ای سست عهد، تو را زن نامیدهاند!
سالها پیش، در شهر افسوس زنی همسر خود را از دست داد. زن آنقدر شوهرش را دوست داشت که هیچچیز نمیتوانست او را از کنار تابوت همسرش دور کند. بدین ترتیب او که مدام در کنار قبر همسرش به سر
نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)
سالها پیش، در شهر افسوس (1) زنی همسر خود را از دست داد. زن آنقدر شوهرش را دوست داشت که هیچچیز نمیتوانست او را از کنار تابوت همسرش دور کند. بدین ترتیب او که مدام در کنار قبر همسرش به سر میبرد و در غم از دست دادن او سوگواری میکرد، در وفاداری نمونه و شهرهی آفاق شد.
روزی گروهی از دزدانی که به معبد زئوس دستبرد زده بودند، بهدلیل توهینی که به مقدّسات مردم کرده بودند محاکمه و به مرگ با صلیب محکوم شدند. آنگاه برای آنکه کسی اجسادشان را از صلیبها پایین نیاورد، در نزدیکی گوری که زن پارسا، خود را وقف آن کرده بود، سربازانی را به نگهبانی گماردند.
از قضای روزگار شبی یکی از سربازان تشنه شد. آن شب زن باوفا پس از ساعتها کنار گور نشستن، از شدّت خستگی در رختخواب دراز کشیده و کنیزی زیر نور چراغ از او پرستاری میکرد. سرباز از کنیزک کمی آب خواست و از لای در که اندکی باز مانده بود، چشمش به زن بیوه افتاد. زن چنان زیبا بود که سرباز با همان نگاه اوّل دل در گرو مهر او بست. از اینرو سرباز که آرام و قرار از دست داده بود، به بهانههای مختلف امّا به نیّت دیدن زن پیش او میرفت. کمکم این دیدارهای روزانه زن را نیز نرم کرد و او نیز دل به مهر سرباز بست.
از آن پس سرباز بهجای نگهبانی از کسانی که به صلیب کشیده شده بودند، آنقدر به دیدار زن رفت تا شبی متوجّه شد یکی از جسدها از بالای صلیب ناپدید شده است. سرباز در نهایت آشفتگی و ترس از مجازات، ماجرا را برای دلدار خود تعریف کرد. نمونه و الگوی وفاداری بلافاصله راهحل مشکل را یافت و به سرباز گفت: «جای نگرانی نیست.» سپس جسد همسرش را به او داد تا بهجای جسد ربوده شده به صلیب بیاویزد و از مجازات غفلت در انجام وظیفه رهایی یابد.
زن با این عمل ننگین، حسن شهرت خود را از دست داد و در بیوفایی انگشتنما شد.
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمهی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
روزی گروهی از دزدانی که به معبد زئوس دستبرد زده بودند، بهدلیل توهینی که به مقدّسات مردم کرده بودند محاکمه و به مرگ با صلیب محکوم شدند. آنگاه برای آنکه کسی اجسادشان را از صلیبها پایین نیاورد، در نزدیکی گوری که زن پارسا، خود را وقف آن کرده بود، سربازانی را به نگهبانی گماردند.
از قضای روزگار شبی یکی از سربازان تشنه شد. آن شب زن باوفا پس از ساعتها کنار گور نشستن، از شدّت خستگی در رختخواب دراز کشیده و کنیزی زیر نور چراغ از او پرستاری میکرد. سرباز از کنیزک کمی آب خواست و از لای در که اندکی باز مانده بود، چشمش به زن بیوه افتاد. زن چنان زیبا بود که سرباز با همان نگاه اوّل دل در گرو مهر او بست. از اینرو سرباز که آرام و قرار از دست داده بود، به بهانههای مختلف امّا به نیّت دیدن زن پیش او میرفت. کمکم این دیدارهای روزانه زن را نیز نرم کرد و او نیز دل به مهر سرباز بست.
از آن پس سرباز بهجای نگهبانی از کسانی که به صلیب کشیده شده بودند، آنقدر به دیدار زن رفت تا شبی متوجّه شد یکی از جسدها از بالای صلیب ناپدید شده است. سرباز در نهایت آشفتگی و ترس از مجازات، ماجرا را برای دلدار خود تعریف کرد. نمونه و الگوی وفاداری بلافاصله راهحل مشکل را یافت و به سرباز گفت: «جای نگرانی نیست.» سپس جسد همسرش را به او داد تا بهجای جسد ربوده شده به صلیب بیاویزد و از مجازات غفلت در انجام وظیفه رهایی یابد.
زن با این عمل ننگین، حسن شهرت خود را از دست داد و در بیوفایی انگشتنما شد.
پینوشتها:
1. Ephesuse
منبع مقاله :هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمهی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}