هر کاري پيرمرد ميکند درست است
ميخواهم داستاني برايتان بگويم که در بچگي شنيدهام. هر بار که به اين داستان فکر ميکنم به نظرم قشنگتر ميآيد چون داستانها هم مثل خيلي از مردم وقتي پير ميشوند قشنگتر ميشوند.
نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
برگردان: محسن سليماني
ميخواهم داستاني برايتان بگويم که در بچگي شنيدهام. هر بار که به اين داستان فکر ميکنم به نظرم قشنگتر ميآيد چون داستانها هم مثل خيلي از مردم وقتي پير ميشوند قشنگتر ميشوند.
شما حتماً به روستا رفتهايد. شايد خانههاي روستايي خيلي قديمي را ديدهايد که سقفشان را ني پوشانده و روي نيها خزه و علفهاي وحشي روييده است. در ضمن نقطهي سه گوش زير سقف هم جاي لانهي لکلک است چون ما بدون لکلک نميتوانيم زندگي کنيم. ديوارهاي اينجور خانهها هم شيبدار و پنجرههايشان کوتاه است و فقط يکي از پنجرهها باز و بسته ميشود. اجاقِ ديواري هم از پشت ديوار مثل آدمي که کمي چاق باشد به بيرون شکم داده است. درخت قديمي خانه بالاي نردهها خيمه زده و زير شاخههايش يعني پاي درخت، استخري است که در آن چند اردک وَرجه و ورجه ميکنند. آخر سر هم توي حياط سگي هست که به همهي تازهواردها پارس ميکند.
سالها پيش در يکي از همين خانههاي روستايي مرد کشاورزي با زن پيرش زندگي ميکرد. زمين زن و شوهر خيلي کوچک بود. در ضمن، اسبي هم در مزرعهشان بود که بدون آنهم ميتوانستند زندگي کنند. اسب با خوردن علفهاي کنار شاهراه زنده مانده بود. کشاورز پير با اين اسب به شهر ميرفت. خيلي از همسايههاي او هم اسبش را قرض ميگرفتند و در عوض، کارهايي براي زن و شوهرِ پير انجام ميدادند. مدّتي بعد، زن و شوهر فکر کردند که بهتر است اسب را بفروشند و يا با چيزي که بيشتر به دردشان ميخورد عوضش کنند، امّا نميدانستند با چي.
زن گفت: «تو بهتر ميداني با چي عوضش کنيم. امروز بازار باز است. سوار اسب شو، برو به شهر و اسب را بفروش يا با چيز به دردبخوري عوضش کن. من که ميگويم تو هر کاري کني درست است. سوار اسب شو برو بازار.»
بعد دستمال گردن شوهرش را به گردن او بست، چون بهتر از شوهرش ميتوانست اين کار را انجام بدهد. دستمال را به شکل پروانه بست چون دستمال گردن را خيلي قشنگ ميبست. بعد کلاه شوهرش را خوب با دست تميز کرد و پيرمرد را بوسيد. شوهرش هم سوار اسبي شد که قرار بود آن را بفروشد يا با چيز ديگري عوض کند. بعد بهسوي بازار راه افتاد. بله، پيرمرد ميدانست چهکار ميکند.
خورشيد با حرارت تمام ميدرخشيد و حتّي يک لکه ابر هم در آسمان نبود. جادّه پر از گرد و خاک بود چون خيليها که با گاري يا اسب يا پياده به بازار ميرفتند در جادّه حرکت ميکردند، امّا جايي نبود تا کسي از اشعهي خورشيد در امان باشد.
بين مردم يک نفر سلانهسلانه با گاوش بهسوي بازار ميرفت. گاوش مثل همهي گاوها قشنگ بود.
پيرمرد کشاورز فکر کرد: «مطمئنم که گاو شيرده خوبي است. اگر بتوانم اسبم را با گاو عوض کنم خيلي خوب ميشود.»
بعد گفت: «آهاي با تو هستم! تو که گاو همراهت ميبري! ببين چه ميگويم! گمانم قيمت اسب بيشتر از گاو باشد ولي مهم نيست، چون گاو بيشتر به درد من ميخورد. اگر بخواهي اسبم را با گاوت عوض ميکنم.»
مرد گفت: «البته که ميخواهم!» و اسب و گاو را با هم عوض کردند.
دادوستد که تمام شد کشاورز ميتوانست برگردد چون کارش را انجام داده بود امّا چون از اوّل قصد کرده بود به بازار برود تصميم گرفت به راهش ادامه بدهد و چرخي هم در بازار بزند. اين بود که با گاوش به شهر رفت.
خلاصه، پيرمرد گاو را جلو انداخت و با قدمهايي بلند و محکم بهسوي بازار رفت. کمي بعد به مردي رسيد که با گوسفندش بهطرفِ بازار ميرفت. گوسفند چاق و چله بود و پشم خوب و بلندي داشت.
پيرمرد کشاورز با خودش گفت: «بد نيست اين گوسفند را بگيرم. کنار نردههايمان کلي علف است. زمستان هم ميتوانيم در اتاق خودمان ازش نگهداري کنيم. حتّي شايد نگهداري گوسفند باصرفهتر از نگهداري گاو باشد.» بعد روبه مرد گفت: «گوسفندت را با گاوم عوض ميکني؟»
صاحب گوسفند کاملاً راضي بود و معامله سرگرفت. بعد پيرمرد کشاورز ما اينبار با گوسفند از شاهراه بهطرف بازار به راه افتاد.
امّا خيلي زود به مرد ديگري رسيد که از کشتزاري وارد جادّه شده بود و غاز چاق و چلهاي زير بغلش بود.
گفت: «چه بار سنگيني داريد! يک عالم پَر و گوشت دارد. جان ميدهد ببنديمش به يک ريسمان و توي آبهاي استخرمان بيندازيم تا آب بازي کند. اين به درد زنِ پير من ميخورد. ميتواند ازش خيلي استفاده کند. تا حالا چندبار گفته: "کاش من فقط يک غاز داشتم!"حالا شايد موقعش رسيده باشد. اگر اينطور بشود اين غاز ميشود مال او. آقا معامله ميکني؟ گوسفند را ميدهم غازت را ميگيرم. تازه ممنونت هم ميشوم.»
صاحب غاز اصلاً حرفي نداشت. براي همين گوسفند و غاز را با هم عوض کردند و پيرمرد کشاورز صاحب غاز شد.
پيرمرد ديگر خيلي به شهر نزديک شده بود. جمعيت توي شاهراه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ازدحامي از آدمها و گلهها بود. همه در شاهراه بودند و از کنار نردهها پيش ميرفتند. جمعيت حتّي وارد کشتزار سيبزمينيِ مردي شد که عوارض بگيرِ دمِ دروازه بود. در همين گيرودار مرغِ مردِ دروازهبان داشت شقورق راه ميرفت. دروازهبان نخي به پايش بسته بود تا مبادا از ترس جمعيت اينطرف و آنطرف برود و گم شود. مرغ، دم کوتاهي داشت و با دو چشمش پلک ميزد و خيلي باهوش بهنظر ميرسيد. گفت: «قدقدقدا!» امّا واقعاً نميدانم اين حرف را که زد منظورش چه بود! با وجود اين پيرمرد عزيز ما تا چشمش به مرغ (1) افتاد فکر کرد: «اين بهترين مرغي است که در تمام عمرم ديدهام. آره، حتّي بهتر از مرغ کشيش خودمان است. من هرطور شده بايد اين مرغ را صاحب شوم. مرغ هميشهي خدا دانه گيرش ميآيد و ميتواند يکجوري خودش را سر پا نگه دارد. اگر با غازم عوضش کنم خيلي خوب ميشود.»
بعد، از مرد عوارض بگير پرسيد: «عوض کنيم؟»
دروازهبان گفت: «عوض کنيم! بدم نميآيد عوض کنيم.»
سپس غاز و مرغ را با هم عوض کردند. عوارض بگير دم دروازهي شهر غاز را برداشت و پيرمرد کشاورز مرغ را گرفت و راه افتاد.
پيرمرد تا حالا سر راهش به بازار کلي دادوستد کرده بود. براي همين خيلي گرمش شده بود و خسته بود. ميخواست چيزي بخورد و با آن يک ليوان نوشيدني بنوشد.
چيزي نگذشت که به مهمانسرايي رسيد. ميخواست وارد مهمانسرا بشود که جلوي در به يک مهتر (2) برخورد که درست در همانموقع ميخواست از مهمانسرا بيرون بيايد.
مهتر کيسهاي دستش داشت.
پيرمرد از مهتر پرسيد: «توي کيسهات چي داري؟»
مهتر گفت: «سيبهاي گنديده. کيسهاي پر از سيب گنديده! با اينها ميشود همهي خوکها را خوراک داد.»
- اِ، چه آشغالهايي! بايد آنها را ببرم خانه پيش پيرزن. سال پيش درخت قديمي سيب، کنار گودال چمنمان فقط يک سيب داد. ما هم آن سيب را آنقدر توي گنجه نگه داشتيم تا پلاسيد. زنم ميگفت: «اين سيب جزو دارايي ماست.» امّا حالا ميتوانيم يک عالم، يک کيسه پُر از اين سيبها را به داراييمان اضافه کنيم. آره اگر نشانش بدهم خيلي خوب ميشود!
مهتر پرسيد: «اگر اين گوني پر را بدهم بهجايش چي به من ميدهي؟»
- چي ميدهم؟ مرغم را!
و مرغ را داد و سيبها را گرفت و وارد سالن مهمانسرا شد. بعد گوني را با احتياط به کنار بخاري ديواري تکيه داد و رفت بهطرف ميز. او متوجّه نبود که جلوي بخاري ديواري خيلي گرم است. در سالن مهمان زياد بود: اسبفروشها، گاودارها، دو مرد انگليسي و ديگران. دو مرد انگليسي آنقدر پولدار بودند که جيبهايشان از سکههاي طلا باد کرده بود و داشت ميترکيد. آنها همانطور که بعداً ميفهميد ميتوانستند شرط بندي هم بکنند.
يکي از آنها گفت: «هيس! کنار بخاري ديواري را ميبيني؟ سيبها دارند کباب ميشوند!»
- اين ديگه چيه؟!
پيرمرد کشاورز گفت: «اِ، ميدانيد...» و بعد داستان عوض کردن اسب را با گاو و گرفتن سيبها را از اوّل تا آخر گفت.
يکي از انگليسيها گفت: «امّا اگر با اينها بروي خانه، زنِ پيرت حسابي از خدمتت درميآيد. در خانهات غوغايي به پا ميشود.»
کشاورز گفت: «چي؟! از خدمتم درميآيد؟ برعکس، صورتم را ماچ ميکند و ميگويد همهي کارهاي پيرمرد درست است!»
مرد انگليسي گفت: «شرط ببنديم؟ ما سر سکههاي طلا و تو، سر يک تُن سيب شرط ببند. صد پوند در برابر صد کيلو!»
کشاورز گفت: «نه، يک بوشل (3) کافي است. ميتوانم سر يک بوشل سيب شرط ببندم. من دارايي خودم و زنم را سرِ اين معامله ميگذارم. گمان هم ميکنم...»
- قبول!
شرط بندي را که کردند، کالسکهي مهمانسرا آمد و انگليسيها و کشاورز پير سوارش شدند و بهطرف خانهي پيرمرد حرکت کردند. خيلي زود کالسکه جلوي کلبهي مرد کشاورز ايستاد.
- شببخير پيرزن!
- شببخير پيرمرد!
- اسب را عوض کردم.
زن گفت: «چه خوب! تو هميشه ميداني چهکار ميخواهي بکني.»
بعد بدون اعتنا به مهمانهاي غريبه و کيسهاي که در دست پيرمرد بود، او را در آغوش کشيد.
پيرمرد گفت: «اسب را با يک گاو عوض کردم.»
پيرزن گفت: «خدا را شکر! چه خوب! حالا ديگر از اين به بعد شير و کره و پنير هم روي ميز صبحانهمان داريم. خيلي خوب شد!»
آره، امّا گاو را هم دادم يک گوسفند گرفتم.
زن داد زد: «چه بهتر! تو هميشه فکر همهچيز را ميکني. ما به اندازهي کافي علف براي گوسفندمان داريم. آه ديگر شير و پنير ميش و جوراب و لباس پشمي هم داريم. گاو که اين چيزها را ندارد. فقط ميشود موهايش را کند. واقعاً که تو فکر همهچيز را ميکني.»
- امّا گوسفند را هم دادم يک مرغابي گرفتم.
- هووم! پس امسال کباب غاز ميخوريم عزيزم. تو هميشه به فکر خوشي من هستي. چه خوب! ميتوانيم يک نخ ببنديم به پاي غاز تا براي خودش بچرخد. تازه تا وقتي که کبابش کنيم چاقتر هم ميشود.
پيرمرد گفت: «امّا غاز را هم دادم يک مرغ گرفتم.»
پيرزن گفت: «مرغ؟ چه معاملهي خوبي! مرغ تخم ميگذارد و تخمها جوجه ميشوند و ما جوجهدار ميشويم و تمام حياط خلوتمان را ميکنيم مرغداري. آه، هميشه آرزوي چنين چيزي را داشتم.»
- آره، امّا مرغ را هم دادم يک کيسه سيب پلاسيده گرفتم.
پيرزن داد زد: «چي؟! براي اين کار واقعاً بايد ببوسمت. شوهر عزيز و خوبم! حالا گوش کن ببين چه ميگويم. ميداني، تو صبح هنوز پايت را از در خانه بيرون نگذاشته بودي که فکر کردم امشب چه چيز خوبي ميتوانم برايت بپزم. بعد فکر کردم برايت کيک (4) با ادويهي خوشمزه درست کنم. تخممرغ و گوشت داشتم امّا ادويه ميخواستم. اين بود که رفتم در خانهي معلم مدرسه- آنها ادويه دارند، ميدانم- امّا خانم معلم مدرسه با اينکه ظاهرش خيلي مهربان است زن خسيسي است. از او خواستم کمي ادويه به ما قرض بدهد. گفت: «قرض! توي باغ ما اصلاً هيچچيز عمل نميآيد، حتّي سيب پلاسيده! براي همين سيب پلاسيده هم نميتوانم قرض بدهم عزيزم!» امّا حالا من ميتوانم ده تا سيب پلاسيده يا اصلاً يک کيسه پر از سيب پلاسيده به او قرض بدهم. واقعاً که خندهدار است! براي همين خيلي خوشحالم!» و بعد شوهرش را يک ماچ آبدار کرد.
هر دو مرد انگليسي با تعجب داد زدند: «عجب! وضعشان روز به روز دارد بدتر ميشود امّا شاد و خوشند. اين کلي ميارزد.»
بعد پنجاه کيلو طلا به کشاورز دادند، چون زنش نه تنها دعوايش نکرده بود، بلکه او را بوسيده بود.
بله، زني که ميفهمد و ميگويد که شوهرش خيلي خوب ميداند و هر کاري ميکند درست است، هميشه خير ميبيند.
داستان من همين بود. اين داستان را موقعي که بچّه بودم شنيدم. حالا شما هم شنيديد و فهميديد که "هر کاري پيرمرد ميکند درست است."
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
شما حتماً به روستا رفتهايد. شايد خانههاي روستايي خيلي قديمي را ديدهايد که سقفشان را ني پوشانده و روي نيها خزه و علفهاي وحشي روييده است. در ضمن نقطهي سه گوش زير سقف هم جاي لانهي لکلک است چون ما بدون لکلک نميتوانيم زندگي کنيم. ديوارهاي اينجور خانهها هم شيبدار و پنجرههايشان کوتاه است و فقط يکي از پنجرهها باز و بسته ميشود. اجاقِ ديواري هم از پشت ديوار مثل آدمي که کمي چاق باشد به بيرون شکم داده است. درخت قديمي خانه بالاي نردهها خيمه زده و زير شاخههايش يعني پاي درخت، استخري است که در آن چند اردک وَرجه و ورجه ميکنند. آخر سر هم توي حياط سگي هست که به همهي تازهواردها پارس ميکند.
سالها پيش در يکي از همين خانههاي روستايي مرد کشاورزي با زن پيرش زندگي ميکرد. زمين زن و شوهر خيلي کوچک بود. در ضمن، اسبي هم در مزرعهشان بود که بدون آنهم ميتوانستند زندگي کنند. اسب با خوردن علفهاي کنار شاهراه زنده مانده بود. کشاورز پير با اين اسب به شهر ميرفت. خيلي از همسايههاي او هم اسبش را قرض ميگرفتند و در عوض، کارهايي براي زن و شوهرِ پير انجام ميدادند. مدّتي بعد، زن و شوهر فکر کردند که بهتر است اسب را بفروشند و يا با چيزي که بيشتر به دردشان ميخورد عوضش کنند، امّا نميدانستند با چي.
زن گفت: «تو بهتر ميداني با چي عوضش کنيم. امروز بازار باز است. سوار اسب شو، برو به شهر و اسب را بفروش يا با چيز به دردبخوري عوضش کن. من که ميگويم تو هر کاري کني درست است. سوار اسب شو برو بازار.»
بعد دستمال گردن شوهرش را به گردن او بست، چون بهتر از شوهرش ميتوانست اين کار را انجام بدهد. دستمال را به شکل پروانه بست چون دستمال گردن را خيلي قشنگ ميبست. بعد کلاه شوهرش را خوب با دست تميز کرد و پيرمرد را بوسيد. شوهرش هم سوار اسبي شد که قرار بود آن را بفروشد يا با چيز ديگري عوض کند. بعد بهسوي بازار راه افتاد. بله، پيرمرد ميدانست چهکار ميکند.
خورشيد با حرارت تمام ميدرخشيد و حتّي يک لکه ابر هم در آسمان نبود. جادّه پر از گرد و خاک بود چون خيليها که با گاري يا اسب يا پياده به بازار ميرفتند در جادّه حرکت ميکردند، امّا جايي نبود تا کسي از اشعهي خورشيد در امان باشد.
بين مردم يک نفر سلانهسلانه با گاوش بهسوي بازار ميرفت. گاوش مثل همهي گاوها قشنگ بود.
پيرمرد کشاورز فکر کرد: «مطمئنم که گاو شيرده خوبي است. اگر بتوانم اسبم را با گاو عوض کنم خيلي خوب ميشود.»
بعد گفت: «آهاي با تو هستم! تو که گاو همراهت ميبري! ببين چه ميگويم! گمانم قيمت اسب بيشتر از گاو باشد ولي مهم نيست، چون گاو بيشتر به درد من ميخورد. اگر بخواهي اسبم را با گاوت عوض ميکنم.»
مرد گفت: «البته که ميخواهم!» و اسب و گاو را با هم عوض کردند.
دادوستد که تمام شد کشاورز ميتوانست برگردد چون کارش را انجام داده بود امّا چون از اوّل قصد کرده بود به بازار برود تصميم گرفت به راهش ادامه بدهد و چرخي هم در بازار بزند. اين بود که با گاوش به شهر رفت.
خلاصه، پيرمرد گاو را جلو انداخت و با قدمهايي بلند و محکم بهسوي بازار رفت. کمي بعد به مردي رسيد که با گوسفندش بهطرفِ بازار ميرفت. گوسفند چاق و چله بود و پشم خوب و بلندي داشت.
پيرمرد کشاورز با خودش گفت: «بد نيست اين گوسفند را بگيرم. کنار نردههايمان کلي علف است. زمستان هم ميتوانيم در اتاق خودمان ازش نگهداري کنيم. حتّي شايد نگهداري گوسفند باصرفهتر از نگهداري گاو باشد.» بعد روبه مرد گفت: «گوسفندت را با گاوم عوض ميکني؟»
صاحب گوسفند کاملاً راضي بود و معامله سرگرفت. بعد پيرمرد کشاورز ما اينبار با گوسفند از شاهراه بهطرف بازار به راه افتاد.
امّا خيلي زود به مرد ديگري رسيد که از کشتزاري وارد جادّه شده بود و غاز چاق و چلهاي زير بغلش بود.
گفت: «چه بار سنگيني داريد! يک عالم پَر و گوشت دارد. جان ميدهد ببنديمش به يک ريسمان و توي آبهاي استخرمان بيندازيم تا آب بازي کند. اين به درد زنِ پير من ميخورد. ميتواند ازش خيلي استفاده کند. تا حالا چندبار گفته: "کاش من فقط يک غاز داشتم!"حالا شايد موقعش رسيده باشد. اگر اينطور بشود اين غاز ميشود مال او. آقا معامله ميکني؟ گوسفند را ميدهم غازت را ميگيرم. تازه ممنونت هم ميشوم.»
صاحب غاز اصلاً حرفي نداشت. براي همين گوسفند و غاز را با هم عوض کردند و پيرمرد کشاورز صاحب غاز شد.
پيرمرد ديگر خيلي به شهر نزديک شده بود. جمعيت توي شاهراه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ازدحامي از آدمها و گلهها بود. همه در شاهراه بودند و از کنار نردهها پيش ميرفتند. جمعيت حتّي وارد کشتزار سيبزمينيِ مردي شد که عوارض بگيرِ دمِ دروازه بود. در همين گيرودار مرغِ مردِ دروازهبان داشت شقورق راه ميرفت. دروازهبان نخي به پايش بسته بود تا مبادا از ترس جمعيت اينطرف و آنطرف برود و گم شود. مرغ، دم کوتاهي داشت و با دو چشمش پلک ميزد و خيلي باهوش بهنظر ميرسيد. گفت: «قدقدقدا!» امّا واقعاً نميدانم اين حرف را که زد منظورش چه بود! با وجود اين پيرمرد عزيز ما تا چشمش به مرغ (1) افتاد فکر کرد: «اين بهترين مرغي است که در تمام عمرم ديدهام. آره، حتّي بهتر از مرغ کشيش خودمان است. من هرطور شده بايد اين مرغ را صاحب شوم. مرغ هميشهي خدا دانه گيرش ميآيد و ميتواند يکجوري خودش را سر پا نگه دارد. اگر با غازم عوضش کنم خيلي خوب ميشود.»
بعد، از مرد عوارض بگير پرسيد: «عوض کنيم؟»
دروازهبان گفت: «عوض کنيم! بدم نميآيد عوض کنيم.»
سپس غاز و مرغ را با هم عوض کردند. عوارض بگير دم دروازهي شهر غاز را برداشت و پيرمرد کشاورز مرغ را گرفت و راه افتاد.
پيرمرد تا حالا سر راهش به بازار کلي دادوستد کرده بود. براي همين خيلي گرمش شده بود و خسته بود. ميخواست چيزي بخورد و با آن يک ليوان نوشيدني بنوشد.
چيزي نگذشت که به مهمانسرايي رسيد. ميخواست وارد مهمانسرا بشود که جلوي در به يک مهتر (2) برخورد که درست در همانموقع ميخواست از مهمانسرا بيرون بيايد.
مهتر کيسهاي دستش داشت.
پيرمرد از مهتر پرسيد: «توي کيسهات چي داري؟»
مهتر گفت: «سيبهاي گنديده. کيسهاي پر از سيب گنديده! با اينها ميشود همهي خوکها را خوراک داد.»
- اِ، چه آشغالهايي! بايد آنها را ببرم خانه پيش پيرزن. سال پيش درخت قديمي سيب، کنار گودال چمنمان فقط يک سيب داد. ما هم آن سيب را آنقدر توي گنجه نگه داشتيم تا پلاسيد. زنم ميگفت: «اين سيب جزو دارايي ماست.» امّا حالا ميتوانيم يک عالم، يک کيسه پُر از اين سيبها را به داراييمان اضافه کنيم. آره اگر نشانش بدهم خيلي خوب ميشود!
مهتر پرسيد: «اگر اين گوني پر را بدهم بهجايش چي به من ميدهي؟»
- چي ميدهم؟ مرغم را!
و مرغ را داد و سيبها را گرفت و وارد سالن مهمانسرا شد. بعد گوني را با احتياط به کنار بخاري ديواري تکيه داد و رفت بهطرف ميز. او متوجّه نبود که جلوي بخاري ديواري خيلي گرم است. در سالن مهمان زياد بود: اسبفروشها، گاودارها، دو مرد انگليسي و ديگران. دو مرد انگليسي آنقدر پولدار بودند که جيبهايشان از سکههاي طلا باد کرده بود و داشت ميترکيد. آنها همانطور که بعداً ميفهميد ميتوانستند شرط بندي هم بکنند.
يکي از آنها گفت: «هيس! کنار بخاري ديواري را ميبيني؟ سيبها دارند کباب ميشوند!»
- اين ديگه چيه؟!
پيرمرد کشاورز گفت: «اِ، ميدانيد...» و بعد داستان عوض کردن اسب را با گاو و گرفتن سيبها را از اوّل تا آخر گفت.
يکي از انگليسيها گفت: «امّا اگر با اينها بروي خانه، زنِ پيرت حسابي از خدمتت درميآيد. در خانهات غوغايي به پا ميشود.»
کشاورز گفت: «چي؟! از خدمتم درميآيد؟ برعکس، صورتم را ماچ ميکند و ميگويد همهي کارهاي پيرمرد درست است!»
مرد انگليسي گفت: «شرط ببنديم؟ ما سر سکههاي طلا و تو، سر يک تُن سيب شرط ببند. صد پوند در برابر صد کيلو!»
کشاورز گفت: «نه، يک بوشل (3) کافي است. ميتوانم سر يک بوشل سيب شرط ببندم. من دارايي خودم و زنم را سرِ اين معامله ميگذارم. گمان هم ميکنم...»
- قبول!
شرط بندي را که کردند، کالسکهي مهمانسرا آمد و انگليسيها و کشاورز پير سوارش شدند و بهطرف خانهي پيرمرد حرکت کردند. خيلي زود کالسکه جلوي کلبهي مرد کشاورز ايستاد.
- شببخير پيرزن!
- شببخير پيرمرد!
- اسب را عوض کردم.
زن گفت: «چه خوب! تو هميشه ميداني چهکار ميخواهي بکني.»
بعد بدون اعتنا به مهمانهاي غريبه و کيسهاي که در دست پيرمرد بود، او را در آغوش کشيد.
پيرمرد گفت: «اسب را با يک گاو عوض کردم.»
پيرزن گفت: «خدا را شکر! چه خوب! حالا ديگر از اين به بعد شير و کره و پنير هم روي ميز صبحانهمان داريم. خيلي خوب شد!»
آره، امّا گاو را هم دادم يک گوسفند گرفتم.
زن داد زد: «چه بهتر! تو هميشه فکر همهچيز را ميکني. ما به اندازهي کافي علف براي گوسفندمان داريم. آه ديگر شير و پنير ميش و جوراب و لباس پشمي هم داريم. گاو که اين چيزها را ندارد. فقط ميشود موهايش را کند. واقعاً که تو فکر همهچيز را ميکني.»
- امّا گوسفند را هم دادم يک مرغابي گرفتم.
- هووم! پس امسال کباب غاز ميخوريم عزيزم. تو هميشه به فکر خوشي من هستي. چه خوب! ميتوانيم يک نخ ببنديم به پاي غاز تا براي خودش بچرخد. تازه تا وقتي که کبابش کنيم چاقتر هم ميشود.
پيرمرد گفت: «امّا غاز را هم دادم يک مرغ گرفتم.»
پيرزن گفت: «مرغ؟ چه معاملهي خوبي! مرغ تخم ميگذارد و تخمها جوجه ميشوند و ما جوجهدار ميشويم و تمام حياط خلوتمان را ميکنيم مرغداري. آه، هميشه آرزوي چنين چيزي را داشتم.»
- آره، امّا مرغ را هم دادم يک کيسه سيب پلاسيده گرفتم.
پيرزن داد زد: «چي؟! براي اين کار واقعاً بايد ببوسمت. شوهر عزيز و خوبم! حالا گوش کن ببين چه ميگويم. ميداني، تو صبح هنوز پايت را از در خانه بيرون نگذاشته بودي که فکر کردم امشب چه چيز خوبي ميتوانم برايت بپزم. بعد فکر کردم برايت کيک (4) با ادويهي خوشمزه درست کنم. تخممرغ و گوشت داشتم امّا ادويه ميخواستم. اين بود که رفتم در خانهي معلم مدرسه- آنها ادويه دارند، ميدانم- امّا خانم معلم مدرسه با اينکه ظاهرش خيلي مهربان است زن خسيسي است. از او خواستم کمي ادويه به ما قرض بدهد. گفت: «قرض! توي باغ ما اصلاً هيچچيز عمل نميآيد، حتّي سيب پلاسيده! براي همين سيب پلاسيده هم نميتوانم قرض بدهم عزيزم!» امّا حالا من ميتوانم ده تا سيب پلاسيده يا اصلاً يک کيسه پر از سيب پلاسيده به او قرض بدهم. واقعاً که خندهدار است! براي همين خيلي خوشحالم!» و بعد شوهرش را يک ماچ آبدار کرد.
هر دو مرد انگليسي با تعجب داد زدند: «عجب! وضعشان روز به روز دارد بدتر ميشود امّا شاد و خوشند. اين کلي ميارزد.»
بعد پنجاه کيلو طلا به کشاورز دادند، چون زنش نه تنها دعوايش نکرده بود، بلکه او را بوسيده بود.
بله، زني که ميفهمد و ميگويد که شوهرش خيلي خوب ميداند و هر کاري ميکند درست است، هميشه خير ميبيند.
داستان من همين بود. اين داستان را موقعي که بچّه بودم شنيدم. حالا شما هم شنيديد و فهميديد که "هر کاري پيرمرد ميکند درست است."
پينوشتها:
1. در متن اصلي «مرغ مادر»- م.
2. کسي که در طويله به کارهاي حيوانات به خصوص اسب ميرسد- م.
3. پيمانهاي تقريباً برابر با 36/4 کيلوگرم- م.
4. Pancake؛ نوع خاصي کيک که با آرد، تخممرغ، شير، گوشت و گاهي ادويه و شکر درست ميشود- م.
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}