عوامل تضادهاي سياسي (قسمت اول)

نويسنده: موريس دووژن(ت ابوالفضل قاضي)

الف.عوامل رواني

استعدادهاي فردي و زمينه هاي رواني دو مقوله جداگانه از عوامل تضادهاي سياسي را تشکيل نمي دهند بلکه در رويه ازيک پديده هستند.استعدادها جنبه خارجي آنند و تحليل رواني ماهيت دروني آن را دقيقاً بيان مي کنند.با دربرابرهم نهادن دکترينهاي آزادي خواه که سود شخصي و به ويژه سود اقتصادي را قوه ي محرکه فعاليت اجتماعي قلمداد مي کنند و دکترينهاي محافظه کارکه بر توسعه ي احساسات بشردوستانه نزد «زبدگان» تکيه مي کنند،دست به کار روانشناسي شده ايم.ولي البته اين کار نوعي روانشناسي تقريب و ساده شده است به همين سياق،دکترين قرون وسطايي که مبارزه هاي سياسي را با غريزه ي تسلط جويي يعني گرايش انساني انسان، ربط مي داد،ساده شده و تقريبي بود.اين دکتر به هرحال خصيصه اي اخلاقي داشت.علماي علوم الهي غريزه تسلط جويي را يکي از اشکال شهوت تلقي مي کردند که انسانها را به سوي بدي مي راند اينان بدين سان مي خواستند شهوات سه گانه جسم و روح و قدرت را رسوا کنند.اين آخرين يعني «شهوت تسلط جويي»به نظرآنان پايه ي اساسي مبارزات سياسي بود.
توسعه ي روانشناسي جديد اجازه داد تا بتوان تحليل جديدتري ازانگيزه هاي فردي درپيکارهاي سياسي به دست داد.مثلاً نظريات روانکاوي پديده هاي اساسي را روشن ترکرد.درمورد اين نشريات مثلاً در ايالات متحد آمريکا، به علل مسکلي راه غلو و مبالغه سپرده شد.چون مي خواستند فرويد به عنوان پادزهر مارکس به کار رود، لذا کوشش کردند تا «سرخوردگي»را به جاي مبارزه طبقاتي عامل همه تعارض هاي سياسي به شمار آورند.واکنش سالمي عليه چنين زياده روي هايي در حال گسترش است.به هرحال، نظريات فرويد داراي اهميت فراوان سياسي است.بهترآن است به جاي آن که نظريات را در جهت مخالفت نظرات مارکس بگذاريم، يکي را مکمل آن ديگر قراردهيم.
الف.روانکاوي و سياست.دراينجا جز نظري کوتاه کلي و در نتيجه تغييرشکل يافته از توجيهات روانکاوي از توجيهات روانکاوي تضادهاي سياسي نمي توان به دست داد.استنتاجهاي روانکاوي در قلمرو سياست مانند ساير قلمروها پيچيده،درهم و به اعتبار نويسندگان تغيير پذيرند.ما تنها اصلي ترين و منسجم ترين آنها را بيان مي داريم.اين ويژگي آنها که گاهي شگفت و يا مخالفت باور داشت هاي همگاني جلوه مي کند، نبايد عجيب به نظر رسد.روانکاوي با کوشش براي نفوذ در ژرفناي اسرار انساني لزوماً از روشني هاي دروغين به دور مي افتد.
الف.پايه هاي روانشناختي و تضادهاي سياسي.به پندار علم روانکاوي تضادهاي سياسي اساساً محصول سرخوردگيهاي رواني هستند و کم و بيش مرتبط با تعارض هاي نخستين مراحل کودکي انسان که در ناخودآگاه وي پس زده شده اند.

01 تعارض ميان اصل واقعيت و اصل لذت

يکي از پايه هاي روانکاوي اين است که نخستين مراحل کودکي درتکوين رواني فرد اهميت قطعي دارد.در اين دوران پدرومادر نقش اصلي برعهده دارند.ازخلال آنهاست که اول بار انسان وضع خود را نسبت به جامعه تعيين مي کند.سپس اين روابط پدر ومادري،به طريق ناخودآگاه برکليه ي روابط اجتماعي ديگرخصوصاً برروابط اقتداري اثر مي گذارند.اين نظريات مربوط به نخستن مرحله ي کودکي،مبناي فيزيولوژيک دارد که فرويد بدان توجه کافي معطوف نداشته است.بنا به گفته آلدوس هکسلي انسان يک «جنين ميمون»يا يک ميمون جنين است.کودک در مرحله نمو خود زاده مي شود که از هر پستاندار ديگري عقب مانده تر است.و اين بدان معني است که انسان به جاي اين که در بند رحم مادري بماند زودتر با انفعالات بروني تماس مي گيرد.پس هوش وي بايد زودتر به کار افتد.درعين حال «آدمي از خيلي زودتر»حيواني اجتماعي است. نزد آدميان، روابط مادرـ فرزندي از زمره روابط اجتماعي است،حال آن که همين روابط در نزد سايرحيوانات طي دوره ي طولاني تري روابط فيزيولوژيک محض مي باشد.به هرصورت،ازميان نتايج اين تولد زودرس چنين انساني بايد به اهميت فراواني که روانکاوي به نخستين سال ها و حتي ماه هاي زندگي مي دهد توجه داشت.درنخستين مرحله از هستي خود، کودک درحالتي به سر مي برد که پرنده ي تمتع و آزادي بر آن سايه گسترده است.سراسرزندگي بر جستجوي لذت بنا نهاده شده است.فرويد اين حالت را کشش جنسي کودکانه مي نامد،به طرز بسيار نيکويي توصيف کرده است.دراين مرحله کشش جنسي پراکنده، «چندشکلي»و نامتمرکز براندامهاي خاصي از بدن به وسيله تظاهرات بسيارمتنوعي بيان مي شود.اين لذت جويي کودک با هيچ قاعده ي مخالفي برخورد نمي کند.کودک هميشه نمي تواند ديگران را وا دارد تا به وي لذت بخشند،به او شير دهند، با خود حملش کنند، در گهواره اش نهند و نوازشش کنند.ولي ديگران نيز نمي توانند از لذت موجود منصرفش سازند، هردم که بخواهد فرياد مي زند، حرکت مي کند و مي خوابد، جيغ مي زند، «تخليه مي کند».به همين جهت، زندگي کودکانه در سلطه «اصل لذت»است. آدمي ، اندوه اين بهشت گمشده اوان زندگي را پيوسته درخود نگه مي دارد. ولي انسان مجبوراست که بالمان اين بهشت را ترک گويد.نخستين يکه، نخستين «چشم زخم»هستي که فرد را در سراسر زندگيش متأثر مي کند، از همين جا ناشي مي شود.براي همگونه شدن در زندگي اجتماعي بايستي «اصل واقعيت»را جايگزين «اصل لذت»کند.يعني از لذت چشم بپوشد يا آن را فوق العاده محدود کند.به يک رشته قواعد اجبارآور، الزامات و ممنوعيتهايي در دهد و از پي جويي غرايز، محرکات سليقه ها و اميال خود چشم بپوشد.ولي نياز لذت، شديدتر از آن است که از اين رهگذر سرکوب شود.اين نياز هميشه مي ماند تعارض ميان جامعه و اين ميل به لذت سرخوردگيهايي را به دنبال مي آورد که خود علت اصلي تضادهاي اجتماعي است.نياز به لذت يا «ليبيدو»يا دروجدان ناخودآگاه واپس زده مي شود و سبب ايجاد خيالهاي واهي وناخوشي هاي عصبي مي گردد و يا اين که از راه جابجايي، جانشين يا والاگرايي به نيازي با طبيعت ديگرتغييرشکل مي دهد. مثلاً اگرآدمي نتواند اميال جنسي خود را خرسند کند،خود را در رقابت هاي اقتصادي، مسابقات ورزشي، مبارزه هاي سياسي و آفرينش هاي هنري و نظاير آنها خواهد افکند.
بدين سان پاره اي از روانکاوان گمان دارند که تمدن صنعتي که به ساختن جهاني عقلاني،مکانيزه اخلاقي و منزه گرايش دارد، اساساً با گرايش هاي غريزي و اميال ژرف انسان ناسازگاراست و اصل واقعيت به سوي نابودي تام و تمام او لذت کشش دارد.يحتمل اين قالب غيرانساني، از راه جبران، موجب توسعه تجاوز و قهر مي شود.همان گونه که نورمن براون مي گويد «تجاوز ناشي از طغيان غريزه هاي سرکوفته عليه دنيايي غير جنسي وناقص است» اين نظريه درست به خلاف نظريه هايي است که توسعه فني و ترقي سطح زندگي ناشي از آن را سرچشمه ي تضعيف تنش ها و درجهت ايجاد همگونگي مي دانند.برعکس طبق اين نظريه پيشرفت فني با ساختن دنيايي که در آن غرايزمحلي از اعراب ندارند،سبب افزايش تجاوز طلبي، قدرت گرايي، قهر و خشونت و درنتيجه سبب توسعه تضادها و تعارض ها مي گردد.

02 ساير پايه هاي روانشناختي تضادهاي سياسي

نظريه سرخوردگي يکي از مباني توجيه روانکاوي از تضادهاي سياسي است.ولي اين نظريه براي فرويد نيز نارسا آمد و با نظرات ديگري به تکميل آن پرداخت.فرويد در نيمه دوم زندگي خود چنين انديشيد که تجاوز طلبي و خشونت نيز بريک «غريزه مرگ»تکيه دارند که وي آن را در تعارض با «ليبيدو»مي دانست و مبارزه ميان «ارس»و «تاناتوس»دردل هرانساني يکي از بزرگ ترين و حيرت آورترين جنبه هاي مسلک هاي روانکاوي است.هرموجودي عين اين که مي خواهد در ميان لذت به زندگي بپردازد، مانند اين که به سرگيجه اي دچارباشد.درپي نابودي نفس خويش است.اما کس را ياراي رو در رويي با مرگ نيست.آدمي را در عين اين که به سوي خود مي کشد از خود مي راند بدين سان اراده خود شکني را به ديگران انتقال مي دهيم، پس تجاوزطلبي يعني گرايش به ديگرشکني،همان انتقال غريزه مرگ توسط آنهايي است که اين غريزه برآنان مستولي شده است و در وجود «تاناتوس»دست انداز کار واپس زدن «ارس»مي باشد.تجاوزطلبي، خشونت، تسلط جويي، قدرت گرايي، اين عوامل مسلم تضادهاي سياسي، هم ممکن است ناشي از يک پديده ي «جبران»باشند.روانکاوي بر دوگانگي ودو پهلويي احساسات و رفتارها و خصيصه هاي متناقض آنان تکيه فراوان مي کند.از لحاظ روانکاوي «تمايل به لذت جنسي»ممکن است يا دراثر توانايي شديد جنسي باشد ويا برعکس در اثر ناتواني قواي جنسي که شخص ناتوان را وا مي دارد تا در اين زمينه توانايي خود را ثبوت رساند و کمبودهاي خود را بپوشاند.به همين طريق ميل به تسلط و رفتار اقتدارطلب، ممکن است يا ناشي از اراده ي واقعي فردي زورمند و نيرومند به اعمال قدرت باشد، يا آن که از ضعف رواني آشفتگي درون عدم قابليت و تسلط برخود يا جلب احترام ديگران سرچشمه بگيرد که در پس رفتار مخالفي پنهان شده اند.دراين مورد بررسي مشهوري که درسال 1950 توسط تئودور آدورنو درايالات متحد درباره ي شخصيت مقتدرانجام گرفت بسيارجالب است.
بررسي نشان داد که رفتار محافظه کارانه درسياست به گونه اي بنيان رواني وابسته است شخصيت مقتدر چنين تعريف شده است.سخت هوا خواه تطابق خويش با عرف وسنت است.کورکورانه از نظام هاي ارزش متعارف پيروي مي کند.مطيع و منقاد وفادار قدرت هاست.ديدي سطحي از يک جهان اجتماعي و اخلاقي دارد که به مقوله هايي کاملاً متمايز، نيک و بد، سياه و سفيد، آدم هاي خوب وآدم هاي بد تقسيم شده است.دنيايي که روشن، منظم و داراي حد و مرز است و در آن قدرتمندان را شايستگي فرمان راندن است،درزمره يبهترين افرادند و ضعفاً بايد زبردست باشند زيرا از هرجهت پست ترند. دنيايي که در آن ارزش کسان به وسيله ي ضابطه هايي بروني مبتني برشرايط اجتماعي تعيين مي شود.به طورکلي اين گونه رفتار«شخصيت مقتدر» وجه تمايز افراد نامطمئن است که نسبت به خود ترديد دارند و هرگز توفيق آن را نيافته اند که شخصيت ويژه خود را بسازند و آن را تثبيت کنند و از«من» خود و هويت خاص خويش مشکوکند.از آنجا که در درون خويش چيزي ندارند تا بدان توسل جويند،به قالب هاي بيروني متشبت مي شوند.بدين سان، ثبات و استقرارنظام اجتماعي بايد ثبات شخصيت ايشان شود.با دفاع از نظم اجتماعي موجود، ازخويشتن خويش،ازاساس «من»و از تعادل رواني خود دفاع مي کنند.تجاوزطلبي و نفرتشان از مخالفان و خصوصاً از «ديگران»و از «کساني که متفاوتند»و از آنان که طريقه زندگي و نظام هاي ارزشي آنان نظام اجتماعي را به مبارزه فرا مي خواند و اساس و کليت اين نظم را مورد شک و ترديد قرار مي دهد، از اينجا ناشي مي شود.شخصيت هاي اقتدارطلب در دوران آرامش که نظم اجتماعي تهديد نمي شود، به احزاب محافظه کار مي پيوندند.اگر اين نظم در معرض خطري واقع شود، تجاوز طلبي آنان طبيعتاً شدت مي گيرد و آنان را به سوي نهضت هاي فاشيستي مي راند.بدين سان، اشخاصي که از جهت رواني استحکام کمتري دارند به ظاهر بزرگ ترين استحکام بروني را نشان مي دهند و احزابي که به پايه ي زوربنا شده اند، خصوصاً ازافراد ضعيف ترکيب يافته اند.
اقتدار طلبي و تسلط جويي و خشونت داراي تبيين هاي روانشناختي ديگري هم هستند اين ها گاهي به جبران شکست هاي فردي به وجود مي آيند.آدمي از کساني که دوستش نمي دارند، به سخريه اش مي گيرند و پستش مي شمارند، انتقام مي گيرد.ضعيفان، ابهام و درماندگان با حقيرشمردن بالادستان خود و کوشش براي تضعيف ايشان از سطح خود سعي مي کنند تا ارج و منزلت خود را به ثبوت برسانند.آدلر يکي از روانکاواني که عقيده اي وراي ديگر دانشمندان اين علم داشت،گفته است که خشونت و خود کامگي غالباً جبران شديد احساس ناراحتي است که آدم هاي کوتاه قد، يا آن هايي که از نقص جسماني رنج مي برند حس مي کنند (غالب ديکتاتورها مانند سزار،ناپلئون، هيتلر، استالين، موسوليني، فرانکو و جزاين ها کوتاه قد بوده اند).همين آدلر گرايش هاي اقتدارطلبانه را اساس مي داند.به گمان وي، غريزه ي تسلط که جايگزين «لينيدو»يا نياز به لذت در بينش فرويد مي شود محرک واقعي انسان است.اگراين نظريه را با تصور کهن قرون وسطايي يعني «شهوت تسلط جويي»قياس کنيم، جالب خواهد بود.

ب)روانکاوي و دو چهره ژانوس:

روانکاوي تنها موضوع تضادها را روشن نمي کند،بلکه تبيين جالبي نيز ازخصائص دوگانه اي که انسان ها پيوسته براي سياست قائل بوده اند، يعني مبارزه و همگونگي به دست مي دهد.دو چهره ي قدرت که هم ستمگر و هم نيکوکار، هم بهره کش و هم نظر آفرين است دوپهلويي احساسات کودک را به پدر و مادر منعکس مي کند.

01 ويژگي پدرسالارانه اقتدار:

بسياري از تاريخ نويسان و جامعه شناسان خانواده را همچون کوچک ترين واحد تشکيل دهنده جوامع انساني مي دانند و چنين مي انديشند که اين جوامع، همه پيرامون الگوي خانواده ساخته شده اند. لوپله فوستل، دوکولانژ، مورا و بسياري از افراد ديگر را مي توان در اينجا شاهد مثال آورد.بايد خاطرنشان کرد که اينان تقريباً هميشه از محافظه کاران تشکيل شده اند، از جهت جامعه شناختي نظريه ي آن ها بسيارقابل بحث است و بسياري ازجوامع ابتدايي خانواده را به معني اخص کلمه نمي شناخته اند. رشته هاي ارتباطي ميان ساخت هاي خانوادگي و ساير ساخت هاي اجتماعي آن گونه که تصورمي شود مهم نيستند.ولي فرويد از جهت روانشناختي به اين نظريه سنتي مي رسد،يعني چنين مي پندارد که اقتدار پدرو مادري، کم و بيش همچون الگو يا ريخت براي سايراشکال اقتدار به کار مي رود.قدرت کم و بيش درناخودآگاه انسان ها بر تصوراتي که از پدر و مادر ساخته شده است مبتني است.واژه هاي معمول از اين پديده حکايت دارند.به سرهنگ «کلنل»«پدرهنگ»گفته مي شود، از پدرسالاري مديران کارخانه ها و «رئيسان»از پدرسالاري پاپها پدر مشترک مؤمنان مسيحي، از پدرسالاري متروپل نسبت به ساير نواحي و شهرهاي ديگر از پدرسالاري شهروندان رمي و نظاير آن گفت و گو مي شود.به همين ترتيب وطن دوستي انعکاسي است از انتقال مفهوم روابط پدر و فرزندي.وطن تنها سرزمين نياکان و کشور پدران نيست بلکه کليتي است داراي سرشت پدري.فرانسه «مادر» و يا رئيس دولت که منسجم کننده آن است «پدر»ماست.بدين سان کليه مسلک هاي سياسي کليه باورداشت هاي مربوط به قدرت، نشانه هايي از پدرسالاري را حفظ کرده اند.

02 پدرسالاري و دوپهلوئي اقتدار

در نخستين جهش دردناک زندگي بشري و عبور پرزحمت از اصل «لذت»به اصل «واقعيت»پدرو مادر نقش اساسي ايفا مي کنند.اينانند که اول بارقواعد، الزامات و محرماتي را که کودک بايد بر آنها گردن نهد، وضع مي کنند.پدر و مادر پس از اين که مانند فرشته، آدمي را در بهشت زمين راهنمايي کردند و ثمرات اين روضه رضوان را به وي چشاندند، ناگهان چون ملکه ي آهنين با تيغي وي را ازاين مي رانند و ديگراجازه ورود به آنجا را به او نمي دهند.اين تغييرنقش پدر و مادر در دل کودک نسبت بديشان تعارض مي آفريند.وي تاکنون از ايشان و علي الخصوص از مادرجزشادي و لذت نصيبي نداشته است.ولي اکنون خود اين موجودات خار راه شادي و لذت او مي شوند.بي اين که وي به سبب ناتواني خود از نياز به ايشان و وابستگي به ايشان رها شده باشد.دو پهلويي اساسي احساسات کودک نسبت به پدر و مادر از همين جا مايه مي گيرد.هم عشق به آن ها و هم نفرت از آن ها،هم قدرت شناسي و هم کينه توزي دو پهلويي هرقدرتي که بصورت پشتيبان تحمل ناپذير و سودجو ستمگر حس مي شود تنها از راه تجربه که نشان مي دهد قدرت هم سودمند است و هم آزار دهنده، هم لازم است و هم مجبور کننده به دست نيامده است.اين امر داراي سرچشمه هايي عميق تر و پنهاني ترنيز هست.قدرت کم و بيش به صورت ناخودآگاه همان دوپهلويي احساسات طفل را نسبت به پدر و مادر منعکس مي کند که خود ازتعارض ميان «اصل واقعيت»و «اصل لذت»زائيده مي شود.درباب خصيصه پدرسالاري قدرت نبايد اغراق روا داشت.ظاهراً برخي از اشکال اقتدار با خاطره هاي ناخودآگاه قدرت پدري و مادري رابطه ندارند.مثلاً اقتدار«اداري»به معنايي که ماکس وبر بدان مي دهد، برصلاحيت، کارآيي و حذاقت فني مبتني است. به همين ترتيب،به نظر مي رسد که رهبري درگروه هايي کوچک با تصاوير پدرانه پيوستگي اندکي داشته باشد.
بررسي هاي آدورنو مفهوم سرشت سياسي را روشن کرد.سرشت هاي رواني مقوله هايي هستند که براساس آنها بتوان افراد را طبق مجموعه رفتارها و برداشت هايشان طبقه بندي کرد.لکن در باب ماهيت عوامل سازنده اين سنخ ها اختلاف بروز مي کند.به گمان عده اي اين عوامل جنبه ي فطري و زيستي دارند.لکن به زعم دسته اي ديگر از خلال روابط رواني اجتماعي بدست آمده اند.عملاً اين عوامل به گونه اي با هم آميخته اند که غيرممکن است بتوان آنان را از يکديگر جدا کرد و يا در اين مورد تناسب هاي روشني بوجود آورد.
با اين حال،مفهوم سرشت سياسي مستلزم اولويت عواملي است که به افراد بستگي دارند نه به ساخت هاي اجتماعي.دراين مورد، مفهوم سرشت با مفهوم طبقات يا با مفهوم نقش هايي که مقوله هاي رفتارها يا برداشت ها را با ساخت هاي اجتماعي تعريف مي کند، تفاوت دارد.مفهوم و سرشت مي کوشد تا تضادها را به وسيله ي آمادگي هاي فردي کم و بيش مادرزادي تبيين کند. گويا برخي از انسان ها، در اثر گرايش هاي شخصي به سوي فلان کردار سياسي رانده مي شوند و اين امر آنان را با انواع انسان هايي که گرايش هاي شخصي به سوي کردار سياسي مخالفي رانده است در تعارض قرار مي دهد. ما دراين جا درقالب عوامل فردي تضادهاي سياسي باقي مي مانيم.
الف)طبقه بندي کلي سرشت ها و رفتارهاي سياسي ـ در آغاز به جستجوي همبستگي هايي ممکن ميان رويه هاي سياسي و گونه هاي عمومي سرشت ها پرداخته شد.متأسفانه، طبقه بندي اين گونه هاي عمومي مورد توافق کم و بيش همگاني روانشناسان نيست.برخي از طبقه بندي ها را نسبت به برخي ديگر با نظر موافقت تري مي نگرند.ولي هيچ کدام از آنان بي پرده و حفاظ پذيرفته نشده اند.بردامنه ي اين خويشتنداري زماني افزوده مي شود که بخواهند آن را در قلمرو سياست وارد کنند.

01 طبقه بندي منش شناختي

برخي چنين پنداشته اند که ميان رويه هاي سياسي و طبقه بندي منش شناختي هيمنزو وي يرسيما که در کشور فرانسه توسط رندلوسن وگاستون برژه انتشار يافت همبستگي هايي وجود دارد.اين طبقه بندي برسه ضابطه ي اساسي تکيه دارد.
الف)هيجان پذيري
ب)فعاليت
ج)«طنين»يعني درجه دوام صور ذهني.
ازنظرگاه آخر،افراد به زودآهنگان که درحال وآينده به سر مي برند نه در گذشته و ديرآهنگان که طنين ذهني آنان مدت ها دارد،تقسيم مي شوند. درسياست «بي رنگ و بوها»(هيجان ناپذير،غيرفعال و زودآهنگ)و«خونسردان»(هيجان ناپذير، فعال و ديرآهنگ)گويا طبعاً به مبارزات سياسي بي اعتنايند و کمتر درجستجوي قدرتند و به آزادي همنوعان احترام مي گذارند پس هم ميانه رو و هم تعديل کننده تضادها به شمار مي آيند.برعکس، پرشورها (هيجان پذير، فعال و ديرآهنگ)خشمگين ها (تأثيرپذير،فعال و زودآهنگ)به سوي پيکار سياسي، و قدرت جذب مي شوند.گروه نخستين طبيعتاً رهبراني مقتدر و گروه دوم بيشتر مردم انگيز،سخنور يا روزنامه نويس مي شوند و بالاخره کمتر به طرف اعمال حکومت ديکتاتوري تمايل دارند.(دانتون ژرس)؛ عصبي ها هيجان پذيرغيرفعال و زودآهنگ و احساساتيها هيجان پذيرغيرفعال، و ديرآهنگ طبيعتاً انقلابي اند.گروه نخستين آن ها تا حدي هرج و مرج طلب و مخالفت نظم موجود هستند، درحالي که گروه دوم درهمه احوال از روش هاي مقتدرانه دوري نمي جويند.(روبسپير)«وارفته ها» (هيجان ناپذيرفعال و ديرآهنگ)طبيعتاً محافظه کارند و موي ها (هيجان ناپذيرفعال و زودآهنگ)بيشتر فرصت طلبند (تاليران)اين حرف ها جملگي مبهم و سطحي است.

02 طبقه بندي کرچمر

طبقه بندي کرچمر توسط پاره اي ازپزشکان مورد استفاده قرار گرفت.اين طبقه بندي انديشه هاي بسيار کهني را که از زمان بقراط وجود داشته زنده کرده است.طبقه بندي مذکور اساساً برپايه ريخت شناسي ظاهري از يک سو و ناخوشي هاي رواني که به معناي شدت گرايش به گونه کژخوئي تلقي شده از سوي ديگر، تکيه دارد کرچمر سه نمونه اساسي انسان را از يکديگر متمايز مي کند:
01 نوع «پيک نيک»با افراد کوتاه و چاق انطباق دارد يعني کساني که به نسبت قدشان خيلي پهن هستند و ازلحاظ رواني آمادگي رواني براي داشتن روحيه وسواس و عصبي دارند.02 نوع «ليپوزم»با افراد بلند و عمومي انطباق دارد، آنهايي که باريک هستند و از لحاظ آسيب شناسي براي ناخوشي اسليزوفرني آمادگي دارند.03 نوع «آتلتيک»که به وسيله ستبري عضلات و استخوان ها مشخص مي شوند و جا افتادگي آرامي را با گونه اي انفجارپذيري درهم مي آميزند.و از جهت آسيب شناسي آمادگي براي ناخوشي صرع دارند.اما نوئل مونيه ميان اين طبقه بندي و رويه هاي سياسي همبستگي برقرار کرده است.ميرابو که نرم و زماني سرکش، درخشان و مردم پسند بود، مي توانست نمونه ي مسلم سياستگري «پيک نيک» و دمدمي مزاج بوده باشد.برعکس ليپوزوم ها گرايش هايي به سوي جنون جواني دارد.يا حسابگراني بي ملاحظه يا کمال مطلوب خواهاني دو آتشه و يا خودکامه هايي بي احساس اند که به هرچه در موجود بشري را به هم نزديک سازد بيگانه اند.همبستگي هايي از اين قبيل نيز همبستگي هاي پيشين سست و بي اعتباراست.

03 طبقه بندي يونگ

در پايان بايد طبقه بندي روانکاو سوئيسي س.ژ.يونگ با به ياد آورد که در زبان رايج زياد اشاره مي شود.اين طبقه بندي اساساً بر مبناي روابط ميان فرد با دنياي خارج وي بنا نهاده شده است بدينسان يونگ دو خصلت را از هم متمايز مي کند:برون گرايي و درون گرايي.دورن گرا اساساً به سوي خويشتن، به سوي دنياي درون و به سوي عالم نظر توجه دارد.به عقايد ديگران چندان وقعي نمي نهد، طبيعتاً ضد سنت و آداب و کم معاشرت است و برعکس برون گرا به آنچه مربوط به برون است يعني به ثروت به دو وجهه، به قبوليت عام، به موازين تعارف و به فعاليت اهميت اساسي مي دهد.سياست گر آزادي خواه، نماينده ي مجلس عضو انجمن شهر، معتمد محلي با سنخ انسان برون گرا مطابقت کافي دارند.و اصحاب فن و تکنوکراتها يا فرد ژاکوبن با سنخ درون گرا نزديک ترند.
روان ـ جامعه شناس انگليسي، ايسنک گونه اي ازطبقه بندي را از سرشت هاي سياسي پايه ريخت که درعين حال هم بواسطه ي محتوا هم به سبب روش تنظيم جالب است.اين طبقه بندي از يک سو از حد توصيفي خاص در مي گذرد و در جهت تبيين برخي تفاوت هاي اساسي در رويه هاي همچون تفاوت ميان راست ـ چپ راه مي سپرد و ازسوي ديگراين طبقه بندي برپايه ي يک استدلال مجرد قرار نگرفته بلکه مبتني بريک تحليل رياضي بسيار پيشرفته از پاسخ هايي است که به پرسش نامه رفتاري داده شده است.
«تحليل فاکتورتل»01 دو بعد سرشت هاي سياسي به پندارايسنک.پيش از ايسنک بيشترطبقه بندي هاي مربوط سرشت هاي سياسي «يک بعد»بودند، يعني به اين نتيجه منجر مي شدند که توزيع افراد بر روي محور واحدي مثلاً محور«راست ـ چپ»يا محور «اقتدارگراـ مردم سالار»انجام مي گرفت. نوآوري اساس ايسنک در جامعه شناسي اين بود که اين طبقه بندي ها يک بعدي را کنارگذاشت و به جاي آن طبقه بندي چند بعدي را با استفاده از دو محور قرار داد،ازيک سو محور«راديکال»محافظه کار راديکال به معني انگليسي آن گرفته شده، يعني هوادار تغيير و دگرگوني يا مترقي و از سوي ديگر محور «خشن ـ ملايم»محورنيست .تقريباً با مشخصات متعارف راست و چپ منطبق است.محوردوم نمودار اين واقعيت است که در داخل گروه بالا،رويه هاي پس متفاوتي با يکديگر همزيستي دارند.رويه محافظه کاران به معني اخص و فاشيست ها در ميان دست راستي ها و رويه سوسيال دموکراتها و کمونيست ها درميان دست چپي ها به ايسنک اين تفاوت ها بوسيله يک محور مختصات ديگري نيزتبيين مي شوند.از يک سو فاشيست ها و کمونيست ها و از سوي ديگر محافظه کاران متعارف و سوسيال دموکرات ها در دو انتهاي اين محور جاي مي گيرند.
04 ژاکوبنها در زمان انقلاب کبيرفرانسه در کنوانسيون ملي،حزب افراطي زمان را تشکيل مي دادند.طرفداران اين مسلک سخت پاي بند دمکراسي بودند. در روزگار ما اين اصطلاح در باب هواداران سرسخت دموکراسي به کار مي رود.تقاطع اين دو محور که يکي به صورت طولي و ديگري به شکل عرضي است.تنها نمودار بايسته انواع گوناگون سرشت هاي سياسي است.
02 ارزش و طبقه بندي ايسنک ـ هرگز نبايد فراموش کرد که طبقه بندي هاي ايسنک برمبناي تحليل فاکتورريل استوار است.اين تحليل ها وجود «عوامل»پايه اي را در رويه هاي سياسي آشکار ساخت، ولي به کار شناسايي عوامل مورد نظر نمي آيد.اين عوامل في نفسه تنها بيانهاي رياضي هستند.هرگز نمي توان با دقت مشخص کرد که اين «عوامل»در يک تحليل فاکتوريل با چه عنصري از واقعيت منطبق است.همانندي يکي از آنان با اختلاف ميان «راديکال ـ محافظه کار»يعني «راست و چپ» ظاهراً امري محتمل است.همانندي آن ديگر مشکوک تر به نظر مي رسد . ازجهاتي اختلاف بين «نظري و عملي»را به همان اندازه به ياد مي آورد که اختلاف ميان «خشن ـ ملايم»را ايسنک حتي در باب نام گذاري آن نيز دچار ترديد است.او طبقه بندي خود را با طبقه بندي ويليام جيمز يعني ميان (روحيه ي ملايم و روحيه ي خشن همانند مي کند ولي اين طبقه بندي روشن نيست. ازبررسي دقيق تر سؤالهايي که ايسنک براي تعيين هويت «خشن ها و ملايم ها»به کار برده است چنين احساس مي شود که اختلاف بيشتر جنبه ي اخلاقي دارد تا سياسي و غرض که «خشونت»کم و بيش آن چيزي است که ما «روحيه ي قوي»مي ناميم، يعني گسستگي از اخلاق متعارف و «ملايمت» برعکس، روحيه ي مذهبي و اخلاقي در منش پروتستاني است.بينش که شديداً فردگراست و بر اراده ي هر فرد به انجام وظيفه خود، بدون اجبار خارجي تکيه دارد. اين روحيه، در عين حال با ايمان به خدا، به تدين و به تقواي جنسي شديد، با اعتقاد به برابري انسان ها به نرمي و عدم خشونت، به نيکوکاري مسيحي و به آزادي فرد در برابر دولت (ولي نه در برابر مذهب و اخلاق) انطباق دارد.ممکن نيست اختلاف «خشن و ملايم»با اختلاف ميان قدرت «گرا و دمکرات»به همان گونه اي که در بيشتر اوقات انجام شده است، تشبيه کرد.مفاهيم «خشن و ملايم»خيلي با هم فرق دارند و به نظر مي رسد بيرون از متن اجتماعي جوامع انگلوساکسون قابل اعمال باشند.
منبع: جامعه شناسي سياسي