جک خله
در منطقهاي دوردست، در قلب کشوري يک عمارت اشرافي قرار داشت. در اين عمارت، مالکي با دو پسرش زندگي ميکرد؛ پسرهايي که فکر ميکردند عقل کل هستند. پسرها ميخواستند به ديدار دختر پادشاه بروند و
نويسنده: هانس کريستين اندرسن
برگردان: محسن سليماني
برگردان: محسن سليماني
در منطقهاي دوردست، در قلب کشوري يک عمارت اشرافي قرار داشت. (1) در اين عمارت، مالکي با دو پسرش زندگي ميکرد؛ پسرهايي که فکر ميکردند عقل کل هستند. پسرها ميخواستند به ديدار دختر پادشاه بروند و کاري کنند که او از آنها خوشش بيايد و با يکي از آنها ازدواج کند. دختر پادشاه اعلام کرده بود با پسري ازدواج ميکند که بتواند بهترين جوابها را به سؤالهايش بدهد. اين دو نابغه هم يک هفتهي تمام زحمت کشيده و خودشان را آماده کرده بودند تا کاري کنند که مهر آنها به دل دختر پادشاه بيفتد. فقط يک هفته به همه مهلت داده بودند و همان يک هفته هم براي آنها کافي بود، چون آمادگي قبلي داشتند و ميدانستند که اطلاعاتشان چهقدر بهدردبخور است. يکي از آنها تمام فرهنگ واژههاي لاتين را از بر بود. تازه مطالب سه سال از روزنامهي آن شهر کوچک را هم حفظ کرده بود، آنهم آنقدر خوب که ميتوانست همهي مطالب را از سر تا ته يا از ته تا سر تکرار کند. برادر ديگر هم قوانين کشور را خيلي خوب مطالعه کرده بود و چيزهايي را که هر عضو شوراي شهر بايد بداند از بر بود. براي همين فکر ميکرد که ميتواند راجع به مسائل کشور اظهارنظر کند و حرفش را در شوراي شهر به کرسي بنشاند. در ضمن يک چيز ديگر هم بلد بود: ميتوانست گل و بته را با انواع گلها و خطوط اسليمي روي پارچه بدوزد، چون آدم خوشسليقه و چيرهدستي بود.
براي همين هر دو برادر فرياد زدند: «من با شاهزادهخانم ازدواج ميکنم.»
پدر پير هم به هر کدامشان يک اسب قشنگ داد. به جواني که فرهنگ لغت و مطالب روزنامهها را از بر بود اسبي سياه و به آن که قوانين کشور را از بر بود، اسبي شيريرنگ داد.
بعد آن دو به گوشههاي دهانشان روغن ماهي ماليدند تا خوب چرب و نرم شود. خلاصه، وقتي سوار اسبهايشان ميشدند و همهي خدمتکارها پايينِ در حياط جمع شده بودند و به آنها نگاه ميکردند، تصادفي پسر سوم هم پيدايش شد! جناب مالک در حقيقت سه پسر داشت که البته کسي پسر سوم را داخل آدم حساب نميکرد! آخر او به اندازهي دو پسر ديگر با سواد نبود. براي همين اسمش را گذاشته بودند: "جک خُله!"
جکخُله گفت: «هي! کجا داريد ميرويد؟ لباس پلوخوري هم که پوشيدهايد!»
دو برادر جواب دادند: «داريم ميرويم به دربار تا از دختر پادشاه خواستگاري کنيم. مگر قضيهاي را که دربار همهجا اعلام کرده نشنيدهاي؟» و بعد همهچيز را براي او تعريف کردند.
جکخُله داد زد: «اِ، پس من هم ميروم خواستگاري!» امّا برادرهايش پقي زدند زير خنده و سوار بر اسب، دور شدند.
جک گفت: «باباجان! من هم بايد يک اسب داشته باشم. آخر خيلي دوست دارم عروسي کنم! اگر او قبول کند، خب قبول ميکند. اگر قبول نکند باهاش عروسي ميکنم. امّا زن خودم ميشود!»
نجيبزادهي پير گفت: «چرت و پرت نگو! من يکي که به تو اسب نميدهم. تو حرف زدن بلد نيستي. نميداني هر کلمهاي را کجا به کار ببري. برادرهايت با تو خيلي فرق دارند.»
جکخُله گفت: «خيلي خب، اگر اسب ندهي، بُزم را برميدارم و ميروم. بزم خيلي خوب ميتواند مرا ببرد آنجا.»
اين را گفت و همين کار را کرد. سوارِ بزش شد و با پاشنهي پا، به پهلوي بز زد و مثل باد (2) تاختزنان از جادّهي اصلي بهطرف دربار رفت.
داد زد: «آي! يوهو! چه سوارياي! من آمدم!» و آنقدر آواز خواند تا صدايش همهجا پيچيد.
برادرهايش جلوتر از او سوار بر اسب، آهسته ميرفتند، امّا حتّي يک کلمه هم حرف نميزدند، چون داشتند به حرفهاي قشنگي که بايد موقع حاضر جوابي جلوي دختر پادشاه به زبان ميآوردند فکر ميکردند؛ بايد قبلاً خودشان را خوب براي گفتن آنها آماده ميکردند. جک داد زد: «هي! من آمدم! ببينيد در جادّه چي پيدا کردم!» و بعد کلاغِ مردهاي را که پيدا کرده بود نشانِ آنها داد.»
برادرهايش گفتند: «خُله، ميخواهي با اين کلاغ مرده چهکار کني؟»
- با کلاغ؟ خب معلوم است، ميخواهم بدهمش به شاهزادهخانم.
برادرها گفتند: «باشد بده.» و خنديدند و از او دور شدند.
بعد از مدّتي دوباره جک داد زد: «هي، باز هم من هستم! ببينيد اينبار چي پيدا کردم. هميشه در جادّه اين چيزها گيرتان نميآيد!»
برادرها برگشتند تا ببينند اينبار جک چه پيدا کرده است. داد زدند: «خُله! اينکه يک لنگه کفش چوبي کهنه است. تازه رويه هم ندارد. لابد ميخواهي اين را هم بدهي به شاهزادهخانم!»
جکخُله گفت: «پس چي که ميدهم!» باز هم برادرها خنديدند و سوار بر اسب از او دور شدند. بعد هم خيلي از او جلو زدند. امّا ناگهان کسي فرياد زد: «هي، يوهو!» باز هم جکخلُه بود که اينبار گفت: «هر بار بهتر و بهتر ميشود. هورا! خيلي عالي است!»
برادرها پرسيدند: «يعني چي، اينبار ديگر چي پيدا کردي؟»
جک گفت: «واي! واقعاً نميشود بگويم، امّا چهقدر شاهزادهخانم خوشحال ميشود!»
برادرها گفتند: «اَه! اينکه گِلِ جوي است!»
جکخُله گفت: «بله که گِل جوي است. بهترين نوع گل است ببيند، آنقدر شل است که از لاي انگشتهاي آدم درميآيد.» و بعد جيبش را پر از گل کرد.
اينبار برادرها چنان به تاخت رفتند که از زير بغل اسبهايشان جرقه به هوا ميپريد. به همين دليل يک ساعت زودتر از جک به دروازهي شهر رسيدند. دم دروازهي شهر به هر خواستگار يک شماره ميدادند. به علاوه همينکه خواستگارها ميرسيدند، آنها را در رديفهاي شش نفره پشت سر هم به صف ميکردند. صف هم آنقدر به هم فشرده بود که آنها نميتوانستند حتّي دستهايشان را تکان بدهند. اينجور صفبندي براي احتياطهاي لازم بود، چون آنها آمده بودند تا اگر شد همديگر را سر اينکه يک خواستگار ديگر جلوتر از آنهاست له و لورده کنند.
بک عالَم از اهالي روستاهاي دوروبر دور تا دور قصر و تقريباً زير همهي پنجرهها ايستاده بودند تا ببينند شاهزادهخانم چهطور خواستگارها را به حضور ميپذيرد. خواستگارها به محض اينکه پا به تالار ميگذاشتند انگار مثل موقعي که باد، شمع را خاموش ميکند نطقشان کور ميشد. سپس شاهزادهخانم ميگفت: «نه، اين به درد نميخورد. او را از تالار بيرون کنيد!»
بالاخره نوبت به برادري رسيد که فرهنگ واژهها را از بر بود، امّا نه حالا؛ چون حالا ديگر فرهنگ واژهها را بلد نبود. همهي واژهها يکدفعه از يادش رفته بودند. تختههاي کف تالار هم انگار در جواب صداي قدمهاي او، صدايشان در تالار ميپيچيد. سقف تالار هم از آيينه بود و او خودش را ديد که روي سر ايستاده است! کنار پنجره، سه منشي و منشي اعظم ايستاده بودند و تکتک کلماتي را که گفته ميشد روي کاغذ ميآوردند تا شايد در روزنامهها چاپ شود؛ روزنامههايي که هر نسخه از آنها به يک کرون در سر خيابانها فروخته ميشد. امتحان سخت و طاقتفرسايي بود. تازه آتش بخاري ديواري هم آنقدر زياد بود که انگار تالار از گرما گُر گرفته بود. اين بود که برادر اوّل گفت: «اينجا خيلي گرم است!»
شاهزادهخانم گفت: «بله، پدرم امروز ميخواهد جوجه، کباب کند.»
برادر اوّل گفت: «بع!» و مثل گوسفند ايستاد. چون خودش را براي چنين حرفي آماده نکرده بود. با اينکه ميخواست جواب بامزهاي بدهد زبانش بند آمده بود. فقط گفت: «بع!»
شاهزادهخانم گفت: «اين به درد نميخورد! از تالار بيرونش کنيد!»
برادر اوّل هم مجبور شد بيرون برود. بعد برادر دوم وارد تالار شد و او هم گفت: «اينجا خيلي گرم است!»
شاهزادهخانم دوباره جواب داد: «بله ميخواهيم جوجه، کباب کنيم.»
برادر دوم منمنکنان گفت: «چي! ... چهکار ... شما ميل داريد چهکا ...»
و منشيان نيز همگي نوشتند: «ميل داريد چهکا...»
شاهزادهخانم گفت: «به درد نميخورد! بيرونش کنيد!»
و بعد نوبت به جک خلُه رسيد. جک سوار بر همان بزش وارد تالار شد و گفت: «اينجا گرمايش خيلي مزخرف است!»
شاهزادهخانم جواب داد: «بله چون دارم جوجه، کباب ميکنم.»
جک خلُه داد زد: «اِ، خب! فکر کنم اجازه ميدهيد من هم کلاغم را کباب کنم، نه؟»
شاهزادهخانم گفت: «با کمالِ ميل! امّا چيزي داريد که کلاغ را توي آن بگذاريد و کباب کنيد؟ آخر من نه ظرف دارم نه ماهيتابه.»
جک خُله گفت: «پس چي که دارم! بيا اينهم يک ظرف آشپزي. دستهي آهني هم دارد.»
و کفش کهنهي چوبي را از جيبش درآورد و کلاغ را در آن گذاشت.
شاهزادهخانم گفت: «آره، اين ظرف خيلي عالي است! امّا سُس از کجا بياوريم؟»
جک گفت: «سُس هم دارم. توي جيبم است. آنقدر هم زياد است که ميتوانم حتّي کمي از آن را دور بريزم.» بعد کمي از گِلهاي توي جيبش را بيرون ريخت.
شاهزاده گفت: «جالب است! تو آدم حاضر جوابي هستي و از پس جواب دادن بر ميآيي. براي همين تو شوهر من خواهي شد. امّا ميداني که همهي حرفهاي ما را منشيها مينويسند تا فردا در روزنامه چاپ شود؟ آنجا را نگاه کن. جلوي پنجره سه منشي و منشي اعظم را ميبيني؟ از همه بدتر، منشي اعظم پير است، چون هيچچيز نميفهمد.»
امّا او اين حرفّها را فقط براي هول کردن و ترساندن جک خلُه زد. منشيها از خوشحالي فرياد زدند و از قلم هر کدامشان لکّهي جوهري روي کف تالار افتاد.
جک گفت: «اِ اينها نجيبزاده هستند، نه؟ پس من بهترين چيزي را که دارم به منشي اعظم هديه ميکنم.» بعد جيبش را توي مشتش خالي کرد و همهي گلهاي شُل را به صورت منشي اعظم پاشيد.
شاهزادهخانم گفت: «چه مهارتي! حتّي من هم نميتوانم اين کار را بکنم، امّا به موقعش ياد ميگيرم.»
و به اين ترتيب جک خُله، صاحب تاج و همسر شد و بر تخت پادشاهي نشست. ما اين گزارش را از روي نشريهي منشي اعظم و انجمن چاپخانهداران رونويسي کرديم، امّا البته اصلاً نميشود به آنها اعتماد کرد!
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
براي همين هر دو برادر فرياد زدند: «من با شاهزادهخانم ازدواج ميکنم.»
پدر پير هم به هر کدامشان يک اسب قشنگ داد. به جواني که فرهنگ لغت و مطالب روزنامهها را از بر بود اسبي سياه و به آن که قوانين کشور را از بر بود، اسبي شيريرنگ داد.
بعد آن دو به گوشههاي دهانشان روغن ماهي ماليدند تا خوب چرب و نرم شود. خلاصه، وقتي سوار اسبهايشان ميشدند و همهي خدمتکارها پايينِ در حياط جمع شده بودند و به آنها نگاه ميکردند، تصادفي پسر سوم هم پيدايش شد! جناب مالک در حقيقت سه پسر داشت که البته کسي پسر سوم را داخل آدم حساب نميکرد! آخر او به اندازهي دو پسر ديگر با سواد نبود. براي همين اسمش را گذاشته بودند: "جک خُله!"
جکخُله گفت: «هي! کجا داريد ميرويد؟ لباس پلوخوري هم که پوشيدهايد!»
دو برادر جواب دادند: «داريم ميرويم به دربار تا از دختر پادشاه خواستگاري کنيم. مگر قضيهاي را که دربار همهجا اعلام کرده نشنيدهاي؟» و بعد همهچيز را براي او تعريف کردند.
جکخُله داد زد: «اِ، پس من هم ميروم خواستگاري!» امّا برادرهايش پقي زدند زير خنده و سوار بر اسب، دور شدند.
جک گفت: «باباجان! من هم بايد يک اسب داشته باشم. آخر خيلي دوست دارم عروسي کنم! اگر او قبول کند، خب قبول ميکند. اگر قبول نکند باهاش عروسي ميکنم. امّا زن خودم ميشود!»
نجيبزادهي پير گفت: «چرت و پرت نگو! من يکي که به تو اسب نميدهم. تو حرف زدن بلد نيستي. نميداني هر کلمهاي را کجا به کار ببري. برادرهايت با تو خيلي فرق دارند.»
جکخُله گفت: «خيلي خب، اگر اسب ندهي، بُزم را برميدارم و ميروم. بزم خيلي خوب ميتواند مرا ببرد آنجا.»
اين را گفت و همين کار را کرد. سوارِ بزش شد و با پاشنهي پا، به پهلوي بز زد و مثل باد (2) تاختزنان از جادّهي اصلي بهطرف دربار رفت.
داد زد: «آي! يوهو! چه سوارياي! من آمدم!» و آنقدر آواز خواند تا صدايش همهجا پيچيد.
برادرهايش جلوتر از او سوار بر اسب، آهسته ميرفتند، امّا حتّي يک کلمه هم حرف نميزدند، چون داشتند به حرفهاي قشنگي که بايد موقع حاضر جوابي جلوي دختر پادشاه به زبان ميآوردند فکر ميکردند؛ بايد قبلاً خودشان را خوب براي گفتن آنها آماده ميکردند. جک داد زد: «هي! من آمدم! ببينيد در جادّه چي پيدا کردم!» و بعد کلاغِ مردهاي را که پيدا کرده بود نشانِ آنها داد.»
برادرهايش گفتند: «خُله، ميخواهي با اين کلاغ مرده چهکار کني؟»
- با کلاغ؟ خب معلوم است، ميخواهم بدهمش به شاهزادهخانم.
برادرها گفتند: «باشد بده.» و خنديدند و از او دور شدند.
بعد از مدّتي دوباره جک داد زد: «هي، باز هم من هستم! ببينيد اينبار چي پيدا کردم. هميشه در جادّه اين چيزها گيرتان نميآيد!»
برادرها برگشتند تا ببينند اينبار جک چه پيدا کرده است. داد زدند: «خُله! اينکه يک لنگه کفش چوبي کهنه است. تازه رويه هم ندارد. لابد ميخواهي اين را هم بدهي به شاهزادهخانم!»
جکخُله گفت: «پس چي که ميدهم!» باز هم برادرها خنديدند و سوار بر اسب از او دور شدند. بعد هم خيلي از او جلو زدند. امّا ناگهان کسي فرياد زد: «هي، يوهو!» باز هم جکخلُه بود که اينبار گفت: «هر بار بهتر و بهتر ميشود. هورا! خيلي عالي است!»
برادرها پرسيدند: «يعني چي، اينبار ديگر چي پيدا کردي؟»
جک گفت: «واي! واقعاً نميشود بگويم، امّا چهقدر شاهزادهخانم خوشحال ميشود!»
برادرها گفتند: «اَه! اينکه گِلِ جوي است!»
جکخُله گفت: «بله که گِل جوي است. بهترين نوع گل است ببيند، آنقدر شل است که از لاي انگشتهاي آدم درميآيد.» و بعد جيبش را پر از گل کرد.
اينبار برادرها چنان به تاخت رفتند که از زير بغل اسبهايشان جرقه به هوا ميپريد. به همين دليل يک ساعت زودتر از جک به دروازهي شهر رسيدند. دم دروازهي شهر به هر خواستگار يک شماره ميدادند. به علاوه همينکه خواستگارها ميرسيدند، آنها را در رديفهاي شش نفره پشت سر هم به صف ميکردند. صف هم آنقدر به هم فشرده بود که آنها نميتوانستند حتّي دستهايشان را تکان بدهند. اينجور صفبندي براي احتياطهاي لازم بود، چون آنها آمده بودند تا اگر شد همديگر را سر اينکه يک خواستگار ديگر جلوتر از آنهاست له و لورده کنند.
بک عالَم از اهالي روستاهاي دوروبر دور تا دور قصر و تقريباً زير همهي پنجرهها ايستاده بودند تا ببينند شاهزادهخانم چهطور خواستگارها را به حضور ميپذيرد. خواستگارها به محض اينکه پا به تالار ميگذاشتند انگار مثل موقعي که باد، شمع را خاموش ميکند نطقشان کور ميشد. سپس شاهزادهخانم ميگفت: «نه، اين به درد نميخورد. او را از تالار بيرون کنيد!»
بالاخره نوبت به برادري رسيد که فرهنگ واژهها را از بر بود، امّا نه حالا؛ چون حالا ديگر فرهنگ واژهها را بلد نبود. همهي واژهها يکدفعه از يادش رفته بودند. تختههاي کف تالار هم انگار در جواب صداي قدمهاي او، صدايشان در تالار ميپيچيد. سقف تالار هم از آيينه بود و او خودش را ديد که روي سر ايستاده است! کنار پنجره، سه منشي و منشي اعظم ايستاده بودند و تکتک کلماتي را که گفته ميشد روي کاغذ ميآوردند تا شايد در روزنامهها چاپ شود؛ روزنامههايي که هر نسخه از آنها به يک کرون در سر خيابانها فروخته ميشد. امتحان سخت و طاقتفرسايي بود. تازه آتش بخاري ديواري هم آنقدر زياد بود که انگار تالار از گرما گُر گرفته بود. اين بود که برادر اوّل گفت: «اينجا خيلي گرم است!»
شاهزادهخانم گفت: «بله، پدرم امروز ميخواهد جوجه، کباب کند.»
برادر اوّل گفت: «بع!» و مثل گوسفند ايستاد. چون خودش را براي چنين حرفي آماده نکرده بود. با اينکه ميخواست جواب بامزهاي بدهد زبانش بند آمده بود. فقط گفت: «بع!»
شاهزادهخانم گفت: «اين به درد نميخورد! از تالار بيرونش کنيد!»
برادر اوّل هم مجبور شد بيرون برود. بعد برادر دوم وارد تالار شد و او هم گفت: «اينجا خيلي گرم است!»
شاهزادهخانم دوباره جواب داد: «بله ميخواهيم جوجه، کباب کنيم.»
برادر دوم منمنکنان گفت: «چي! ... چهکار ... شما ميل داريد چهکا ...»
و منشيان نيز همگي نوشتند: «ميل داريد چهکا...»
شاهزادهخانم گفت: «به درد نميخورد! بيرونش کنيد!»
و بعد نوبت به جک خلُه رسيد. جک سوار بر همان بزش وارد تالار شد و گفت: «اينجا گرمايش خيلي مزخرف است!»
شاهزادهخانم جواب داد: «بله چون دارم جوجه، کباب ميکنم.»
جک خلُه داد زد: «اِ، خب! فکر کنم اجازه ميدهيد من هم کلاغم را کباب کنم، نه؟»
شاهزادهخانم گفت: «با کمالِ ميل! امّا چيزي داريد که کلاغ را توي آن بگذاريد و کباب کنيد؟ آخر من نه ظرف دارم نه ماهيتابه.»
جک خُله گفت: «پس چي که دارم! بيا اينهم يک ظرف آشپزي. دستهي آهني هم دارد.»
و کفش کهنهي چوبي را از جيبش درآورد و کلاغ را در آن گذاشت.
شاهزادهخانم گفت: «آره، اين ظرف خيلي عالي است! امّا سُس از کجا بياوريم؟»
جک گفت: «سُس هم دارم. توي جيبم است. آنقدر هم زياد است که ميتوانم حتّي کمي از آن را دور بريزم.» بعد کمي از گِلهاي توي جيبش را بيرون ريخت.
شاهزاده گفت: «جالب است! تو آدم حاضر جوابي هستي و از پس جواب دادن بر ميآيي. براي همين تو شوهر من خواهي شد. امّا ميداني که همهي حرفهاي ما را منشيها مينويسند تا فردا در روزنامه چاپ شود؟ آنجا را نگاه کن. جلوي پنجره سه منشي و منشي اعظم را ميبيني؟ از همه بدتر، منشي اعظم پير است، چون هيچچيز نميفهمد.»
امّا او اين حرفّها را فقط براي هول کردن و ترساندن جک خلُه زد. منشيها از خوشحالي فرياد زدند و از قلم هر کدامشان لکّهي جوهري روي کف تالار افتاد.
جک گفت: «اِ اينها نجيبزاده هستند، نه؟ پس من بهترين چيزي را که دارم به منشي اعظم هديه ميکنم.» بعد جيبش را توي مشتش خالي کرد و همهي گلهاي شُل را به صورت منشي اعظم پاشيد.
شاهزادهخانم گفت: «چه مهارتي! حتّي من هم نميتوانم اين کار را بکنم، امّا به موقعش ياد ميگيرم.»
و به اين ترتيب جک خُله، صاحب تاج و همسر شد و بر تخت پادشاهي نشست. ما اين گزارش را از روي نشريهي منشي اعظم و انجمن چاپخانهداران رونويسي کرديم، امّا البته اصلاً نميشود به آنها اعتماد کرد!
پينوشتها:
1. داستاني قديمي به روايتي جديد.
2. در متن اصلي «توفان» - م.
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}