نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
خروسي و سگي با هم دوست شدند و به سفر رفتند. شب‌هنگام هم‌چنان‌که سگ زير ريشه‌هاي درختان بين راه، جايي براي خود فراهم مي‌کرد، خروس زير بالاي درخت رفت تا بخوابد.
خروس طبق عادت خود، فرا رسيدن سپيده‌دم را با صداي بلند اعلام کرد. روباهي صداي او را شنيد، شتابان خود را پاي درخت رساند و به خروس گفت از درخت پايين بيايد تا او صاحب چنين صداي دلکشي را در آغوش بگيرد. خروس به او گفت: «ابتدا دربان خانه را که پاي درخت خوابيده است بيدار کن تا در را برايت باز کند. پس از آن من از درخت پايين مي‌آيم.» در حالي‌که روباه دنبال درباني که خروس گفته بود، مي‌گشت؛ ناگهان سگ، روي او پريد و او را از هم دريد.
وقتي خردمندي مورد حمله قرار مي‌گيرد، با فرستادن دشمن به جايي که توان مقابله‌ي بهتري دارد، حمله‌ي او را بي‌اثر مي‌کند.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم