ترجمة احوال شيخ فريد الدّين عطّار نيشابوري
ترجمة احوال شيخ فريد الدّين عطّار نيشابوري
در نيشابور دارو فروشي داشت؛ و به طبّ اشتغال داشت و بيمارستاني راي معالجة مريضان ترتيب داده بود. و به همين جهت او را عطّار گويند. علاوه بر طبّ، پيوسته به خواندن و تأليف، با كمال جديّت مشغول بود. و أحوال بزرگان عرفان، و روش آنها را و أخبار و اقوالشان را دركتب خود ميآورد؛ و بسيار به آنها با عقائدشان راسخ الاعتقاد بود.
و در شهر استاد بود، و نشاط غريبي داشت. گويند عدد مؤلِّفات او، به تعداد سورههاي قرآن يكصد و چهارده عدد است و مشهورترين آنها «منطِقُ الطَّير» است كه مكرّراً در ايران و هند طبع شده؛ و در اروپا با ترجمة فرانسوي آن، با اهتمام و عنايت مستشرق: جارسن دي تاسي طبع شده است[3].
تشيّع عطّار، به شهادت اشعار، و به شهادت أعلام فنّ
ز مشرق تا به مغرب گر إمام است
عَلِيٌ و آل او ما را تمام است
گرفته اين جهان وصف سنايش
گذشته زان جهان وصف سِه نانش
چه در سرِّ عطا إخلاص او راست
سه نان را هفده آيه خاص او راست
چنان در شهر دانش باب آمد
كه جَنَّت را به حقّ بوّاب آمد
چنان مطلق شد اندر فقر و فاقِه
كه زرُّ و نقره بودش سه طلاقه
اگر علمش شدي بحر مصوّر
در او يك قطره بودي بحر أخضر
چه هيچش طاقت منّت نبودي
ز همّت گشت مزدور يهودي
كسي گفتش چرا كردي؟ بر آشفت
زبان بگشاد چون شمع و چنين گفت:
لَنَقْلُ الصَّخْرِ مِنْ قُلَلِ الْجِبَال
أحَبُّ إلَيَّ مِنْ مِنَنِ الرِّجَالِ
يَقُولُ النَّاسُ لِي فِي الْكَسْبِ
عَارٌ فَإنَّ الْعَارَ في ذُلِّ السُّوالِ[4]
عطّار در سنة 627 فوت كرد، بعد از آنكه عمر بسيار طولاني كرده بود. و بعضي گفتهاند: در فتنة تاتار كشته شد. عمر او نيز يكصد و چهارده سال بود. و قبرش در خارج نيشابور مشهور است.[5]
ابن فُوطي مورّخ شهير، متوفّي در سال 723، در كتاب خود: «تلخيصُ مُعْجَم الالقاب» دربارة عطّار مينويسد كه: كان من محاسن الزَّمان قولاً و فعلاً و معرفةً و أصلاً و علماً و عملاً. رآه مولانا نصيرُالدّين أبوجعفر محمّد بن محمّد بن الحسن الطُّوسي نيسابور؛ و قال كان شيخاً مُفَوَّهاً حسنَ الاستنباط و المعرفة لكلام المشايخ و العارفين، و الائمّة السَّالكين. و له ديوانٌ كبيرٌ، و له «مَنطِقُ الطَّيْرِ» من نظمه المثنوي. واستشهد علي يد التَّتار بنيسابور.[6]
گفتار قاضي نور الله شوشتري، راجع به عطّار
همان خريطه كِش داروي فَنَا عطّار
كه نظم اوست شفابخش عاشقان حزين
مقابل عدد سورهاي، كلام نوشت
سفينههاي عزيز و كتابهاي گزين
جنون ز جذبة او ديده در سلوك خرد
خِرَد ز منطقِ او جُسته در سخن تلقين
مرتبة او عالي، و مشرف او صافي بوده، سخن او را تازيانة اهل سلوك گفتهاند. در شريعت و طريقت يگانه بود، و در شوق و نياز، و سوز و گداز، شمع شبستان زمانه؛ مستغرق بحر عرفان، و غوّاص درياي ايقان است.
و از قول ملاّ محمّد رومي صاحب مثنوي دربارة او آورده است كه:
گِردِ عطّار گشت مولانا
شربت از دست شمس بودش نوش
و نيز در جاي ديگر آورده است كه:
عطّار گشت روح و سنائي دو چشم او
ما از پي سنائي و عطّار آمديم
و همچنين در موضعي ديگر گفته است:
هفت شهر عشق را عطّار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
تولاّي عطّار به أميرالمؤمنين عليه السّلام و اهل بيت او
و در كتاب «أسرارنامه» بعد از مدح سه ياز، شروع در مدح حضرت أمير عليه السّلام كرده و گفته:
از اين بگذر خدا را باش، اصل اوست
دگر سر بر نِه و سر بركش اي دوست
سوار دين پسر عمّ پيمبر
شجاع دهر، صاحب حوض كوثر
به تن رستم سوار رخش دلدل
به دل غواصّ درياي توكّل
علي القطع أفضل أيّام او بود
علي الحقّ حجّت إسلام او بود
منادِيِّ سَلُوني در جهان داد
به يك رمز از دو عالم صد نشان داد
چنان شد در نماز از نور حق جانش
كز او بي او، برون كردند پيكانش
چنين بايد نماز از أهل رازي
كه تا نبود نيازت بينمازي
ز جودش، أبر و دريا پرتوي بود
به چشمش عالم پُر زِ، جوِي بود
زهي صدري كه تا بنياد دين بود
دلش أسراردان و راهبين بود
ز طفلي تا كه خود را پير كردي
بدين دنياي دون تكبير كردي
چون دنيا آتش و تو شير بودي
از اين معني ز دنيا سير بودي
اگر چه كم نشيند گرسنه شير
نخوردي نان دنيا يك شكم سير
از آن جستي ز دنيا فقر و فاقه
كه دنيا بود پيشش سه طلاقه[7]
باري در كمال عرفان و توحيد حقّ، و وصول به أعلا ذِروة از مقام تجرّد و ايقان مرحوم شيخ عطّار، كسي از اهل كمال شك ندارد؛ و أعلام و بزرگان طبق گفتار او، او را از پيروان مكتب تشيّع شمردهاند. مثلاً آية الله معظّم آقا سيّد محسن عاملي همانطور كه ديديم او را در «أعيان الشيعة» كه اختصاص به علماي شيعه دارد، ذكر كرده است؛ و قاضي نورالله شوشتري، در كمالِ عرفاني و در تشيّع او داد سخن داده است؛ و قريب چهار صفحه از صفحات وزيري ترجمة حال او را آورده است.
گفتار قاضي بر اينكه رسيدن به كمال بدون ولايت محال است
ايشان معتقد بودهاند كه: بزرگاني كه نامشان در كتب عرفان ثبت است، و آنها را واصل و فاني ميشمرند؛ و از أهل ولايت نبودهاند؛ و يا تحقيقاً ولايت را ادراك كردهاند؛ ولي بر حسب مصلحت زمانهاي شدّت و حكّام و سلاطين جور كه از عامّه بودهاند، تقيّه ميكرده، و ابراز نمينمودهاند؛ مانند شيخ سليمان قندوزي حنفي صاحب «ينابيع المودّة»، و مانند سيّد علي همداني صاحب كتاب « مودّة القربي«، و مانند مولي محمّد رومي بلخي صاحب كتاب « مثنوي«.
أمّا شيخ فريد الدّين عطّار بدون شك شيعه بوده است؛ وليكن چون در زمان سلجوقيان ميزيسته، و آنها عامّي مذهب بودهاند؛ به ناچار در بعضي از كتب خود بر آن نهج مشي فرموده است.
علوّ روح و نفس عطّار، در منطق الطيّر
چون زِنان خشگ گيرم سفره پيش
تر كنم از شورباي چشم خويش
از دلم آن سفره را بريان كنم
گه گهي جبريل را مهمان كنم
چون مرا روح القدس، همسايه است
كي توانم نان هر مُدبِر شكست
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بس بود اين نانم و اين نانخورش
شد غناء القلب جان افزاي من
شد حقيقت سِرّ لايَغْنَايِ[8] من
هر توانگر كاينچنين گنجيش هست
كي شود در منّت هر سفله پست
شكر ايزد را كه درباري نيم
بستة هر ناسزاواري نيم
من ز كس بر دل كجا بندي نهم
نام هر دوني خداوندي نهم
نه طعام هيچ ظالم خوردهام
نه كتابي را تخلّص كردهام
همّت عاليم ممدوحم بسست
قُوتِ جسم و قوَّتِ روحم بسست[9]
نه هواي لقمة سلطان مرا
نه قفا و سيلي دربان مرا[10]
اين بوده فشرده و مختصري از شرح حال اين عارف ربّاني قدّس الله سرِّه العزيز.
شرحي از كتاب منطق الطيّر عطّار
جمع شدن پرندگان نزد هُدهُد، و مطالبة سيمرغ را
هُدهُد گفت: ما پرندگان ومرغان، شاهي داريم به نام سيمرغ كه در پشت كوه قاف منزل دارد؛ و بايد برويم و به او برسيم تا از مزايا و آثار سلطنت و شاهي او بهرهمند گرديم.
ولي منزل او دور است. بايد كمر به جدّ و جهد ببنديد! و از بيابانهاي طولاني، و هفت وادي خطرناك عبور كنيد! چون اين هفت وادي طيّ شد، آنجا كوهي است به نام كوه قاف[11] كه سلطان مرغان: سيمرغ در آن جا منزل دارد.
در اين جا هدهد با بسياري از طيور كه آمده بودند؛ مانند بلبل و طوطي و طاووس و كبك و باز و درّاج و موسيجه (مرغي است شبيه به فاخته) و تَذَرْو، و قُمري و فاخته و شاهين و زرّين و بَطّ و غيرها؛ گفتگوهائي دارد و در ضمن حكايتها و أمثال و أندرزها أهميّت مقصود را روشن ميكند. و همچنين به هر يك از آنها ميفهماند: زندگي و عشق و راه شما مختصر و جزئي است و شما گرفتار هوي و هوس هستيد؛ و جز با وصول به سيمرغ كه سلطان طيور است، كمال براي شما غير مقدور است. وليكن حركت و وصول به آن مستلزم گرسنگي و تشنگي، و عبور از هفت وادي خطرناك است. كه بدواً بايد فكر خود را بكنيد و براي اين مقصود عالي همّتي عالي، و سري نترس، و عزمي متين و استوار، و ارادهاي جازم و غير قابل تغيير داشته باشيد!
هر يك از اين مرغان بهانهاي آوردند، بعضي گفتند: اصلاً سيمرغ وجود خارجي ندارد؛ افسانهاي بيش نيست. زيرا اگر حقيقتي داشت لابدّ تا به حال در اين مرور ايّام، يكي از مرغان آن را ميديد؛ هيچ كس ادّعاي رؤيت آن را نكرده است.
بعضي گفتند: اين راه مشكل است؛ و نتيجهاش هلاكت است. و دليل بر اين آن است كه: شايد تا به حال هزاران پرنده به سراغ سيمرغ رفته باشند؛ و يكي از آنها هم نرسيده باشد؛ و همه در اين واديهاي خطرناك جان سپرده باشند.
هدهد گفت: جان دادن در راه چنين سلطاني ارزش دارد. اگر مُرديم در طريق عزّ و شرف مُرديم، در راه وصول به جانِ جانان مُرديم؛ و اگر هم زنده مانديم، به وصال او سرافراز شدهايم، زيرا صفات او چنين و چنان است؛ عقل و خيال هيچ طائر بلندپروازي، به مقام شامخ او نميرسد و...
هدهد بعد از معرّفي خودش كه: من سالها با سليمان بودهام؛ و من راهنماي طريقم؛ و حتماً بايد با من حركت كنيد، تا از اين بَوادي خطير عبور كنيم؛ و به او برسيم، ميگويد:
ليك با من گر شما همره شويد
محرم آن شاه و آن درگه شويد
وارهيد از ننگ خودبينيّ خويش
تا كي از تشويش بي دينيّ خويش
هر كه در وي باخت جان، از خود برست
در راه جانان ز نيك و بد پرست
جان فشانيد و قدم در ره نهيد
پاي كوبان، سر بدان درگه نهيد
هست ما را پادشاهي بي خلاف
در پس كوهي كه هست آن كوه قاف
نام او سيمرغ: سلطان طيور
او به ما نزديك ما زو دوردور
در حريم عزّت است آرام او
نيست حَدِّ هر زباني نام او
صد هزاران پرده دارد بيشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پيشتر
در دو عالم نيست كس را زَهرهاي
كو تواند يافت از وي بهرهاي
دائماً او پادشاه مطلق است
در كمال عزّ خود، مُستغرق است
او به سرنايد ز خود آنجا كه اوست
كي رسد عقل وجود آنجا كه اوست
نه بدو رَه، نه شكيباني ازو
صد هزاران خَلق شيدائي ازو
وصف او چون كارجان پاك نيست
عقل را سرماية ادراك نيست
لاجرم عقل و هم جان خيره ماند
در صفاتش با او چشم تيره ماند
هيچ دانائي كمال او نديد
هيچ بينائي جمال او نديد
در كمالش آفرينش ره نيافت
دانش از پي رفت و بينش ره نيافت
قِسم خَلْقان زان جمال و زان كمال
هست گر بر هم نهي، مُشتي خيال[12]
پرواز مرغان، و عبور از هفت وادي، براي وصول به كوه قاف
وصولِ سي مرغ به كوه قاف، و يافتن سيمرغ را
آري آنان كه به كعبة مقصود رسيدند؛ و به قصر پادشاه و سلطان طيور و پرندگان درآمدند؛ و حضور يافتند كه در دربار با عظمت و حشمت او داخل شوند؛ سيمرغ بودند؛ كه خورشيد أبديّت بر آنان بتافت و در برابر آئينة جمال حقّنما قرار گرفتند. و بيش از عكس رخسار سي مرغ در آن پيدا ننمودند؛ و به حقيقت دريافتند كه: سيمرغ با حقيقتشان يكي است؛ و در ميان آنها جدائي و دوئيّت نيست.
جان آن مرغان ز تشوير و حيا
شد فناي محض، و تن شد توتيا
چون شدند از كُلّ كلّ پاك آن همه
يافتند از نور حضرت، جان همه
باز از سر بندة نوجان شدند
باز از نوعي دگر حيران شدند
كرده و ناكردة ديرينهشان
پاك گشت و محو شد از سينهشان
آفتاب قربت از پِي شان بتافت
جمله را از پرتو آن، جان بتافت
هم ز روي عكس سيمرغ جهان
چهرة سيمرغ ديدند آن زمان
چون نگه كردند اين سي مرغ زود
بي شك اين سي مرغ آن سيمرغ بود
در تحيّر جمله سرگردان شدند
مي ندانستند تا اين آن شدند
خويش را ديدند سي مرغ تمام
بود خود سيمرغ، سيمرغ تمام
چون سوي سيمرغ كردندي نگاه
بودي آن سي مرغ آن آنجايگاه
ور به سوي خويشتن كردي نظر
بودي اين سيمرغ ايشان آن دگر
در نظر در هر دو كردندي به هم
هر دو يك سيمرغ بُد بي بيش و كم
بود اين يك آن و آن يك بود اين
در همه عالم كسي نشنود اين[13]
در اين حال كه همه غرق تحيّر بودند؛ و در بحر تفكّر غوطهور شدند، و سِرِّ اين حقيقت را طلب كردند، از جايگه جواب آمد كه:
هر كه آيد، خويشتن بيند درو
جان و تن، هم جان و تن بيند درو
چون شما سيمرغ اينجا آمديد
سي در اين آئينه پيدا آمديد[14]
گر چهل و پنجاه مرغ آيند باز
پردهاي از خويش بگشايند باز
گر چه بسياري به سرّ گرديدهاند
خويش ميبينند و خود را ديدهاند
هيچكس را ديده در ما كي رسد؟
چشم موري بر ثريّا كي رسد؟
ديدهاي موري كه سندان برگرفت
پشّهاي پيلي به دندان برگرفت؟
هر چه دانستي چو ديدي آن نبود
وآنچه گفتي و شنيدي آن نبود
اين همه وادي كه واپس كردهايد
وين[15] همه مردي كه هر كس كردهايد
جمله در أفعال، رَه ميرفتهايد
وادي ذات و صفت را خفتهايد
چون شما سيمرغ حيران ماندهايد
بيدل و بيصبر و بيجان ماندهايد
ما به سيمرغي بسي أوليتريم
زانكه سيمرغ حقيقي گوهريم
محو ما گرديد در صد عِزُّ و ناز
تا به ما در خويشتن يابيد باز
محو او گشتند آخر بر دوام
سايه در خورشيد گم شد والسّلام
تا همي رفتند، گفتندي سخن
چون رسيدندش، نه سر ماند و نه بُن
لاجرم اينجا سخن كوتاه شد
روي را بر ره نماند و راه شد[16]
در اين داستانِ مرغان، شيخ عطّار در يك كتاب ضخيم «منطق الطّير» كه أبياتش به 4600 بيت ميرسد، تمام اسرار سير و سلوك راه خدا را با هُدهُد كه شيخ رهنماست، و با سيمرغ كه حضرت حقّ تعالي است، نشان داده و چگونگي سفر پر رنج و با ملامت سالك را در شاهراه مستقيم وصول به حقّ شرح ميدهد. و با أمثله و حكايات و بيان داستانها، موانع طريق و شرائط و مُمِدَّات و مُعِدَّات آن را بيان ميكند، از ابتداي سير تا انتهاي آن
عطّار در اينجا، آن هفت وادي كه واديهاي وصول است؛ و قبل از فناء في الله، بايد طيّ شود؛ يعني وادي طلب، وادي عشق، وادي معرفت، وادي استغناء، وادي توحيد، وادي حيرت و وادي فقر و فنا را، اوئلاً به طور خلاصه و سپس مشروحاً شرح ميدهد؛ و خصوصيّات منازل و مراحل را بر ميشمرد؛ و خلاصة آنها اين است:
هست واديّ طلب، آغاز كار
وادي عشق است از آن پس بيكنار
بر سِيُم وادي است، آن از معرفت
هست چهارم، وادي استغنا صفت
هست پنجم وادي توحيد پاك
پس ششم واديّ حيرت صَعبناك
هفتمين، واديّ فقر است و فنا
بعد از آن راه و روش نبود ترا [17]
مفاد مَن عَرَفَ نَسَه فقد عَرف ربّه
حديث معرفت نفس از أحاديث معتبره، و براي صحّت مضمون آن چه از أحاديث مشابه آن در مضمون؛ و چه از ساير أحاديث، و چه از مشاهدات ذوقيّه و عرفانيّه جاي شبهه و ترديد نيست.
پینوشتها:
[1] نویسنده : آیت الله سید محمد حسین حسینی طهرانی
[2] منبع : کتاب توحید علمی و عینی
[3] تلخيصي از «أعيان الشيعه» طبع دوّم، ج 43، تحت شمارة 9631 ص 216 و ص 217.
[4] اين أبيات را با بقية آن كه بسيار است؛ نيز قاضي نورالله شهيد، در «مجالس المؤمنين» طبع سنگي، ص 296 و ص 297 آورده است. و اصل آن در «إلهي نامه» عطّار ص 22 و ص 23 از طبع مصحَّح فؤاد روحاني موجود است.
[5] تلخيصي از دو كتاب: «الكُنّي و الالقاب» طبع صيدا، ج 2، ص 431 و ص 432، و «هديّة الاحباب» ص 199 و ص 200.
[6] تعليقة طبع اخير «لُبَاب الالباب» عوفي.
[7] گلچين وتلخيص زيادي از أحوالات عطّار كه شهيد قاضي سيّد نور الله شوشتري، در «مجالس المؤمنين» ص 296 تا ص 300، از طبع سنگي ذكر نموده است.
[8] لايفناي من ـ نسخه بدل.
[9] «منطق الطير» ص 322.
[10] «منطق الطّير» ص 324.
[11] در ادبيات فارسي، سيمرغ كه نام ديگرش عنقاست، پادشاه پرندگان است كه هيچ پرندهاي او را نديده است؛ چون گويند: بر فراز كوه قاف منزل دارد. در «برهان قاطع»، طبع سركاري، و طبع دكتر محمّد معين، در كلمة قاف گويد: قاف بر وزن كاف، نام كوهي است مشهور، و محيط است به ربع مسكون. گويند پانصد فرسنگ بالا دارد؛ و بيشتر آن در ميان آب است. و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد، شعاع آن سبز مينمايد؛ و چون منعكس گردد كبود. و اين ميبايد غلط باشد؛ چه در حكمت مبرهن است كه: لونْ لازم اجسام مركبّه است؛ و بسيط را از تلوّن بهرهاي نيست. و همچنين به برهان ثابت شده است كه ارتفاع أعظم جبال از دو فرسنگ و نيم زياده نميباشد. الله أعلم. انتهي.
و دكتر معين در تعليقة آن گويد: كوهي است أساطيري. رجوع شود به «دايرة المعارف» إسلام......
و در «لغت نامة علامة دهخدا» در كلمة قاف بعد از ذكر كلام «برهان قاطع»؛ از كازيميرسكي ذكر كرده است كه او گويد: عنقا بدان آشيان دارد؛ و هم گويند: مراد جبال قفقاز و قيق است. و شايد مأخوذ از قافقاز تلفظ قفقاز است. و از «مهذّب الاسما» نقل كرده است كه: كوهي است گرداگرد زمين را فرا گرفته از زبرجد. و از «معجم البلدان» نقل كرده است كه: كوهي است عظيم كه به گرد دنيا بر آمده، از او تا آسمان مقدار يك قامت است؛ بلكه آسمان بر او مطبّق است. أقول شايد بر اساس همين معني وارد شده است عبارت قاف به قاف و نيز قاف تا قاف كه هر دو را در لغت نامه دهخدا، كران تا كران معني نموده است؛ و براي اوّلي شاهدي از بيت أوحدي شاعر آورده است:
روي گيتي پر از سلف شد و لاف همه زَرق و شيد قاف به قاف
و براي دوّمي شاهدي از فردوسي كه:
جهان قاف تا قاف پر نور كرد به هر جا كه بد ماتمي سور كرد
[12] «منطق الطَّير» طبع مطبعة شفق، تبريز با تصحيح محمّد جواد مشكور، ص 47 و ص 48.
[13] «منطق الطّير» ص 300.
[14] نسخه بدل در تعليقه.
[15] نسخه بدل.
[16] «منطق الطيّر» ص 301 و ص 302.
[17] «منطق الطير» ص 182.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}