زن در آئينه حديقه سنایی
زن در آئينه حديقه سنایی
از سوي ديگر ميدانيم كه جامعة سياسي، ادبيات سياسي، جامعة متفكر، ادبيات روشنفكرانه و محيطهاي استبداد زده، ادبيات مدحي و چاپلوسانه ميپرورند و اين عاملي است كه گاه ضمن تأثير بر نبوغ و هنر شاعر، آن را از شاهراه احساسات طبيعي منحرف كرده و به وادي پر سنگلاخ تكلف و گزافه گويي ميراند و بدون ترديد در اين شرايط، شاعر راوي صادقي از اوضاع و احوال جامعه خويش نيست و اگر چنين باشد، سرودههايش نشان دهندة بخش اندكي از واقعيات است، چنانكه سرايندگاني چون فرخي، عنصري، عسجدي، منوچهري و ديگر مديحه سرايان درباري، به دليل بي خبري، رفاه و اشرافيت خيره كننده، چكامههائي سرودهاند كه زندگي و تصوير واقعي جامعة بيرون از دربار را در آن اشعار نمييابيم و اگر به دلائل بسيار متنوع و متفاوت اشعار آنها از محدودة تنگ دربار بيرون بيايد و بخواهد از زندگي واقعي افراد الهام گيرد، فراتر از مدح يا هجو نميباشد. اين ادعا با مراجعهاي بسيار گذرا به ديوان شعرائي چون عنصري و فرخي ]خصوصاً قصيده فتح سومنات در ديوان فرخي كه در آن چكامه، محمود غزنوي، به عنوان بزرگترين جهانگشاي تمام دورانهاي قبل و بعد از خود معرفي شده و از تماميافتخارات و فتوحات اسكندر مقدوني بس فراتر رفته است. [ اثبات ميشود.
پيش از اين گفته شد كه سرودهها بازتاب عواطف و احساسات شاعر هستند، ولي عوامل و انگيزههاي گوناگوني نيز وجود دارد كه خواه ناخواه سراينده از آنها الهام گرفته است. از اين روي جهت بررسي گرايشها و علائق شاعر ـ كه به ناگزير در اشعارش متبلور است ـ بايد شرايط فرهنگي و اجتماعي زمان وي را بازشناسيم، تا علاوه بر آگاهي از ويژگيهاي فردي و محيطي او، اثرات آن متغيرها را بر سرودههايش دريابيم.
جامعه ايراني پس از قرن 4، با حركتي شتابان و باور نكردني به سوي فرهنگ تصوف و عرفان پيش رفت و به گونه اي حيرت انگيز تحت تأثير عرفان و مقولات مربوط بدان قرار گرفت و شعرا و سرايندگان نيز يا به دليل تأثير مستقيم تعاليم عرفاني بر تفكر و ديدگاههايشان و يا به دليل جو غالب بر جامعه و پسند مخاطبين خود در اين مسير گام برداشتند و الحق خوش درخشيدند و گواه اين مدعا ظهور بهترين و نام آورترين شعراي تمام ادوار ادب فارسي در اين برهه است، يعني در طول اين چند قرن مشخص، سخن سراياني چون حافظ، سعدي، مولانا و سنائي در تاريخ ادب ايران ظهور نمودند.
ميدانيم كه در شعر عرفاني «انسان» با تمام ابعاد وجوديش (مانند نوع رابطه اش با پروردگار، مسير حركت و سلوك وي به سوي حق، لطافتهاي روحي و قابليتهاي انسان براي دريافت مقوله اشراق) و «زن» به عنوان يكي از دو جنس «انسان» مورد توجه ميباشد، هر چند كه نام و كمالات و فضائل بسياري از زنان عارف، فاضل و انديشمند در طول تاريخ، ثبت و ضبط نگرديده، ليكن حضور و نمود آنان در ادب عرفاني قابل تأمل است.
در ادبيات غنايي معمولاً «زن» يك تبلور و تجلي بيشتر ندارد و آن هم به لحاظ «جنس» اوست و ديوان اكثر شعرا گواه اين مدعاست. اما در ادب صوفيانه و عارفانه، «زن» دو تجلي دارد: يكي به اعتبار لطيف بودن و برخورداري از قابليتهاي روحي براي دريافتهاي معنوي همانند رابعه و در وجه ديگر «زن» مظهر «نفس» و خواهشهاي نفساني است كه جنبه اي منفي پيدا ميكند و سعي در نفي وابستگي به او ميشود. در اغلب موارد، شعرا به اعتبار وجه دوم تقسيمبندي بالا، ديدگاه مثبتي نسبت به «زن» ندارند، اما گاه در خلال حكايات و تعليمات خود از زناني نام ميبرند كه ميتوانند در حد يك شيخ يا مرشد و مقتدا قرار بگيرند و به مردان توصيه ميكنند كه از ايشان پيروي كنند.
سنائي در مثنوي نام آور حديقة الحقيقه اين دو ديدگاه را نسبت به«زن» بطور واضح و روشن به نمايش گذارده است. مثلاً در حكايت «في توكل العجوز» همسر حاتم اصم را به عنوان زني روشن بين و با تسليم و توكل كامل نسبت به پروردگار اينگونه معرفي ميكند:
در تــوكــل يكي سخن بشنـــو
تـا نمـــــاني بدست ديو گــرو
انـــدر آمـوز شرط ره ز «زني»
كه از او خوار گشت لاف زنــي
حاتم آنگــه كه كرد قصد حــرم
آنكه خواني ورا همي به اصــــم
. .. . «زن» به تنها به خانه در بگذاشت
تفقـت هيــچ ني و ره بـرداشت
مرد را فرد و ممتحن بگـــذاشت
بود و نابود او يكـــي پنــداشت
بــــر توكــل زنيش همـره بــود
كه ز رزاق خــويش آگـــه بــود
جمــع گشتنــد مردمـان بر «زن»
شــاد رفتنـــد جمله تا در «زن»
گــفت بگذاشت راضيم ز خـداي
آنچه رزق من است ماند به جــاي
بــاز گفتنــد: رزق تو چنـد است؟
كه دلت قانع است و خرسند است؟
گفت: چندانكه عمر ماندستــم
رزق من جمله كرد در دستــم
اين يكـي گفت: مينداني تــو
او چــه دانــد ز زندگاني تــو
گفت: روزي دهم همي دانــد
تــا بــود روح رزق نستــانــد
آسمان و زمين به جمله وراست
هر چه خود خواسته است حكم وراست
. . . از توكل نفس تو چند زنــي؟
مرد نامي وليك كم ز «زنـــــي»
چون نداري راهرو تو چون مردان
ره بيامــوز رهــروي ز «زنـــان»
پير غزنه سنائي در حكايت ديگري كه به تعظيم و تكريم كربلا و ذكر مصائب سيدالشهداء اختصاص دارد، با ستايش پير زني علوي، عاشق، آرزومند و مشتاق زيارت كربلا، او را به دليل چنين اخلاص و صدق نيتي از صد مرد برتر ميداند.
بـــود در شهــر كوفه پير زني
سالخورده و ضعيف و ممتحني
… كودكي چند زير دست و يتيم
شده قانع ز كربــــلا به نسيم
زال هر روز بامـــــداد پگاه
كودكان را فكنـدي انـدر راه
… بر ره كــربـــلا باستــادي
بر كشيـــدي ز درد دل بادي
گفتي اطفـــال را: همي بوييد
ويـــن نكــــو باد را بينبوييد
خط از اين باد جملــه برداريد
سوي نا اهل و خصم مگذاريد
من غلام «زني» كه از صد مرد
بگذرد روز بـار و بــــردا برد
سنائي در حكايت ديگريزن خردمندي را معرفي ميكند كه از ظلم حاكم شهرش به سلطان محمود شكايت ميبرد، ولي نامة سلطان محمود مؤثر واقع نشده و زن دوباره به غزنين به نزد سلطان محمود قدر قدرت و قوي شوكت ـ رفته و به او نصيحت ميكند، وقتي در كشوري حكومت ميكني كه به فرمان تو توجهي نميشود، بايد خاك بر سر بريزي.] عين اين حكايت در قابوسنامه نيز آمده است[
… عاملي در نسا و در بــاورد
قصد املاك و چيز آن زن كـرد
.. . شاه چون حال پيرزن بشنيد
پير زن را ضعيف و عاجز ديد
گفت بدهيد نامه اي گر هست
تا ز امـــلاك زن بدارد دست
[عامل ستمگر] ... .
نه به زن باز داد يك جو خاك
نـه ز شاه و الهـــش آمد باك
زن دگـــر بار راي غزنين كرد
بنگر تا چه صعب لعب آورد
گـــفت زن نامه برده ام يكبار
ليــــك نگرفت نامه را بركار
گفت سلطان كه بر من آن باشد
كه دهــــم نامه تا روان باشد
گـــر بر آن نامه هيچ كار نكرد
آن عميدي كه هست در باورد
زار بخروش و خاك بر سر كن
پيش ماور حديث بي سر و بن
زن سبـــك گفت اين سلطان
چــــون نبــردند مر ترا فرمان
خـــاك بــر سر مرا نبايد كرد
نبود خـــاك مر مرا در خورد
خاك بر سر كسي كند كه ورا
نبـــــود در زمـانه حكم روا
سنائي در دو حكايت با مضموني بسيار شبيه بهم از مادر يحيي برمكي ـ هنگاميكه يحيي به دست يا به امر مأمون به قتل رسيده ـ و مادر ابوالحسينميمندي ـ كه فرزندش بدست مسعود غزنوي كشته شده ـ ] البته روايت سنائي در خصوص قتل او به دست مسعود و كينه او با مآخذ ديگر متفاوت است[ به عنوان نمونههايي از بزرگواري و شكيبايي نام ميبرد. در هر دو حكايت هنگامي كه سلطان پس از ندامت و پشيماني از كشتن وزير خويش نزد مادر داغدار ميرود تا پوزش بخواهد اين دو زن پاسخهاي خردمندانه اي دادهاند كه بسيار قابل تأمل است.
مادر يحيي برمكي در پاسخ مأمون كه از او خواسته تا وي را ببخشد و به جاي پسرش به فرزندي بپذيرد ميگويد: فرزندي از من كشته شده است كه:
چــون تــويي با هزار حشمت و جاه نيست مــا را به جـــاي آن دلخــواه
بدين سبب، مأمون از كار خود نادم گشت:
اگر اين روايت به اين شرح و تفصيل درست باشد، لااقل نتيجه اي كه سنائي از آن گرفته است، يقيناً با واقعيت منطبق نيست ـ اينكه بعد از قتل يحيي، مأمون هيچكس ديگر را نكشت ـ ناگفته نماند كه در هر دو حكايت سنائي امرا و سلاطين را از نفرين مادران دل شكسته بيم ميدهد.
يا در حكايتي ديگر عارف غزنه سنائي از پيرزني سخن ميگويد كه مورد ظلم مأموران حكومتي محمود واقع شده و بر سر راه سلطان مينشيند و از وي دادخواهي ميكند و شديداً وي را هشدار ميدهد كه آه مظلوم بدون هيچ حجاب و مانعي به هدف استجابت ميرسد:
. . . من ترا حال خويش كردم درس
از دعــاي من ضعيــف بتــرس
گــر نيــابم به نـزد تــو من داد
در سحــــر گــه بـرآورم فرياد
آه مظلـــوم در سحــر به يقين
بتـــر از تيـــر و ناوك و زوبين
.. . . آنچه در نيم شب كند زالي
نكند خســـروي چه تو سالـي
نگاه و توجه ديگري كه سنائي به زن داشته از اين قرار است كه در مورد برخي از زنان زيركي و خردمندي و هوشياري ايشان را پذيرفته و طي حكاياتي اين جنبة مثبت ايشان را نقل كرده است. در حكايتي حكيم از زني سخن ميگويد كه مردي خام و دغل به وي اظهار عشق و بيقراري ميكند و زن دانا جهت امتحان وي مكري ظريف بكار ميبرد و مرد را رسوا ميكند:
رفت وقتي «زني» نكو در راه
شده از كــارهاي مــرد آگاه
ديــد مردي جوان مرآن زن را
كرد پيـــدا در آن زمان فن را
مـــرد گفتـا كه عاشق تو شدم
اي چو عــذرا چو وامق تو شدم
بيــم آن است كز غمت اكنون
بدوم در جهان شــوم مجنون
كــرد حيلت بر او «زن» دانا
زانكـــه آن مــرد بود بس كانا
گفت زن: گر جمال خواهر من
بنگـــري ساعتي شوي الكن
همچو ماه است در شب ده و چار
بنگر آنــك چو صد هزار نگار
عشق و پس التفات زي دگران؟
سوي غيري به غافلي نگران؟
. . . . ور نهادت مرا بدي مطلق
به دگر كس كجا شدي ملحق؟
سوي جز من چو التفات آري
از جمــال رخــم برات آري
گونه دوم از تعابيري كه سنائي از «زن» آورده در حكاياتي است كه با ديدگاه منفي به وي نگريسته است، بدينگونه كه يا زن مظهر نفس اماره و امور دنيوي يا مايه گرفتاري و بلا ميباشد.
معمولاً سرايندگان ما داستان حضرت يوسف(ع) و گرفتاري و زندان وي را به سبب مكر «زن»، دستاويزي براي تخطئه و محكوميت جنس زن قرار ميدهند.
و نيز داستان ابن ملجم و جنايت او در حق اميرالمومنين علي (ع) كه بنا به نقل معروف به وســوسه زنــي رخ داده است، زمينــه مناسبي مي باشد تا شعرا نتايجي را كه خود در نظر دارند، از اين حكايت بگيرند:
پسر ملجم آن سگ بد دين
آن سزاوار لعنت و نفــرين
بر «زني » گشت عاشق آن مشؤوم
آن نگونسار تر ز راهب روم
. . . . بود آن «زن» ز آل بوسفيان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گفت: كار تو با جمال شود
وين چنين زن تو را حلال شود
گر تو در كار خويش شير دلي
هست كابين حرّه خون علي(ع)
چنانكه در حكايتيسنائي دقيقاً همين نسخه را تجويز ميكند از زبان پادشاهي كه كنيزكي بسيار دلپسند داشت و چون به وي احساس علاقه و دلبستگي كرد، فرمان داد تا وي را در رودخانه غرق كنند ـ زنده به گور كردن جاهلي ـ با اين توجيه كه چون اين كنيزك دل مرا ربوده و مرا بسيار بخود وابسته كرده، بايد اين رشته گرفتاري بريده شود.
موارد ديگري راهم سنائي در ذيل حكاياتي مطرح ميكند كه بيانگر اين تفكر است كه «زن» گرفتن يعنيخود را به دردسر و بلا گرفتار كردن، زن بي وفاست و حتي محبت او به فرزندش هم اعتباري ندارد و نقل داستان مادر مهستي لابد نمونه اي است از تمام زنان در تمام ادوار و اگر به نتيجه گيري در واپسين بيت حكايت دقت شود:
من وفايي نديده ام زخسان گر تو ديدي سلام ما برسان
لابد اينكه به جاي «خسان» «زنان» نيامده مشكل قافيه و . . . . در كار بوده وگرنه چنانچه مطلب به صراحت بيان ميشد، شايد خوانندگان خوب و نكته سنج، بهتر ارشاد !!! ميشدند.
يادآوري اين نكته بسيار ضروري است كه ديدگاه سنائي نسبت به زنان در آثارش گاه با كم لطفي و بي انصافي فراوان ابراز شده است و اختصاص به وي يا حوزه جغرافيايي و ادوار تاريخي خاصي ندارد، اين اصل در مورد اكثر شعرا و نويسندگان ما ـ كه عمدتاً از جامعه مردان هستند ـ نيز صدق ميكند و به شدت از شرايط فرهنگي و اجتماعي زمان شعرا از يك سو و محدوديت حضور زنان در جامعه و ناشناخته ماندن قابليتها و استعدادهاي زنان از سوي ديگر متأثر ميباشد.
منبع: سایت حوزه
/س
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}