قیامت و دوستی ها

الحمد الله رب العالمین، باری‏ء الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و علی اله الطیبین الطاهرین المعصومین. أعوذ بالله من الشیطان الرجیم: هل ینظرون الا الساعة ان تاتیهم بغتة و هم لا یشعرون × الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین × یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا
سه‌شنبه، 15 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قیامت و دوستی ها
قیامت و دوستی ها
قیامت و دوستی ها

نویسنده : علامه شهیدمرتضی مطهری

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین، باری‏ء الخلائق اجمعین و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و علی اله الطیبین الطاهرین المعصومین.
أعوذ بالله من الشیطان الرجیم: هل ینظرون الا الساعة ان تاتیهم بغتة و هم لا یشعرون × الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین × یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون × الذین امنوا بایاتنا و کانوا مسلمین × ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون (1)
پس از بیان یک سلسله تذکرات که در آیات پیش داده شد (2) و ذکر بعضی از امثال یعنی نمونه‏ها و تاریخها و سرگذشتها از موسی و عیسی علیهما السلام و پس از اینکه هیچ یک از این تذکرات به حال سرسختیهای قریش رؤسا و ملا قریش سود نبخشید، این آیه تقریبا بیان یاس آمیزی است درباره آنها; می‏فرماید: «هل ینظرون الا الساعة ان تاتیهم بغتة و هم لا یشعرون‏.»
«ینظرون‏» به معنای ینتظرون است. کلمه «نظرة‏» تنها به معنی نگاه نیست، به معنی مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان کان ذو عسرة فنظرة الی میسرة‏» (3). این آیه در بابل «مدیون و دائن‏» است که اگر مدیون در مشقت است و ادای دین برای او سخت است‏بر دائن است که او را تا وقتی که تمکنی پیدا کند و در یسر قرار گیرد مهلت‏بدهد و فعلا که در عسر و مشقت است‏بر او فشار نیاورد تا دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا کلمه «نظرة‏» به معنی مهلت و انتظار است.
در اینجا هم همین معنی را دارد. «هل ینظرون‏» یعنی آیا انتظار می‏برند؟ آیا منتظر چیزی جز مرگ یا قیام قیامت‏خواهند بود؟ یعنی دیگر چیزی نمانده که به اینها گفته نشده باشد و دیگر امیدی به حال اینها نیست. اینها حالتشان این است که انتظار نمی‏کشند جز اینکه مرگ و یا قیامت کبری بیاید (این در واقع زبان حالشان است نه اینکه خودشان جز این انتظار نمی‏کشند).
اینکه عرض می‏کنیم «مرگ‏» یا «قیامت کبری‏» به این دلیل است که کلمه «الساعة‏» آمده است. این کلمه در قرآن معمولا به معنای قیامت می‏آید. در مورد مرگ هم «قیامت‏» گفته می‏شود، از باب اینکه هر کسی که بمیرد قیامت او بپا شده است: «اذا مات المرء قامت قیامته‏» وقتی که انسان می‏میرد قیامت او بپا شده و شروع شده است. البته یک قیامت کبری و قیامت عمومی داریم که حساب دیگری دارد.
می‏فرماید اینها دیگر هیچ انتظاری بر ایشان نیست مگر آنکه قیامت‏بغتة و به طور ناگهانی آنها را بگیرد. حال یا مقصود این است که مرگ بغتة آنها را [در کام خود] بگیرد و یا قیامت کبری بغتة پیدا شود (چون درباره قیامت کبری هم در قرآن هست که بغتة پیدا می‏شود در حالی که مردم انتظار چنین چیزی را ندارند و در فکر چنین چیزی نیستند.) اینها هیچ توجه و آگاهی ندارند و نمی‏دانند که این قیامت است که دارد می‏رسد و یا مرگ اینهاست که دارد می‏رسد. اگر مقصود مرگ باشد ممکن است مراد همان مرگ دسته جمعی اینها باشد که به وسیله مسلمین گشته شدندو در واقع «ساعت‏» و قیامت اینها در «بدر» بپا شد.
آیه بعد آیه‏ای است که درباره مضمون آن، آیات دیگری هم داریم و باید یک مقدار بحث‏شود و بعد تناسب آن با آیات پیش بیان گردد. در آیات پیش نقد حال ملا قریش یعنی اشراف قریش بود. آنها یک دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز یک «طبقه‏» بودند و یک وحدت طبقه‏ای و همکاری بسیار شدیدی داشتند.
زندگی مردم قریش در جاهلیت زندگی قبیله‏ای بود و در زندگی قبیله‏ای به قول ابن خلدون «عصبیت‏» حکمفرماست. امروز می‏گویند در زندگیهای قبیله‏ای یک روح که همان روح قبیله‏ای و عصبیت قبیله‏ای باشد افراد را به یکدیگر شدیدا پیوند می‏دهد و خود همین عصبیت قبیله‏ای از جهتی اداره کننده اجتماعشان هم هست و بسیاری از مشکلات را حل می‏کند و یک سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود می‏آورد و بالاخره به نحوی جامعه ساز است. (4).
خود قریش یک قبیله بزرگ بود و بطنهاو شاخه‏های مختلف داشت: بنی هاشم، بنی امیه، بنی زهره، بنی تیم، بنی مخزوم و غیره، که بعضی از اینها مثل بنی هاشم و بنی امیه و بنی مخزوم و بنی زهره قبیله‏هایی قوی و بعضی مثل بنی عدی که عمر وابسته به آن بود و بنی تیم که ابوبکر وابسته به آن بود از قبیله‏های ضعیف و کوچک و منحط قریش بودند و لذا وقتی به کسی می‏گفتند از «بنی عدی‏» و «بنی تیم‏» [هستی] یک مقدار تحقیر آمیز تلقی می‏شد. به هر حال بطنهای مختلفی بود.
در میان قریش طبقه‏ای وجود داشت که در آن از بنی هاشم، بنی امیه، بنی مخزوم و قبیله‏های دیگر افرادی بودند و یک همبستگی طبقه‏ای قوی داشتند. قرآن هم تکیه‏اش بیشتر روی «همبستگی طبقاتی‏» آنهاست نه «همبستگی قبیله‏ای‏» آنها. در قرآن یک کلمه از همبستگی قبیله‏ای قریش نیامده است، اسمی از «بنی هاشم‏» یا «بنی امیه‏» یا بنی فلان نیست، اما اسم ملا قریش هست. اینها آنقدر به یکدیگر وابسته بودند که [مثلا] ابولهب با اینکه از قبیله پیغمبر صلی الله علیه واله بود و لااقل عصبیت قبیله‏ای اقتضا می‏کرد که حامی پیغمبر باشد ولی از طبقه ابوسفیان و ابوجهل بود و به آنها پیوست. بالاتر اینکه عباس بن عبد المطلب عموی دیگر پیغمبر صلی الله علیه و آله با اینکه در حد ابولهب نبود و بلکه بر عکس، به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله علاقه‏مند بود و مسلم در باطن خودش حامی ایشان بود و به نفع مسلمین هم کار می‏کرد، ولی جنگ بدر که بپا شد یکی از کسانی که سهمی از بودجه جنگ بدر را علیه مسلمین پرداخت همین عباس بن عبد المطلب بود و خودش هم در جنگ بدر علیه مسلمین شرکت کرد و اگر غیر از این می‏بود نمی‏توانست در مکه زندگی کند. او در بدر اسیر شد و عده دیگری از بنی هاشم از جمله عقیل برادر امیر المؤمنین علیه السلام - که تا آن وقت جزء کفار بود - اسیر شدند. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به او فرمود فدیه خود و خویشاوندانت را بده (چون عباس پولدار آنها بود) و هر کس فدیه می‏داد آزاد می‏شد. گفت: ندارم. فرمود: یادت هست وقتی می‏خواستی بیایی به زنت ام الفضل این مقدار پول دادی و گفتی جنگ است‏شاید بر نگشتم، اگر بر نگشتم این پول را به مصرف برسان؟ از همان پول فدیه اینها را بده. گفت: «اشهد انک رسول الله‏» شهادت داد و بعد به مکه رفت و باز جزء همانها بود ولی محرمانه به نفع مسلمین کار می‏کرد. او آدمی بود که در همان جنگ بدر هم دلش با مسلمین بود ولی وابسته به طبقه‏ای بود که با آنها عملا همکاری می‏کرد. حال این را در نظر داشته باشید.
قرآن بعد از اینکه اینها را در این احد می‏گوید که «هل ینظرون الا الساعة ان تاتیهم بغتة و هم لا یشعرون‏» (دیگر چیزی در انتظار اینها نیست جز مرگ) می‏فرماید: «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین‏» دوستان در قیامت همه با همدیگر دشمن‏اند مگر پرهیزکاران. قرآن می‏خواهد بگوید اینها که در دنیا امروز با یکدیگر دوست و متحدند و علیه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله متشکل‏اند، مبنای دوستی و تشکل و وحدتشان علیه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله امور انسانی نیست‏بلکه منافعشان است; یعنی: ای دوستان امروز! ای گروهی که دور هم جمع شده‏اید و منافع، شما را در یک جا جمع و متحد و متشکل کرده است، از جمله خبرهایی که به شما می‏دهم این است که در قیامت دشمن خونی یکدیگر خواهید بود.
به نظر می‏رسد این آیه «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین‏» به همین جهت دنبال آیه قبیل آمده است، دارد به آنها می‏گوید که این رفاقتها و دوستیهای بر مبنای مطامع است; این دوستیها آنجا که پای این مطامع در کار نیست و حقایق ظهور می‏کند یکجا تبدیل به دشمنی خواهد شد. این از جهت ارتباط این آیه با آیات دیگر.
قطع نظر از مورد این آیه، خود این آیه «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین‏» یک اصل کلی است. همیشه وقتی دو نفر و یا یک عده با یکدیگر دوست می‏شوند یک وجه مشترکی در کار است که آنها را همگروه و همنشین و معاشر و هم پیاله کرده است. محال است که دو نفر که با یکدیگر هیچ سنخیت روحی ندارند و از وجود یکدیگر بهره‏ای نمی‏برند و در [جذب] منفعتی یا دفع ضرری مشارکت ندارند با یکدیگر دوست‏بشوند. مولوی در شعرهای معروف خود مثال می‏آورد که محال است دو نفر با یکدیگر دوست‏شوند مگر اینکه وجه مشتکری بین آنها باشد. گاهی دیده شده که دو نفر که بر ضد یکدیگر هستند با هم دوستند. ولی باید دانست که آن ضدیت صددرصد نیست، مثلا نود و نه درصد است. آن یک درصد است که این دو را به یکدیگر پیوند داده است. مولوی می‏گوید:
آن حکیمی گفت دیدم در تکی
در بیابان زاغ را با لک لکی
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک و من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
می‏گوید دیدم یک زاغ و یک لکلک با هم رفیقند. تعجب کردم که آخر قدر مشترک زاغ و لک‏لک چیست؟! وقتی جلو رفتم دیدم هر دو لنگند، فهمیدم که این لنگی سبب شده که این دو با یکدیگر رفیق شوند.
دوستی مبنا می‏خواهد، ریشه و دلیل می‏خواهد. حکما می‏گویند معلول تابع علت است، تا علت هست معلول هست، علت که رفت معلول هم می‏رود. این سماوری که ما روشن می‏کنیم تا وقتی آتش زیر آن مشتعل است می‏جوشد، به محض اینکه آتش خاموش شود جوشش هم از بین می‏رود. علت که از بین رفت معلول هم از بین می‏رود. دوستیهایی که بر مبنای مطامع مادی است تا وقتی می‏تواند ادامه داشته باشد که پای مطامع مادی در میان باشد; وقتی که اینها رفت علت دوستی از میان می‏رود، خصوصا اگر با آشکار شدن حقایق همان علت دوستی به علت دشمنی تبدیل شود. مثلا می‏دید که این شخص به او فلان منفعت را می‏رساند; این سبب می‏شد که دوستی‏اش زیادتر بشود. در قیامت که حقایق برایش آشکار می‏شود می‏بیند همان چیزی که در دنیا محبتش را جلب می‏کرد برایش آتش آورده است; یعنی همان ملاک دوستی، ملاک دشمنی می‏شود. به هر میزان که آن پیوند در دنیا بیشتر منشا دوستی بوده، در قیامت‏بیشتر منشا دشمنی می‏شود. این در صورتی است که مناط و ملاک، مصامع مادی باشد. اما اگر دو نفر نه بر مبنای مادیات بلکه بر مبنای معنویات، بر اساس توحید و بندگی خدا و عقیده و ایمان در دنیا با یکدیگر دوست‏باشند در قیامت این دوستی نه تنها از بین نمی‏رود بلکه شدیدتر می‏شود چون علت‏باقی است. تا علت‏باقی است معلول باقی است. در آنجا بینش [آنها] قویتر و شدیدتر است چون ایمانشان تبدیل به شهود می‏شود: «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید» (5) طبعا آن دوستی که بر مبنای خدا و عقیده درست و ایمان صحیح واقعی بوده است‏باقی می‏ماند.
بنا بر این دوستانی که در راه ایمان و خدا و در راه حق و حقیقت‏یکدیگر را دوست دارند در قیامت هم یکدیگر را دوست دارند و بلکه شدیدتر.
در قرآن کریم جزء لذایذ اهل بهشت این را ذکر می‏کند که آنها برادرانه در کنار یکدیگر هستند: «و نزعنا ما فی صدورهم من غل اخوانا علی سرر متقابلین‏» (6) هر چه از غل و غش و کدورت است از جان آنها بیرون کشیده‏ایم، برادروار در نهایت صفا و صمیمیت در مقابل یکدیگر می‏نشینند و لذت می‏برند.
قرآن به مساله «اخوت فی الله‏» اهمیت می‏دهد. طرفدار این نیست که انسان خدا پرست در فردیت زندگی کند [و بگوید] من هستم و خدای خودم و با هیچ کس ارتباطی ندارم. نه، تو هستی و خدای خودت، و هر کس که بنده خدای توست او را هم باید دوست داشته باشی. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است. بله، یک وقتی انسان کسی را دوست دارد به غیر ملاک الهی، این با دوستی خدا نوعی تضاد پیدا می‏کند و نوعی شرکت است. اما دوست داشتن دیگران برای خدا عین توحید است. در یکی از سورهای مسبحات و جزء دعاهایی که در قنوت هم خوانده می‏شود مؤمنین می‏گویند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان‏» پروردگارا ما را و برادرانی که در ایمان بر ما سبقت داشتند بیامرز، آنها را نیز مشمول مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل فی قلوبنا غلا للذین امنوا ربنا انک رؤف رحیم‏» (7) خدایا در دلها و سینه‏های ما و در روحههای ما کوچکترین کدورتی نسبت‏به اهل ایمان قرار نده ( «غل‏» یعنی کدورت غش، تیرگی) تو رئوف و مهربان هستی. چقدر بد است که انسان نسبت‏به شخصی که واقعا مؤمن و با ایمان است غل و حقد و کینه و ناراحتی در قلب خودش داشته باشد. به همین دلیل است که ما در دستورهای دینی خودمان داریم (8) که اگر دو نفر مؤمن نسبت‏به یکدیگر کدورتی پیدا کردند این کدورت نباید بیش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به این دلیل است که ابتدا یک هیجانی در کار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند که زودتر اقدام کنند تا این غل و ناراحتی و این عقده‏ای که از یکدیگر پیدا کرده‏اند منتفی و رفع شود.
در زمینه «مؤاخات فی الله‏» دستورهای زیادی داریم. در حدیثی که در کافی (9) هست پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به اصحابشان فرمودند (10): «ای عری الایمان اوثق‏» ؟ در میان دستگیره‏های ایمان کدامیک محکمتر است؟ یکی گفت: نماز; دیگری گفت: روزه; سومی گفت: حج; چهارمی گفت: جهاد و دیگری گفت: زکات. حضرت فرمودند: تمام اینها که شما گفتید دستگیره‏های محکمی هستند ولی مقصود من چیز دیگری است. گفتند: خودتان بفرمایید یا رسول الله! فرمودند: «الحب فی الله و البغض فی الله‏» اینکه یکدیگر را به خاطر خدا دوست و یا دشمن بداری; یعنی دوستان خدا را به خاطر خدا دوست‏بدارید و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن بدارید; این محکمترین دستگیره‏های ایمان است.
امیر المؤمنین علیه السلام در کلمات قصار نهج البلاغه می‏فرمایند: «کان لی فی ما مضی اخ فی الله‏» (خیلی جمله‏های عالی و خوبی است!) من در گذشته برادری داشتم اما «اخ فی الله‏» یعنی نه برادر نسبی، بلکه برادری که یکدیگر را به خاطر خدا دوست می‏داشتیم «و کان یعظمه فی عینی صغر الدنیا فی عینه‏» (11) یک چیز، او را در چشم من بزرگ می‏کرد و آن این بود که همه دنیا در نظر او کوچک بود. این خودش بزرگی است. تا انسان بزرگ نباشد دنیا در نظرش کوچک نمی‏آید. شراح گفته‏اند با قرائنی که در مجموع این جمله‏ها هست مقصود ایشان جناب «عثمان بن مظعون‏» است. (12)
حال ببینیم چرا در آیه شریفه کلمه «اخلاء» (جمع خلیل) آمده است؟ ما حضرت ابراهیم علیه السلام را «خلیل الله‏» می‏گوییم. بعضی می‏گویند علت اینکه به دوست «خلیل‏» می‏گویند این است که خلیل از ماده «خلت‏» است و خلت‏یعنی حاجت. به دوست از آن جهت «خلیل‏» می‏گویند که به نیازمندیهای دوستش می‏رسد، رفع خلت و رفع نیاز از دوستش می‏کند، یعنی به اعتبار یکی از شرایط و آداب دوستی به دوست «خلیل‏» می‏گویند.
ولی من فکر می‏کنم - چنانکه برخی عرفا هم گفته‏اند - ریشه این کلمه این نیست. این کلمه از همان ماده «تخلل‏» است. تخلل یعنی آمیختگی، یکی شدن. اگر خلیل از ریشه «خلت‏» به معنای حاجت‏باشد، ما خدا را می‏توانیم «خلیل ابراهیم‏» بنامیم ولی ابراهیم را دیگر نمی‏توانیم «خلیل الله‏» بگوییم. خدا را به اعتبار اینکه نیازمندیهای ابراهیم علیه السلام را بر می‏آورد می‏توان گفت‏خلیل ابراهیم است اما ابراهیم چطور؟ ظاهر این است که خلت‏به معنی آمیختگی است. دو نفر وقتی با همدیگر دوست می‏شوند، ولو ریشه‏اش مطامع باشد، بالاخره با یکدیگر اختلاط و امتزاج روحی پیدا می‏کنند. مولوی می‏گوید:
می‏رود از سینه‏ها در سینه‏ها
از ره پنهان صلاح و کینه‏ها
دو نفر وقتی با یکدیگر معاشرت کنند ولو مبنای معاشرتشان مطامع و منافع مادی باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با یکدیگر مخلوط می‏شود. از روح این، روح او متاثر می‏شود و از روح او روح این و خود به خود در این بین تخلل و اختلاط و امتزاج پیدا می‏شود. حال چند روایت دیگر را عرض می‏کنم.
در کافی حدیثی از امیرالمؤمنین علیه السلام هست که راجع به شرایط دوستی می‏فرماید: «من استحکمت لی فیه خصلة من خصال الخیر احتملته علیها و اغتفرت فقد ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دین‏» اگر کسی یک خصلت نیک در او باشد و سایر خصلتها را نداشته باشد برای من قابل تحمل است که به خاطر همان خصلت نیکش با او دوستی کنم. اما دو چیز است که آنها رکن دوستی است. اگر آن دو رکن باشد و هیچ یک از خصلتهای دیگر نباشد برای من کافی است. ولی دو خصلت است که اگر آنها را نداشته باشد قابل تحمل نیست، قابل معاشر نیست. آن دو خصلتی که نبودشان قابل تحمل نیست‏یکی «عقل‏» است و دیگری «دین‏» . «و لا اغتفر فقد عقل و لا دین‏» آن چیزی که از نظر من در دوستی قابل بخشش نیست‏یکی فقدان عقل است و دیگری فقدان دین «لان مفارقة الدین مفارقة الامن‏» (خیلی عجیب است!) چون اگر دوست من دین نداشته باشد من از ناحیه او امنیت ندارم، یعنی یک روزی مرا سودا خواهد کرد. اگر دین داشته باشد می‏تواند برای من قابل اعتماد باشد که یک روزی روی من و دوستی من معامله نخواهد کرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدین مفارقة الامن‏» اگر دین نباشد من اصلا امنیت ندارم، وقتی امنیت نداشته باشم دائما نگران هستم نکند او یک حقه‏ای به من بزند. بعد فرمود: «فلا یتهنا بحیاة مع مخافة‏» زندگی اگر توام با بیم و ترس باشد گوارا نیست. پس باید با کسی دوستی کنم که صد در صد از ناحیه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحیاة و لا یقاس الا بالاموات‏» (13) آدمی که عقل نداشته باشد مرده است، با مرده که نمی‏شود معاشرت کرد.
حدیث دیگری هست که در آن به همین آیه «ال خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو» استشهاد شده است. امام صادق علیه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخی من ارادک لطمع او خوف او اکل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقیاء ولو فی ظلمات الارض‏» (14) بترس از کسی که با تو برادری و دوستی می‏کند ولی به خاطر یک طمع یا خوف و ترسی که در بین هست. گاهی عامل خوف سبب دوستیها می‏شود و افراد را به خاطر یک دشمن مشترک با یکدیگر جمع می‏کند.
«او اکل او شرب‏» از دوستی کسانی که به خاطر شکم با آدم دوست می‏شود بپرهیز، مثل آنها که به خاطر همپیالگی و اینجور چیزها با انسان دوست می‏شوند «و اطلب مؤاخاة الاتقیاء» اما پاکان و پرهیزکاران را دنبالشان برو و آنها را پیدا کن «ولو فی ظلمات الارض‏» ولو بروی از گوشه‏های تاریک زمین، از عزلتها و انزوالها آنها را پیدا کنی. از آن دسته بر حذر باش و اینها را حتما برو پیدا کن. نسبت‏به اینها نمی‏فرماید بی تفاوت باش، می‏فرماید حتما برو جستجو کن «و ان افنتیت عمرک فی طلبهم‏» هر چند عمرت را در جستجوی اینها فانی کنی; یعنی ولو اینکه عمرت در جستجوی اتقیا صرف شود برو جستجو کن «فان الله عز و جل لم یخلق علی وجه الارض افضل منهم بعد النبیین‏» خداوند بعد از پیغمبر در روی زمین فاضلتر [و برتر] از پرهیزکاران خلق نکرده است «و ما انعم الله علی العبد بمثل ما انعم الله به من التوفیق لصحبتهم‏» خداوند هیچ نعمتی را به اندازه این نعمت‏به بنده‏ای نمی‏دهد، هیچ نعمتی ارزش این را ندارد که انسان با اتقیا و پاکان دوست و معاشر باشد. بعد حضرت این آیه را فرمود: «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین‏» واست‏بفرماید که این گونه دوستیهاست که تا ابد باقی می‏ماند.
در احادیث نبوی و احادیث ائمه دستورها و تشویقهای زیادی در این زمینه داریم. امیر المؤمنین علیه السلام در نهج البلاغه می‏فرماید:
«اعجز الناس من عجز عن اکتساب الاخوان‏» (15) یعنی ناتوان‏ترین مردم آن کسی است که نتوانسته است‏برای خودش دوست پیدا کند «و اعجز منه من ضیع من ظفر من منهم‏» از او ناتوان‏تر آن آدمی است که دوست‏به دست آورده و بعد، از دست داده است. وقتی دوستی به دست آوردی کوشش کن که از دست ندهی.
دستورهای زیادی داریم راجع به اینکه با دوستان واقعی خودتان، دوستانی که شایسته دوستی هستند چگونه رفتار کنید. همه برای این است که این دوستیها باقی بماند; از قبیل اینکه اگر از نظر مالی احتیاج داشتند به آنها کمک کنید، ایثار کنید. در وقت نیاز، حاجت، گرفتاری، بیماری مراقب آنها باشید. یا وقتی کسی از دوستان آنها فوت می‏کند و آنها مصاب هستند کسی به کمک و تسلیت آنها برود. دستورهای زیادی که در این زمینه داریم همه برای این است که اسلام می‏خواهد دوستیهایی که بر مبنای الهی هست‏حتما باقی بماند. بریدن از مردم و بریدن از خوبان از نظر اسلام کار خوبی نیست.
در یک حدیثی دیگر، حضرت صادق علیه السلام می‏فرماید: «مودة یوم میلة‏» یعنی یک روز دوستی فقط یک تمایل است «و مودة شهر قرابة‏» یک ماه دوستی قوم و خویشی است «و مودة سنة رحم ماسة‏» و یک سال دوستی رحمی است که با یکدیگر تماس دارد، خویشاوندی نزدیک است، قطع آن در حکم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما شنیده‏ایم: «من قطعها قطعه الله‏» کسی که رحم را قطع کند خدا ببرد خودش را.
حدیث عجیبی است که در داستان راستان نیز نقل کرده‏ام و در کتب زیادی نقل شده است (16) و آن این است که روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام در زمان خلافتشان از شهر کوفه خارج شدند. ایشان دابشان این نبود که وقتی به جایی می‏روند به عنوان اینکه خلیفه و امیر المؤمنین هستند با اسکورت بروند، ساده می‏رفتند و ساده هم می‏آمدند. نه افرادی پشت‏سرشان حرکت می‏کردند که از جاه و جلال شناخته شوند و نه لباس خاصی داشتند (لباسشان هم در حد ساده‏ترین لباسها بود) و نه مرکبشان یک وضع خاصی داشت، به شکل یک آدم عادی می‏رفتند. در برگشتن با یک نفر کتابی برخورد کردند. (اینجا ببینید یک دقایقی هست که فقط زیر ذره بین می‏شود پیدا کرد) و با یکدیگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه یکدیگر را می‏پرسند. حضرت فرمودند من می‏روم کوفه، تو کجا می روی؟ جای دیگری را گفت که یک مقدار از راه را با یکدیگر مشترک بودند و نزدیک کوفه او راهش جدا می‏شد. گفتند خوب، پس با همدیگر باشیم. آن شخص می‏دانست که رفیقش مسلمان است. حضرت هم که می‏دانستند او اهل کتاب است. با همدیگر صحبت کنان آمدند تا به سر دو راهی شاهراه کوفه و راه فرعی رسیدند. او قهرا راه فرعی را گرفت. حضرت هم شاهراه را رها کردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما که گفتی من به کوفه می‏روم. فرمود بله به کوفه می‏روم. پرسید: پس چرا از این طرف می‏آیی؟ فرمود برای اینکه ما با یکدیگر چند ساعت مصاحبت کردیم و مصاحبت‏حق ایجاد می‏کند و تو به گردن من حق پیدا کردی (17). به دلیل اینکه تو بر من ذی حق هستی من می‏خواهم تو را چند قدم بدرقه کنم. نوشته‏اند همان جا فکری کرد و گفت: «پیغمبر شما به دلیل این اخلاق حسنه‏ای که دستور داد، به این سرعت دینش دنیا را گرفت‏» و بعد خداحافظی کردند و او حضرت امیر علیه السلام را نشناخت ولی این خاطره به شکل عجیبی در ذهنش بود تا یک وقتی به کوفه آمد و قهرا در جستجوی همان رفیقش بود. روزی آمد خلیفه را دید، و فهمید فیق بین راه، خود خلیفه است. آنجا بود که شهادتین را گفت و مسلمان شد و یکی از اصحاب خاص امیر المؤمنین گردید. این حدیث را کافی نقل کرده و اصلا از هیمن جا عنوانش را انتخاب کرده است: «باب حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» .
پس معلوم می‏شود دوستیها و رفاقتها و معاشرتها حق ایجاد کن است. این است که امام علیه السلام فرمود: یک روز دوستی فقط یک تمایل است، اما اگر رسید به یک ماه دوستی، این خویشاوندی می‏شود و اگر به یک سال دوستی رسید این دیگر در حد رحم ماسه است‏یعنی رحمی که با همدیگر تماس دارد، یعنی مثل دو تا برادر که از یک رحم به دنیا آمده‏اند، این حکم را دارد و قطع او حکم قطع رحم را پیدا می‏کند. این آیه «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین‏» ضمن اینکه اشاره است‏به اخوتها و خلتهای دنیایی و آنها را در مستثنی منه می‏گوید، در مستثنی تشویقی است‏به دوستیهایی که بر اساس پاکی و تقوا است.
«یا عباد لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون‏» در قیامت از طرف خداوند به متقین خطاب می‏شود: «یا عباد» ای بندگان من. وقتی اتقیا با یکدیگر دوست‏باشند ملاکش خدا و عبودیت‏خداوند است نه مطامع که عبد آن مطامع باشند. به آنها از ناحیه ذات حق خطاب می‏رسد به عنوان «یا عباد» ای بندگان من. این خودش یک پیام دوستی و یک پیام دوستانه از خدا به این دوستان در راه خداست. می‏بینید اینجا که صحب خلت و دوستی در راه خداست صحبت پیام دوستانه‏ای است که از طرف خدا می‏رسد، از طرف آن ملاک دوستی می‏رسد، به آنها پیام فرستاده می‏شود که: «لا خوف علیکم الیوم و لا انتم تحزنون‏» دیگر نه بر شما خوفی مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناک خواهید بود.
«خوف‏» و «حزن‏» با یکدیگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانیها و شک و تردیدهاست . در مورد بدی احتمالی در آینده خوف گفته می‏شود و در مورد بدی قطعی اعم از اینکه در حال حاضر باشد یا در آینده قطعی باشد انسان دچار حزن می‏شود. بنا بر این انسان دو حالت مختلف دارد; یک حالت در مورد خطرات احتمالی که نامش «خوف‏» است، یکی هم در مورد ناراحتیهای فعلی [و یا قطعی آینده که نامش «حزن‏» است]. به آنها گفته می‏شود که «لا خوف علیکم الیوم‏» از امروز به بعد دیگر نه نگرانی بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غباری از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد نشست، بلکه سرور دائم و حبور دائم است، که در دو آیه بعد می‏فرماید.
این متقین و این بندگان چه کسانی هستند؟ مشخصات دیگری بیان می‏کند:
«الذین امنوا بایاتنا» آنها که به آیات پروردگار ایمان دارند و اعتراف و تصدیق. «و کانوا مسلمین‏» . مکرر این مطلب را گفته‏ایم و در بخش آخر کتاب عدل الهی هم در این قضیه زیاد بحث کرده‏ایم که یکی از معارف قرآن که در خود قرآن کریم روی آن تکیه شده و احادیث زیادی در این زمینه داریم این است که روح اسلام یعنی تسلیم. اما مقصود تسلیم تن نیست که انسان تنش تسلیم باشد. حتی مقصود تسلیم عقل هم نیست; یعنی تسلیم عقل لازم هست ولی کافی نیست چون تسلیم عقل یعنی اینکه یک چیزی را انسان با فکر بپذیرد. وقتی دلیل یک مطلب برای انسان اقامه شد عقل انسان می‏پذیرد... (18)
پیوند پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با خدیجه معنی ندارد که یک پیوند العیاذ بالله پست، حیوانی و شهوانی باشد. خدیجه 15 سال از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خدیجه] هر وقت نام او را می‏برد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با عظمت از او یاد می‏کرد و گاهی اشکش جاری می‏شد که عایشه نارحت می‏شد. عایشه بر عکس، چون جوان بود به جوانی خودش می‏نازید. یک دفعه هم گفت‏یک زن پیر که دیگر اینقدر اهمیت ندارد که اینقدر به او اهمیت می‏دهی؟ فرمود چه می‏گویی تو؟ خدیجه برای من چیز دیگری بود.
در شب زفاف حضرت امیر المؤمنین علیه السلام و صدیقه طاهره علیها السلام طبق آنچه که معمول بوده - و شاید هنوز هم در بعضی از دهات معمول است - وقتی عروس و داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند کسی حق ندارد اینجا جمع شود، دور شوید، همه بروند. بعد از مدتی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمدند از آنجا بگذرند، دیدند اسماء بنت عمیس از آن نزدیکی نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم که کسی اینجا نباشد، تو چرا نرفته‏ای؟ گفت‏یا رسول الله خدیجه در وقت مردن وصیتی کرد (چون حضرت زهرا کوچکترین دختر حضرت خدیجه بود) و به من گفت اسماء من می‏میرم و نگران دخترم فاطمه هستم. (زهرا علیها السلام کوچکترین دختر خدیجه علیها السلام بود). فکر می‏کنم که این دختر شب عروسی در پیش دارد و در شب عروسی دختر به مادر احتیاج دارد، سخنانی دارد که فقط با مادر طرح می‏کند و من نیستم. به تو وصیت می‏کنم که مراقب شب عروسی زهرا باش. این زن می‏گوید که وقتی اسم خدیجه را بردم دیدم اشکهای مبارک پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله جاری شد. فرمودند پس تو بمان. گفت من اینجا هستم برای اینکه اگر زهرا کسی را صدا کند من جلو بروم، ممکن است‏حاجتی داشته باشد.
این پیغمبر است ولی در عین حال پیوند زناشویی‏اش تا این مقدار محکم است چون «لله‏» و «فی الله‏» است.
امام حسین علیه السلام یکی از همسرهایشان (19) «رباب‏» نام دارد و فقط او در کربلا بود. او مادر حضرت سکینه است. حضرت نسبت‏به این زن بسیار اظهار وفاداری می‏کردند و حتی [یک] رباعی از ایشان نقل شده:
لعمرک اننی لاحب دارا تکون بها السکینة و الرباب
احبهما و ابذل جل مالی و لیس لعاتب عندی عتاب (20)
یعنی به جان دوست قسم که من آن خانه‏ای را که در آن رباب همسرم و سکینه دخترم باشد دوست می‏دارم. من این دو نفر را دوست دارم و دلم می‏خواهد مال و ثروتم را خرج اینها کنم و کسی مانع و مزاحم من نشود. ببینید این اولیای حق روابطشان چگونه است! این گونه زنها هستند که در مورد آنها [و همسرانشان] گفته می‏شود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون‏» .
این زن (رباب) تا سالیان دراز در زیر سقل نمی‏رفت، غذای مطبوع نمی‏خورد و دائما می‏گریست. می‏گفتند چرا در زیر آفتاب می‏نیشنی؟ می‏گفت‏بعد از اینکه بدن حسین من در زیر آفتاب بود...(گریه استاد)
این علقه شدیدی بود که میان این زن و ابا عبد الله علیه السلام وجود داشت و این زن یک زن صالحه‏ای بود که مصداق همین آیه بود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجکم تحبرون‏» .
نسبت‏به فرزند عزیزشان هم همان طور که این شهر نشان می‏دهد بسیار مهربان بودند و این مهربانی دو جانبه بوده است. این طفل به قدری به ابا عبد الله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقه‏های او در تاریخ به شدت منعکس شده است. برای ابا عبد الله از نظر الهی یک امتحان بسیار بزرگی بود وقتی که احساس می‏کرد که باید از طفلی که اینقدر برای او عزیز است و اینقدر آن طفل او را دوست می‏دارد جدا بشود. در یکی از وداعها ابا عبد الله آمدند و این طفل گریه می‏کرد، اشعاری به حضرت نسبت داده‏اند:
سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی منک البکاء اذا لحمام دعانی
لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة مادام منی الروح فی جثمانی
فاذا قتلت فانت اولی بالذی تاتینه یا خیرة النسوان (21)
فرمود دخترکم ! فعلا گریه نکن، تو بعدها گریه‏های طولانی داری، فرصتهای زیادی برای گریه داری. تا من زنده هستم گریه نکن، گریه‏ات را بگذار برای بعد از رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة‏» مگر نمی‏دانی که این دانه‏های اشک تو آتش به دل پدرت می‏زند. مادامی که روح در بدن من هست مرا با این اشکها آتش نزن، وقتی من کشته شدم آن وقت اختیار با توست، هرچه دلت می‏خواهد گریه کن. و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.

پي نوشت :

1- زخرف / 66 - 70.
2- [نوار جلسه قبل موجود نیست].
3- بقره / 280.
4- بر خلاف آنچه بعضی خیال می‏کنند که هرچه تمدن پیش برود نیاز به دین کمتر می‏شود، عکس قضیه است، هرچه تمدن جلوتر می‏رود به دلیل آنکه عصبیتها - آن چیزهایی که افراد را به حکم یک روح خانوادگی، روح قبیله‏ای، روح قومی و امثال اینها پیوند می‏داد - ضعیف می‏شود بشر به سوی فردیت می‏رود یعنی پیوند طبیعی و عاطفی او با افراد دیگر کاهش پیدا می‏کند، و این امر محسوسی است. شما اگر همین مردم ایران امروز را با مردم پنجاه یا صد سال پیش مقایسه کنید می‏بینید هرچه به عقب بر می‏گردیم پیوندهایی خونی، نژادی و خانوادگی بیشتر بوده و هرچه که تمدن جلو آمده است این پیوندها کاسته شده و کم‏کم به حدی رسیده است که حتی برادرها هم با یکدیگر تقریبا در حدی بیگانه شده‏اند. در قدیم پسر عموها پیوندشان از برادرهای امروز قویتر بود، بلکه نوه عموها و عمه‏ها و خاله‏ها وقتی به یکدیگر می‏رسیدند واقعا یک احساس الفتی می‏کردند در حالی که امروز حتی وقتی برادرها به یکدیگر می‏رسند این طور نیست.
در اروپا که اساسا حتی پیوند پدر و پسر و مادر و فرزند هم دارد ضعیف و بریده می‏شود. همه شده‏اند «من‏» . «ما» ی قبیله‏ای و «ما» یی که تعصب قبیله‏ای به وجود می‏آورد، همه به «من‏» تبدیل شده است. از طرف دیگر بشر نیازمند به این است که روابط اجتماعی داشته باشد و امروز به این نقطه رسیده‏اند که باید چیزی جانشین آن عصبیتهای قبیله‏ای بشود ولی دیگر چیزی در حد عصبیت نمی‏تواند وجود داشته باشد، باید یک عاملی که افراد را آگاهانه به یکدیگر پیوند بدهد وجود داشته باشد; یعنی باید فلسفه‏ای برای زندگی وجود داشته باشد، فلسفه‏ای که افراد به آن ایمان داشته باشند، چون اگر ایمان نباشد و اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه کاری نمی‏تواند بکند. فلسفه فقط فکر است، فکر هم مسخر انسان است، یعنی تابع تمایلات انسان است. علم روشنایی است، عمده این است که انسان چه چیز بخواهد و [یا استفاده] از این روشنایی بخواهد به کجا برود. از علم کاری ساخته نیست. این است که می‏گویند بشر به یک ایمان و به یک آرمان و به یک فلسفه آرمان ساز نیازمند است و همین جاست که به اصطلاح امروز نقش عظیم دین روشن می‏شود. و نیاز امروز افراد بشر به چیزی که حک یک روح را داشته باشد که افرادرا به یکدیگر پیوند بدهد و حب و دوستی و علاقه به سرنوشت‏یکدیگر و وحدت [در بین آنها ایجاد کند] معلوم می‏گردد. آن پیوندی که مربوط به دوران قبیله‏ای بود گسسته شد ولی بشر امروز پیوند جدیدی می‏طلبد. به همین دلیل نیازی که در گذشته افراد بشر به دین داشته‏اند، امروز آن نیاز را به مرتبه اشد و اعلی دارند.
5- ق/22.
6- حجر/47.
7- حشر/10.
8- اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب الهجره.
9- کتاب الایمان و الکفر، باب «الحب فی الله و البغض فی الله‏» ، حدیث 6.
10- حضرت سؤال کردند مثل یک امتحان و آزمایش، مثل یک معلم که از شاگردش می‏پرسد و می‏خواهد شاگرد را امتحان کند ببیند چقدر از تعلیمات را درک کرده است. در واقع حضرت می‏خواستند ببینند اینها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.
11- نهج البلاغه، حکمت 281.
12- عثمان بن مظعون از اکابر صحابه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و از مهاجرین اولین است. از کسانی است که در همان سالهای ابتدای بعثت ایمان آورد و مرد بسیار مخلصی بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت کرد و در هجرت دوم با مسلمین و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به مدینه آمد. بسیار مرد بزرگواری بوده و رسول اکرم صلی الله علیه و آله هم فوق العاده به این مرد علاقه‏مند بودند. بعد از ورود به مدینه طولی نکشید که از دنیا رفت و نوشته‏اند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از او تجلیل زیادی کردند و حتی خودشان را روی جنازه عثمان بن مظعون انداختند و اولین کسی که در بقیع دفن شده است هیمن عثمان بن مظعون است.
بقیع ابتدا قبرستان نبود، پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آنجا را قبرستان کردند، گفتند اینجا برای دفن مسلمین باشد. عده‏ای معتقدند این محلی که الان به عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نیست. علتش این است که مردم علیه او انقلاب کردندو بعد اجازه دفنش را نمی‏دادند. چند روز جنازه‏اش افتاده بود و کسی جرات نمی‏کرد [او را دفن کند] و اصلا معلوم نشد چه شد. بعضی معتقدند بنی امیه شبی مخفیانه آمدند و او را بردند و در گوشه‏ای دفن کردند و بعضی دیگر بر این عقیده‏اند که [جسد مانده بود] تا اینکه حیوانات آن را خوردند و از بین رفت.
13- اصول کافی، ج 1/ص 31، حدیث 30.
14- مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة، باب پنجاه و پنجم «فی المؤاخاة‏» . بعد از «او خوف‏» همچنین دارد: «او میل او مال‏» .
15- نهج البلاغه صبحی الصالح، کلمات قصار، 12.
16- اصول کافی، کتاب «الشعره‏» ، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر، حدیث 5.
17- اینکه می‏گویند حقوق بشر، اعلامیه حقوق بشر، شما در همه حقوقهایی که امروز در دنیا هست نمی‏توانید حقوقی به این ریزی - که انسان فقط زیر ذره‏بین می‏تواند ببیند - پیدا کنید.
18- [افتادگی از نوار است]
19- ظاهرا این همسرها در طول یکدیگر باشند و هیچکدام با هم نبودند یعنی حضرت یکی را بعد از دیگری ازدواج کرده باشند. مادر حضرت امام زین العابدین در حین نفاس از دنیا رفت و مادر حضرت علی اکبر هم که لیلاست قطعا در کربلا حضور نداشته و حتی معلوم نیست که در مدینه هم زنده بوده یا نه، و قدر مسلم این اس تکه در کربلا نبوده است.
20- فی رحاب ائمة اهل البیت، ج 3/ ص 166.
21- ینابیع المودة، ج 2/ص 172.

منبع:آشنائی با قرآن جلد پنجم




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط