بوسه بر خاك پي حَيدَر(عليه‏السّلام)

نويسنده: جهانبخش، جويا



بحثي در ايمان و آرمان فردوسي و...
صبحدم چون آفتاب از كوهِ خاور سر زَنَد
بوسه اولْ بار بر خاكِ پَيِ حَيدَر زَنَد ( سنا )
نه تنها خورشيدِ سپهر، كه آفتابِ ادبِ پارسي، فردوسيِ بزرگ، آنگاه كه از خراسان 1 سر برزد، نخست بر خاكِ پايِ اميرِموءمنان عليّ‏بن أبي‏طالب ـ عليهماالصّلاة والسّلام ـ بوسه داد و فرياد زد:
برين زادم و هم برين بگذرم
چُنان دان كه خاكِ پَيِ حَيدرم 2
اگرچه مخالفانِ متعصّب كوشيدند نام و يادِ اين شيعيِ باورمند را در خاك كنند و از يادها ببَرند، و مرد را سزاوارِ «بيحرمتيِ دنيا و آخرت» شمردند3، روز به روز آوازه او در سايه باورِ تابناكش بلندي مي‏گيرد، و زمانه، سُراينده پاكدينِ شهنامه را، ديريست كه بر ديده جاي داده
ز شهنامه گيتي پُرآوازه است
جهان را كهن كرد و خود تازه است (سخنيار)
خوشبختانه درباره شاهنامه ـ كه به قولِ راوندي «شاهِ نامه‏ها و سردفترِ كتابهاست» 4 ـ و در بابِ زندگي و انديشه سخنسالارِ طوس فردوسي، بسيار گفته و نوشته‏اند و شاهنامه‏پژوهي و فردوسي‏شناسي كارنامه‏اي پربرگ و بار دارد5. با اينهمه پرونده بسياري از كاوشها و پژوهشها هنوز بسته نشده و درباره گوشه‏هايِ ارجمندي از حياتِ شاعر و سروده‏هايِ او آن‏گونه كه سزاوار و بسنده باشد، سخن نرفته است؛ ازجمله درباره گرايشها و باورهايِ دينيِ فردوسي و بازتابِ آن در زندگاني و سرايشهايش.
يك وجهِ شخصيتِ فردوسي كه شايد قدري به او جنبه اختصاص مي‏دهد، تعلق وي به دوره‏اي از شعرِشيعيِ پارسي است كه با دوره‏هاي ديگر تفاوتِ اساسي دارد، و اين ـ به گمانِ من ـ بيش از آن‏كه ناشي از منش شخص شاعر باشد، به منشِ مذهبيِ شيعه در آن عهد بازمي‏گردد.
تشيّع در روزگارِ فردوسي، از برخي جوانب، به مذهبِ مستفاد از آثارِ معتبرِ منسوب به اهل بيت ـ صلوات‏الله و سلامه عليهم أجمعين ـ نزديك‏تر بود، خاصه از اين جهت كه مي‏دانيم «در مكتب تشيع...بحثها بر پايه انطباق عقل و شرع است، نه ذوق و كشف، و سخن در راه شناخت حقيقت است بر اساس منطق و استدلال، نه جذبه و حال»، 6 و اين خصيصه در دينداريِ شيعيانِ آن عصر بارز بود.
شعرِ فردوسي هم شعرِ شيعيِ پارسيِ متعلق به همان دوره تاريخِ تشيع است؛ با آنكه قسمتهاي صريحاً مذهبي‏اش پرحجم و بسيار نيست، حاكي از نگاهِ باوقاري است به دين كه بر جامعه شيعه در آن عصر حاكم بوده. از اين حيث، اين شعر، با شعرِ بسياري از پسينيان قابلِ مقايسه نيست.7
استاد دكتر سيدجعفر شهيدي ـ دام ظله ـ به پنج دوره در تاريخِ تشيع قائل‏اند: «1. پس از رحلت رسول اكرم ـ صلي‏الله عليه و آله و سلم ـ تا آغاز غيبت صُغري، يعني از سال 11 تا 260 هجري»؛ «2. از آغاز غيبتِ كُبري، يعني از 329، تا 447 هجري (سال ورود طُغرل سلجوقي به بغداد و برانداختن آخرين پادشاه شيعي آل بويه، الملك الرّحيم)»؛ «3. از دوره تسلّط سلجوقيان تا قتل خواجه نظام‏الملك طوسي (485 هـ. ق)»؛ «4. از دوره تاج الملك ابوالغنائم قمي، وزير شيعي سلجوقيان... تا ورود شاه اسماعيل به تبريز و رسميت دادن به مذهب شيعه در ايران»؛ «5. از سلطنت نادر تا آغاز نهضت علمي جديد در بلاد شيعي، يعني تا پايان قرن سيزدهم هجري». 8 فردوسي ـ چُنان كه مي‏دانيم ـ در دومين دوره، از اين ادوارِ پنجگانه، زيسته، و اين دوره به قولِ استاد شهيدي، از «اعصاري درخشان» است كه اين مذهب به خود ديده. ايشان مي‏گويند: «در اين عصر علما و متكلماني چون نوّابِ اَربع، سعدبن عبدالله‏بن ابي خلف اشعري قمي، ابوسهل نوبختي، محمدبن يعقوب كليني، فرزندان بابويه، ابن قولويه، مفيد، شيخ طوسي، سيدرضي، سيدمرتضي، مروجان مذهب بودند»؛ 9 «در اين دوره علماي شيعه با استفاده از ظواهر قرآن كريم و روايات رسيده از ائمه ـ عليهم السلام ـ، مترقي‏ترين مكتب كلامي را... تأسيس كردند و پايه و اصول اعتقادي و عملي اين مذهب را چنان ريختند كه نه تنها در طول تاريخ زنده بماند بلكه پيوسته پيشروي خود را حفظ كند، و چاره‏جو و جوابگوي مشكلات اجتماعي باشد؛ بدين معني كه از يكسو اصل عدالت را در زمره اصول اعتقادي درآوردند، و از سوي ديگر عقل را جزء مدارك استنباط احكام كلي فرعي شناساندند، و به خلاف مذاهب سنت و جماعت، باب اجتهاد را براي هميشه بازدانستند. به تعبير ديگر در زمينه اعتقاد و عمل، هر دو، حكومت عقل را به رسميت شناختند».10
هرچند پاره‏اي جزئياتِ اين سخنان، بي‏شبهه، قابلِ مناقشه و بحث است، در كليتِ اوصاف و درخشش آن عصر و تجليِ بارزِ منطقِ شيعي و تشيعِ منطقي در ميانِ شيعيانِ روزگارِ مورد اشارت، ترديد نمي‏توان كرد.
فردوسي، فرزندِ اين روزگار از تاريخِ فرهنگِ شيعي است و در همه روزگاران، نزدِ بيشينه فرهنگ‏شناسانِ شيعه، شناخته و ارجمند.
برخورد عالمانِ بزرگِ جهانِ تشيع با نوعِ شاهنامه و داستانهايِ شاهنامگي، فراز و فرودهائي داشته است؛ ولي با شخصِ فردوسي معمولاً احترام‏آميز بوده. عالمِ جليل، عبدالجليلِ قزوينيِ رازي، در بعض مثالب النواصب گفته است:11
«... متعصبان بني اميه و مروانيان، بعد از قتل حسين، با فضيلت و منقبت علي طاقت نمي‏داشتند. جماعتي خارجيان از بقيّت سيف علي و گروهي بددينان را بهم جمع كردند تا مغازيهايِ بدروغ و حكاياتِ بي اصل وضع كردند در حق رستم و سرخاب و اسفنديار و كاووس و زال، و غير ايشان، و خوانندگان را بر مُرَبّعاتِ اسواقِ بلاد ممكَّن كردند تا رد باشد بر شجاعت و فضل اميرالمؤمنين، و هنوز اين بدعت باقي است، كه باتفاق امت مصطفي مدح گبركان خواندن بدعت و ضلالت است...» 12.
بدين ترتيب او ترويجِ داستانهايِ ايرانِ باستان را، دسيسه‏اي اُمَوي براي مشغول ساختن مردم و فراموشانيدنِ فضائلِ اميرمؤمنان ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ مي‏داند.
اتفاقاً سخنِ عبدالجليل بيراه هم نيست؛ مگر نه آن كه در صدرِ اسلام يكي از ابزارهايِ مبارزه كفار و مشركان عرب با دين خدا، اشاعه داستانهايِ پهلوانيِ ايران بود؟
شيخ ابوالفتوح، ذيل آيه «و مِن النّاسِ مَن يَشتَري لَهْوَ الحَديثِ لِيُضِلّ عن سَبيلِ‏الله بِغَيْرِ عِلْم»، مي‏گويد: «مقاتل گفت و كلبي: آيت در نضربن الحارث آمد كه او به پارس رفتي به تجارت؛ از كتابهاي اَخبار و قصص پارسيان و سير و مقامات و حروب ايشان بخريدي و با مكه آمدي. بر مشركان مي‏خواندي و مي‏گفتي: آنچه محمد مي‏گويد هم از اين جنس است؛ اين قصه عاد و ثمود است و اين قصه رستم و اسفنديار، و عرب را آن خوش مي‏آمد براي آنكه غريب بود؛ به آن مشغول مي‏شدند و سماع قرآن رها مي‏كردند.» 13
دستگاهِ خلافت (اموي و عبّاسي) از راههايِ گوناگون به جنگِ اسلامِ شيعي آمده است، ازجمله راههاي فرهنگي مانند وارد ساختنِ اسرائيليات و نصرانيات در تفسير قرآن. 14 بعضي محققان توجّهِ دستگاهِ خلافت به نهضتِ ترجمه و اهتمام به عرضه معارف يوناني و غيريوناني (ايراني، نَبطي، هندي و...) را، آشكارا، دسيسه‏اي براي مشغول ساختن اذهانِ مسلمانان و منصرف ساختنشان از قرآن و حديث و خصوصاً «امامت» دانسته‏اند. 15
پس صحت نظر صاحب نقض در بابِ دسيسه اُمَويان هيچ استبعادي ندارد. باري، همين عبدالجليل‏قزويني كه نظر موافقي به نقل داستانهاي ايران باستان ندارد، وقتي به شخص فردوسي مي‏رسد، با لحنِ ديگري ـ حاكي از احترام ـ سخن مي‏گويد و در رأسِ «شعراء پارسيان كه شيعي و معتقد و متعصب بوده‏اند» فردوسي را ياد مي‏كند: «اولاً فردوسي طوسي شيعي بوده است و در شاهنامه در مواضع به اعتقاد خود اشارت كرده است و شاعري طوسي تفاخر مي‏كند به فردوسي آنجا كه گفت:
هر وزير و عالم و شاعر كه او طوسي بود
چون نظام‏الملك و غزالي و فردوسي بود» 16
شيخ حسنِ كاشي هم كه از منقبت‏گويان و سرايندگانِ نامورِ شيعه است، از فردوسي به نيكي و با ستايش ياد مي‏كند. 17
سروده‏هايِ باورمندانه خودِ فردوسي و توجهي كه مورخان و اديبان شيعي و سني به تشيع اين سراينده بزرگ معطوف داشته‏اند، اين رويه زندگاني او را بر رسيدني‏تر مي‏سازد.
اگر سالِ 1313 هـ. ش. يعني سالِ برگزاريِ نخستينِ مجلسِ بزرگداشتِ فردوسي ـ را، مبدأ زمانيِ شاهنامه‏پژوهيِ نوين و فردوسي‏شناسيِ معاصر بشماريم، مي‏توانيم گفت از همان آغاز ـ و برغمِ ناسازگاريِ طبعِ آن زمان ـ برخي از پژوهندگان جنبه دينيِ شخصيتِ فردوسي و شاهنامهي او را مورد توجه قرار دادند؛ ازجمله زنده‏ياد استاد سيدمحمدِ محيطِ طباطبائي (ره) كه در همان سالِ 1313 هـ. ش. مقالتي درباره مذهبِ فردوسي پرداخت.
و اگرچه اين رشته و زنجيره تا روزگارِ ما پي گرفته شده است، به ياد نمي‏آورم پيش از اين، در اين موضوع، نوشتاري به حجم و دامنه كتابِ آقايِ علي ابوالحسني ـ متخلص به «مُنذِر» ـ ديده يا شنيده باشم؛ كتابِ بوسه بر خاكِ پَيِ حَيدَر عليه‏السلام.
***
آقايِ ابوالحسني معتقدند: «تاريخ كشورمان در هزاره پس از فردوسي، در مجموع، تاريخ بسط و گسترش تدريجي آرمان اوست و اكثريت مردم اين ديار، فكر و فرهنگ فردوسي را در شور و شعور ملي خويش، حاضر دارند» (ص 21) و آشنائي با فردوسي و شاهنامه را بر فرد فردِ ايرانيان «فرض و لازم» مي‏دانند (نگر: ص 23).
ايشان خاستگاه لزوم بحث از فردوسي و شاهنامه و راه بردن به دنيايِ شاهنامه را در اين پنج مورد نهفته مي‏بيند كه:
اوّلاً، شاهنامه آكنده از سودمنديهاي تاريخي است و به اعتبار احتوا بر بخشي از تاريخ ايران باستان «درسها، نكته‏ها، آموزه‏ها و تجربيات مهمي را دربر دارد كه غور و تأمّل در آنها مي‏تواند ملت ما را در حل مشكلات امروز و فرداي خويش ياري دهد» و «اسلام، كراراً به عبرت‏گيري از سرگذشت پيشينيان دعوت مي‏كند و پيداست كه يكي از ابزارهاي مهم اين كار، كندوكار در حوادث گذشته و غور در كتاب قطور تاريخ است». (سنج: ص 17)
ثانياً «آشنايي با خصال و روحيات ديرين ملت ايران» از خلال شاهنامه دست مي‏دهد و «شايسته بل بايسته است كه... در سياستگذاريها و برنامه‏ريزيهاي كلان سياسي و اجتماعي و فرهنگي، مورد تأمّل و توجه... قرار گيرد». (سنج: ص 17 و 18)
ثالثاً «شاهنامه... رزمنامه‏اي حماسي است كه حديث قيام و ستيز مستمر مردم ايران با ظلم و تجاوز را، به شيوايي تمام بازمي‏گويد»؛ «مطالعه آن... همواره روح جهاد و مقاومت در برابر ضحاكها و افراسيابهاي عصر را در مردم ما تقويت كرده است». (ص 18 و 19)
رابعاً «تمامي اديبان و شاعران سترگ كشورمان... براي اندوختن مايه‏هاي علمي و تاريخي و نيز تشحيذ طبع خويش، از اين كتاب بهره فراوان گرفته‏اند» و «نفوذ فردوسي و شاهنامه، از قلمرو زبان فارسي‏نيز فراتر رفته... است». (ص 19 و 20)
خامساً ـ چنان كه گذشت ـ «ايران بعد از فردوسي (بويژه ايرانِ پنج قرنِ اخير...) به لحاظ هويت فكري و علايق فرهنگي و سياسي، گويي جامه‏اي است كه به قامت انديشه، احساس و اعتقاد فردوسي بريده و دوخته شده است» (ص 21) و به قولِ زنده‏ياد استاد محيط طباطبائي «آمال ما و افكار ما و دين ما و مذهب ما و زبان ما و شيوه بيان ما، همه از شاهنامه او نيرو مي‏گيرد» (ص 22).
بدين ترتيب و با اين ذهنيت، آقاي ابوالحسني طي سلسله مقالاتي (در سالهاي 74 ــ76) در مجله تخصصي كلام اسلامي (كه متأسفانه كمتر به دستِ خواهندگان و جويندگانش مي‏رسد!) به بحث از آرمان و ايمانِ حكيم طوس دست يازيدند و اينك با تهذيب و تكميل همان نوشتارها را در قالب اين كتاب به شهنامه‏پژوهان عرضه داشته‏اند.
كتاب حاضر كه ــ اگر خدا بخواهد ــ دفتري ديگر نيز با نامِ خدنگِ سخن از كمانِ خِرَد در پي خواهد داشت، بيشتر متكفلِ بازجستنِ چهره حقيقيِ فردوسي و شاهنامه از پسِ پاره‏اي هياهوهاست كه درباره باورها و خواستهايِ حكيمِ طوس در سرايش شاهنامه به راه افتاده. نويسنده كوشيده است زنگارِ اظهارِ نظرهايِ غرضمندانه را از سيمايِ فردوسي و كتابش بزدايد و بدين آهنگ مجموعه‏اي از اطلاعات را از مآخذِ پُرشمار دستياب كرده و تلاش نموده است با نقدِ برخي داوريها و افشاي پاره‏اي مقاصد و مطامع، سره را از ناسره پديدار سازد. اهتمامِ آقاي ابوالحسني را در بررسي و بهره‏وري از قريب به ششصد مأخذ ــ كه سياهه‏شان در كتابنامه اثر (صص 667 ــ 702) آمده است ــ براي پژوهش در اين حوزه، اگر بي‏نظير ندانيم، بايد كم مانند بشماريم؛ و بدين خَستو شويم كه برخي شهنامه‏شناسان بلندآوازه براي تحقيق و تأليف در اين حوزه، چُنين رنجهائي را بر خود هموار نداشته‏اند!
***
بخشِ نخستِ كتاب (صص 31ــ55) نگارشي است با لحنِ روائي و نزديك به بسترِ يك نمايشنامه كه ـ بنا بر برخي منقولاتِ موجود و همداستان با آنها ـ ماجراي رنجش فردوسي و حضورش در هرات و مازندران و سپس صله سلطان محمود را كه به دستِ شاعر نرسيد، تصوير مي‏كند.
بخشِ دوم (صص 57ــ112) به گزارش چگونگي قرار دادنِ «ايران‏گرائي» (با چهره‏هاي مختلفش) در برابرِ «اسلامگرائي» مي‏پردازد و اين كه چگونه ـ بويژه در عصر پهلوي ـ از «ناسيوناليسم» چونان حربه‏اي بر ضد اسلام بهره گرفته‏اند و در اين راه از شخصيت فردوسي و شاهنامه سوءاستفاده شده است.
بخش سوم (صص 113ــ166) در نقد انديشه‏ها و سخناني رقم خورده كه ـ آگاهانه يا ناآگاهانه ـ «بيهوده، گِل، به ساحتِ مهتاب مي‏زنند!» (ص 117) در اين بخش بر پاره‏اي از داوريهاي تند مرحوم دكتر ذبيح‏الله‏صفا ـ كه در آغازِ كار و ايام جواني از خامه‏اش تراويده و حتي خود نيز بعدها از چنان داوري متاسف گرديده بود و همچنين برخي داوريهاي خام علي رضاقلي، نويسنده كتاب پرهياهوي جامعه‏شناسي نخبه‏كشي، خرده گرفته و بدانها پاسخ گفته‏اند. خصوصاً در تبيينِ حقيقتِ پايبنديِ فردوسي به جهان‏بيني اسلامي ــ و نه چنان كه برخي ادعا كرده‏اند: جهان‏بينيِ زردشتي ـ اهتمام ورزيده‏اند. همچنين ضمنِ انتقاد از نگرشِ گروهي ـ از جمله بِرتِلْس ـ نشان داده‏اند كه فردوسي «حقگرا» است، نه «ايران‏پرستِ» كور و كَر.
بخش چهارم (صص 167ــ208) به گزارشِ نزديكيِ انديشه و روايتگريِ فردوسي به اسلام و دوريِ آن از زردشتيگري مي‏پردازد و نشان مي‏دهد كه فردوسي تا چه اندازه از آموزشهاي شناخته شده نزد مسلمانان متأثر بوده و چه ناهمسوئيهايِ بنياديني با مفادِ متونِ زردشتي دارد. پاره‏اي از كاوشهاي اين بخش، علي‏الخصوص در گزارش و شرحِ پيچشها و باريكيهاي ديباجه شاهنامه ـ كه از دشوارترين جايهايِ اين نامه كِرامند است ـ به كارِ شهنامه‏پِژوهان مي‏آيد.
بخشِ پنجم (صص 209ــ234) به «جمالِ لفظ» و «كمال مضمون» شاهنامه مي‏پردازد، شمه‏اي از بلنديهايِ پايگاهِ شعر و شعورِ فردوسي را بازمي‏نماياند و خاطرنشان مي‏سازد كه ـ به قولِ شيخ اجل ـ «حد همين است سخنداني و زيبائي را». در پايانِ اين بخش با بازخوانيِ بخشي از شاهنامه، نويسنده به تصحيح بدخواني و بدفهميِ بيتي از شاهنامه 18 مي‏پردازد كه سبب شده بود شاهنامه‏پژوهان بپندارند شاهنامه به اعتراف خود فردوسي پانصدتائي بيتِ ضعيف و سست دارد!
در بخشِ ششم (صص 235ــ274) نويسنده كوشيده است نشان دهد فردوسي، «مردي درست به قواره تمدن اسلامي» است؛ بدين معنا كه شاهنامه او سينه‏اي به فراخيِ تمدن اسلامي دارد و ـ در عينِ آگاهي و گزينشگري ـ با نوعي خاصيتِ آينگي، بسياري از گوناگونيهايِ اين تمدنِ ژرف و فراخِ را در خود بازتابانيده است. ذخائر ادبيِ متنوعِ شاهنامه، مَثَلها و حكمتهايِ آن، بهره‏وريِ فردوسي از ادبِ تازي، ميانه‏روي‏اش در به‏كارگيريِ واژگانِ تازي نهاد19 و اقتباسِ او (هم در مضامين و هم در اَساليب) از قرآن و حديث، گواههائي بر اين مدعايند.
بخشِ هفتم (صص 275ــ328) تابشِ شيوه و معارفِ قرآن و عترت (عليهم السلام) را بر شاهنامه، در دو ساحتِ عفتِ فكري و بيانيِ شاعر و نيز باورمندي او به سرايِ بازپسين و نگرشِ مؤمنانه‏اش به «مرگ» و «معاد» برمي‏رسد.
در بخشِ هشتم (صص 329ــ336)، نويسنده «جامي از چشمه خورشيد» برگرفته و در بزمِ معرفت، به گزارشِ بيتي از شاهنامه 20 نشسته؛ بيتي به قولِ نويسنده: «عارفانه». وي در اين بخش توجه شاهنامه‏پژوهان را به بيتي رمزناك و نگريستني از شاهنامه جلب مي‏كند كه بر بنيادِ تفسيرهايِ او برخاسته از باورهاي مقدس و اسلامي فردوسي است.
بخش نهم (صص 337ــ372)، به بررسي ديباجه شاهنامه و بركشيدنِ انديشه‏هاي كلامي فردوسي و جلوه‏هاي منظومه انديشگيِ وي در آن، دست مي‏يازد؛ نشان مي‏دهد كه كلام و حكمتِ شيعي چه تأثير ژرف و شگرفي بر انديشه و سخنِ حكيمِ طوس نهاده است.
در بخش دهم (صص 373ــ394)، شهرتِ تاريخي فردوسي به تشيع دوازده‏امامي، از رهگذر سروده‏ها، تاريخنامه‏ها، تذكره‏ها و... مورد بررسي و تحقيق قرار گرفته است.
آقاي ابوالحسني كه به صحتِ انتسابِ «هجونامه محمود» به فردوسي، معتقدند در بخش يازدهم (صص 395ــ453) با تكيه بر هجونامه و برخي گزارشهاي ديگر، نقشِ تشيّعِ فردوسي را در اختلاف و ناسازگاري‏اش با شاهِ غزنوي بررسيده‏اند.
نويسنده در بخش دوازدهم (صص 455ــ464) مي‏كوشد با مثالهائي نشان دهد كه چه اندازه فردوسي و شاهنامه در درازنايِ تاريخ به سببِ همين اعتقاد و صبغه شيعي، مورد كينه‏ورزيِ شيعه‏ستيزان بوده‏اند.
بخشِ سيزدهم (صص 365ــ518) به بررسي ابيات سنيانه متضمن اعتقاد به خلفاي سه‏گانه و ياد كرد امام علي (عليه‏السلام) به عنوانِ خليفه چهارم مي‏پردازد كه در برخي (ريشتترينه‏ي) دستنوشتهاي شاهنامه در ديباجه آمده است. آقاي ابوالحسني با بحثي تفصيلي همنوا با برخي از ديگر شاهنامه‏پژوهان 21 ـ اين ابيات را مجعول و برساخته مي‏دانند و حتي احتمال الحاقِ آنها را توسطِ خود شاعر (في‏المثل بجهتِ ملاحظاتِ سياسي و...) مردود مي‏شمارند.
ضمائمِ پنجگانه كتاب به ترتيب مي‏پردازند به: ابراهيم پورداود و اقداماتش در ترويجِ زردشتيگري و ترسيمِ چهره‏اي خاص از ايرانِ اسلامي (صص 519ــ554)، نقدِ مايه ادبيِ نيما ـ كه روزگاري از درِ نكوهشِ فردوسي درآمده بود ـ (صص 555ــ582)، نقدِ نظرِ حافظ محمودخان شيراني، شهنامه‏شناسِ پاكستاني، ـ كه «هجونامه»ي منتسب به فردوسي را مجعول دانسته بود ـ (صص 583ــ642)، روندِ توطئه‏آميزِ تحريفِ متون و مصادرِ كهن از ديرباز تاكنون، براي ستيز با مذهبِ خاندانِ وحي عليهم‏السلام (صص 643ــ654)، معنايِ «رافضي» و پيشينه اطلاقِ آن بر شيعيانِ دوازده امامي (صص 643ــ666).
***
كتاب آقاي ابوالحسني آخرين رهاوردِ سلسله مباركي است از نگرشها و نگارشها كه بر پاره‏اي گفته‏هايِ نااستوار و نوشته‏هايِ سُستِ ستاننده صبغه باوريِ شخصيتِ حكيم طوس، رَقَمِ ترقين مي‏كشند، و خامي و ناسزاواريِ مُشتي داوريها را، از دستِ داوريِ تئودور نولدكه و هم‏انديشگانِ او، روشن مي‏سازند.
تئودور نولدكه (Theodor Noldeke)، مستشرقِ آلماني، حتي تن در نمي‏دهد كه فردوسي را يك مسلمانِ سني يا شيعيِ تمام قلمداد كند و از او به عنوانِ «كسي كه دست بالا نيم مسلمان بيش نيست» 22 ياد مي‏نمايد و با جَزْمي شگفت‏آور مي‏گويد: «... ما مي‏توانيم اطمينان داشته باشيم كه او هيچ وقت جداً معتقد به يك مذهبِ رسمي [از مذاهبِ اسلامي] نبوده است.» 23
امروز نه‏تنها اين سخنان در ترازويِ تحقيق، سنگي ندارند، حتي سخناني مثلِ اين كه نولدكه مي‏گويد: «مشكل مي‏توان قبول كرد كه فردوسي علوم و فضايل عصر خود من جمله علوم ديني و فلسفي اسلامي را تحصيل كرده باشد» 24، موردِ ترديد است؛ و بي‏سنگي و نااستواريِ اين سخنان روزاروز از رهگذرِ ظهورِ نوشتارهائي چون كتابِ بوسه بر خاكِ پيِ حيدر عليه‏السلام آشكارتر مي‏گردد.
در كنارِ اين شادماني، جايِ يك نگراني هم هست و آن اين كه گزارشگران باورمندِ زندگانيِ فردوسي كه دلبسته حقائقِ والايِ ايماني و همچنين ستاينده سراينده بلندپايه طوس‏اند، ناخودآگاه اندكي راهِ اغراق و مبالغت بپيمايند و زياده‏روي كنند.
بي آن كه خداي نخواسته، در پي فروكاستنِ ذره‏اي از پايگاهِ بلند و ستيغ‏آساي استادِ طوس باشم، معتقدم اين عقيده كه فردوسي «در گردونه پيكار انديشه‏ها و چالش افكار، در پي بزرگمردان عصر خود چون صدوق و مفيد و سيدين رضي و مرتضي ـ اعلي الله مقامهم ـ گام زده و حماسه كُمَيت و دِعبِل و سيد حِميَري را زنده كرده است» (ص 15)، قدري غلوآميز است.
شايد من دوست داشته باشم ـ و صد البته دوست دارم ـ كه فردوسي درست مردي چون همشهريِ بزرگوارش، شيخ الطائفه ابوجعفر طوسي، باشد؛ يا از سروده‏هاي حافظ بوي انديشه اشعري برنيايد، يا دامنِ مولانا جلال‏الدين به مرده‏ريگِ اسلامِ اُمَوي آلوده نشود.25 اينها همه خواستها و پسندهايِ من است؛ ولي «واقعيت» جايِ ديگر نشيند.
فردوسي مردِ شيعيِ باورمندي است، و درين گفتگوئي نيست؛ ولي چند و چونِ باورِ او را بايد در ظرفِ زماني و مكاني و مختصاتِ تاريخيِ او بازشناخت.
استاد دكتر سيدجعفر شهيدي كه معتقدند بايد «عصر فردوسي و مردم محيط او و فرهنگ حاكم بر آن محيط را بدقت» نگريست و دانست «كه فردوسي هم يكي از مردم آن عصر و پرورده فرهنگ حاكم بر آن بوده است» مي‏نويسند:
«من نمي‏خواهم بگويم فردوسي مسلماني متعصب بود كه نمازهاي پنجگانه را به وقت مي‏خواند و روزه ماه رمضان را تمام و كمال مي‏گرفت ـ شايد هم چنين مسلماني بوده، نمي‏دانم...ــ ولي آنچه مسلم است اينكه اگر در آن روز پرچم‏هائي مي‏افراختند و مي‏گفتند مسلمانان، گبران، بيدينان، دشمنان اسلام، هر دسته زير پرچمي بروند، بي‏گمان فردوسي پرچم مسلمانان را مي‏گزيده است... البته بايد بگويم از تسلط مردمي بر قوم خود كه شايستگي اين فرمانروائي را نداشتند رنج مي‏برده است. اما اين فرمانروايان عرب‏ها نبودند. زيرا آخرين نفوذ حاكمان آنان با روي كار آمدن سلسله طاهريان از ميان رفت.
فردوسي مردي بوده است مسلمان، ميهن‏دوست، آشنا به كلام اسلامي، و معتقد به كلام شيعي و دوستدار خاندان رسول [صلي الله عليه و آله]؛ و آنچه بر انديشه او حكومت مي‏كرده است كلام شيعي است و بازتاب اين انديشه را در شعر او مي‏بينيم.» 26 خيال مي‏كنم اين نظر يكي از معتدل‏ترين نظرهائي است كه درباره فردوسي و مذهبِ او ابراز گرديده.
به گمان بنده، از دربايست‏ترين بررسيهايِ درانداختني در حوزه مطالعاتِ مربوط به تمدنِ اسلامي، «گونه‏شناسي (/ مكتب‏شناسي)»يِ درونه تشيع و تسنن است. 27 توضيح اين كه هر يك از دو حوزه تشيع و تسنن، در درونِ خود شاهد نايكنواختيهائي بوده‏اند؛ ـ چنان كه طبيعي است ـ دينْ‏شناسان و دينْ‏ورزان در مَنش و كُنش در درازنايِ زمان يكسان و همگون نبوده‏اند.
بر اين بنياد در درونه هر يك از دو فرقه شيعه و سني، افراد، بل گروههائي، ديده مي‏شوند كه نماينده يك انديشه يا انديشه‏هايِ كلامي، فقهي، سياسي يا...ي ويژه‏اند و ما، در اينجا، آنها را «گونه / مكتب» نام مي‏دهيم.
در درونه تسنن، چهارِ مكتبِ بارزِ فقهي كه تشخص فرقه‏اي دارند ـ يعني: حنفي، حنبلي، شافعي، مالكي ـ ، مي‏شناسيم و همچنين مكاتبِ اصليِ كلامي ـ مانندِ گروههاي معتزلي و اشعري ـ ؛ و در درونه تشيع، گذشته از تفرق‏ها ـ مثلِ انشعابِ فرقه‏هايِ اسماعيلي و زيدي ـ ، بلكه در درونه خودِ طائفه اماميه اثناعشريه، گروههائي شاخص شده‏اند ـ مانندِ اخباريان و اصوليان، و اخيراً، مكتبِ تفكيك.
باز هر يك از اينان دسته و گروهها و بخشبنديهايِ دروني را برمي‏تابند؛ چُنان كه در ميان اخباريان، مرحومِ فيضِ كاشاني را با مرحومِ ملامحمد امين استرابادي همسان و هم‏روش دانستن خطاست، و...
هنوز دهها و صدها و شايد هزاران مكتب فكري ـ دينيِ مهم در درونه تمدن اسلام كه نمايش فرقه‏اي ـ گروهي نيافته‏اند، هستند و مع الأسف ناكاويده مانده‏اند.
در ميانِ خودِ اماميه، مكاتبِ دور و نزديكي چون مكتب بغداد، قم28، ري29، سبزوار و... مي‏توان سراغ كرد و سراغ داد كه معمولاً كمتر موردِ پژوهش قرار گرفته، و عمدتاً هم در چارچوب و كالبدِ يك «مكتب / گونه»ي انديشگي ديده و بررسيده نشده‏اند.
در موردِ فردوسي هم گمان مي‏كنم، بايد او را در يك «گونه / مكتب / جريان» انديشگيِ شيعي در خراسان (/ طوسِ) سده چهارم، آن در فضايِ دهقاني، بازشناخت.
بحاصل آوردنِ معنائي روشن و درست از دهقان، از كليدهايِ اصليِ راهيابي به شناختِ كيستيِ فردوسي است.
همچنين روشن كردنِ چند و چونِ نسبتِ تشيع و شعوبيگري در ايرانِ روزگارِ فردوسي و كيفيتِ آميزش اين دو گرايشِ باوري ـ فرهنگي در خودِ او، ضرورت دارد.
بر نكته‏سنجان پوشيده نيست گُزاردِ حقِ هر يك از اين مباحث، در خواهِ نوشتاري جداگانه است، و در اين قلم‏انداز نمي‏گنجد؛ ليك به اجمال مي‏گويم:
وابستگيِ فردوسي به دهقانانِ خراسان كه در عينِ مسلماني هنوز ميراثدارِ ايرانِ باستاني و مراسم و شعائرِ مليِ آن محسوب مي‏شدند و همچنين گرايشهاي شعوبي وي ـ كه البته از نوع معتدل است ـ ، به هر روي، چهره مرد را از ديگر بزرگاني چون شيخ عبدالجليل قزوينيِ رازي و... متمايز مي‏سازد و هر يك را به طائفه و گروهي منتسب مي‏دارَد.
نمونه را، ترديد نمي‏توان داشت كه ميانِ نگرشِ شيخ عبدالجليل، صاحبِ نقض، و فردوسي به فرهنگِ باستانيِ ايران و ايرانِ باستاني تفاوتي گوهرين هست. نمونه را، در بابِ زردشت و آئين او، فردوسي در عينِ مسلماني و اعتقادِ اسلامي، محبانه سخن مي‏گويد و منافاتي بين باور اسلامي و دلبستگي‏اش به آئين باستاني كه آن هم به باور او، ريشه الهي و بهشتي دارد ــ 30 نمي‏بيند. در مقابل، شيخ عبدالجليل قزويني، زردشت را موحد نمي‏داند و دوگانه‏پرست مي‏شمارد. وي مي‏گويد: «... بوقت گُشتاسب و لُهراسب كه ملوك آتش‏پرستان بودند، مردي پديد آمد نامِ او زردشت؛ دعوي پيغمبري كرد و كتابي جمع كرد آن را زند و پازند خواندند. مردي بود بعد از وي نامش ماني. از پسِ وي دعويها كرد و به دو خداي مي‏گفتند: يكي نور و يكي ظلمت». 31
بنده را با درستي يا نادرستيِ برداشتِ شيخ جليل رازي، عبدالجليل، از دين زردشت 32 كاري نيست 33 و همچنين به داوري ميانِ فردوسي و عبدالجليل ننشسته‏ام؛ نه ديدگاه فردوسي را مي‏ستايم و آنِ عبدالجليل را مي‏نكوهم، نه بعكس. آنچه ملحوظ من است، تفاوتِ اين دو نگرش است.
***
باري، برغمِ پاره‏اي مناقشاتِ جزئي از اين دست، كتابِ آقاي ابوالحسني نه تنها كوششي ارجمند در بازنگريِ سيمايِ سراينده شاهنامه است، خوانندگان را هم به آفاقي فرحبخش و دلاويز و خردپرور در بازخواني و بازشناسيِ كارنامه فردوسي و فردوسي‏ها فرامي‏خوانَد:
«امروزه ما در دوران انحطاط تمدن اسلامي (و اگر خدا بخواهد، در عصر نوزايي و طلوع مجدد اين تمدن) به سر مي‏بريم و در اين هنگامه، امثال فردوسي مي‏توانند با خوي والا و روش متمدنانه خويش، سرمشق نيكويي براي ما باشند كه بر اساس آن ابعاد وجودي خود را در جميع شئون ـ به قد و قواره تمدن «مطلوب» اسلامي ـ گسترش و تعالي بخشيم» (ص 236 و 237؛ پينوشت).
حق به دستِ ايشان است. از فردوسي‏ها، مي‏توان و بايد چيزهايِ بسيار آموخت؛ و ازجمله، به ياريِ ايشان، به دركي روشن از معنايِ «ايرانيِ مسلمان» نائل آمد. نمي‏خواهم بگويم: فردوسي ناب‏ترين و راست‏ترين نمودارِ «ايرانيِ مسلمان» است؛ بلكه مي‏گويم از انديشه‏ها و كارنامه او و امثالِ او مي‏توان ـ و باز: بايد ـ در راهِ وصول بدان مقصدِ اعلي بهره بُرد.
آقايِ ابوالحسني هوشمندانه بر اين نكته انگشت نهاده‏اند كه از ديرباز «در ذهن ملت ايران، هيچ‏گونه تعارضي بين «ايران» و «اسلام» وجود نداشت» (ص 15)؛مقابل قرار دادنِ «ايران» و «اسلام» كارِ منفعتْ‏جوياني بوده و هست كه زيانِ ديگران و سودِ خويش را در تقابل و تضادِ «ميهن‏گرائي» و «دين‏ورزي» مي‏بينند و از اين راه آبي به آسيايِ خويش مي‏ريزند.
چُنان كه جايِ ديگر نوشته‏ام: «ديانت و قوميّت... دو مقوله جداگانه‏اند و اصلاً قَسيمِ هم نيستند كه از ميانشان اختياري [و انتخابي] شدني باشد»34 ولي متأسفانه، از روزگاري نه چندان دور، خيانت و جهالت، دست به دستِ هم داده‏اند و اسلام و ايران را دو مفهومِ ناسازگار وانموده‏اند.35 افسوس!
شرحِ اين هجران و اين خونِ جگر
اين زمان بگذار تا وقتِ دگر!

پی نوشت:

1 ــ فخرالدين اسعد گرگاني گفته است: زبانِ پهلوي هر كو شناسد خراسان آن بود كز وي خور آسَد
2 ــ شاهنامه، ويراسته قريب ـ بهبودي، ج 1، ص 6.
3 ــ سنج با سخنِ شبانكاره‏اي در: سرچشمه‏هايِ فردوسي‏شناسي، محمدامين رياحي، ص 325.
4 ــ سرچشمه‏هاي فردوسي‏شناسي، ص 249.
5 ــ زماني استاد خرمشاهي به من يادآور شدند كه كتابشناسي فردوسي بسي حجيم‏تر از كتابشناسيِ حافظ است؛ و راست
مي‏گفتند.
6 ــ از ديروز تا امروز، (مجموعه مقاله‏ها و سفرنامه‏ها) دكتر سيدجعفر شهيدي، ص 147.
7 ــ نبايد از ياد برد كه فردوسي مرد حقيقتاً دانشمندي بوده و لقبِ حكيم را در حقِ او از سرِ تعارف و هرروزينگي به كار
نبرده‏اند. يكي از اعدايِ او نوشته است: «او را جمله علوم عقلي و نقلي جمع بوده است» (سرچشمه‏هاي فردوسي‏شناسي، ص
325)؛ و تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها!
8 ــ از ديروز تا امروز (مجموعه مقاله‏ها و سفرنامه‏ها)، دكتر سيدجعفر شهيدي، ص 142 و 143.
9 ــ همان، همان صفحات.
10 ــ همان، ص 144.
11 ــ نقض، به تصحيح استاد فقيد ميرجلال الدين محدث، تهران، 1358 هـ. ش، ص 67.
12 ــ آقاي ابوالحسني، از قضا، در حاشيه كتاب خود (ص 63)، همين پاره نقض را آورده و در برابر لفظ «سرخاب»، «كذا» نوشته‏اند. نگارنده اين سطور را دانسته نيست كه وضعِ آن «كذا» از چه روي بوده، پس به قصد ايضاح معروض مي‏دارد كه «سرخ» و «سهر»، دو ريختِ مترادف، و «سرخاب» و «سهراب» به يك معنايند و در نسخه شاهنامه مورخ 741 محفوظ در دارالكتبِ قاهره نيز به جاي «سهراب»، «سرخاب» آمده است.
13 ــ تفسير رَوْحُ‏الجِنان و رُوحُ‏الجَنان، به تصحيح و حواشيِ ميرزا ابوالحسن شعراني، ج 9، ص 66 .
14 ــ سنج: مكتب تفكيك، محمدرضا حكيمي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ص 90.
15 ــ سنج: همان، صص 90ــ96.
16 ــ نقض، ص 231.
17 ــ درباره تاريخِ محمدي (صلی الله علیه و آله و سلّم) سروده اين مرد، اين بنده در سالِ نهمِ مجله آينه پژوهش مقالتي دارد و آنجا به نظرِ او درباره
فردوسي نيز اشارتگر شده است.
18 ــ اگر بازجويي در او بيتِ بد
19 ــ تازي نهاد = عربيّ الأصل
20 ــ ميِ لعل پيش آور اي هاشمي زخمي كه هرگز نگيرد كمي
21 ــ آقاي دكتر خالقيِ مطلق در شاهنامه مصححِ خويش آشكارا اين ابيات را الحاقي شمردند. از آخرين نوشتارهائي كه درباره اين چند بيت ديده‏ام مقاله‏اي است در دفترِ دهمِ نامواره دكتر محمود افشار يزدي ـ عليه‏الرّحمة.
22 ــ حماسه ملّي ايران، ترجمه بزرگ علوي، ص 79.
23 ــ همان، ص 80 و 81 .
24 ــ همان، ص 81 .
25 ــ شايد عمري باشد و توفيقي تا در گفتاري درباره آلايشهايِ اُموي در ميراثِ انديشگيِ مولانا جلال‏الدين سخن بگوئيم.
26 ــ شاهنامه فردوسي پديده... (خلاصه مقالات كنگره هزاره تدوين شاهنامه در تاجيكستان)، ص 120 و 121.
27 ــ نگارنده اين سطور در مقاله‏اي درباره زنده‏ياد محدثِ اُرمَوي، (آينه ميراث، س 2، ش 1 و 2)، اشارتگونه‏اي بدين باب درباره تشيعِ ري گشوده است و ـ اگر خدا بخواهد و ياري كُنَد ـ در دفتري به نامِ خروشِ ري مبسوط در اين باب سخن خواهم راند.
28 ــ اختلافِ دو مكتبِ بغداد و قم از حيثِ فقهي قدري شناخته آمده است. از ديدگاهِ كلامي نيز شايد چالشِ اعتقاداتِ صدوق و تصحيح الإعتقادِ مفيد (رهما) را بتوان مصداقِ آن شمرد.
29 ــ نمودِ روشن و روشنگرِ مكتبِ ري، در نقضِ عبدالجليل است. نيز نگر: پينوشتِ 27.
30 ــ نگر: شاهنامه فردوسي، تصحيح متن به اهتمام: م. ن. عثمانوف، زير نظر: ع. نوشين، ج 6 ، ص 261.
31 ــ نقض، به تصحيح استاد فقيد ميرجلال‏الدين محدث، تهران، 1358 هـ. ش، ص 316 و 317.
32 ــ ابوالمعالي محمدبن نعمت علوي فقيه بلخي هم در بيان الاديان (به تصحيح: محمدتقي دانش‏پژوه، ص 42) مي‏گويد: «... زردشت گفته است كه صانع دو است، يكي نور است كه صانع خير است، و يكي ظلمت است كه صانع شر است»؛ و اين، درست يا نادرست، باورِ بسياري از پيشينيان بوده است.
33 ــ مي‏افزايم: متأسفانه برخي قُدمايِ اماميّه كه تفاسيرشان موردِ رجوعِ اين بنده است، ذيل آيه 17 از سوره 22 (الحج) كه واژه «المجوس» در آن آمده، توضيحِ كافي نداده‏اند تا نظرگاهشان در بابِ مجوس و نسبتِ آن با زردتشتيگري و مسائلِ مستفاد از آيه روشن شود.
34 ــ فصلنامه آينه ميراث، س 1، ش 3 و 4، ص 95.
35 ــ نگر: همان، همان ص.

منبع: سایت سراج