقک زير شيرواني را تميز کنند. جعبه‌ها را کنار گذاشتند و درخت کاج را از گوشه‌ي اتاقک برداشتند و با خشونت روي زمين انداختند. بعد مستخدم‌ها آن را کشان‌کشان به سرپله‌هايي بردند که نور آفتاب بر آن افتاده بود.
کاج که از نور آفتاب و هواي تازه به وجد آمده بود، فکر کرد: «زندگي دارد دوباره آغاز مي‌شود.»
کاج را آن‌قدر سريع به طبقه‌ي پايين بردند و در حياط انداختند که يادش رفت نگاهي به خود و دوروبرش بيندازد، چون چيزهاي ديدني زياد بود.
حياط به باغي راه داشت که همه‌چيز در آن در حال شکفتن بود. گل‌هاي تر و تازه و خوشبوي رُز از داربست‌هاي کوچک آويزان بودند. درخت‌هاي زيزفون شکوفه کرده بودند و چلچله‌ها از اين‌جا به آن‌جا پرواز مي‌کردند و مي‌خواندند: «جيک و جيک و جيک، همدمم مي‌آيد.» امّا منظورشان درخت کاج نبود.
کاج با خوشحالي فکر کرد: «حالا ديگر بايد زندگي کنم.» و شاخه‌هايش را از هم باز کرد امّا افسوس که برگ‌هايش همه زرد و خشک بود و در گوشه‌اي بين علف‌هاي هرز و گزنه‌ها افتاده بود.
ستاره‌اي که از کاغذ طلايي درست شده بود هنوز به نوک درخت چسبيده بود و در نور آفتاب برق مي‌زد. دو کودک شادابي که موقع کريسمس رقص‌کنان دور درخت مي‌گشتند، در حياط مشغول بازي بودند. يکي از آن‌ها ستاره‌ي طلايي را ديد و به‌طرف درخت دويد و آن را کند.
داد زد: «ببين به اين کاج پير و زشت چي چسبيده!» و با چکمه‌هايش روي شاخه‌ها رفت.
صداي قرچ‌قرچ درخت بلند شد.
کاج به گل‌هاي تر و تازه و روشن باغ نگاه کرد و بعد نگاهي به خودش انداخت و آرزو کرد که کاش در همان گوشه‌ي تاريک اتاق زير شيرواني مي‌ماند. به دوران نوجواني‌اش در جنگل و به شب شاد کريسمس و موش‌هاي کوچولويي که با خوشحالي به قصه‌هاي هامتي‌دامتي گوش مي‌کردند فکر کرد.
درخت بيچاره گفت: «آه، آن دوران گذشت، گذشت. کاش فقط موقعي از زندگي‌ام لذّت مي‌بردم که مي‌توانستم، امّا حالا ديگر دير شده. همه‌چيز گذشته.»
بعد مرد جواني آمد و درخت را خُرد کرد و روي زمين کپه‌ي بزرگي از خُرده چوب درست کرد. خرده چوب‌ها را در آتش انداختند و چوب‌ها با شعله‌اي نوراني شروع به سوختن کردند. درخت از ته دل آه کشيد و هر آه او، مثل شليک هفت‌تير بود. بچّه‌هايي که بازي مي‌کردند آمدند و جلوي آتش بخاري ديواري نشستند و به آن نگاه کردند و گفتند: «پوف! پوف!»
درخت کاج با هر انفجار يعني آه عميقي، به روزهاي تابستان و شب‌هاي زمستان جنگل فکر مي‌کرد که ستاره‌ها چشمک مي‌زدند و به شب کريسمس و هامتي‌دامتي يعني تنها قصه‌اي که شنيده بود و بلد بود تعريف کند، فکر مي‌کرد. و بعد سوخت.
بچّه‌ها در باغ‌بزرگي بازي مي‌کردند و روي سينه‌ي کوچک‌ترين آن‌ها همان ستاره‌ي طلايي بود که به نوک درخت کاج در شاد‌ترين شب زندگي‌اش چسبانده بودند. امّا اين‌هم گذشت و زندگي درخت و اين داستان هم مثل همه‌ي داستان‌هايي که بايد تمام شوند، به آخر رسيد.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم