نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)

 
دو سرباز به راهزنی برخوردند. یکی از سربازها از ترس گریخت امّا دیگری در کمال شجاعت ایستاد و از خود دفاع کرد. وقتی راهزن نابکار مغلوب شد، سرباز فراری برگشت، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و گفت: «بگذار تا من به حساب این پست‌فطرت برسم. الان نشانش می‌دهم با کی طرف است.»
سربازی که راهزن را شکست داده بود، گفت: «کاش این حرف را قبلاً زده بودی. در آن‌صورت چون تصوّر می‌کردم حقیقت را می‌گویی، حتّی همین کلمه‌ها هم به من نیرو و اعتماد به نفس بیش‌تری می‌داد. اکنون شمشیرت را غلاف کن و زبان به دهان بگیر چرا که دیگر از این مرد کاری ساخته نیست. امّا اگر می‌خواهی لاف بزنی، برای آن‌هایی بزن که تو را نمی‌شناسند. من با چشم‌های خودم فرار برق‌آسای تو را دیدم و هیچ‌گونه اعتمادی به شجاعت تو ندارم.»
این حکایت کسانی را به تمسخر می‌گیرد که وقتی اوضاع روبه‌راه است دم از شجاعت می‌زنند امّا به‌محض احساس خطر فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.