حمید باکری به روایت همسرش - 2
حمید باکری به روایت همسرش - 2
حمید باکری به روایت همسرش - 2
هرجا می رفت ، می رفتم . دیگر فهمیده بودم كه هر چه هست همین سالهاست . بعدی وجود ندارد كه فكر كنم :« خب حالا جنگ كه تمام شد ، خوب زندگی می كنیم . » حمید می گفت: « فاطمه نیا ! اذیت می شوی .» گفتم :« اگر به من قول می دهی بیست سال ، سی سال ، مثل همه با من زندگی كنی ، باشد می مانم . »
اولین بار هم برای عملیات فتح المُبین كه می رفت ، با او رفتم اهواز . احسان یك سالش بود . اهواز خانه گرفتیم . خانم آقا مهدی دو سه ماه قبل رفته بود اهواز . ما رفتیم پیش آنها ، اما خانه برای دو تا خانواده خیلی كوچك بود . مدتی پیشٍ یكی از دوستان حمید ماندیم و بعد خانه ای گرفتیم كه دو طبقه و جمع و جور بود . یك ایوان باصفا هم داشت كه من و حمید همیشه آنجا نماز می خواندیم . من بهترین نمازهایم را آن جا پشت سر حمید خوانده ام . وقتی خانه بود ، همیشه با هم نماز می خواندیم ؛ گاهی هم می رفتیم روی پشت بام . نمازشب هایش را بیشتر آنجا می خواند . یك بار به من گفت:« تو هم بیا .»اما من نمی توانستم مثل او طولانی بخوانم ، وسطش خوابم می گرفت. می گفت: «خودت را عادت بده ! مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیك می كند . »
بعضی وقتها هم ، نمازش كه تمام می شد ، سر سجاده اش می نشست ـ بدون این كه حرفی بزند . قدش هم بلند بود و انگار بخواهد تواضع كند ، سرش را كمی خم می كرد . این طور وقت ها من مثل بچه های شلوغ كاری كه قرار است تنبیه شوند ، منتظر می نشستم تا او حرف بزند .
می دانستم وقتی این كار را می كند ، قرار است درباره چیزی از من توضیح بخواهد . خیلی هم جدی بود . به او می گفتم: «تو و مهدی فیلم لورل و هاردی را هم جدی نگاه میكنید و غش غش می خندید . »
در عملیات بیت المقدس آقا مهدی زخمی شد . ما ارومیه بودیم ، من و احسان و صفیه . بعد كه خبر را شنیدیم ، صفیه آماده شد برگردد اهواز. گفتم: «ما هم با تو می آییم . » احسان را برداشتم و راه افتادیم سمت جنوب . وقتی رسیدیم . به صفیه گفتم: «تو مطمئنی كه آقا مهدی خانه است ، چون بنده خدا زخمی است ،ولی حمید الان كجاست ، خدا می داند »جلوی خانه یك موتور خاك و خلی گذاشته بودند كه آشنا نبود . در كه زدیم ، به زنگ دوم نكشید ، حمید خودش در را باز كرد . گفت: « فاطمه ! با بچه سخت بود . چرا آمدی ؟ من چند بار ارومیه زنگ زدم كه بگویم نیایی ، اما نتوانستم با تو صحبت كنم . » صفیه نگاه معنی داری به من كرد و خندید . تا مدتی ما بین اهواز و ارومیه در رفت و آمد بودیم ، بعد حمید رفت غرب ( سومار ) و من ماندم ارومیه . حمید سه ماه بعد آمد ؛ آمده بود كه خستگی در نكرده برود دزفول . من كه طاقتم طاق شده بود ، پاپیش شدم ؛ گفتم :« باید من و احسان را هم با خودت ببری. » زمانی كه دزفول بودیم طولانی تر بود ؛ هفت هشت ماه . بعد حمید زخمی شد ، سر دنیا آمدن آسیه . او را فرستادند تهران . من هم راهی ارومیه شدم . در واقع همه نقشه هایمان برای این كه كنار هم باشیم به هم خورد . حمید قبل از این كه برود عملیات گفت:« برای دنیا آمدن بچه نمی خواهد بروی ارومیه . همین جا بمان . خودم برمی گردم از تو مراقبت می كنم . » رفت زخمی شد . یادم هست ، صفیه بدوبدو آمد گفت :« فاطمه ! یك چیزی می گویم هول نكنی! » گفتم :« چی شده ؟»گفت :«حمید آمده ولی زخمی است .» من گل از گلم شكفت، گفتم: « چه خوب ! كجایش هست ، پایش ؟ بهتر . دیگر نمی تواند از خانه برود بیرون . »
مثل بچه ها ، با سر زانوهایش خزید تا نزدیك تشك او . گفت :« وای حمید !خیلی خوشحالم كه زخمی شده ای . » آن قدر از برگشتن او ذوق زده بود كه نفهمید این حرف كمی زمخت است . حمید صورتش را هم كشید . درد و خنده ای كه تا پشت لب هایش آمده بود و او نمی خواست به بیرون درز كند ، اذیتش می كرد . گفت: « دختر ! این چه طرز حرف زدن است ؟ آدم می گوید خدایا ! اگر حمید زخمی شد و رضای تو در این بوده ، من راضیم به رضای تو . اگر شهید هم بشود همین . » چشم های فاطمه برقی زد ؛ گفت : « این حرفها را جمع كن حمید ! خوب شد زخمی شدی . یك ماه پیش خودم هستی . »
آن شب تب كرد . حالش آن قدر بد شد كه خودم همان شب زیر بغلش را گرفتم ؛ بردمش بیمارستان . بیمارستان افشار نزدیك خانه بود . پرستار كه آمد پانسمان پایش را عوض كند ،حمید به من گفت: « نگاه نكن ؛ سرت را برگردان ! » در آن هیر و ویر حواسش به همه چیز بود . فكر میكرد من جای زخم را ببینم ناراحت می شوم . آن جا پایش را گچ گرفتند وگفتند باید برود تهران جراحی كند . تركش ریز بود ،اما خورده بود توی زانو . خیلی اذیتش می كرد . این طور كه شد ، گفت: « تو باید بروی ارومیه . » هرچه التماس كردم بگذارد با او بروم تهران ، قبول نكرد . مرا ـ همراه یكی از دوستانمان ـ فرستاد ارومیه . دو هفته بعد از این كه من رسیدم ، او را هم ازتهران آوردند . پایش را عمل كرده بودند . چند روز بعد كه خودم داشتم می رفتم بیمارستان ، به حمید گفتم: « دارم می روم . اگر برنگشتم ، حلالم كن ! » او آمد توی گوشم دعایی خواند و صورتم را بوسید . گفتم :« حمید ! جلوی همه ؟ بد است ! » او دزدانه بقیه را نگاه كرد و گفت: « چرا بد باشد ؟ نیت مهم است . من هم كه نیتم خیر است . »
به خواهرش گفته بود « دعا می كنم بچه مان دختر باشد. »دختر دوست داشت . وقتی از بیمارستان برگشتم ، خودش بچه را از من گرفت ؛ سرش را خم كرد و خوب نگاهش كرد ، بعد هم توی گوشش اذان گفت . بچه خیلی كوچك بود در دست های او گم شده بود . آدم دوست داشت آن لحظه ها هیچ وقت تمام نشوند .
بعد هر كداممان یك جا ماندیم. من پیش مادرم ، او پیش خواهرش . نمی شد از هر دومان یك جا پرستاری كنند . وقتی خدا چیزی را نخواهد ، این طور می شود . روزی ده بار من آمدم پای تلفن كه با هم صحبت كنیم . روز دوم حمید آمد خانه مادرم . گفت «این طوری نمی شود .»اما خیلی اذیت می شد . دستشویی خانه طوری نبود كه برای او با آن پا راحت باشد . ازمن عذرخواهی كرد . گفت: « می ترسم پایم بدتر شود ، مجبورم برگردم پیش زهرا .» یك ماه ماند ، بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت ؛ با همان پای چلاقش رفت . گفتم: «حمید زود برگردی ها ! من چشم به راهم » اما تا یك ماه برنگشت من دورادور با او قهر كردم . هرچه تلفن می كرد ، جواب نمی دادم . یك روز ـ دلم هم گرفته بود ـ با مادرم رفتم باغ . آن جا همین طور كه مشغول انگورچینی بودیم ، دیدم یك جفت پای بلند از روی دیوار باغ پرید این طرف . دویدم . بغض گلویم را گرفته بود . با این حال قبل از آن كه برسم صدایش كردم « حمید ! حمید آمدی ؟ » بیچاره مادرم . می گفت: «فاطمه ! من همه اش فكر میكردم تو اینقدر عصبانی هستی ، حمید بیاید چه كار می كنی ؟ می ترسیدم چیزی به او بگویی . » اما وقتی دیدمش همه اینها یادم رفت . گفت :« از مهدی دو روز مرخصی گرفته ام ، آمده ام شما را با خودم ببرم . »من همه چیز را جمع كردم ؛ بچه ها را برداشتیم وراه
ا فتادیم . توی راه خیلی سخت بود . پایش هنوز خوب نشده بود . دكتر هم كه جراحی كرد، گفت :«درد این زانو تا آخر عمر با تو می ماند . » از ارومیه تا دزفول او رانندگی كرد ، من مدام گفتم :« بمیرم حمید . زانویت خیلی درد می كند ؟ »
با هر سختی ای بود ، ما را رساند دزفول . خودش دوباره رفت . نزدیك دو هفته من با بچه ها آنجا بودم . بعد پیغام فرستاد كه خودم نمی توانم بیایم ؛« حجت فتوره چی» را می فرستم كه شما را بیاورد اسلام آباد ، حجت از بچه های ارومیه بود .
جایی كه در اسلام آباد ساكن شدیم ، در اصل پادگانی بود كه زمان شاه افسرهای مجرد آن جا می ماندند . یك مجموعه بود با چندین خانوار كه هر كدامشان دو اتاق داشتند ، یك حمام و یك دستشویی . سرایداری هم داشتیم به اسم« مش محمد» كه آمده بود و با خانواده اش آن جا زندگی می كرد ؛ چون غالب اوقات مردهای ما نبودند . من با خانم همت آنجا آشنا شدم . آن ها طبقه بالای ما بودند و من صدای پوتین های حاج همت را می شناختم ؛ خودش را ندیده بودم . مردهامان آن قدر دیر دیر می آمدند و آمدنشان آن قدر كوتاه بود كه فرصت دیدن و آشنایی پیش نمی آمد . من فقط یك بار حاجی را دیدم . لباس های بچه ها را شسته بودم ، داشتم می بردم پهن كنم جلوی آفتاب ؛ كار همیشگیم بود . اسم مرا گذاشته بودند بانوی سطل به دست . آن روز وقتی با سطل خالیم برمی گشتم ، دیدم «ژیلا »دارد پشت سر یك آقای خوش صورت كه سرش را زیر انداخته ، از پله ها می آید پایین . فهمیدم «همت» است . پسرشان« مهدی» بغلش بود و سطل آشغال هم آن دستش . من همیشه سر به سر« ژیلا» می گذاشتم . می گفتم « حاجی تو را لوس می كند . »
خیلی های دیگر هم آن جا بودند : خانم دستواره ، خانم نورانی ، خانم عبادیان … هر چند وقت یك بار همهمه ای می شد ، بعد ناله ای ، گریه ای می پیچید توی ساختمان و بعد یكی شروع می كرد به جمع كردن وسایلش و ما می فهمیدم یكی دیگر یارش شهید شده و غمی می نشست روی دلمان . فكر می كردیم كی نوبت ما است ؟
احساس می كرد همه دارند با یك حالت بحران زندگی می كنند ، اما او دوست داشت فكر كند زندگی طبیعی همین است و همین طور باید باشد . دوست داشت فكر كند حمید سالهای سال كنار او می ماند و بچه ها را با هم بزرگ می كنند .بالاخره آدمی زاد با امید زنده است ؛ با امید می شود زندگی كرد . حمید خودش به پنجره های این دو اتاق توری زده ؛ آنتن تلویزیون را راه انداخته كه احسان حوصله اش سر نرود . امروز حتی به او كمك كرد و با هم شیرینی پختند . پس امیدی هست . سرش را از روی خیاطیش برداشت و حمید را نگاه كرد . حمید هم داشت او را نگاه می كرد . هر دو خندیدند . فاطمه گفت :« حمید ! من یك شغل خوب برایت پیدا كرده ام .» حمید پتوی پلنگی ای را كه دم دستش بود تا زد و انداخت روی پاهایش . آسیه را گذاشت روی پتو و آرم آرام تكانش داد . گفت :« چه شغلی ؟ » فاطمه خیاطیش را گذاشت زمین و دو زانو نشست جلوی او ، سرش را كمی كج كرد ؛ گفت: «خب بیا جای مش محمد بمان همین جا . آن وقت همیشه پیش همیم . »
این طور وقت ها عاقل اندر سفیه نگاهم می كرد یا می گفت: « فاطمه ! حرفهای بیخودی چرا می زنی ؟» یك بار كه از خط آمده بود ، اسلام آباد را خیلی می زدند . من گفتم: « خوشم می آید یك بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند ؛ من كشته شده ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارك ! » بعد دور اتاق چرخیدم ، سینه می زدم و این را تكرار می كردم ؛ داشتم با او شوخی می كردم ، اما از حمید صدایی درنیامد . برگشتم دیدم دارد گریه میكند . جا خوردم ؛ گفتم: «تو خیلی بی انصافی . هر روز می روی توی دل آتش و تیر ، من می مانم چشم به راه . طاقت اشك ریختن مرا هم پشت سرت نداری ؛ حالا خودت نشسته ای جلوی من گریه می كنی ؟ وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ » گفت :« فاطمه ! به خدا قسم اگر تو نباشی ، من اصلاً از جبهه برنمی گردم . »
آن سال برای اولین بار روز ازدواجمان دور هم بودیم . برایش یك پلوور هم بافتم كه آستینهایش باز كوتاه درآمد . خودش می گفت :«خوب است . نمی خواهد بشكافی . » و آستین هایش را كه به زور تا مچش می رسیدند ، می كشید پایین . این بار كه رفت خیلی زود ، سر هفده هجده روز برگشت . من كمی هم تعجب كردم . با مهدی آمده بود . داشتم می رفتم احسان را كه خانه همسایه بود بیاروم . گفت :« حالا بنشین ! می خواهم با خودت صحبت كنم . » اما من اصرار كردم ؛ گفتم :«مگر نمی گویی كم می مانی ؟ بگذار بیاورمش تو را بیشتر ببیند . » فردای آن شب مهدی فرستاد دنبالش وقتی برگشت گفت: « فاطمه ما آماده باش هستیم . باید بروم . » گفتم: «چیزی برایت بگذارم ؟»اول گفت: « نه ! » و بعد پشیمان شد: « یك لباس بدهی بد نیست . »برایش لباس را گذاشتم داخل ساك . یكی دو آیه از قرآن بود كه خانم همت سفارش می كرد كه توی گوششان بخوانیم تا سالم برگردند . گفتم « حمید وایستا ! دعا را نخوانده ام . »
قدش نسبت به او كوتاه بود ؛ دست هایش را حلقه كرد دور گردنش و روی پنجه پا بلند شد ؛ می خواست دعا را درست در گوشش خوانده باشد . « اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیكَ القُرانَ لَرادُّكَ اِلی مَعادٍ قُل رَبّی اَعلَمُ مَن جاءَ بِالهُدی وَ مَن هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ » حمید گفت: « تمام شد ؟ » و پشتش را كه موقع شنیدن دعا كمی قوز شده بود ، راست گرفت . ساكش را برداشت . فاطمه گفت: « بگذار توی آن گوشت هم بخوانم .» او خندید ، گفت: « باشد برای دفعه بعد » و رفت، اما طولی نكشید كه برگشت صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوك مژه هایش . گفت :« فاطمه ساك نمی خواهم . كوله پشتیم را می برم . » فاطمه كوله پشتی را آورد و كلاه اوركت او را كه از سرش افتاده بود ، كشید روی موهایش . پرسید :« از بچه ها خداحافظی نمی كنی ؟ » گفت :« نه ! بیدار می شوند ، تو را اذیت می كنند . » اما آسیه خودش بیدار شده بود . چهار دست و پا آمد نزدیك آن ها و پاهای حمید را چسبید ؛ احسان هم دنبالش . حمید نشست . احسان را بوسید و موهای آسیه را كه روی پیشانیش حلقه شده بود با سرانگشت به هم ریخت . گفت: « بابا اشك موفرفریش را نبیندها ! » بعد سرش را بالا آورد ، گفت: « فاطمه ! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت می مانم . »او كه نگاهش را از چشم های حمید می دزدید ،خم شد و احسان را از پوتین های او جدا كرد . گفت: « احسان بند پوتین هایت را هم دوست دارد » و پشت دستش را مثل وقتی كه می خندید گرفت جلوی دهانش . دلش نمی خواست بغضش حالا و این جا بتركد . حمید دوباره نگاهش كرد . هنوز جوابش را نگرفته بود . فاطمه گفت: « پاشو ! پاشو ! مهدی بیرون منتظر است . »
همین كه پایش را گذاشت بیرون ، با خودم گفتم من آیه را خواندم كه سالم برگردد ، خب برگشت . حالا باید دوباره می خواندم . چرا نخواندم ؟ و دویدم دنبالش ، اما دیگر رفته بود و كی می داند كه من چه حالی داشتم ، چقدر سختم بود. هر قدمی كه او به سمت در برمی داشت ، من احساس می كردم دارم می میرم . سینه ام تنگ شده بود . با كف دست می زدم به گونه هایم و عرض اتاق را می رفتم و می آمدم . آرام و قرار نداشتم . بعد یاد حرف خودش افتادم كه می گفت :« این طور وقت ها قرآن بخوان ؛ بی تابی نكن ! » من نشستم ؛ بی هوا قرآن را باز كردم و خواندم . آن قدر خواندم تا آرام شدم .
یكی دو هفته بعد از رفتنش ،تماس گرفت و با هم صحبت كردیم . من از چیزهایی دلگیر بودم و كمی با او درد دل كردم . مثل همیشه خوب گوش داد . سعی می كرد مرا آرام كند . گفت مراقب خودم باشم و این كه در اولین فرصتی كه پیش بیاید برمی گردد . از بچه ها پرسید و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلاًخوش نیست . اسلام آباد را هم مرتب می زدند . یك شب همانطور كه آسیه را روی پایم گذاشته بودم ، انگار خوابم برد و در خواب و بیداری احساس كردم جنازه حمید روی زمین است و یك عراقی با پا زد به او .
صبح روز بعد ،همین كه تلفن همسایه بالایی مان زنگ زد من دویدم بالا ؛ گفتم :« مرا می خواهند.» صاحب خانه تعجب كرد . خانم همت داشت با تلفن حرف می زد . نمی دانم به ژیلا چی گفتند ، اما من آمدم پایین و شروع كردم به جمع كردن وسایلمان . دور و بری ها آمدند گفتند :« چی كار می كنی ؟ » گفتم: « امروز بابای ما شهید می شود . داریم اثاثیه مان را جمع می كنیم . » بعد خانم اسدی همراه یكی دو نفر دیگر آمدند ، اول كمی نشستند و بعد گفتند: « مهدی شهید شده . »من آلبوم عكس حمید را برداشتم كه بگذارم داخل چمدان . گفتم :« نه ! آقا مهدی شهید نشده اند . »آن وقت احسان خودش را رساند به چمدان ، گریه می كرد می گفت: « این بابای منه . این آلبوم عكس بابای منه . » انگار بچه احساس كرده بود همه چیز را . بعد آقا مهدی یك ماشین فرستادند و من و بچه ها همراه صفیه راه افتادیم سمت ارومیه .
« دیگر هیچ كس را ندارد ». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت كه انگار تا آخر دنیا پهن شده بود دوباره در نگاهش لرزید و تار شد . فكر كرد «آخر دنیا …آخر دنیا مگر كجا است ؟ حمید شهید شده . دیگر هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او بفهمد . هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او دوست داشته باشد ؛ مثل او دوست داشته باشد . » سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه ماشین . دوست نداشت قیافه یك زن مصیبت زده شوهرمرده را داشته باشد ، اما زنی كه شوهرش ،برادرش ، دوستش ، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی ؟
چادرش را كشید توی صورتش و شانه هایش را كه می لرزیدند ، جمع كرد . دلش نمی خواست بچه ها گریه او را ببینند .
وقتی به ارومیه رسیدیم ، تازه فهمیدم جنازه ای در كار نیست . بدنش مفقود بود . من همیشه از روزی كه باید با جنازه حمید روبرو می شدم ، می ترسیدم . حس می كردم دیدن چنین منظره ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می دانست .
روزهای اول خیلی گریه می كردم ؛ یك شب خوابش را دیدم . گفت: « چرا این قدر گریه می كنی ؟ » گفتم «می خواهم بدانم چطور شهید شدی ؟ » گفت :« تو هم به چه چیزها فكر می كنی . یك تركش خورده به این جا …» اشاره كرد به پیشانیش « … و شهید شدم . »
توی جزیره بوده اند ؛ جزیره مجنون . آن هایی كه آن لحظات یا كمی بعد با حمید بوده اند ، می گفتند « نزدیك پل و با انفجار یك خمپاره شصت شهید شده . »یكی از دوستانش تعریف می كرد كه «حمید تمام مدت در حالی كه فقط بی سیم چیش همراهش بود ، در طول سیل بند قدم می زد . دستش راهم گذاشته بود روی كمرش و چون قدش بلند بود ، سرش را كمی پایین گرفته بود كه عراقی ها نزنندش . انگار داشت توی یك باغ گردش میكرد . جلوی هر سنگری می ایستاد ؛ احوال پرسی می كرد ، وضع مهمات را می پرسید ، و می رفت جلوتر . بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بی سیم چی حمید تنها برگشته . رفتیم سراغ حمید آقا . دیدیم پیكرش را كشیده اند توی یك گودی كه داخل سیل بند كنده بودند . سینه و سرش پر از تركش بود و یك پتوی سربازی كشیده بودند رویش كه به قد او كوتاه بود . پوتین هایش مانده بود بیرون و پاشنه هایش توی آب بود . از آن طرف عراقی ها آتششان را چند برابر كرده بودند . خیلی از بچه ها سعی كردند جنازه را بیاورند عقب ، اما هر كس می رفت می زدندش . ما تصمیم گرفتیم هرطور هست حمید را بیاوریم عقب كه آقا مهدی پیغام فرستادند اگر می شود جنازه های دیگران را هم آورد ، این كار را بكنید . اگر نمی شود ،حمید هم پیش بقیه شهدا بماند . »
همه فكر می كردند چون حمید بچه دارد ، آقا مهدی نمی گذارد او برود جلو . بعد از شهادت حمید خواهرش با ناراحتی از مهدی پرسید: « مهدی ! چرا حمید ؟ » آقا مهدی گفته بود: « پس چه كسی ؟ حمید هم مثل بقیه چه فرقی می كند ؟ » وقتی بعد از چهل روز آقا مهدی آمد ارومیه از در كه وارد شد و چشمش افتاد به عكس حمید ، من احساس كردم الان می افتد روی زمین . خیلی سنگین حركت می كرد . انگار پاهایش وزنه داشت . احسان هم نامردی نكرد . رفت جلو ، گفت: « عمو ! آمده ای مرا ببری پیش بابا ؟ » آقا مهدی فقط او را بغل كرد و بوسید ؛ چیزی نگفت . از همه عجیب تر این بود كه آقا مهدی وقتی تصمیم مرا ـ كه می خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنید ،اصلاًمخالفتی نكرد . از وقتی ما برگشته بودیم ارومیه ، همه در این فكر بودند كه شرایط را طوری ترتیب بدهند كه ما راحت تر باشیم . اما من خودم تصمیم گرفتم بروم قم . حال كسی را داشتم كه یك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجای اولش . احساس می كردم باید دوباره شروع كنم . این بار تنها و از قم ؛ جایی كه قرار بود با حمید بروم . برویم با هم درس بخوانیم و بشویم انسان كامل . همان روزها تلفنی با خانم همت صحبت كردم ـ حاجی به فاصله كمی از حمید شهید شد ـ او هم همین تصمیم را گرفته بود . بعد تصور كنید برخورد خانواده چه بود ؟ هم خانواده خودم ،هم خانواده حمید ، می گفتند: « یك زن تنها با دو تا بچه چرا می خواهد برود شهر غریب ؟ همین جا بماند تا خودمان كمكش كنیم . »
با خودم بحث نمی كردند گفته بودند « صبر كنیم مهدی بیاید. » می دانستند حرف او را گوش
می كنم . حتی مادر به آقا مهدی سفارش كرده بود مرا پشیمان كند . بعد كه مهدی آمده بود و ماجرا را برایش تعریف كرده بودند ، گفته بود: « من تعجب می كنم چرا اصرار دارید منصرفش كنید ؟ آنجا بهتر می تواند بچه هایش را تربیت كند . » بعد به من گفتند: « ما هم می آییم قم . صبر كنید با هم برویم . »من گفتم: «آقا مهدی ! معلوم نیست جنگ چقدر طول بكشد . »گفت: «حالا كه این طور می گویید پس اجازه بدهید من برایتان خانه پیدا كنم . »خودشان با آقا مهدی زین الدین صحبت كرده بودند ؛ چون آن ها اهل قم بودند و خانه ای داشتند آنجا ؛ وسایلشان هم آنجا بود . ما هم اثاثمان را بردیم گذشتیم گوشه همان خانه . آقا مهدی خیلی نگران بود . همه جای خانه را وارسی كرد ؛ در پشت بام قفل دارد یا نه ؟ دیوار حیاط كوتاه است می شود بلندتر كرد ؟ به یك نفر سپرده بود نفت برایمان بیاورد . صفیه می گفت: « به من اصرار می كرد كه برو قم . گفتم مهدی ! آخر تو كه هنوز شهید نشده ای . چرا من بروم قم ؟ می گفت آنها تنها هستند برو كمك فاطمه،كمكش كن كه بچه هایش را بزرگ كند . »
پاییز ، آمد آنجا به ما سر بزند . در آذربایجان همه در این فصل یك گونی پیاز و سیب زمین
می خرند . آقا مهدی اولین كاری كه كرد یك گونی پیاز و سیب زمینی برای ما خرید ، آورد خانه . یك ماه هم خانمش را فرستاد پیشمان . هر وقت زنگ می زد ، می گفت :« بلند شوید بیایید اهواز . » و من هر بار می پرسیدم :« چطور ؟ حمید را پیدا كرده اید ؟ » بعد صدای آقا مهدی پایین می آمد می گفت :« نه ! ولی دلم برای بچه ها تنگ شده . » نزدیكیهای عملیات بدر باز تماس گرفتند كه « بچه ها را بیاور اهواز » گفتم :« اولین سالگرد حمید را ارومیه می گیرم ، بعد بچه ها را می آورم ببینید . » ما بلیت هواپیما را تهیه كرده بودیم ، اما پروازها را به خاطر حملات هوایی قطع كرده بودند و ما برگشتیم . چند روز بیشتر نگذشته بود كه یكی از دوستان از اهواز زنگ زد . گفت «مهدی شهید شده» من شوكه شده بودم ؛ گوشی را گذاشتم . خواهرش پرسید: « چی شده ؟ »و من بی اراده گفتم: « مهدی شهید شد . »
گاهی وقت ها حس می كند صدای پای همت را از توی راه پله می شنود . گاهی گوشی تلفن را ( كه ساكت است ) برمی دارد ، نكند مهدی زنگ زده باشد و بعد ، وقتی خسته می شود ، می رود توی حیاط . در را باز می كند ، سرك می كشد . با خودش فكر می كند «اگر حمید الان می رسید و مرا می دید اول می خندید ، بعد ابروهایش را كه گرد و خاكی بود و دمشان تا روی شقیقه هایش می رسید ، بالا می برد ، می گفت من كه هنوز درنزده بودم ، تو چطور می فهمی دارم می آیم ؟ »
بعضی چیزها یافتنی است ؛ گفتنی نیست . این را هر وقت می خواهد برای بچه ها از حمید تعریف كند ، می گوید و بلافاصله قبل از آن كه آسیه دلخور شود و بگوید « اصلاً مامان من خشك است . »دست هایش را قلاب می كند دور آن ها ـ هرچند حالا دیگر شانه های احسان از حلقه دست های او بیرون می ماند ـ و می گوید « از بابا چی بگویم برایتان ؟ من شماها را دوست دارم ، چون بچه های حمید باكری هستید . »
من نمی توانم حمید را بگویم . نمی دانم كدام گوشه اش را بگویم . از او فقط چشم هایش در خاطرم مانده كه همیشه از بی خوابی قرمز بود . انگار این چشم ها دیگر سفیدی نداشت . وقتی گفتند شهید شد ، گفتم « الحمدلله ، بالاخره خوابید . خستگیش در رفت . » خیلی وقت ها می نشینم ساعت ها و ساعت ها فكر می كنم كه بعد از شهادت این ها ، آیا زندگی مان با آن ها تمام شد ؟
هنوز قم بودیم كه یك روز از طرف بنیاد شهید یك ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمی داشتند . یكی یكی این كاسه بشقاب ها را برمی داشتند می گفتند مستهلك ده تومان ؛ یخچال هزار تومان . ضبطی داشتیم كه حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود . آن را ورانداز كردند ، گفتند « بی مصرف ، صد تومان » آن شب من و خانم همت تا صبح گریه كردیم . فكر كردیم . « راستی ! آن هایی كه از بیرون نگاه می كنند همین قدر از ما می بینند و ما را همین طور می بینند ؟ ارزش این زندگی مشترك همین قدر بود كه این ها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند ؟ »
روز بعد ، دوتایی دست بچه هامان را گرفتیم و رفتیم حرم . خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسته گفت :« فاطمه ! یك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسته شد . »
یك تكه از بهشت ، مدینه فاضله . نمی دانم شاید دوره امام زمان آن طور باشد . همیشه احساس می كنم ما لذت هایی از آن زمان را در گذشته تجربه كردیم . هرچند سختی هم زیاد كشیدیم . غم و غصه در این جور زندگی ها ، مثل درد مزمنی است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چیزی كه بدتر از همه است ، اتفاق می افتد ؛ تو می مانی ، او می رود . تا وقتی هستند ، تا وقتی حس می كنی كه كنار تواَند ، همه چیز فرق می كند .
بعد از شهادت حمید ، مدت ها نرفت آن طرف ها . از اهواز می ترسید ؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور ، از دزفول، از بیمارستان افشار، از طلاییه كه جنازه حمید در پیچ و تاب هورهایش گم شده بود و از اسلام آباد كه در خیابان هایش با او قدم زده بود ، خندیده بود . نمی توانست حالا تنها برود ، تنها ببیند ، تنها بخندد ؛ دلش نمی آمد… شده بود مثل كبوترهای جَلد ،دلش نمی آمد و دلش پر می كشید .
اول بهار بود ، دست بچه ها را گرفتیم و رفتم جنوب ـ بعد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود . خاطرات ؛ همه چیز مو به مو در ذهنم مانده بود . این بیشتر عذابم می داد . خودم فكر نمی كردم همه چیز این طور در خاطرم مانده باشد . انگار این اتفاق ها همین دیروز افتاده بود . آخر همه ، رفتیم طلاییه . نرسیده به آن جا گفتند: « جاده را آب گرفته ، نمی شود جلو رفت » همه آن ها كه آنجا بودند ، نگاهی به هم انداختند و گفتند: « پس بر می گردیم » من دیدم اینها خیلی راحت می گویند « جاده بسته است ، برمی گردیم » اما من نمی توانستم برگردم . حالا كه آمده بودم باید می رفتم ؛ می رفتم جلو . حال من با آن ها فرق می كرد . در آن لحظه فقط به همین فكر میكردم . برای همین ، دیگر نفهمیدم چه كار می كنم . كفش هایم را كندم ؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب . آن هایی كه آنجا بودند ، لابد فكر كردند دیوانه شده ام . آب تا زانوهایم می رسید ، اما من می دویدم . می ترسیدم كسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند . كمی كه جلو رفتم ،دیدم یك جیپ ارتشی دارد می آید سمت من . احسان را توی جیپ شناختم . با یكی از بچه های حفاظت ارتش آمده بود دنبال من . دستم را گرفت و كشیدم بالا . جلوتر كه رفتیم چادرهای بچه های تفحص معلوم بود . به من گفته بودند كه حاج رحیم صارمی ـ كه از دوستان حمید بود ـ برای تفحص همین طرف ها است . ماشین ایستاده و نایستاده من پیاده شدم . دل توی دلم نبود . حس می كردم حمید همین نزدیكی ها است .
گونه هایش گر گرفته بود ، قلبش تند تند می زد و باد كه به چادر خیسش می وزید پاهایش تیر می كشید . فكر كرد « مثل دخترهای چهارده پانزده ساله ، دست و پایم را گم كرده ام » و لبه یكی از چادرها را به آرامی كنار زد . اول چیزی ندید . داخل چادر نسبت به بیرون تاریك بود ، اما وقتی توانست عكس حمید را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخیص بدهد ، زانوهایش شل شد و همان جا پای جنازه هایی كه همه شان یك مشت استخوان بودند و یك پلاك ، نشست . خاك نمناك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد « حمید ؛ حمید بدجنس ! باز هم مرا از سر خودت باز كردی . باز هم تنها آمدی . »
آن عكس ، در اصل عكس دو نفره من و حمید بود . اوایل ازدواجمان كه برای عروسی دوستم رفتیم كرمانشاه ، آن را انداختیم . عكس را كه آنجا دیدم ،احسان را صدا زدم ، گفتم: «برو آقای صارمی را پیدا كن ؛ بگو مادرم با شما كار دارد . »احسان رفت ، حاج رحیم را آورد . حاج رحیم احسان را نشناخته بود و مرا هم كه دید به جا نیاورد . گفت: « بفرمایید ! » گفتم « من همسر حمید باكریم »او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعد زد زیر گریه . گفتم :«از حمید چه خبر ؟ حمید را پیدا نكرده اید ؟ » و او كه جملاتش از گریه بریده بریده بود گفت: « خانم باكری رفتیم . بارها رفتیم . همه آن جاهایی را كه نشانی داده بودند گشتیم . اما چیزی پیدا نكردیم . شرمنده شما هستیم . » و بعد احسان را بغل گرفت . برایش اولین باری كه توی جبهه حمید را دیده بود تعریف كرد، می گفت :
آقا مهدی پیغامی داد و گفت : « ببر به خط ساموپا ؛ برسان به حمید باكری . » من سوار موتور شدم رفتم محور ساموپا . اولین كسی كه دیدم جوان لاغر اندامی بود كه نشسته بود كنار یك سنگر و تو خودش بود . از او پرسیدم « آقا ! حمید باكری كجاست ؟ » او انگار خسته باشد با سستی گفت « دده بالام نه ایشین واردی ؟ [ بابا جان چه كار داری ؟] » من عجله داشتم گفتم « برو بابا ! من با تو كاری ندارم . من حمید باكری را می خواهم » و رد شدم ، آمدم داخل سنگر ، بعد دیدم یك نفر گفت: « حمید آقا ! بی سیم شما را می خواهد . » و رفت سمت همان جوان لاغر قدبلند . من جا خوردم . فكر می كردم حمید باكری یك آدم درشت هیكل خشنی است. اما این جوان خیلی مظلوم بود . چیزی توی صورتش داشت كه آدم را می گرفت . من رفتم پیغام را دادم به او و گفتم « حمید آقا! ما را ببخشید اگر بی ادبی كردیم . شما را نمی شناختیم . »به من تبسم كرد ؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت :« دده بالام عیبی یخدی . جت سلامتلیق اینن .[ عیبی ندارد بابا جان . برو به سلامت ]»
دلش نمی خواست برود دلش می خواست همین جا بماند ، برای همیشه وقتی كفشهایش را كند و زد به آب ، قلبش از این فكر به تپش افتاده بود . از این فكر كه راه بسته است ؛ كسی نمی تواند پشت سرش بیاید و او همان جا می ماند . حالا و همیشه.
پلك هایش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خیره شد به چادرها و آدم هایی كه پابرهنه و آفتاب سوخته ، لابلای آن ها می پلكیدند . یاد راننده ای افتاد كه آن ها را آورد جنوب ؛ و یاد نواری كه تمام راه توی ضبط صوت ماشین چرخید و از دل او خواند و خواند
منبع: سایت ساجد
/س
اولین بار هم برای عملیات فتح المُبین كه می رفت ، با او رفتم اهواز . احسان یك سالش بود . اهواز خانه گرفتیم . خانم آقا مهدی دو سه ماه قبل رفته بود اهواز . ما رفتیم پیش آنها ، اما خانه برای دو تا خانواده خیلی كوچك بود . مدتی پیشٍ یكی از دوستان حمید ماندیم و بعد خانه ای گرفتیم كه دو طبقه و جمع و جور بود . یك ایوان باصفا هم داشت كه من و حمید همیشه آنجا نماز می خواندیم . من بهترین نمازهایم را آن جا پشت سر حمید خوانده ام . وقتی خانه بود ، همیشه با هم نماز می خواندیم ؛ گاهی هم می رفتیم روی پشت بام . نمازشب هایش را بیشتر آنجا می خواند . یك بار به من گفت:« تو هم بیا .»اما من نمی توانستم مثل او طولانی بخوانم ، وسطش خوابم می گرفت. می گفت: «خودت را عادت بده ! مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیك می كند . »
بعضی وقتها هم ، نمازش كه تمام می شد ، سر سجاده اش می نشست ـ بدون این كه حرفی بزند . قدش هم بلند بود و انگار بخواهد تواضع كند ، سرش را كمی خم می كرد . این طور وقت ها من مثل بچه های شلوغ كاری كه قرار است تنبیه شوند ، منتظر می نشستم تا او حرف بزند .
می دانستم وقتی این كار را می كند ، قرار است درباره چیزی از من توضیح بخواهد . خیلی هم جدی بود . به او می گفتم: «تو و مهدی فیلم لورل و هاردی را هم جدی نگاه میكنید و غش غش می خندید . »
در عملیات بیت المقدس آقا مهدی زخمی شد . ما ارومیه بودیم ، من و احسان و صفیه . بعد كه خبر را شنیدیم ، صفیه آماده شد برگردد اهواز. گفتم: «ما هم با تو می آییم . » احسان را برداشتم و راه افتادیم سمت جنوب . وقتی رسیدیم . به صفیه گفتم: «تو مطمئنی كه آقا مهدی خانه است ، چون بنده خدا زخمی است ،ولی حمید الان كجاست ، خدا می داند »جلوی خانه یك موتور خاك و خلی گذاشته بودند كه آشنا نبود . در كه زدیم ، به زنگ دوم نكشید ، حمید خودش در را باز كرد . گفت: « فاطمه ! با بچه سخت بود . چرا آمدی ؟ من چند بار ارومیه زنگ زدم كه بگویم نیایی ، اما نتوانستم با تو صحبت كنم . » صفیه نگاه معنی داری به من كرد و خندید . تا مدتی ما بین اهواز و ارومیه در رفت و آمد بودیم ، بعد حمید رفت غرب ( سومار ) و من ماندم ارومیه . حمید سه ماه بعد آمد ؛ آمده بود كه خستگی در نكرده برود دزفول . من كه طاقتم طاق شده بود ، پاپیش شدم ؛ گفتم :« باید من و احسان را هم با خودت ببری. » زمانی كه دزفول بودیم طولانی تر بود ؛ هفت هشت ماه . بعد حمید زخمی شد ، سر دنیا آمدن آسیه . او را فرستادند تهران . من هم راهی ارومیه شدم . در واقع همه نقشه هایمان برای این كه كنار هم باشیم به هم خورد . حمید قبل از این كه برود عملیات گفت:« برای دنیا آمدن بچه نمی خواهد بروی ارومیه . همین جا بمان . خودم برمی گردم از تو مراقبت می كنم . » رفت زخمی شد . یادم هست ، صفیه بدوبدو آمد گفت :« فاطمه ! یك چیزی می گویم هول نكنی! » گفتم :« چی شده ؟»گفت :«حمید آمده ولی زخمی است .» من گل از گلم شكفت، گفتم: « چه خوب ! كجایش هست ، پایش ؟ بهتر . دیگر نمی تواند از خانه برود بیرون . »
مثل بچه ها ، با سر زانوهایش خزید تا نزدیك تشك او . گفت :« وای حمید !خیلی خوشحالم كه زخمی شده ای . » آن قدر از برگشتن او ذوق زده بود كه نفهمید این حرف كمی زمخت است . حمید صورتش را هم كشید . درد و خنده ای كه تا پشت لب هایش آمده بود و او نمی خواست به بیرون درز كند ، اذیتش می كرد . گفت: « دختر ! این چه طرز حرف زدن است ؟ آدم می گوید خدایا ! اگر حمید زخمی شد و رضای تو در این بوده ، من راضیم به رضای تو . اگر شهید هم بشود همین . » چشم های فاطمه برقی زد ؛ گفت : « این حرفها را جمع كن حمید ! خوب شد زخمی شدی . یك ماه پیش خودم هستی . »
آن شب تب كرد . حالش آن قدر بد شد كه خودم همان شب زیر بغلش را گرفتم ؛ بردمش بیمارستان . بیمارستان افشار نزدیك خانه بود . پرستار كه آمد پانسمان پایش را عوض كند ،حمید به من گفت: « نگاه نكن ؛ سرت را برگردان ! » در آن هیر و ویر حواسش به همه چیز بود . فكر میكرد من جای زخم را ببینم ناراحت می شوم . آن جا پایش را گچ گرفتند وگفتند باید برود تهران جراحی كند . تركش ریز بود ،اما خورده بود توی زانو . خیلی اذیتش می كرد . این طور كه شد ، گفت: « تو باید بروی ارومیه . » هرچه التماس كردم بگذارد با او بروم تهران ، قبول نكرد . مرا ـ همراه یكی از دوستانمان ـ فرستاد ارومیه . دو هفته بعد از این كه من رسیدم ، او را هم ازتهران آوردند . پایش را عمل كرده بودند . چند روز بعد كه خودم داشتم می رفتم بیمارستان ، به حمید گفتم: « دارم می روم . اگر برنگشتم ، حلالم كن ! » او آمد توی گوشم دعایی خواند و صورتم را بوسید . گفتم :« حمید ! جلوی همه ؟ بد است ! » او دزدانه بقیه را نگاه كرد و گفت: « چرا بد باشد ؟ نیت مهم است . من هم كه نیتم خیر است . »
به خواهرش گفته بود « دعا می كنم بچه مان دختر باشد. »دختر دوست داشت . وقتی از بیمارستان برگشتم ، خودش بچه را از من گرفت ؛ سرش را خم كرد و خوب نگاهش كرد ، بعد هم توی گوشش اذان گفت . بچه خیلی كوچك بود در دست های او گم شده بود . آدم دوست داشت آن لحظه ها هیچ وقت تمام نشوند .
بعد هر كداممان یك جا ماندیم. من پیش مادرم ، او پیش خواهرش . نمی شد از هر دومان یك جا پرستاری كنند . وقتی خدا چیزی را نخواهد ، این طور می شود . روزی ده بار من آمدم پای تلفن كه با هم صحبت كنیم . روز دوم حمید آمد خانه مادرم . گفت «این طوری نمی شود .»اما خیلی اذیت می شد . دستشویی خانه طوری نبود كه برای او با آن پا راحت باشد . ازمن عذرخواهی كرد . گفت: « می ترسم پایم بدتر شود ، مجبورم برگردم پیش زهرا .» یك ماه ماند ، بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت ؛ با همان پای چلاقش رفت . گفتم: «حمید زود برگردی ها ! من چشم به راهم » اما تا یك ماه برنگشت من دورادور با او قهر كردم . هرچه تلفن می كرد ، جواب نمی دادم . یك روز ـ دلم هم گرفته بود ـ با مادرم رفتم باغ . آن جا همین طور كه مشغول انگورچینی بودیم ، دیدم یك جفت پای بلند از روی دیوار باغ پرید این طرف . دویدم . بغض گلویم را گرفته بود . با این حال قبل از آن كه برسم صدایش كردم « حمید ! حمید آمدی ؟ » بیچاره مادرم . می گفت: «فاطمه ! من همه اش فكر میكردم تو اینقدر عصبانی هستی ، حمید بیاید چه كار می كنی ؟ می ترسیدم چیزی به او بگویی . » اما وقتی دیدمش همه اینها یادم رفت . گفت :« از مهدی دو روز مرخصی گرفته ام ، آمده ام شما را با خودم ببرم . »من همه چیز را جمع كردم ؛ بچه ها را برداشتیم وراه
ا فتادیم . توی راه خیلی سخت بود . پایش هنوز خوب نشده بود . دكتر هم كه جراحی كرد، گفت :«درد این زانو تا آخر عمر با تو می ماند . » از ارومیه تا دزفول او رانندگی كرد ، من مدام گفتم :« بمیرم حمید . زانویت خیلی درد می كند ؟ »
با هر سختی ای بود ، ما را رساند دزفول . خودش دوباره رفت . نزدیك دو هفته من با بچه ها آنجا بودم . بعد پیغام فرستاد كه خودم نمی توانم بیایم ؛« حجت فتوره چی» را می فرستم كه شما را بیاورد اسلام آباد ، حجت از بچه های ارومیه بود .
جایی كه در اسلام آباد ساكن شدیم ، در اصل پادگانی بود كه زمان شاه افسرهای مجرد آن جا می ماندند . یك مجموعه بود با چندین خانوار كه هر كدامشان دو اتاق داشتند ، یك حمام و یك دستشویی . سرایداری هم داشتیم به اسم« مش محمد» كه آمده بود و با خانواده اش آن جا زندگی می كرد ؛ چون غالب اوقات مردهای ما نبودند . من با خانم همت آنجا آشنا شدم . آن ها طبقه بالای ما بودند و من صدای پوتین های حاج همت را می شناختم ؛ خودش را ندیده بودم . مردهامان آن قدر دیر دیر می آمدند و آمدنشان آن قدر كوتاه بود كه فرصت دیدن و آشنایی پیش نمی آمد . من فقط یك بار حاجی را دیدم . لباس های بچه ها را شسته بودم ، داشتم می بردم پهن كنم جلوی آفتاب ؛ كار همیشگیم بود . اسم مرا گذاشته بودند بانوی سطل به دست . آن روز وقتی با سطل خالیم برمی گشتم ، دیدم «ژیلا »دارد پشت سر یك آقای خوش صورت كه سرش را زیر انداخته ، از پله ها می آید پایین . فهمیدم «همت» است . پسرشان« مهدی» بغلش بود و سطل آشغال هم آن دستش . من همیشه سر به سر« ژیلا» می گذاشتم . می گفتم « حاجی تو را لوس می كند . »
خیلی های دیگر هم آن جا بودند : خانم دستواره ، خانم نورانی ، خانم عبادیان … هر چند وقت یك بار همهمه ای می شد ، بعد ناله ای ، گریه ای می پیچید توی ساختمان و بعد یكی شروع می كرد به جمع كردن وسایلش و ما می فهمیدم یكی دیگر یارش شهید شده و غمی می نشست روی دلمان . فكر می كردیم كی نوبت ما است ؟
احساس می كرد همه دارند با یك حالت بحران زندگی می كنند ، اما او دوست داشت فكر كند زندگی طبیعی همین است و همین طور باید باشد . دوست داشت فكر كند حمید سالهای سال كنار او می ماند و بچه ها را با هم بزرگ می كنند .بالاخره آدمی زاد با امید زنده است ؛ با امید می شود زندگی كرد . حمید خودش به پنجره های این دو اتاق توری زده ؛ آنتن تلویزیون را راه انداخته كه احسان حوصله اش سر نرود . امروز حتی به او كمك كرد و با هم شیرینی پختند . پس امیدی هست . سرش را از روی خیاطیش برداشت و حمید را نگاه كرد . حمید هم داشت او را نگاه می كرد . هر دو خندیدند . فاطمه گفت :« حمید ! من یك شغل خوب برایت پیدا كرده ام .» حمید پتوی پلنگی ای را كه دم دستش بود تا زد و انداخت روی پاهایش . آسیه را گذاشت روی پتو و آرم آرام تكانش داد . گفت :« چه شغلی ؟ » فاطمه خیاطیش را گذاشت زمین و دو زانو نشست جلوی او ، سرش را كمی كج كرد ؛ گفت: «خب بیا جای مش محمد بمان همین جا . آن وقت همیشه پیش همیم . »
این طور وقت ها عاقل اندر سفیه نگاهم می كرد یا می گفت: « فاطمه ! حرفهای بیخودی چرا می زنی ؟» یك بار كه از خط آمده بود ، اسلام آباد را خیلی می زدند . من گفتم: « خوشم می آید یك بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند ؛ من كشته شده ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارك ! » بعد دور اتاق چرخیدم ، سینه می زدم و این را تكرار می كردم ؛ داشتم با او شوخی می كردم ، اما از حمید صدایی درنیامد . برگشتم دیدم دارد گریه میكند . جا خوردم ؛ گفتم: «تو خیلی بی انصافی . هر روز می روی توی دل آتش و تیر ، من می مانم چشم به راه . طاقت اشك ریختن مرا هم پشت سرت نداری ؛ حالا خودت نشسته ای جلوی من گریه می كنی ؟ وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ » گفت :« فاطمه ! به خدا قسم اگر تو نباشی ، من اصلاً از جبهه برنمی گردم . »
آن سال برای اولین بار روز ازدواجمان دور هم بودیم . برایش یك پلوور هم بافتم كه آستینهایش باز كوتاه درآمد . خودش می گفت :«خوب است . نمی خواهد بشكافی . » و آستین هایش را كه به زور تا مچش می رسیدند ، می كشید پایین . این بار كه رفت خیلی زود ، سر هفده هجده روز برگشت . من كمی هم تعجب كردم . با مهدی آمده بود . داشتم می رفتم احسان را كه خانه همسایه بود بیاروم . گفت :« حالا بنشین ! می خواهم با خودت صحبت كنم . » اما من اصرار كردم ؛ گفتم :«مگر نمی گویی كم می مانی ؟ بگذار بیاورمش تو را بیشتر ببیند . » فردای آن شب مهدی فرستاد دنبالش وقتی برگشت گفت: « فاطمه ما آماده باش هستیم . باید بروم . » گفتم: «چیزی برایت بگذارم ؟»اول گفت: « نه ! » و بعد پشیمان شد: « یك لباس بدهی بد نیست . »برایش لباس را گذاشتم داخل ساك . یكی دو آیه از قرآن بود كه خانم همت سفارش می كرد كه توی گوششان بخوانیم تا سالم برگردند . گفتم « حمید وایستا ! دعا را نخوانده ام . »
قدش نسبت به او كوتاه بود ؛ دست هایش را حلقه كرد دور گردنش و روی پنجه پا بلند شد ؛ می خواست دعا را درست در گوشش خوانده باشد . « اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیكَ القُرانَ لَرادُّكَ اِلی مَعادٍ قُل رَبّی اَعلَمُ مَن جاءَ بِالهُدی وَ مَن هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ » حمید گفت: « تمام شد ؟ » و پشتش را كه موقع شنیدن دعا كمی قوز شده بود ، راست گرفت . ساكش را برداشت . فاطمه گفت: « بگذار توی آن گوشت هم بخوانم .» او خندید ، گفت: « باشد برای دفعه بعد » و رفت، اما طولی نكشید كه برگشت صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوك مژه هایش . گفت :« فاطمه ساك نمی خواهم . كوله پشتیم را می برم . » فاطمه كوله پشتی را آورد و كلاه اوركت او را كه از سرش افتاده بود ، كشید روی موهایش . پرسید :« از بچه ها خداحافظی نمی كنی ؟ » گفت :« نه ! بیدار می شوند ، تو را اذیت می كنند . » اما آسیه خودش بیدار شده بود . چهار دست و پا آمد نزدیك آن ها و پاهای حمید را چسبید ؛ احسان هم دنبالش . حمید نشست . احسان را بوسید و موهای آسیه را كه روی پیشانیش حلقه شده بود با سرانگشت به هم ریخت . گفت: « بابا اشك موفرفریش را نبیندها ! » بعد سرش را بالا آورد ، گفت: « فاطمه ! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت می مانم . »او كه نگاهش را از چشم های حمید می دزدید ،خم شد و احسان را از پوتین های او جدا كرد . گفت: « احسان بند پوتین هایت را هم دوست دارد » و پشت دستش را مثل وقتی كه می خندید گرفت جلوی دهانش . دلش نمی خواست بغضش حالا و این جا بتركد . حمید دوباره نگاهش كرد . هنوز جوابش را نگرفته بود . فاطمه گفت: « پاشو ! پاشو ! مهدی بیرون منتظر است . »
همین كه پایش را گذاشت بیرون ، با خودم گفتم من آیه را خواندم كه سالم برگردد ، خب برگشت . حالا باید دوباره می خواندم . چرا نخواندم ؟ و دویدم دنبالش ، اما دیگر رفته بود و كی می داند كه من چه حالی داشتم ، چقدر سختم بود. هر قدمی كه او به سمت در برمی داشت ، من احساس می كردم دارم می میرم . سینه ام تنگ شده بود . با كف دست می زدم به گونه هایم و عرض اتاق را می رفتم و می آمدم . آرام و قرار نداشتم . بعد یاد حرف خودش افتادم كه می گفت :« این طور وقت ها قرآن بخوان ؛ بی تابی نكن ! » من نشستم ؛ بی هوا قرآن را باز كردم و خواندم . آن قدر خواندم تا آرام شدم .
یكی دو هفته بعد از رفتنش ،تماس گرفت و با هم صحبت كردیم . من از چیزهایی دلگیر بودم و كمی با او درد دل كردم . مثل همیشه خوب گوش داد . سعی می كرد مرا آرام كند . گفت مراقب خودم باشم و این كه در اولین فرصتی كه پیش بیاید برمی گردد . از بچه ها پرسید و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلاًخوش نیست . اسلام آباد را هم مرتب می زدند . یك شب همانطور كه آسیه را روی پایم گذاشته بودم ، انگار خوابم برد و در خواب و بیداری احساس كردم جنازه حمید روی زمین است و یك عراقی با پا زد به او .
صبح روز بعد ،همین كه تلفن همسایه بالایی مان زنگ زد من دویدم بالا ؛ گفتم :« مرا می خواهند.» صاحب خانه تعجب كرد . خانم همت داشت با تلفن حرف می زد . نمی دانم به ژیلا چی گفتند ، اما من آمدم پایین و شروع كردم به جمع كردن وسایلمان . دور و بری ها آمدند گفتند :« چی كار می كنی ؟ » گفتم: « امروز بابای ما شهید می شود . داریم اثاثیه مان را جمع می كنیم . » بعد خانم اسدی همراه یكی دو نفر دیگر آمدند ، اول كمی نشستند و بعد گفتند: « مهدی شهید شده . »من آلبوم عكس حمید را برداشتم كه بگذارم داخل چمدان . گفتم :« نه ! آقا مهدی شهید نشده اند . »آن وقت احسان خودش را رساند به چمدان ، گریه می كرد می گفت: « این بابای منه . این آلبوم عكس بابای منه . » انگار بچه احساس كرده بود همه چیز را . بعد آقا مهدی یك ماشین فرستادند و من و بچه ها همراه صفیه راه افتادیم سمت ارومیه .
« دیگر هیچ كس را ندارد ». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت كه انگار تا آخر دنیا پهن شده بود دوباره در نگاهش لرزید و تار شد . فكر كرد «آخر دنیا …آخر دنیا مگر كجا است ؟ حمید شهید شده . دیگر هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او بفهمد . هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او دوست داشته باشد ؛ مثل او دوست داشته باشد . » سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه ماشین . دوست نداشت قیافه یك زن مصیبت زده شوهرمرده را داشته باشد ، اما زنی كه شوهرش ،برادرش ، دوستش ، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی ؟
چادرش را كشید توی صورتش و شانه هایش را كه می لرزیدند ، جمع كرد . دلش نمی خواست بچه ها گریه او را ببینند .
وقتی به ارومیه رسیدیم ، تازه فهمیدم جنازه ای در كار نیست . بدنش مفقود بود . من همیشه از روزی كه باید با جنازه حمید روبرو می شدم ، می ترسیدم . حس می كردم دیدن چنین منظره ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می دانست .
روزهای اول خیلی گریه می كردم ؛ یك شب خوابش را دیدم . گفت: « چرا این قدر گریه می كنی ؟ » گفتم «می خواهم بدانم چطور شهید شدی ؟ » گفت :« تو هم به چه چیزها فكر می كنی . یك تركش خورده به این جا …» اشاره كرد به پیشانیش « … و شهید شدم . »
توی جزیره بوده اند ؛ جزیره مجنون . آن هایی كه آن لحظات یا كمی بعد با حمید بوده اند ، می گفتند « نزدیك پل و با انفجار یك خمپاره شصت شهید شده . »یكی از دوستانش تعریف می كرد كه «حمید تمام مدت در حالی كه فقط بی سیم چیش همراهش بود ، در طول سیل بند قدم می زد . دستش راهم گذاشته بود روی كمرش و چون قدش بلند بود ، سرش را كمی پایین گرفته بود كه عراقی ها نزنندش . انگار داشت توی یك باغ گردش میكرد . جلوی هر سنگری می ایستاد ؛ احوال پرسی می كرد ، وضع مهمات را می پرسید ، و می رفت جلوتر . بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بی سیم چی حمید تنها برگشته . رفتیم سراغ حمید آقا . دیدیم پیكرش را كشیده اند توی یك گودی كه داخل سیل بند كنده بودند . سینه و سرش پر از تركش بود و یك پتوی سربازی كشیده بودند رویش كه به قد او كوتاه بود . پوتین هایش مانده بود بیرون و پاشنه هایش توی آب بود . از آن طرف عراقی ها آتششان را چند برابر كرده بودند . خیلی از بچه ها سعی كردند جنازه را بیاورند عقب ، اما هر كس می رفت می زدندش . ما تصمیم گرفتیم هرطور هست حمید را بیاوریم عقب كه آقا مهدی پیغام فرستادند اگر می شود جنازه های دیگران را هم آورد ، این كار را بكنید . اگر نمی شود ،حمید هم پیش بقیه شهدا بماند . »
همه فكر می كردند چون حمید بچه دارد ، آقا مهدی نمی گذارد او برود جلو . بعد از شهادت حمید خواهرش با ناراحتی از مهدی پرسید: « مهدی ! چرا حمید ؟ » آقا مهدی گفته بود: « پس چه كسی ؟ حمید هم مثل بقیه چه فرقی می كند ؟ » وقتی بعد از چهل روز آقا مهدی آمد ارومیه از در كه وارد شد و چشمش افتاد به عكس حمید ، من احساس كردم الان می افتد روی زمین . خیلی سنگین حركت می كرد . انگار پاهایش وزنه داشت . احسان هم نامردی نكرد . رفت جلو ، گفت: « عمو ! آمده ای مرا ببری پیش بابا ؟ » آقا مهدی فقط او را بغل كرد و بوسید ؛ چیزی نگفت . از همه عجیب تر این بود كه آقا مهدی وقتی تصمیم مرا ـ كه می خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنید ،اصلاًمخالفتی نكرد . از وقتی ما برگشته بودیم ارومیه ، همه در این فكر بودند كه شرایط را طوری ترتیب بدهند كه ما راحت تر باشیم . اما من خودم تصمیم گرفتم بروم قم . حال كسی را داشتم كه یك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجای اولش . احساس می كردم باید دوباره شروع كنم . این بار تنها و از قم ؛ جایی كه قرار بود با حمید بروم . برویم با هم درس بخوانیم و بشویم انسان كامل . همان روزها تلفنی با خانم همت صحبت كردم ـ حاجی به فاصله كمی از حمید شهید شد ـ او هم همین تصمیم را گرفته بود . بعد تصور كنید برخورد خانواده چه بود ؟ هم خانواده خودم ،هم خانواده حمید ، می گفتند: « یك زن تنها با دو تا بچه چرا می خواهد برود شهر غریب ؟ همین جا بماند تا خودمان كمكش كنیم . »
با خودم بحث نمی كردند گفته بودند « صبر كنیم مهدی بیاید. » می دانستند حرف او را گوش
می كنم . حتی مادر به آقا مهدی سفارش كرده بود مرا پشیمان كند . بعد كه مهدی آمده بود و ماجرا را برایش تعریف كرده بودند ، گفته بود: « من تعجب می كنم چرا اصرار دارید منصرفش كنید ؟ آنجا بهتر می تواند بچه هایش را تربیت كند . » بعد به من گفتند: « ما هم می آییم قم . صبر كنید با هم برویم . »من گفتم: «آقا مهدی ! معلوم نیست جنگ چقدر طول بكشد . »گفت: «حالا كه این طور می گویید پس اجازه بدهید من برایتان خانه پیدا كنم . »خودشان با آقا مهدی زین الدین صحبت كرده بودند ؛ چون آن ها اهل قم بودند و خانه ای داشتند آنجا ؛ وسایلشان هم آنجا بود . ما هم اثاثمان را بردیم گذشتیم گوشه همان خانه . آقا مهدی خیلی نگران بود . همه جای خانه را وارسی كرد ؛ در پشت بام قفل دارد یا نه ؟ دیوار حیاط كوتاه است می شود بلندتر كرد ؟ به یك نفر سپرده بود نفت برایمان بیاورد . صفیه می گفت: « به من اصرار می كرد كه برو قم . گفتم مهدی ! آخر تو كه هنوز شهید نشده ای . چرا من بروم قم ؟ می گفت آنها تنها هستند برو كمك فاطمه،كمكش كن كه بچه هایش را بزرگ كند . »
پاییز ، آمد آنجا به ما سر بزند . در آذربایجان همه در این فصل یك گونی پیاز و سیب زمین
می خرند . آقا مهدی اولین كاری كه كرد یك گونی پیاز و سیب زمینی برای ما خرید ، آورد خانه . یك ماه هم خانمش را فرستاد پیشمان . هر وقت زنگ می زد ، می گفت :« بلند شوید بیایید اهواز . » و من هر بار می پرسیدم :« چطور ؟ حمید را پیدا كرده اید ؟ » بعد صدای آقا مهدی پایین می آمد می گفت :« نه ! ولی دلم برای بچه ها تنگ شده . » نزدیكیهای عملیات بدر باز تماس گرفتند كه « بچه ها را بیاور اهواز » گفتم :« اولین سالگرد حمید را ارومیه می گیرم ، بعد بچه ها را می آورم ببینید . » ما بلیت هواپیما را تهیه كرده بودیم ، اما پروازها را به خاطر حملات هوایی قطع كرده بودند و ما برگشتیم . چند روز بیشتر نگذشته بود كه یكی از دوستان از اهواز زنگ زد . گفت «مهدی شهید شده» من شوكه شده بودم ؛ گوشی را گذاشتم . خواهرش پرسید: « چی شده ؟ »و من بی اراده گفتم: « مهدی شهید شد . »
گاهی وقت ها حس می كند صدای پای همت را از توی راه پله می شنود . گاهی گوشی تلفن را ( كه ساكت است ) برمی دارد ، نكند مهدی زنگ زده باشد و بعد ، وقتی خسته می شود ، می رود توی حیاط . در را باز می كند ، سرك می كشد . با خودش فكر می كند «اگر حمید الان می رسید و مرا می دید اول می خندید ، بعد ابروهایش را كه گرد و خاكی بود و دمشان تا روی شقیقه هایش می رسید ، بالا می برد ، می گفت من كه هنوز درنزده بودم ، تو چطور می فهمی دارم می آیم ؟ »
بعضی چیزها یافتنی است ؛ گفتنی نیست . این را هر وقت می خواهد برای بچه ها از حمید تعریف كند ، می گوید و بلافاصله قبل از آن كه آسیه دلخور شود و بگوید « اصلاً مامان من خشك است . »دست هایش را قلاب می كند دور آن ها ـ هرچند حالا دیگر شانه های احسان از حلقه دست های او بیرون می ماند ـ و می گوید « از بابا چی بگویم برایتان ؟ من شماها را دوست دارم ، چون بچه های حمید باكری هستید . »
من نمی توانم حمید را بگویم . نمی دانم كدام گوشه اش را بگویم . از او فقط چشم هایش در خاطرم مانده كه همیشه از بی خوابی قرمز بود . انگار این چشم ها دیگر سفیدی نداشت . وقتی گفتند شهید شد ، گفتم « الحمدلله ، بالاخره خوابید . خستگیش در رفت . » خیلی وقت ها می نشینم ساعت ها و ساعت ها فكر می كنم كه بعد از شهادت این ها ، آیا زندگی مان با آن ها تمام شد ؟
هنوز قم بودیم كه یك روز از طرف بنیاد شهید یك ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمی داشتند . یكی یكی این كاسه بشقاب ها را برمی داشتند می گفتند مستهلك ده تومان ؛ یخچال هزار تومان . ضبطی داشتیم كه حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود . آن را ورانداز كردند ، گفتند « بی مصرف ، صد تومان » آن شب من و خانم همت تا صبح گریه كردیم . فكر كردیم . « راستی ! آن هایی كه از بیرون نگاه می كنند همین قدر از ما می بینند و ما را همین طور می بینند ؟ ارزش این زندگی مشترك همین قدر بود كه این ها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند ؟ »
روز بعد ، دوتایی دست بچه هامان را گرفتیم و رفتیم حرم . خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسته گفت :« فاطمه ! یك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسته شد . »
یك تكه از بهشت ، مدینه فاضله . نمی دانم شاید دوره امام زمان آن طور باشد . همیشه احساس می كنم ما لذت هایی از آن زمان را در گذشته تجربه كردیم . هرچند سختی هم زیاد كشیدیم . غم و غصه در این جور زندگی ها ، مثل درد مزمنی است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چیزی كه بدتر از همه است ، اتفاق می افتد ؛ تو می مانی ، او می رود . تا وقتی هستند ، تا وقتی حس می كنی كه كنار تواَند ، همه چیز فرق می كند .
بعد از شهادت حمید ، مدت ها نرفت آن طرف ها . از اهواز می ترسید ؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور ، از دزفول، از بیمارستان افشار، از طلاییه كه جنازه حمید در پیچ و تاب هورهایش گم شده بود و از اسلام آباد كه در خیابان هایش با او قدم زده بود ، خندیده بود . نمی توانست حالا تنها برود ، تنها ببیند ، تنها بخندد ؛ دلش نمی آمد… شده بود مثل كبوترهای جَلد ،دلش نمی آمد و دلش پر می كشید .
اول بهار بود ، دست بچه ها را گرفتیم و رفتم جنوب ـ بعد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود . خاطرات ؛ همه چیز مو به مو در ذهنم مانده بود . این بیشتر عذابم می داد . خودم فكر نمی كردم همه چیز این طور در خاطرم مانده باشد . انگار این اتفاق ها همین دیروز افتاده بود . آخر همه ، رفتیم طلاییه . نرسیده به آن جا گفتند: « جاده را آب گرفته ، نمی شود جلو رفت » همه آن ها كه آنجا بودند ، نگاهی به هم انداختند و گفتند: « پس بر می گردیم » من دیدم اینها خیلی راحت می گویند « جاده بسته است ، برمی گردیم » اما من نمی توانستم برگردم . حالا كه آمده بودم باید می رفتم ؛ می رفتم جلو . حال من با آن ها فرق می كرد . در آن لحظه فقط به همین فكر میكردم . برای همین ، دیگر نفهمیدم چه كار می كنم . كفش هایم را كندم ؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب . آن هایی كه آنجا بودند ، لابد فكر كردند دیوانه شده ام . آب تا زانوهایم می رسید ، اما من می دویدم . می ترسیدم كسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند . كمی كه جلو رفتم ،دیدم یك جیپ ارتشی دارد می آید سمت من . احسان را توی جیپ شناختم . با یكی از بچه های حفاظت ارتش آمده بود دنبال من . دستم را گرفت و كشیدم بالا . جلوتر كه رفتیم چادرهای بچه های تفحص معلوم بود . به من گفته بودند كه حاج رحیم صارمی ـ كه از دوستان حمید بود ـ برای تفحص همین طرف ها است . ماشین ایستاده و نایستاده من پیاده شدم . دل توی دلم نبود . حس می كردم حمید همین نزدیكی ها است .
گونه هایش گر گرفته بود ، قلبش تند تند می زد و باد كه به چادر خیسش می وزید پاهایش تیر می كشید . فكر كرد « مثل دخترهای چهارده پانزده ساله ، دست و پایم را گم كرده ام » و لبه یكی از چادرها را به آرامی كنار زد . اول چیزی ندید . داخل چادر نسبت به بیرون تاریك بود ، اما وقتی توانست عكس حمید را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخیص بدهد ، زانوهایش شل شد و همان جا پای جنازه هایی كه همه شان یك مشت استخوان بودند و یك پلاك ، نشست . خاك نمناك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد « حمید ؛ حمید بدجنس ! باز هم مرا از سر خودت باز كردی . باز هم تنها آمدی . »
آن عكس ، در اصل عكس دو نفره من و حمید بود . اوایل ازدواجمان كه برای عروسی دوستم رفتیم كرمانشاه ، آن را انداختیم . عكس را كه آنجا دیدم ،احسان را صدا زدم ، گفتم: «برو آقای صارمی را پیدا كن ؛ بگو مادرم با شما كار دارد . »احسان رفت ، حاج رحیم را آورد . حاج رحیم احسان را نشناخته بود و مرا هم كه دید به جا نیاورد . گفت: « بفرمایید ! » گفتم « من همسر حمید باكریم »او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعد زد زیر گریه . گفتم :«از حمید چه خبر ؟ حمید را پیدا نكرده اید ؟ » و او كه جملاتش از گریه بریده بریده بود گفت: « خانم باكری رفتیم . بارها رفتیم . همه آن جاهایی را كه نشانی داده بودند گشتیم . اما چیزی پیدا نكردیم . شرمنده شما هستیم . » و بعد احسان را بغل گرفت . برایش اولین باری كه توی جبهه حمید را دیده بود تعریف كرد، می گفت :
آقا مهدی پیغامی داد و گفت : « ببر به خط ساموپا ؛ برسان به حمید باكری . » من سوار موتور شدم رفتم محور ساموپا . اولین كسی كه دیدم جوان لاغر اندامی بود كه نشسته بود كنار یك سنگر و تو خودش بود . از او پرسیدم « آقا ! حمید باكری كجاست ؟ » او انگار خسته باشد با سستی گفت « دده بالام نه ایشین واردی ؟ [ بابا جان چه كار داری ؟] » من عجله داشتم گفتم « برو بابا ! من با تو كاری ندارم . من حمید باكری را می خواهم » و رد شدم ، آمدم داخل سنگر ، بعد دیدم یك نفر گفت: « حمید آقا ! بی سیم شما را می خواهد . » و رفت سمت همان جوان لاغر قدبلند . من جا خوردم . فكر می كردم حمید باكری یك آدم درشت هیكل خشنی است. اما این جوان خیلی مظلوم بود . چیزی توی صورتش داشت كه آدم را می گرفت . من رفتم پیغام را دادم به او و گفتم « حمید آقا! ما را ببخشید اگر بی ادبی كردیم . شما را نمی شناختیم . »به من تبسم كرد ؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت :« دده بالام عیبی یخدی . جت سلامتلیق اینن .[ عیبی ندارد بابا جان . برو به سلامت ]»
دلش نمی خواست برود دلش می خواست همین جا بماند ، برای همیشه وقتی كفشهایش را كند و زد به آب ، قلبش از این فكر به تپش افتاده بود . از این فكر كه راه بسته است ؛ كسی نمی تواند پشت سرش بیاید و او همان جا می ماند . حالا و همیشه.
پلك هایش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خیره شد به چادرها و آدم هایی كه پابرهنه و آفتاب سوخته ، لابلای آن ها می پلكیدند . یاد راننده ای افتاد كه آن ها را آورد جنوب ؛ و یاد نواری كه تمام راه توی ضبط صوت ماشین چرخید و از دل او خواند و خواند
منبع: سایت ساجد
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}