نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)

 
کسب و کار پينه‌دوزي ناوارد، چنان از رونق افتاده بود که از گرسنگي با مرگ فاصله‌اي نداشت. بنابراين تصميم گرفت به شهري که کسي او را نمي‌شناسد برود و پزشکي پيشه کند. پينه‌دوز در محل جديد خود مادّه‌اي به مردم مي‌فروخت که به ادعاي خودش پادزهرِ هر سمي بود. او چنان چرب‌زبان و نيرنگ‌باز بود که به‌زودي شهرتي فراوان به هم زد.
روزي يکي از خدمتکاران مورد علاقه‌ي شهريار به‌شدّت بيمار شد. شهريار به دنبال پزشک قلابي فرستاد و تصميم گرفت مهارت او را آزمايش کند. شهريار جامي برداشت، کمي آب در آن ريخت و به پزشک قلابي گفت پادزهر خود را در آن بريزد. سپس هم‌چنان‌که وانمود مي‌کرد کمي زهر درون جام مي‌ريزد، به او گفت: «حالا جام را سر بکش تا من هرچه بخواهي به تو بدهم.»
هراس مرگ، پينه‌دوز را به گفتن حقيقت واداشت. او اعتراف کرد که از پزشکي چيزي نمي‌داند و ناداني افراد ساده‌لوح موجب شهرت او شده است. شهريار مردم را به نشستي همگاني فرا خواند و ماجرا را آن‌گونه که بود، براي‌شان تعريف کرد. آن‌گاه شهريار از مردم پرسيد: «آيا فکر مي‌کنيد حماقت بيش‌تر از اين‌هم مي‌شود؟!» سپس افزود: «شما به کسي اعتماد کرديد و جان‌تان را به‌دست کسي سپرديد که هيچ‌کس اعتماد نمي‌کرد حتّي کفشش را به او بسپارد.»
آيا به من حق نمي‌دهيد که اين حکايت را زبان حال بسياري از مردم- مردمي که ساده‌لوحي آن‌ها سبب زراندوزي شيّادان مي‌شود- تصوّر کنم؟
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.