نويسنده: اسکار وايلد
برگردان: طليعه خادميان
 
او گفته بود: «اگر مهر مرا مي‌خواهي، شاخه‌اي گل سرخ به من هديه کن تا در مهماني شاهزاده در کنارت باشم.»
دانشجوي جوان که دل در گروِ عشق دختر استاد خود داشت، گفت: «ولي در سراسر اين باغ، گل سرخي نيست.» دختر زيبا با خنده‌اي دلنشين پاسخ داد: «بي‌گل سرخ، هرگز.» آن گاه آرام و مغرور از کنار جوان گذشت و او را با دنيايي از اندوه رها کرد.
بلبلي که بر فراز بلوط خرّم باغ لانه داشت، اين گفت‌وگو را شنيد و از لابه‌لاي برگ‌ها به آن دو نگريست؛ بلبل که خود نيز بانويي زيبا بود و با آواي سحرآميزش در باغ شوري به پا مي‌کرد، از اين گفت وگو شگفت زده شد.
جوان با خود مي‌گفت: «گل سرخ، گل سرخ، اکنون همه‌ي شادي‌هاي من به يک گل کوچک بسته است. من که آثار بزرگ‌ترين خردمندان جهان را خوانده‌ام و تمام رازهاي فلسفه را دريافته‌ام، امروز يک شاخه‌ي گل همه‌ي زندگي‌ام را در حلقه‌ي خويش پيچيده است.»
مي‌گفت و اشک از چشمان زيبايش فرو مي‌چکيد.
بلبل با خود انديشيد: «من که همه‌ي عمر از عشق خواندم و شب‌هاي پياپي، زيباترين غزل‌هاي جهان را در وصف عاشقان سروده‌ام، تاکنون يک عاشق واقعي نديده بودم. اکنون او را شناختم و دريافتم که در حقيقت، همه‌ي شعر و شور من براي او بوده است. پس من همه‌ي شب‌ها قصه‌ي عشق او را براي ستارگان مي‌خواندم! اکنون او را ديدم، با موهايي که هم چون جعد تابدارِ سنبل است و صورتي به طراوت گل سرخي که آرزويش را دارد؛ امّا افسوس که چهره‌اش از غم عشق رنگ باخته و کشتي اندوه در چشمان زيباي او بادبان برافراشته است.»
در اين حال، مرد جوان با خود چنين زمزمه کرد: «فردا شب، شاهزاده جشن باشکوهي دارد که محبوب من نيز در آن شرکت خواهد کرد. آه اگر گل سرخي داشتم و برايش مي‌بردم، مي‌توانستم تا صبح با او از عشق بگويم و او هم با من پيمان وفاداري مي‌بست؛ امّا افسوس که در هيچ باغي گل سرخ دلخواه او را نمي‌يابم. به اين ترتيب او بي‌اعتنا از کنارم مي‌گذرد و قلب عاشق من از اندوه خواهد شکست.»
بلبل با شنيدن اين نجواها، شيفته‌تر شد و با خود گفت: «عشق واقعي همين است و عاشق حقيقي هم اوست. من چه مي‌خوانم؟ آوازي که مايه‌ي شوق من است، شرح غم اوست. چه حيرت‌انگيز است عشق؛ گران‌بهاتر از زمردها و خواستني تر از شفاف‌ترين عقيق‌هاي جهان است و با ياقوت‌ها و مرواريدهاي بي‌شمار هم به دست نمي‌آيد. طلا نيز هم سنگ آن نيست و به داد و ستد در نمي‌آيد.»
باز مرد جوان در رؤياي جشن شاهزاده، با خود چنين مي‌گفت: «اعضاي ارکستر در جايگاه خود مي‌نشينند و زيباترين نغمه‌ها را مي‌نوازند و آن‌گاه دلدار من به سبُکيِ بال‌هاي خيال، با نواي سحرآميز ويولون و چنگ، به نرمي چنان مي‌خرامد که گويي پاهايش بر زمين نيست. امّا اين نغمه‌ها و حرکات دل‌انگيز براي من نيست. او بي‌گل سرخ به من مهري نخواهد داشت.»
مرد جوان با اين فکر و خيال، خود را در ميان علف‌هاي سبز باغ رها کرد و گريست.
مارمولک سبز کوچکي که از ميان سبزه‌ها مي‌گذشت، پرسيد: «چرا او گريه مي‌کند؟»
پروانه‌اي پرزنان گفت: «راستي چرا؟»
گل مينا نجواکنان گفت: «راستي چرا؟»
و بلبل به آرامي گفت: «او براي يک شاخه گل سرخ گريه مي‌کند.»
آن‌ها با حيرت فرياد زدند: «تنها براي يک شاخه گل؟! اين که مضحک است.»
مارمولک که به همه چيز بدبين بود، نيشخندي زد و گذشت.
امّا پرنده‌ي عاشق که راز اندوه جوان را مي‌دانست، خاموش ماند و به معماي عشق انديشيد. او ناگهان پس از اين انديشه، بال‌هاي قهوه‌اي خويش را گشود و به اوج آسمان پر کشيد؛ چون سايه‌اي از فراز باغ گذشت و سبکبال در دل ابرها شناور شد. در ميان علف‌زار وسيعي، بوته گل بزرگ و زيبايي شاخه‌هاي خود را برافراشته بود. بلبل به آرامي روي يکي از شاخه‌ها فرود آمد و گفت: «يک شاخه گل سرخ به من بده. من هم شيرين‌ترين ترانه‌ام را براي تو مي‌خوانم.»
بوته، شاخه‌ي بلند خود را آرام به سوي پرنده برگرداند و گفت: «گل‌هاي من سفيدند؛ به سپيدي امواج کف آلود درياها و سپيدتر از برف‌هاي فراز قلّه‌ها. امّا پرنده‌ي زيبا، شايد برادرم که در کنار ساعتِ آفتابيِ قديمي زندگي مي‌کند، گل دلخواه تو را داشته باشد. به سوي او برو.»
بلبل به سوي ساعت آفتابي پر کشيد و بر شاخه‌ي بوته گل نشست: «يک گل سرخ به من بده، تا دلنشين‌ترين آوازم را براي تو بخوانم.»
امّا بوته آهي کشيد و گفت: «گل‌هاي من زردند؛ به رنگ گيسوان طلاييِ پريانِ افسانه که بر تخت کهربا تکيه مي‌زنند؛ زردتر از نرگس‌هاي شکفته در صحرا.»
بلبل غمگين و نااميد آماده‌ي پرواز مي‌شد که بوته گفت: «به سوي برادرم برو که در باغ، زير پنجره‌ي دانشجوي جوان زندگي مي‌کند. شايد آن چه را تو مي‌خواهي داشته باشد.»
سپس بلبل به سوي بوته گلي که کنار پنجره‌ي مرد جوان بود شتافت و بر شاخه‌ي آن نشست و باز همان خواهش را تکرار کرد: «يک شاخه گل سرخ به من بده تا دلکش‌ترين نغمه‌ام را به تو هديه کنم.»
بوته به سوي او نگريست و با افسوس گفت: «گل‌هاي من سرخ‌اند، به سرخي نوک کبوتران زيبا؛ سرخ‌تر از صخره‌هاي مرجاني که موج در موج در دل اقيانوس نهفته‌اند. امّا چنگال سرد زمستان، شاخه‌هاي مرا سوزانده، سوز خشک آن جوانه‌هايم را از بين برده، و توفان ساقه‌هايم را شکسته ...؛ امسال گل سرخي نخواهم داشت.»
بلبل لابه‌کنان گفت: «يک شاخه، تنها يک شاخه‌ي گل. آيا راهي هست که تو دوباره به گل بنشيني.»
بوته گفت: «بله، فقط يک راه. آن هم به قدري وحشتناک است که کسي قادر به انجام آن نيست. من نمي‌توانم چنين چيزي از تو بخواهم.»
بلبل گفت: «بگو، بگو، من نمي‌ترسم.»
بوته گفت: «اگر يک شاخه گل سرخ مي‌خواهي، بايد شبانگاه، هنگام نورافشانيِ مهتاب، با خونِ چکيده از قلبت آن را بپروري. بايد همين‌طور که خار درشت شاخه‌ي من به سينه‌ات فرو مي‌رود، تمام شب را برايم آواز بخواني و خار هم‌چنان قلبت را بخراشد تا خونِ زندگيِ تو در رگبرگ‌هاي من جاري شود و به من زندگي بخشد.»
بلبل انديشيد: «مرگ براي يک شاخه گل، بهاي سنگيني است. زندگي شيرين است. نغمه سر دادن بر شاخه‌ي بلوط چه دلپذير است. در آن هنگام که خورشيد با ارابه‌ي طلايي خود پديدار مي‌شود و يا ماه با کجاوه‌اي از صدف و مرواريد نورافشاني مي‌کند، زندگي چه زيباست. شيريني رايحه‌ي شب بوها، ديدن گل‌‌هاي استکاني که خود را ميان علف‌هاي دره پنهان کرده‌اند، کاکلي‌ها که بر فراز تپه با باد مي‌رقصند ... آه، زندگي زيباست. امّا عشق از زندگي شيرين‌تر است. دل کوچک من در مقابل يک عاشق واقعي چه ارزشي دارد؟»
چنين شد که بلبل باز پر گشود و سايه‌وار از باغ گذشت و باز چون سايه‌اي بر فراز بيشه به پرواز درآمد. مرد جوان هنوز در ميان سبزه‌ها دراز کشيده و اشک‌هايش روي گونه خشک نشده بود.
بلبل عاشق بر شاخه‌اي نشست و نغمه‌اي چنين سر داد: «اکنون شادمان باش زيرا من از ميان نور ماه و جادوي مهتاب با نواي سحرآميز و خون قلب خويش برايت گلي مي‌رويانم. چون تو عاشق‌ترين مرد زميني و عشق، خردمندتر از هر فيلسوف و قوي‌تر از هر نيرومندي است. گلي مي‌رويانم به رنگ شعله‌هاي آتش، با گلبرگ‌هاي شرربار که رايحه‌ي دل انگيز و اعجاب‌آور آن همگان را سرمست کند.»
دانشجوي جوان همين‌طور که بر علف‌هاي سبز دراز کشيده بود، به بالا نگريست و از نغمه‌ي بلبل غرق لذّت شد. ولي سخنان بلبل را نمي‌فهميد و تنها نواي زيباي آن را درمي‌يافت.
امّا بلوط پير که معناي نغمه‌هاي بلبل را مي‌فهميد، غمگين شد. او بلبل زيبايي را که بر شاخه‌اش لانه کرده بود، دوست مي‌داشت. نجواکنان گفت: «بلبل زيبا، براي آخرين بار برايم بخوان. من پس از تو بسيار تنها خواهم بود.» بلبل نگاه مهرباني به شاخه‌ها کرد و نغمه سر داد و صدايش گويي نواي دلکشِ فروريختن آب از تُنگي بلورين بود.
وقتي نغمه‌ي بلبل به پايان رسيد، مرد جوان از جا برخاست و هم‌چنان که به سوي اتاق محقّرش مي‌رفت، به دختر استاد که دل از او برده بود مي‌انديشيد: «او زيباست و با صداي دل انگيزش همگان را مجذوب مي‌کند. ولي همه‌ي هراس من از آن است که با اين همه زيبايي و لطافت، دلي از سنگ داشته باشد. زيرا او نيز چون ديگر هنرمندان، سراپاي وجودش نمايش است، بي‌هيچ صداقتي. او به ديگران نمي‌انديشد و تنها به موسيقي فکر مي‌کند. همه مي‌دانند که اهل هنر خودبين و خودخواهند امّا بايد اقرار کرد که هيچ‌کس نمي‌تواند به خوبي او نغمه‌هاي دلنشين را به هم پيوند دهد.» سپس مرد جوان به اتاقش رفت و بر تخت کوچک خود دراز کشيد و در همين افکار به خواب رفت.
سرانجام هنگامي که ماه برآمد، بلبل به سوي بوته گل پر کشيد و سينه‌ي خود را به خارِ شاخه سپرد و آواز زيبايي سر داد. پرنده تمام شب را در حالي که خاري به سينه داشت، آواز خواند و ماه چون بلوري سرد بر او تابيد و به آوازش گوش سپرد. او مي‌خواند و خار بيش‌تر و بيش‌تر در سينه‌اش فرومي‌رفت و خونش قطره قطره بر شاخه مي‌چکيد.
آواز او، حکايت طلوع عشق در قلب دختر و پسري جوان بود. پرنده مي‌خواند و اندک اندک بر بالاترين شاخه‌ي درخت، غنچه‌اي جوانه مي‌زد. چه زيبايي خيره کننده‌اي! با نغمه‌هاي پي درپي بلبل، گلبرگ از پي گلبرگ مي‌شکفت. امّا پريده رنگ و روشن بود، مثل ذرّات معلّق غبار آب بر رودهاي خروشان. روشن، مثل بال‌هاي نقره‌اي نخستين انوار صبح. بي‌رنگ، چون تصوير گل بر آيينه‌ي نقره و چونان سايه‌ي گلي بر آب‌هاي روشن برکه. چنين بود شاخه گل تازه رُسته.
بوته بانگ برآورد: «بلبل کوچک نزديک‌تر بيا، سينه‌ات را به خار فشار بده، صبح نزديک است و گل هنوز رنگ نگرفته.»
آن‌گاه بلبل با رنج بسيار سينه‌ي خود را بر خار فشرد و صداي آواي دلنشينش رفته‌رفته ضعيف‌تر شد؛ نغمه‌اي براي روح عاشق دو جوان. اندک اندک رنگ قرمز روشني بر گلبرگ‌ها ظاهر شد؛ مثل سرخي کم رنگ گونه‌ي نوعروسان. امّا گلبرگ‌هاي ميان گل هنوز سفيد بودند و تنها خون قلب بلبل مي‌توانست به آن‌ها رنگ ببخشد. و بوته گل باز هم با نگراني فرياد زد: «آه بلبل کوچک نزديک‌تر بيا و سينه‌ات را به خار بسپار. فرصتي نيست، روز خواهد آمد، بي‌آن که گل رنگ گرفته باشد.»
سپس بلبل باز هم نزديک‌تر و نزديک‌تر شد تا اين که سرانجام خار در قلب کوچکش نشست و دردي جانگُداز همه‌ي وجودش را فراگرفت و اين بار، بانگي رسا از اعماق جانش برخاست؛ بانگي بلند و وحشي.
گل، سرخ شد، به سرخي آتش، سرخ چون گل ‌هاي شرقي و ياقوت‌هاي کم نظير.
امّا صداي دلنشين بلبل ضعيف‌تر شد و بال‌هاي کوچکش به لرزه افتاد. در اين آخرين لحظات، به خود تکاني داد و ناگهان با واپسين دم خود، آخرين و جذاب‌ترين آوازش را سر داد. ماه نغمه را شنيد، در آسمان پرسه‌اي زد و زمين را به فراموشي سپرد. حتّي گل سرخ هم که از خون بلبل آبياري شده بود، بي‌اعتنا به او، با شادي گلبرگ‌هاي ارغواني‌اش را به سوي صبح گشود. پژواک واپسين ترانه‌ي پرنده‌ي عاشق که از اعماق جانش برآمده بود، به کوه‌هاي دوردست رسيد و شبانان خفته را بيدار کرد. نغمه‌ي دلنواز او با موسيقي رودها درآميخت و پيام او را به دريا بُرد.
بلوط پير فرياد زد: «نگاه کنيد، نگاه کنيد، گل سرخ روييده، امّا بلبل خاموش است. آه، او در ميان علف‌‌ها افتاده و خاري در سينه‌اش نشسته است.»
به هنگام ظهر، مرد جوان پنجره را گشود و در کمال حيرت، گل سرخ شگفت‌انگيز را ديد. با خوشحالي فرياد زد: «اين معجزه است. من در تمام عمرم چنين گل زيبايي نديده بودم. حتماً نام لاتينِ طولاني و عجيب و غريبي هم دارد.» سپس خم شد و گل را چيد و شتابان به سوي منزل استاد رفت.
دختر زيبا با لباسي از ابريشم آبي کنار پنجره نشسته و سگ کوچکش نيز در کنار پايش دراز کشيده بود.
جوان با خوشحالي به سوي او رفت و گفت: «اين هم شاخه گلي که مي‌خواستي. امشب در مهماني شاهزاده بايد بنا به عهدي که کردي، تنها در کنار من باشي. امشب مي‌تواني اين سرخ‌ترين گل جهان را زينت لباس خود سازي. آن را روي سينه‌ات بياويز تا به تو بگويد که چه قدر دوستت دارم.»
دختر با شنيدن حرف‌هاي مرد جوان، روي درهم کشيد و گفت: «نه، نه. اصلاً ممکن است اين گل مناسب لباس من نباشد. وانگهي خواهرزاده‌ي شاهزاده برايم جواهرات گران‌بهايي فرستاده است. همه مي‌دانند که جواهرات واقعي، زيباتر و ارزشمندتر از يک شاخه گل است.»
جوان با عصبانيت فرياد زد: «تو خيلي ناسپاس و قدرناشناسي.» سپس با ناراحتي شاخه گلي را که بلبل به بهاي جان پرورده بود، به خيابان انداخت و چرخ‌هاي درشکه‌اي از روي آن گذشت.
دختر گفت: «ناسپاس؟ چه گستاخ و بي‌شرم! اصلاً تو که هستي؟ جز يک دانشجوي فقير و بي‌چيز! فکر نمي‌کنم حتّي بتواني سگک کفش خواهرزاده‌ي شاهزاده را براي خودت بخري. حال تو به من مي‌گويي ناسپاسم؟» اين را گفت و برخاست و بي‌آن که نيم نگاهي به مرد جوان بيندازد، رفت و او را بهت زده و تحقير شده بر جاي گذاشت.
جوان نيز پس از اندکي درنگ، به راه افتاد و با خود گفت: «عشق چه چيز مسخره‌اي است و در مقابل فلسفه چه قدر حقير است. هيچ منطقي بر آن حاکم نيست. عشق چيزي را ثابت نمي‌کند. هميشه نويد چيزي را مي‌دهد که به دست نمي‌آيد و باوري را مي‌پرورد که حقيقت ندارد. پس کاملاً بي‌فايده است. در حالي که در فلسفه، حقيقت حکم‌فرماست. من از اين پس بايد به دنبال باورهاي سودمند باشم. پس به سوي فلسفه و ماوراءالطبيعه بازمي‌گردم.»
با چنين انديشه‌هايي، بي‌اعتنا از کنار گل گذشت و به سوي اتاقش رفت و بار ديگر کتاب‌هاي بزرگِ خاک‌آلودش را گشود.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم