قیامت و دوستی ها
قیامت و دوستی ها
پس از بیان یک سلسله تذکرات که در آیات پیش داده شد (2) و ذکر بعضی از امثال یعنی نمونهها و تاریخها و سرگذشتها از موسی و عیسی علیهما السلام و پس از اینکه هیچ یک از این تذکرات به حال سرسختیهای قریش رؤسا و ملا قریش سود نبخشید، این آیه تقریبا بیان یاس آمیزی است درباره آنها; میفرماید: «هل ینظرون الا الساعة ان تاتیهم بغتة و هم لا یشعرون.»
«ینظرون» به معنای ینتظرون است. کلمه «نظرة» تنها به معنی نگاه نیست، به معنی مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان کان ذو عسرة فنظرة الی میسرة» (3). این آیه در بابل «مدیون و دائن» است که اگر مدیون در مشقت است و ادای دین برای او سخت استبر دائن است که او را تا وقتی که تمکنی پیدا کند و در یسر قرار گیرد مهلتبدهد و فعلا که در عسر و مشقت استبر او فشار نیاورد تا دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا کلمه «نظرة» به معنی مهلت و انتظار است.
در اینجا هم همین معنی را دارد. «هل ینظرون» یعنی آیا انتظار میبرند؟ آیا منتظر چیزی جز مرگ یا قیام قیامتخواهند بود؟ یعنی دیگر چیزی نمانده که به اینها گفته نشده باشد و دیگر امیدی به حال اینها نیست. اینها حالتشان این است که انتظار نمیکشند جز اینکه مرگ و یا قیامت کبری بیاید (این در واقع زبان حالشان است نه اینکه خودشان جز این انتظار نمیکشند).
اینکه عرض میکنیم «مرگ» یا «قیامت کبری» به این دلیل است که کلمه «الساعة» آمده است. این کلمه در قرآن معمولا به معنای قیامت میآید. در مورد مرگ هم «قیامت» گفته میشود، از باب اینکه هر کسی که بمیرد قیامت او بپا شده است: «اذا مات المرء قامت قیامته» وقتی که انسان میمیرد قیامت او بپا شده و شروع شده است. البته یک قیامت کبری و قیامت عمومی داریم که حساب دیگری دارد.
میفرماید اینها دیگر هیچ انتظاری بر ایشان نیست مگر آنکه قیامتبغتة و به طور ناگهانی آنها را بگیرد. حال یا مقصود این است که مرگ بغتة آنها را [در کام خود] بگیرد و یا قیامت کبری بغتة پیدا شود (چون درباره قیامت کبری هم در قرآن هست که بغتة پیدا میشود در حالی که مردم انتظار چنین چیزی را ندارند و در فکر چنین چیزی نیستند.) اینها هیچ توجه و آگاهی ندارند و نمیدانند که این قیامت است که دارد میرسد و یا مرگ اینهاست که دارد میرسد. اگر مقصود مرگ باشد ممکن است مراد همان مرگ دسته جمعی اینها باشد که به وسیله مسلمین گشته شدندو در واقع «ساعت» و قیامت اینها در «بدر» بپا شد.
آیه بعد آیهای است که درباره مضمون آن، آیات دیگری هم داریم و باید یک مقدار بحثشود و بعد تناسب آن با آیات پیش بیان گردد. در آیات پیش نقد حال ملا قریش یعنی اشراف قریش بود. آنها یک دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز یک «طبقه» بودند و یک وحدت طبقهای و همکاری بسیار شدیدی داشتند.
زندگی مردم قریش در جاهلیت زندگی قبیلهای بود و در زندگی قبیلهای به قول ابن خلدون «عصبیت» حکمفرماست. امروز میگویند در زندگیهای قبیلهای یک روح که همان روح قبیلهای و عصبیت قبیلهای باشد افراد را به یکدیگر شدیدا پیوند میدهد و خود همین عصبیت قبیلهای از جهتی اداره کننده اجتماعشان هم هست و بسیاری از مشکلات را حل میکند و یک سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود میآورد و بالاخره به نحوی جامعه ساز است. (4).
خود قریش یک قبیله بزرگ بود و بطنهاو شاخههای مختلف داشت: بنی هاشم، بنی امیه، بنی زهره، بنی تیم، بنی مخزوم و غیره، که بعضی از اینها مثل بنی هاشم و بنی امیه و بنی مخزوم و بنی زهره قبیلههایی قوی و بعضی مثل بنی عدی که عمر وابسته به آن بود و بنی تیم که ابوبکر وابسته به آن بود از قبیلههای ضعیف و کوچک و منحط قریش بودند و لذا وقتی به کسی میگفتند از «بنی عدی» و «بنی تیم» [هستی] یک مقدار تحقیر آمیز تلقی میشد. به هر حال بطنهای مختلفی بود.
در میان قریش طبقهای وجود داشت که در آن از بنی هاشم، بنی امیه، بنی مخزوم و قبیلههای دیگر افرادی بودند و یک همبستگی طبقهای قوی داشتند. قرآن هم تکیهاش بیشتر روی «همبستگی طبقاتی» آنهاست نه «همبستگی قبیلهای» آنها. در قرآن یک کلمه از همبستگی قبیلهای قریش نیامده است، اسمی از «بنی هاشم» یا «بنی امیه» یا بنی فلان نیست، اما اسم ملا قریش هست. اینها آنقدر به یکدیگر وابسته بودند که [مثلا] ابولهب با اینکه از قبیله پیغمبر صلی الله علیه واله بود و لااقل عصبیت قبیلهای اقتضا میکرد که حامی پیغمبر باشد ولی از طبقه ابوسفیان و ابوجهل بود و به آنها پیوست. بالاتر اینکه عباس بن عبد المطلب عموی دیگر پیغمبر صلی الله علیه و آله با اینکه در حد ابولهب نبود و بلکه بر عکس، به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله علاقهمند بود و مسلم در باطن خودش حامی ایشان بود و به نفع مسلمین هم کار میکرد، ولی جنگ بدر که بپا شد یکی از کسانی که سهمی از بودجه جنگ بدر را علیه مسلمین پرداخت همین عباس بن عبد المطلب بود و خودش هم در جنگ بدر علیه مسلمین شرکت کرد و اگر غیر از این میبود نمیتوانست در مکه زندگی کند. او در بدر اسیر شد و عده دیگری از بنی هاشم از جمله عقیل برادر امیر المؤمنین علیه السلام - که تا آن وقت جزء کفار بود - اسیر شدند. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمود فدیه خود و خویشاوندانت را بده (چون عباس پولدار آنها بود) و هر کس فدیه میداد آزاد میشد. گفت: ندارم. فرمود: یادت هست وقتی میخواستی بیایی به زنت ام الفضل این مقدار پول دادی و گفتی جنگ استشاید بر نگشتم، اگر بر نگشتم این پول را به مصرف برسان؟ از همان پول فدیه اینها را بده. گفت: «اشهد انک رسول الله» شهادت داد و بعد به مکه رفت و باز جزء همانها بود ولی محرمانه به نفع مسلمین کار میکرد. او آدمی بود که در همان جنگ بدر هم دلش با مسلمین بود ولی وابسته به طبقهای بود که با آنها عملا همکاری میکرد. حال این را در نظر داشته باشید.
قرآن بعد از اینکه اینها را در این احد میگوید که «هل ینظرون الا الساعة ان تاتیهم بغتة و هم لا یشعرون» (دیگر چیزی در انتظار اینها نیست جز مرگ) میفرماید: «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین» دوستان در قیامت همه با همدیگر دشمناند مگر پرهیزکاران. قرآن میخواهد بگوید اینها که در دنیا امروز با یکدیگر دوست و متحدند و علیه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله متشکلاند، مبنای دوستی و تشکل و وحدتشان علیه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله امور انسانی نیستبلکه منافعشان است; یعنی: ای دوستان امروز! ای گروهی که دور هم جمع شدهاید و منافع، شما را در یک جا جمع و متحد و متشکل کرده است، از جمله خبرهایی که به شما میدهم این است که در قیامت دشمن خونی یکدیگر خواهید بود.
به نظر میرسد این آیه «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین» به همین جهت دنبال آیه قبیل آمده است، دارد به آنها میگوید که این رفاقتها و دوستیهای بر مبنای مطامع است; این دوستیها آنجا که پای این مطامع در کار نیست و حقایق ظهور میکند یکجا تبدیل به دشمنی خواهد شد. این از جهت ارتباط این آیه با آیات دیگر.
قطع نظر از مورد این آیه، خود این آیه «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین» یک اصل کلی است. همیشه وقتی دو نفر و یا یک عده با یکدیگر دوست میشوند یک وجه مشترکی در کار است که آنها را همگروه و همنشین و معاشر و هم پیاله کرده است. محال است که دو نفر که با یکدیگر هیچ سنخیت روحی ندارند و از وجود یکدیگر بهرهای نمیبرند و در [جذب] منفعتی یا دفع ضرری مشارکت ندارند با یکدیگر دوستبشوند. مولوی در شعرهای معروف خود مثال میآورد که محال است دو نفر با یکدیگر دوستشوند مگر اینکه وجه مشتکری بین آنها باشد. گاهی دیده شده که دو نفر که بر ضد یکدیگر هستند با هم دوستند. ولی باید دانست که آن ضدیت صددرصد نیست، مثلا نود و نه درصد است. آن یک درصد است که این دو را به یکدیگر پیوند داده است. مولوی میگوید:
میگوید دیدم یک زاغ و یک لکلک با هم رفیقند. تعجب کردم که آخر قدر مشترک زاغ و لکلک چیست؟! وقتی جلو رفتم دیدم هر دو لنگند، فهمیدم که این لنگی سبب شده که این دو با یکدیگر رفیق شوند.
دوستی مبنا میخواهد، ریشه و دلیل میخواهد. حکما میگویند معلول تابع علت است، تا علت هست معلول هست، علت که رفت معلول هم میرود. این سماوری که ما روشن میکنیم تا وقتی آتش زیر آن مشتعل است میجوشد، به محض اینکه آتش خاموش شود جوشش هم از بین میرود. علت که از بین رفت معلول هم از بین میرود. دوستیهایی که بر مبنای مطامع مادی است تا وقتی میتواند ادامه داشته باشد که پای مطامع مادی در میان باشد; وقتی که اینها رفت علت دوستی از میان میرود، خصوصا اگر با آشکار شدن حقایق همان علت دوستی به علت دشمنی تبدیل شود. مثلا میدید که این شخص به او فلان منفعت را میرساند; این سبب میشد که دوستیاش زیادتر بشود. در قیامت که حقایق برایش آشکار میشود میبیند همان چیزی که در دنیا محبتش را جلب میکرد برایش آتش آورده است; یعنی همان ملاک دوستی، ملاک دشمنی میشود. به هر میزان که آن پیوند در دنیا بیشتر منشا دوستی بوده، در قیامتبیشتر منشا دشمنی میشود. این در صورتی است که مناط و ملاک، مصامع مادی باشد. اما اگر دو نفر نه بر مبنای مادیات بلکه بر مبنای معنویات، بر اساس توحید و بندگی خدا و عقیده و ایمان در دنیا با یکدیگر دوستباشند در قیامت این دوستی نه تنها از بین نمیرود بلکه شدیدتر میشود چون علتباقی است. تا علتباقی است معلول باقی است. در آنجا بینش [آنها] قویتر و شدیدتر است چون ایمانشان تبدیل به شهود میشود: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید» (5) طبعا آن دوستی که بر مبنای خدا و عقیده درست و ایمان صحیح واقعی بوده استباقی میماند.
بنا بر این دوستانی که در راه ایمان و خدا و در راه حق و حقیقتیکدیگر را دوست دارند در قیامت هم یکدیگر را دوست دارند و بلکه شدیدتر.
در قرآن کریم جزء لذایذ اهل بهشت این را ذکر میکند که آنها برادرانه در کنار یکدیگر هستند: «و نزعنا ما فی صدورهم من غل اخوانا علی سرر متقابلین» (6) هر چه از غل و غش و کدورت است از جان آنها بیرون کشیدهایم، برادروار در نهایت صفا و صمیمیت در مقابل یکدیگر مینشینند و لذت میبرند.
قرآن به مساله «اخوت فی الله» اهمیت میدهد. طرفدار این نیست که انسان خدا پرست در فردیت زندگی کند [و بگوید] من هستم و خدای خودم و با هیچ کس ارتباطی ندارم. نه، تو هستی و خدای خودت، و هر کس که بنده خدای توست او را هم باید دوست داشته باشی. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است. بله، یک وقتی انسان کسی را دوست دارد به غیر ملاک الهی، این با دوستی خدا نوعی تضاد پیدا میکند و نوعی شرکت است. اما دوست داشتن دیگران برای خدا عین توحید است. در یکی از سورهای مسبحات و جزء دعاهایی که در قنوت هم خوانده میشود مؤمنین میگویند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان» پروردگارا ما را و برادرانی که در ایمان بر ما سبقت داشتند بیامرز، آنها را نیز مشمول مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل فی قلوبنا غلا للذین امنوا ربنا انک رؤف رحیم» (7) خدایا در دلها و سینههای ما و در روحههای ما کوچکترین کدورتی نسبتبه اهل ایمان قرار نده ( «غل» یعنی کدورت غش، تیرگی) تو رئوف و مهربان هستی. چقدر بد است که انسان نسبتبه شخصی که واقعا مؤمن و با ایمان است غل و حقد و کینه و ناراحتی در قلب خودش داشته باشد. به همین دلیل است که ما در دستورهای دینی خودمان داریم (8) که اگر دو نفر مؤمن نسبتبه یکدیگر کدورتی پیدا کردند این کدورت نباید بیش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به این دلیل است که ابتدا یک هیجانی در کار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند که زودتر اقدام کنند تا این غل و ناراحتی و این عقدهای که از یکدیگر پیدا کردهاند منتفی و رفع شود.
در زمینه «مؤاخات فی الله» دستورهای زیادی داریم. در حدیثی که در کافی (9) هست پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به اصحابشان فرمودند (10): «ای عری الایمان اوثق» ؟ در میان دستگیرههای ایمان کدامیک محکمتر است؟ یکی گفت: نماز; دیگری گفت: روزه; سومی گفت: حج; چهارمی گفت: جهاد و دیگری گفت: زکات. حضرت فرمودند: تمام اینها که شما گفتید دستگیرههای محکمی هستند ولی مقصود من چیز دیگری است. گفتند: خودتان بفرمایید یا رسول الله! فرمودند: «الحب فی الله و البغض فی الله» اینکه یکدیگر را به خاطر خدا دوست و یا دشمن بداری; یعنی دوستان خدا را به خاطر خدا دوستبدارید و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن بدارید; این محکمترین دستگیرههای ایمان است.
امیر المؤمنین علیه السلام در کلمات قصار نهج البلاغه میفرمایند: «کان لی فی ما مضی اخ فی الله» (خیلی جملههای عالی و خوبی است!) من در گذشته برادری داشتم اما «اخ فی الله» یعنی نه برادر نسبی، بلکه برادری که یکدیگر را به خاطر خدا دوست میداشتیم «و کان یعظمه فی عینی صغر الدنیا فی عینه» (11) یک چیز، او را در چشم من بزرگ میکرد و آن این بود که همه دنیا در نظر او کوچک بود. این خودش بزرگی است. تا انسان بزرگ نباشد دنیا در نظرش کوچک نمیآید. شراح گفتهاند با قرائنی که در مجموع این جملهها هست مقصود ایشان جناب «عثمان بن مظعون» است. (12)
حال ببینیم چرا در آیه شریفه کلمه «اخلاء» (جمع خلیل) آمده است؟ ما حضرت ابراهیم علیه السلام را «خلیل الله» میگوییم. بعضی میگویند علت اینکه به دوست «خلیل» میگویند این است که خلیل از ماده «خلت» است و خلتیعنی حاجت. به دوست از آن جهت «خلیل» میگویند که به نیازمندیهای دوستش میرسد، رفع خلت و رفع نیاز از دوستش میکند، یعنی به اعتبار یکی از شرایط و آداب دوستی به دوست «خلیل» میگویند.
ولی من فکر میکنم - چنانکه برخی عرفا هم گفتهاند - ریشه این کلمه این نیست. این کلمه از همان ماده «تخلل» است. تخلل یعنی آمیختگی، یکی شدن. اگر خلیل از ریشه «خلت» به معنای حاجتباشد، ما خدا را میتوانیم «خلیل ابراهیم» بنامیم ولی ابراهیم را دیگر نمیتوانیم «خلیل الله» بگوییم. خدا را به اعتبار اینکه نیازمندیهای ابراهیم علیه السلام را بر میآورد میتوان گفتخلیل ابراهیم است اما ابراهیم چطور؟ ظاهر این است که خلتبه معنی آمیختگی است. دو نفر وقتی با همدیگر دوست میشوند، ولو ریشهاش مطامع باشد، بالاخره با یکدیگر اختلاط و امتزاج روحی پیدا میکنند. مولوی میگوید:
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
دو نفر وقتی با یکدیگر معاشرت کنند ولو مبنای معاشرتشان مطامع و منافع مادی باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با یکدیگر مخلوط میشود. از روح این، روح او متاثر میشود و از روح او روح این و خود به خود در این بین تخلل و اختلاط و امتزاج پیدا میشود. حال چند روایت دیگر را عرض میکنم.
در کافی حدیثی از امیرالمؤمنین علیه السلام هست که راجع به شرایط دوستی میفرماید: «من استحکمت لی فیه خصلة من خصال الخیر احتملته علیها و اغتفرت فقد ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دین» اگر کسی یک خصلت نیک در او باشد و سایر خصلتها را نداشته باشد برای من قابل تحمل است که به خاطر همان خصلت نیکش با او دوستی کنم. اما دو چیز است که آنها رکن دوستی است. اگر آن دو رکن باشد و هیچ یک از خصلتهای دیگر نباشد برای من کافی است. ولی دو خصلت است که اگر آنها را نداشته باشد قابل تحمل نیست، قابل معاشر نیست. آن دو خصلتی که نبودشان قابل تحمل نیستیکی «عقل» است و دیگری «دین» . «و لا اغتفر فقد عقل و لا دین» آن چیزی که از نظر من در دوستی قابل بخشش نیستیکی فقدان عقل است و دیگری فقدان دین «لان مفارقة الدین مفارقة الامن» (خیلی عجیب است!) چون اگر دوست من دین نداشته باشد من از ناحیه او امنیت ندارم، یعنی یک روزی مرا سودا خواهد کرد. اگر دین داشته باشد میتواند برای من قابل اعتماد باشد که یک روزی روی من و دوستی من معامله نخواهد کرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدین مفارقة الامن» اگر دین نباشد من اصلا امنیت ندارم، وقتی امنیت نداشته باشم دائما نگران هستم نکند او یک حقهای به من بزند. بعد فرمود: «فلا یتهنا بحیاة مع مخافة» زندگی اگر توام با بیم و ترس باشد گوارا نیست. پس باید با کسی دوستی کنم که صد در صد از ناحیه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحیاة و لا یقاس الا بالاموات» (13) آدمی که عقل نداشته باشد مرده است، با مرده که نمیشود معاشرت کرد.
حدیث دیگری هست که در آن به همین آیه «ال خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو» استشهاد شده است. امام صادق علیه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخی من ارادک لطمع او خوف او اکل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقیاء ولو فی ظلمات الارض» (14) بترس از کسی که با تو برادری و دوستی میکند ولی به خاطر یک طمع یا خوف و ترسی که در بین هست. گاهی عامل خوف سبب دوستیها میشود و افراد را به خاطر یک دشمن مشترک با یکدیگر جمع میکند.
«او اکل او شرب» از دوستی کسانی که به خاطر شکم با آدم دوست میشود بپرهیز، مثل آنها که به خاطر همپیالگی و اینجور چیزها با انسان دوست میشوند «و اطلب مؤاخاة الاتقیاء» اما پاکان و پرهیزکاران را دنبالشان برو و آنها را پیدا کن «ولو فی ظلمات الارض» ولو بروی از گوشههای تاریک زمین، از عزلتها و انزوالها آنها را پیدا کنی. از آن دسته بر حذر باش و اینها را حتما برو پیدا کن. نسبتبه اینها نمیفرماید بی تفاوت باش، میفرماید حتما برو جستجو کن «و ان افنتیت عمرک فی طلبهم» هر چند عمرت را در جستجوی اینها فانی کنی; یعنی ولو اینکه عمرت در جستجوی اتقیا صرف شود برو جستجو کن «فان الله عز و جل لم یخلق علی وجه الارض افضل منهم بعد النبیین» خداوند بعد از پیغمبر در روی زمین فاضلتر [و برتر] از پرهیزکاران خلق نکرده است «و ما انعم الله علی العبد بمثل ما انعم الله به من التوفیق لصحبتهم» خداوند هیچ نعمتی را به اندازه این نعمتبه بندهای نمیدهد، هیچ نعمتی ارزش این را ندارد که انسان با اتقیا و پاکان دوست و معاشر باشد. بعد حضرت این آیه را فرمود: «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین» واستبفرماید که این گونه دوستیهاست که تا ابد باقی میماند.
در احادیث نبوی و احادیث ائمه دستورها و تشویقهای زیادی در این زمینه داریم. امیر المؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه میفرماید:
«اعجز الناس من عجز عن اکتساب الاخوان» (15) یعنی ناتوانترین مردم آن کسی است که نتوانسته استبرای خودش دوست پیدا کند «و اعجز منه من ضیع من ظفر من منهم» از او ناتوانتر آن آدمی است که دوستبه دست آورده و بعد، از دست داده است. وقتی دوستی به دست آوردی کوشش کن که از دست ندهی.
دستورهای زیادی داریم راجع به اینکه با دوستان واقعی خودتان، دوستانی که شایسته دوستی هستند چگونه رفتار کنید. همه برای این است که این دوستیها باقی بماند; از قبیل اینکه اگر از نظر مالی احتیاج داشتند به آنها کمک کنید، ایثار کنید. در وقت نیاز، حاجت، گرفتاری، بیماری مراقب آنها باشید. یا وقتی کسی از دوستان آنها فوت میکند و آنها مصاب هستند کسی به کمک و تسلیت آنها برود. دستورهای زیادی که در این زمینه داریم همه برای این است که اسلام میخواهد دوستیهایی که بر مبنای الهی هستحتما باقی بماند. بریدن از مردم و بریدن از خوبان از نظر اسلام کار خوبی نیست.
در یک حدیثی دیگر، حضرت صادق علیه السلام میفرماید: «مودة یوم میلة» یعنی یک روز دوستی فقط یک تمایل است «و مودة شهر قرابة» یک ماه دوستی قوم و خویشی است «و مودة سنة رحم ماسة» و یک سال دوستی رحمی است که با یکدیگر تماس دارد، خویشاوندی نزدیک است، قطع آن در حکم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما شنیدهایم: «من قطعها قطعه الله» کسی که رحم را قطع کند خدا ببرد خودش را.
حدیث عجیبی است که در داستان راستان نیز نقل کردهام و در کتب زیادی نقل شده است (16) و آن این است که روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام در زمان خلافتشان از شهر کوفه خارج شدند. ایشان دابشان این نبود که وقتی به جایی میروند به عنوان اینکه خلیفه و امیر المؤمنین هستند با اسکورت بروند، ساده میرفتند و ساده هم میآمدند. نه افرادی پشتسرشان حرکت میکردند که از جاه و جلال شناخته شوند و نه لباس خاصی داشتند (لباسشان هم در حد سادهترین لباسها بود) و نه مرکبشان یک وضع خاصی داشت، به شکل یک آدم عادی میرفتند. در برگشتن با یک نفر کتابی برخورد کردند. (اینجا ببینید یک دقایقی هست که فقط زیر ذره بین میشود پیدا کرد) و با یکدیگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه یکدیگر را میپرسند. حضرت فرمودند من میروم کوفه، تو کجا می روی؟ جای دیگری را گفت که یک مقدار از راه را با یکدیگر مشترک بودند و نزدیک کوفه او راهش جدا میشد. گفتند خوب، پس با همدیگر باشیم. آن شخص میدانست که رفیقش مسلمان است. حضرت هم که میدانستند او اهل کتاب است. با همدیگر صحبت کنان آمدند تا به سر دو راهی شاهراه کوفه و راه فرعی رسیدند. او قهرا راه فرعی را گرفت. حضرت هم شاهراه را رها کردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما که گفتی من به کوفه میروم. فرمود بله به کوفه میروم. پرسید: پس چرا از این طرف میآیی؟ فرمود برای اینکه ما با یکدیگر چند ساعت مصاحبت کردیم و مصاحبتحق ایجاد میکند و تو به گردن من حق پیدا کردی (17). به دلیل اینکه تو بر من ذی حق هستی من میخواهم تو را چند قدم بدرقه کنم. نوشتهاند همان جا فکری کرد و گفت: «پیغمبر شما به دلیل این اخلاق حسنهای که دستور داد، به این سرعت دینش دنیا را گرفت» و بعد خداحافظی کردند و او حضرت امیر علیه السلام را نشناخت ولی این خاطره به شکل عجیبی در ذهنش بود تا یک وقتی به کوفه آمد و قهرا در جستجوی همان رفیقش بود. روزی آمد خلیفه را دید، و فهمید فیق بین راه، خود خلیفه است. آنجا بود که شهادتین را گفت و مسلمان شد و یکی از اصحاب خاص امیر المؤمنین گردید. این حدیث را کافی نقل کرده و اصلا از هیمن جا عنوانش را انتخاب کرده است: «باب حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» .
پس معلوم میشود دوستیها و رفاقتها و معاشرتها حق ایجاد کن است. این است که امام علیه السلام فرمود: یک روز دوستی فقط یک تمایل است، اما اگر رسید به یک ماه دوستی، این خویشاوندی میشود و اگر به یک سال دوستی رسید این دیگر در حد رحم ماسه استیعنی رحمی که با همدیگر تماس دارد، یعنی مثل دو تا برادر که از یک رحم به دنیا آمدهاند، این حکم را دارد و قطع او حکم قطع رحم را پیدا میکند. این آیه «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین» ضمن اینکه اشاره استبه اخوتها و خلتهای دنیایی و آنها را در مستثنی منه میگوید، در مستثنی تشویقی استبه دوستیهایی که بر اساس پاکی و تقوا است.
«یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون» در قیامت از طرف خداوند به متقین خطاب میشود: «یا عباد» ای بندگان من. وقتی اتقیا با یکدیگر دوستباشند ملاکش خدا و عبودیتخداوند است نه مطامع که عبد آن مطامع باشند. به آنها از ناحیه ذات حق خطاب میرسد به عنوان «یا عباد» ای بندگان من. این خودش یک پیام دوستی و یک پیام دوستانه از خدا به این دوستان در راه خداست. میبینید اینجا که صحب خلت و دوستی در راه خداست صحبت پیام دوستانهای است که از طرف خدا میرسد، از طرف آن ملاک دوستی میرسد، به آنها پیام فرستاده میشود که: «لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون» دیگر نه بر شما خوفی مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناک خواهید بود.
«خوف» و «حزن» با یکدیگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانیها و شک و تردیدهاست . در مورد بدی احتمالی در آینده خوف گفته میشود و در مورد بدی قطعی اعم از اینکه در حال حاضر باشد یا در آینده قطعی باشد انسان دچار حزن میشود. بنا بر این انسان دو حالت مختلف دارد; یک حالت در مورد خطرات احتمالی که نامش «خوف» است، یکی هم در مورد ناراحتیهای فعلی [و یا قطعی آینده که نامش «حزن» است]. به آنها گفته میشود که «لا خوف علیکم الیوم» از امروز به بعد دیگر نه نگرانی بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غباری از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد نشست، بلکه سرور دائم و حبور دائم است، که در دو آیه بعد میفرماید.
این متقین و این بندگان چه کسانی هستند؟ مشخصات دیگری بیان میکند:
«الذین امنوا بایاتنا» آنها که به آیات پروردگار ایمان دارند و اعتراف و تصدیق. «و کانوا مسلمین» . مکرر این مطلب را گفتهایم و در بخش آخر کتاب عدل الهی هم در این قضیه زیاد بحث کردهایم که یکی از معارف قرآن که در خود قرآن کریم روی آن تکیه شده و احادیث زیادی در این زمینه داریم این است که روح اسلام یعنی تسلیم. اما مقصود تسلیم تن نیست که انسان تنش تسلیم باشد. حتی مقصود تسلیم عقل هم نیست; یعنی تسلیم عقل لازم هست ولی کافی نیست چون تسلیم عقل یعنی اینکه یک چیزی را انسان با فکر بپذیرد. وقتی دلیل یک مطلب برای انسان اقامه شد عقل انسان میپذیرد... (18)
پیوند پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با خدیجه معنی ندارد که یک پیوند العیاذ بالله پست، حیوانی و شهوانی باشد. خدیجه 15 سال از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خدیجه] هر وقت نام او را میبرد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با عظمت از او یاد میکرد و گاهی اشکش جاری میشد که عایشه نارحت میشد. عایشه بر عکس، چون جوان بود به جوانی خودش مینازید. یک دفعه هم گفتیک زن پیر که دیگر اینقدر اهمیت ندارد که اینقدر به او اهمیت میدهی؟ فرمود چه میگویی تو؟ خدیجه برای من چیز دیگری بود.
در شب زفاف حضرت امیر المؤمنین علیه السلام و صدیقه طاهره علیها السلام طبق آنچه که معمول بوده - و شاید هنوز هم در بعضی از دهات معمول است - وقتی عروس و داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند کسی حق ندارد اینجا جمع شود، دور شوید، همه بروند. بعد از مدتی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمدند از آنجا بگذرند، دیدند اسماء بنت عمیس از آن نزدیکی نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم که کسی اینجا نباشد، تو چرا نرفتهای؟ گفتیا رسول الله خدیجه در وقت مردن وصیتی کرد (چون حضرت زهرا کوچکترین دختر حضرت خدیجه بود) و به من گفت اسماء من میمیرم و نگران دخترم فاطمه هستم. (زهرا علیها السلام کوچکترین دختر خدیجه علیها السلام بود). فکر میکنم که این دختر شب عروسی در پیش دارد و در شب عروسی دختر به مادر احتیاج دارد، سخنانی دارد که فقط با مادر طرح میکند و من نیستم. به تو وصیت میکنم که مراقب شب عروسی زهرا باش. این زن میگوید که وقتی اسم خدیجه را بردم دیدم اشکهای مبارک پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله جاری شد. فرمودند پس تو بمان. گفت من اینجا هستم برای اینکه اگر زهرا کسی را صدا کند من جلو بروم، ممکن استحاجتی داشته باشد.
این پیغمبر است ولی در عین حال پیوند زناشوییاش تا این مقدار محکم است چون «لله» و «فی الله» است.
امام حسین علیه السلام یکی از همسرهایشان (19) «رباب» نام دارد و فقط او در کربلا بود. او مادر حضرت سکینه است. حضرت نسبتبه این زن بسیار اظهار وفاداری میکردند و حتی [یک] رباعی از ایشان نقل شده:
لعمرک اننی لاحب دارا تکون بها السکینة و الرباب
احبهما و ابذل جل مالی و لیس لعاتب عندی عتاب (20)
یعنی به جان دوست قسم که من آن خانهای را که در آن رباب همسرم و سکینه دخترم باشد دوست میدارم. من این دو نفر را دوست دارم و دلم میخواهد مال و ثروتم را خرج اینها کنم و کسی مانع و مزاحم من نشود. ببینید این اولیای حق روابطشان چگونه است! این گونه زنها هستند که در مورد آنها [و همسرانشان] گفته میشود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون» .
این زن (رباب) تا سالیان دراز در زیر سقل نمیرفت، غذای مطبوع نمیخورد و دائما میگریست. میگفتند چرا در زیر آفتاب مینیشنی؟ میگفتبعد از اینکه بدن حسین من در زیر آفتاب بود...(گریه استاد)
این علقه شدیدی بود که میان این زن و ابا عبد الله علیه السلام وجود داشت و این زن یک زن صالحهای بود که مصداق همین آیه بود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون» .
نسبتبه فرزند عزیزشان هم همان طور که این شهر نشان میدهد بسیار مهربان بودند و این مهربانی دو جانبه بوده است. این طفل به قدری به ابا عبد الله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقههای او در تاریخ به شدت منعکس شده است. برای ابا عبد الله از نظر الهی یک امتحان بسیار بزرگی بود وقتی که احساس میکرد که باید از طفلی که اینقدر برای او عزیز است و اینقدر آن طفل او را دوست میدارد جدا بشود. در یکی از وداعها ابا عبد الله آمدند و این طفل گریه میکرد، اشعاری به حضرت نسبت دادهاند:
سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی منک البکاء اذا لحمام دعانی
لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة مادام منی الروح فی جثمانی
فاذا قتلت فانت اولی بالذی تاتینه یا خیرة النسوان (21)
فرمود دخترکم ! فعلا گریه نکن، تو بعدها گریههای طولانی داری، فرصتهای زیادی برای گریه داری. تا من زنده هستم گریه نکن، گریهات را بگذار برای بعد از رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة» مگر نمیدانی که این دانههای اشک تو آتش به دل پدرت میزند. مادامی که روح در بدن من هست مرا با این اشکها آتش نزن، وقتی من کشته شدم آن وقت اختیار با توست، هرچه دلت میخواهد گریه کن. و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.
پي نوشت :
1- زخرف / 66 - 70.
2- [نوار جلسه قبل موجود نیست].
3- بقره / 280.
4- بر خلاف آنچه بعضی خیال میکنند که هرچه تمدن پیش برود نیاز به دین کمتر میشود، عکس قضیه است، هرچه تمدن جلوتر میرود به دلیل آنکه عصبیتها - آن چیزهایی که افراد را به حکم یک روح خانوادگی، روح قبیلهای، روح قومی و امثال اینها پیوند میداد - ضعیف میشود بشر به سوی فردیت میرود یعنی پیوند طبیعی و عاطفی او با افراد دیگر کاهش پیدا میکند، و این امر محسوسی است. شما اگر همین مردم ایران امروز را با مردم پنجاه یا صد سال پیش مقایسه کنید میبینید هرچه به عقب بر میگردیم پیوندهایی خونی، نژادی و خانوادگی بیشتر بوده و هرچه که تمدن جلو آمده است این پیوندها کاسته شده و کمکم به حدی رسیده است که حتی برادرها هم با یکدیگر تقریبا در حدی بیگانه شدهاند. در قدیم پسر عموها پیوندشان از برادرهای امروز قویتر بود، بلکه نوه عموها و عمهها و خالهها وقتی به یکدیگر میرسیدند واقعا یک احساس الفتی میکردند در حالی که امروز حتی وقتی برادرها به یکدیگر میرسند این طور نیست.
در اروپا که اساسا حتی پیوند پدر و پسر و مادر و فرزند هم دارد ضعیف و بریده میشود. همه شدهاند «من» . «ما» ی قبیلهای و «ما» یی که تعصب قبیلهای به وجود میآورد، همه به «من» تبدیل شده است. از طرف دیگر بشر نیازمند به این است که روابط اجتماعی داشته باشد و امروز به این نقطه رسیدهاند که باید چیزی جانشین آن عصبیتهای قبیلهای بشود ولی دیگر چیزی در حد عصبیت نمیتواند وجود داشته باشد، باید یک عاملی که افراد را آگاهانه به یکدیگر پیوند بدهد وجود داشته باشد; یعنی باید فلسفهای برای زندگی وجود داشته باشد، فلسفهای که افراد به آن ایمان داشته باشند، چون اگر ایمان نباشد و اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه کاری نمیتواند بکند. فلسفه فقط فکر است، فکر هم مسخر انسان است، یعنی تابع تمایلات انسان است. علم روشنایی است، عمده این است که انسان چه چیز بخواهد و [یا استفاده] از این روشنایی بخواهد به کجا برود. از علم کاری ساخته نیست. این است که میگویند بشر به یک ایمان و به یک آرمان و به یک فلسفه آرمان ساز نیازمند است و همین جاست که به اصطلاح امروز نقش عظیم دین روشن میشود. و نیاز امروز افراد بشر به چیزی که حک یک روح را داشته باشد که افرادرا به یکدیگر پیوند بدهد و حب و دوستی و علاقه به سرنوشتیکدیگر و وحدت [در بین آنها ایجاد کند] معلوم میگردد. آن پیوندی که مربوط به دوران قبیلهای بود گسسته شد ولی بشر امروز پیوند جدیدی میطلبد. به همین دلیل نیازی که در گذشته افراد بشر به دین داشتهاند، امروز آن نیاز را به مرتبه اشد و اعلی دارند.
5- ق/22.
6- حجر/47.
7- حشر/10.
8- اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب الهجره.
9- کتاب الایمان و الکفر، باب «الحب فی الله و البغض فی الله» ، حدیث 6.
10- حضرت سؤال کردند مثل یک امتحان و آزمایش، مثل یک معلم که از شاگردش میپرسد و میخواهد شاگرد را امتحان کند ببیند چقدر از تعلیمات را درک کرده است. در واقع حضرت میخواستند ببینند اینها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.
11- نهج البلاغه، حکمت 281.
12- عثمان بن مظعون از اکابر صحابه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و از مهاجرین اولین است. از کسانی است که در همان سالهای ابتدای بعثت ایمان آورد و مرد بسیار مخلصی بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت کرد و در هجرت دوم با مسلمین و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به مدینه آمد. بسیار مرد بزرگواری بوده و رسول اکرم صلی الله علیه و آله هم فوق العاده به این مرد علاقهمند بودند. بعد از ورود به مدینه طولی نکشید که از دنیا رفت و نوشتهاند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از او تجلیل زیادی کردند و حتی خودشان را روی جنازه عثمان بن مظعون انداختند و اولین کسی که در بقیع دفن شده است هیمن عثمان بن مظعون است.
بقیع ابتدا قبرستان نبود، پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آنجا را قبرستان کردند، گفتند اینجا برای دفن مسلمین باشد. عدهای معتقدند این محلی که الان به عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نیست. علتش این است که مردم علیه او انقلاب کردندو بعد اجازه دفنش را نمیدادند. چند روز جنازهاش افتاده بود و کسی جرات نمیکرد [او را دفن کند] و اصلا معلوم نشد چه شد. بعضی معتقدند بنی امیه شبی مخفیانه آمدند و او را بردند و در گوشهای دفن کردند و بعضی دیگر بر این عقیدهاند که [جسد مانده بود] تا اینکه حیوانات آن را خوردند و از بین رفت.
13- اصول کافی، ج 1/ص 31، حدیث 30.
14- مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة، باب پنجاه و پنجم «فی المؤاخاة» . بعد از «او خوف» همچنین دارد: «او میل او مال» .
15- نهج البلاغه صبحی الصالح، کلمات قصار، 12.
16- اصول کافی، کتاب «الشعره» ، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر، حدیث 5.
17- اینکه میگویند حقوق بشر، اعلامیه حقوق بشر، شما در همه حقوقهایی که امروز در دنیا هست نمیتوانید حقوقی به این ریزی - که انسان فقط زیر ذرهبین میتواند ببیند - پیدا کنید.
18- [افتادگی از نوار است]
19- ظاهرا این همسرها در طول یکدیگر باشند و هیچکدام با هم نبودند یعنی حضرت یکی را بعد از دیگری ازدواج کرده باشند. مادر حضرت امام زین العابدین در حین نفاس از دنیا رفت و مادر حضرت علی اکبر هم که لیلاست قطعا در کربلا حضور نداشته و حتی معلوم نیست که در مدینه هم زنده بوده یا نه، و قدر مسلم این اس تکه در کربلا نبوده است.
20- فی رحاب ائمة اهل البیت، ج 3/ ص 166.
21- ینابیع المودة، ج 2/ص 172.
/س
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}