نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)

 
تعصّب و غرض‌ورزی اغلب سبب گمراهی آدمیان می‌شود. این افراد همین‌که تصمیمی را گرفتند، سرسختانه بر اندیشه‌ی اشتباه خود پافشاری می‌کنند و به همین دلیل با روشن شدن حقیقت، از کرده‌ی خود پشیمان شده، افسوس می‌خورند.
اشراف‌زاده‌ای ثروتمند قصد داشت نمایشی برپا کند و برای کسی که نمایش نویی اجرا کند، جایزه‌ای تعیین کرد. تردستان حرفه‌ای به امید نشان دادن هنر خود در این رقابت به جنب‌وجوش درآمدند. در میان این گروه مردی معروف به خرد و بذله‌گویی، مدّعی اجرای نمایشی شد که تا آن لحظه کسی شاهد آن نبوده است. وقتی این خبر همه‌جا پیچید، هیجان تمام شهر را دربرگرفت (در آن هنگام زندگی عاری از هیجان و بسیار کسالت‌بار بود) و جای نشستن برای کسانی که به تماشا آمده بودند، پیدا نمی‌شد. وقتی تردست، بدون وسایل با دستیار روی صحنه رفت، سکوت همه‌جا را فرا گرفت و تمام حاضران مشتاق و بی‌قرار منتظر ماندند.
تردست ناگهان سرش را در چین و چروک بالا پوشش فروبرد و چنان ادا و صدای بچّه‌خوک را تقلید کرد که همه یک‌صدا گفتند او بچّه‌خوکی را توی بالاپوش خود پنهان کرده است و تقاضا کردند لباس‌هایش را بگردند. وقتی هیچ‌چیز در لباس‌هایش نیافتند، گروه بسیاری از مردم پول هنگفتی برای او جمع کردند و موقعی که از صحنه پایین می‌رفت با هلهله و تشویق بدرقه‌اش کردند.
در میان تماشاچیان مردی روستایی نیز شاهد ماجرا بود. او پس از نمایش تردست با خود گفت: «به خدا که من بهتر از او از پس این کار برمی‌آیم.» و بعد بدون درنگ اعلام کرد که فردا با نمایش خود، تردست را شکست خواهد داد.
روز بعد جمعیت، حتّی از جمعیّتی که روز نمایش تردست آمده بودند، هم بیش‌تر بود چرا که بسیاری از مردم نه برای هنرنمایی مرد روستایی که برای دست انداختن او به نمایش رفته بودند. سرانجام دو رقیب روی صحنه رفتند.
ابتدا تردست شروع کرد. او چنان صدای خوک را تقلید کرد که فریاد و هلهله‌ی مردم به آسمان رفت. سپس نوبت مرد روستایی شد. او چنان‌که چیزی مثل خوک را زیر لباس‌هایش پنهان کرده باشد، دست‌های خود را بالا گرفته بود. امّا مردم که روز پیش لباس‌های تردست را گشته و چیزی نیافته بودند، تصوّر می‌کردند روستایی چیزی زیر لباس‌های خود پنهان نکرده و دارد تظاهر می‌کند. امّا در واقع مرد روستایی بچّه‌خوکی را زیر لباس‌ خود مخفی کرده بود و هر وقت گوش حیوان را می‌فشرد، حیوان از درد جیغ می‌زد. با این‌همه مردم معتقد بودند که تردست صدای خوک را بهتر از روستایی تقلید کرده است و او را از بالای صحنه پایین کشیدند.
آن‌گاه روستایی بچّه‌خوک- دلیل انکارپذیر اشتباه آنان- را از زیر لباس خود بیرون آورد و گفت: «خوب نگاه کنید! این بچّه‌خوک نشان می‌دهد که شما چگونه داورانی هستید.»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.