نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)

 
خوکی به گلّه‌ای گوسفند پیوست و با آن‌ها مشغول چرا شد. یک‌روز چوپان دست‌هایش را روی گُرده‌ی او گذاشت، امّا خوک شروع کرد به آه و ناله. گوسفندها او را ملامت کردند که: «چوپان اغلب دستش را روی گُرده‌ی ما می‌گذارد امّا هیچ‌یک از ما آه و ناله راه نمی‌اندازیم.»
خوک گفت: «حق با شماست. امّا دستی که چوپان به پشت شما می‌گذارد با دستی که به پشت من می‌گذارد فرق می‌کند. دست او بر گرده‌ی شما به‌خاطر شیر یا پشم شماست امّا دست او بر گرده‌ی من، به‌خاطر گوشت من است.»
انسان وقتی جانش در خطر است داد و فریاد می‌کند، نه وقتی مال و منالش.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.