نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)

 
دو دوست با هم سفر می‌کردند که ناگهان خرسی از دور ظاهر شد. یکی از دو مرد خود را به بالای درخت رساند و همان‌جا پنهان شد. دیگری که متوجّه شد چیزی نمانده است خرس او را بگیرد، روی زمین دراز کشید و خود را به مردن زد. از آن‌جا که می‌گویند خرس با مرده کاری ندارد، وقتی خرس پوزه‌اش را روی بدن مرد کشید، مرد نفسش را در سینه حبس کرد.
همین‌که خرس از آن‌جا دور شد، مردی که بالای درخت رفته بود، پایین آمد و از دوستش پرسید: «خرس توی گوش تو چه گفت؟»
- گفت از این به بعد با دوستانی که به هنگام نیاز به یاری‌ات نمی‌آیند، سفر نکن.
دوست واقعی در پریشان‌حالی و درماندگی شناخته می‌شود.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.