بازنگرى تاريخ انبياء در قرآن
بازنگرى تاريخ انبياء در قرآن
1. قرآن مجيد مى گويد:
(واذ ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فأتمّهنّ قال انّى جاعلك للناس اماماً قال و من ذرّيّتى قال لاينال عهدى الظالمين) بقره/124
خداوند عزت ابراهيم را در چند مرحله آزمود ودر همه آن مراحل، ابراهيم خليل، آزمون را با سرفرازى طى كرد و بدين جهت خداوند او را به امامت و پيشوايى موحدان برگزيد. مراحل اين آزمون در قرآن مجيد روشن شده است. ازجمله در سوره زخرف آيه 26 تا 28مى گويد:
( واذ قال ابراهيم لأبيه و قومه انّنى براء ممّا تعبدون. الا الذين فطرنى فانّه سيهدين. وجعلها كلمة باقية فى عقبه لعلّهم يرجعون)
درواقع ابراهيم، يك تنه و (امة واحداً) ازهمه مشركان وكافران حتى خاندانش بيزارى جست و از سطوت و شكنجه آنان نهراسيد وخداوند اين خصيصه را در اعقاب ابراهيم برقرار فرمود، باشد كه مشركان وكافران به حق بازگردند. دراين آيه خداوند اين خصيصه و خصلت را به عنوان (كلمه) تلقى مى كند، واين مى رساند كه سايركلمات وآزمايشات الهى از همين نمونه بوده است. بنابراين بايد به ساير آيات قرآن پرداخت تا بقيه اين كلمات آزمايشى را به دست آورد:
پروردگارا يك تن از نسل خودم را در سرزمين بى آب و علف، نزد خانه با احترامت سكنى دادم. خدايا، تا نماز را برپا دارند.
واز جمله قرآن مجيد به حكايت از زبان ابراهيم مى گويد:
(ربّنا إنّى أسكنت من ذريّتى بواد غيرذى زرع عند بيتك المحرّم ربّنا ليقيموا الصلاة)
ابرهيم /37
واين موقعى بود كه مأموريت يافت فرزند خود اسماعيل را با مادرش هاجر، در وسط كوههاى مكه وانهد و به خدا بسپارد وچنان كرد واين بالاترين مرتبه تسليم و دومين مرحله آزمون بود كه ابراهيم خليل با سرفرازى رضاى خدا را تحصيل كرد. دراين زمينه داستانهاى جالبى وارد شده است كه در تواريخ انبيا و كتب تاريخ و كتاب بحارالانوار جلد 12 مى توان ملاحظه كرد.
واز جمله درباره همين فرزند دلبندش اسماعيل مى گويد:
(فلما بلغ معه السعى قال يا بنيّ إنّى أرى فى المنام أنّى أذبحك فانظر ماذا ترى قال يا أبت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين. فلمّا أسلما و تلّه للجبين. وناديناه أن يا إبراهيم قد صدّقت الرؤيا إنّا كذلك نجزى المحسنين. ان هذا لهو البلاء المبين)
صافات/103 ـ 107
وچون بدان جايگاه رسيدند، ابراهيم گفت: اى پسرم من در خواب همى بينم كه تو را قربانى مى كنم. بنگر كه نظرت چيست؟ اسماعيل گفت: بدانچه فرمان مى يابى عمل كن كه به خواست خدا مرا صابر و شكيبا خواهى يافت. وچون هردوتن تسليم فرمان شدند و ابراهيم جبين اسماعيل را بر خاك نهاد و ما فرياد زديم كه اى ابراهيم، تو رؤياى خود را تصديق كردى. ما اين چنين نيكوكاران را جايزه مى دهيم. و اين مراسم آزمايش بزرگى بود كه اخلاص و تسليم آن دو را روشن كرد.
واين درموقعى بود كه ابراهيم و اسماعيل خانه كعبه را ساختند و از خدا درخواست كردند كه آداب و مناسك حج را به آنان ارائه كند. و خداوند آداب و مناسك حج را به آنان ارائه مى كرد وآنان به انجام مراسم آن قيام مى نمودند وچون به سعى وادى محسّر رسيدند كه درآن جا وارد منى مى شوند، ابراهيم به فرزندش اسماعيل گفت، درخواب چنين ارائه نمودند كه من بايد تو را به عنوان قربانى درراه خدا تقديم كنم. اسماعيل با جان و دل پذيرفت وهر دو تن تسليم شدند وابراهيم صورت اسماعيل را برخاك نهاد تا او را قربانى كند كه خداوند ندا در داد، لازم نيست فرزندت را قربانى كنى، به جاى فرزندت اين قوچ را قربانى كن. وخداوند گفت: (آزمايشى كه نهايت اخلاص و خلّت را بيان كند همين آزمايش است) وبعد ازاين سه آزمايش به مقام امامت رسيد و اين منصب درنسل آن سرور برقرارماند.
واين مى رساند كه منصب امامت، رتبه خالصان و تسليم شدگان دربرابر اوامر حق است كه لحظه اى خدا را فراموش نكنند و به گناه آلوده نشوند وهماره درراه خدا از بذل هستى دريغ نكنند، چونان ابراهيم خليل كه از بذل هستى دريغ نكرد. واين بود ملت حنيف ابراهيم كه خداوند گفت:
(فاتّبعوا ملّة ابراهيم حنيفاً) آل عمران/95
و از اين رو فرمود:
(ومن يرغب عن ملّة ابراهيم الا من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا وانّه فى الآخرة لمن الصالحين. اذ قال له ربّه اسلم قال اسلمت لربّ العالمين) بقره/131ـ132
كسى از ملت ابراهيم اعراض نمى كند، مگر آن كه خود را سفيه و بى خرد ساخته باشد. ما ابراهيم را در دنيا برگزيديم و درآخرت از صالحان است. چرا كه خداوندش گفت: تسليم باش. گفت: من براى پروردگار جهانيان تسليم شدم.
از اين رو به رسول خود گفت: ما به تو اشارت كرديم كه ازملت با اعتدال ابراهيم پيروى كن:
(ثمّ اوحينا اليك ان اتّبع ملّة ابراهيم حنيفاً) نحل/123
و نيز فرمود:
(ان اولى الناس بابراهيم للذين اتّبعوه وهذا النّبى والذين آمنوا واللّه ولى المؤمنين)
آل عمران /68
وابسته ترين مردم به ابراهيم، آن كسانى هستند كه او را پيروى كردند و اين پيامبر ما است با ساير مؤمنان. و خداوند سرپرست مؤمنان است.
2. تماس ابراهيم خليل با عالم وحى به صورت خواب و ارائه حقايق درعالم كشف وشهود بوده است.
از جمله، بعد از آن كه ابراهيم واسماعيل ديوار كعبه را بالا بردند، ابراهيم خليل دست به دعا برداشت واسماعيل دركنار او به حال نيايش ايستاد و با هم دعا كردند:
(ربّنا تقبّل منّا إنّك أنت السميع العليم. ربّنا واجعلنا مسلمين لك ومن ذريّتنا أمّة مسلمة و أرنا مناسكنا و تب علينا انّك أنت التواب الرحيم) بقره/127ـ128
بارخدايا زحمات ما را در بنا نهادن خانه ات بپذير و ما دو تن را در برابر فرمانت پذيرا و با حال تسليم بدار. از فرزندان ما امتى را پذيراى فرمان خود بساز. وآداب و مناسك ما را به ما ارائه فرما. وبه ما توجه كن كه توجهات ورحمت تو فزون است.
ارائه مناسك، جز به صورت تصوير معنى ندارد، وارائه تصاوير، يا درعالم رؤيا است ويا درحال خلوت كشف و شهود، و ظاهراً درعالم رؤيا بوده است، و لذا درمورد سعى وادى محسّر و قربانى اسماعيل مى گويد: (قد صدّقت الرؤيا) چنان كه شرح اجمالى آن گذشت. نظير اين رؤيا را درفصل بعدى ملاحظه مى كنيد.
3. قرآن مجيد مى گويد:
(ولقد آتينا ابراهيم رشده من قبل وكنّا به عالمين. اذ قال لأبيه وقومه ما هذه التماثيل التى أنتم لها عاكفون… ) انبياء/51ـ54
ما رشد ابراهيم را از پيش دراختيار او نهاديم واو را مى شناختيم، آن موقع كه به پدر خود وملت خود گفت، اين پيكرها كه به عبادت آنها پابند شده ايد، چه ارزشى دارند؟
رشد به معناى تميز و تشخيص است كه انسان بتواند سود و زيان و حق و باطل را ازهم جدا كند. اين رشد فكرى و عقلانى ازكودكى و آغاز جوانى به ابراهيم عطا شد. و اين خود امتيازى بود كه ويژه خليل خدا گشت، آن گاه كه ابراهيم، وارد اجتماع شد و قوم وملت خود را ديد كه دربرابر بتها نيايش مى كنند وحاجت مى طلبند. واز طرف ديگر مى ديد كه پدرش آزر، نقش آفرين آن بتها و پيكرهاى بى جان است. با خود به انديشه فرو رفت كه آيا به واقع نيايش و كرنش دربرابر اين بتها روا هست؟ آيا از وجود اين پيكرهاى گونه گون ثمرى و سود و زيانى متصور هست؟ اگر همه دانشمندان و انديشمندان معترفند كه خالق بشريت، همان خداى آسمانها و زمين است، از چه رومردم دربرابر اين سنگها و چوبها و فلزات رنگارنگ، سرتعظيم فرود مى آورند؟ ويا در برابر افرادى همانند خود كه نام سلطان وخدايگان برخود نهاده اند، كرنش مى كنند و تقرب مى جويند؟
4. در يك شب تاريك كه ابراهيم دراين گونه افكار، غوطه ور بود و به ستارگان مى انديشيد، كم كم به عالم رؤيا فرورفت و ستاره درخشان را درآسمان تيره و تار مشاهده كرد. با خود انديشيد كه پروردگار گيتى بايد همين ستاره درخشان باشد كه تنها و بى رقيب، تاريكيها را مى شكافد وبانور رخشانش دل مى برد، ولى لحظاتى بعد كه آن ستاره درافق نهان شد، ابراهيم به خود آمد وگفت: خداى گيتى نمى شايد كه رفتنى باشد و جلوه اى زودگذر داشته باشد، چرا كه گيتى وجلوه بشريت، پايدارتر ازجلوه اين ستاره رخشان است.
لحظه اى بعد، قرص ماه را ديد كه از گوشه افق، ساطع شد وتنها و بى رقيب، همه ستارگان را تحت الشعاع خود ساخت و تاريكيها را شكافته، به فراز آسمان بالا رفت. ابراهيم در عالم رؤيا با خود انديشيد كه پروردگار گيتى بايد همين ماه تابان باشد كه پرتو آن بر ستاره ها و تاريكيها غالب است و لحظه اى بعد كه ماه تابان فرونشست، ابراهيم به خود آمد وگفت: انديشه ما با اين مقياس فكرى هماره راه خطا مى رود و سراب را آب مى پندارد. اگر خداى بشريت، خودش ما را به ذات خود رهنمون نشود، درحيرت وجهالت و سرگشتگى خواهيم ماند.
پس از لحظه اى خورشيد رخشان را ديد كه يكه تاز عرصه آسمان است و پرتو آن آسمان و زمين را روشن و منور كرده است، درعالم رؤيا با خود گفت: اين خورشيد تابان ازهمه موجودات آسمانى و زمينى تابنده تر و بزرگ تر است. خداى من بايد همين خورشيد رخشان باشد. و چون خورشيد رخشان نيز غروب كرد، متوجه شد كه آن چه درآسمان بشريت و كيهان وجودى بدرخشد، كوچك باشد يا بزرگ، نمى تواند خداى جهان باشد، زيرا همه آنها آمدنى و رفتنى هستند وآنچه رفتنى باشد، نمى تواند رفتنيهاى ديگر را ثبات ببخشد. هم از اين رو آن گاه كه با قوم خود روبرو شد، گفت: من ازهمه اين بتهاى بى جان و با جان بيزارم. من آن خدايى را مى پرستم و خواهانم، كه آسمانها و زمين را شكافت و ماه و خورشيد تابان را مسخّر كرد.
(وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والأرض وليكون من الموقنين. فلما جنّ عليه الليل رأى كوكباً قال هذا ربّى فلمّا أفل قال لااحبّ الآفلين) انعام/76ـ79
بدين صورت مانهاد آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه كرديم تا فطرت او را بيدار سازيم و فكرت او را رشد وكمال دهيم وتا به يقين ايمان دست يابد. پس چون تاريكى شب او را درآغوش گرفت، ستاره را درخشان ديد، گفت: اين پروردگار من است وچون ستاره غروب كرد، گفت: من آفلين را دوست نمى دارم.
پس ما ملكوت آسمانها و زمين را بدون ارائه داديم، تا بداند آفلان، نقشى درپرورش كائنات ندارند، چرا كه خود مسخر خالق آسمانند. وچون به يقين كامل رسيد، راه بحث و تحقيق را با قوم و ملت خود باز كرد وگفت: آيا اين بتها نيايش شما را مى شنوند؟ آيا نفع و ضررى به شما مى رسانند؟ آيا نيروى تفكر دارند؟ وآيا زبان سخن گفتن دارند؟ آيا پيكرهاى بى جان كه خود مى تراشيد وخود نام خداى جنگ و خداى صلح ونامهاى ديگر برآن مى گذاريد، شايسته ستايش و عبادت هستند؟ من دراولين فرصت به شما ثابت مى كنم كه خدايان شما پوشالى هستند وهيچ نفع و ضررى ازناحيه آنان متصور نيست.
پس ازآن كه ابراهيم خليل، بيزارى خود را از بتها اعلام كرد، قوم و ملت او با ابراهيم به محاجّه و مشاجره پرداختند كه خدايان ما بر حقّند واگر به آنان توهين شود، تو را به درد و بلايى مبتلا مى كنند كه چاره اى براى آن نباشد. آنان براساس همان فلسفه شرك كه شمه اى از آن را يادآور شديم، ابراهيم را تهديد كردند كه خداى جهان از بتهاى ما حمايت مى كند، چنان كه تاكنون حمايت كرده است. اگر خداوند جهان از پرستش بتها راضى نباشد، باقدرت قاهره اش ما و بتها را نابود خواهد كرد. پس برحذر باش از آسيبى كه ازجانب بتها بر تو وارد خواهد شد.
ابراهيم به آنان گفت: ما و شما درهستى خداى جهان كه آفريننده عالم و موجودات است، رأى واحدى داريم، منتها من همان خداى جهان و آفريننده گيتى را مى پرستم كه همه نعمتها ازاوست وشما خداى گيتى را وانهاده ايد و مجسمه هايى را كه به دست خود مى تراشيد و به دروغ، نامهاى بى مسمايى برآنان مى نهيد، عبادت مى كنيد. اگر خداى گيتى خودش دستور داده است كه دربرابر بتها زانو بزنيد، دليل آن را ارائه كنيد. اما شما خود معترفيد كه اين خدايان را با فلسفه فكرى خود انتخاب كرده ايد وبه خواست وميل خود وهر كيفيتى كه بخواهيد، آنان را عبادت مى كنيد، پس براى شما نيز معلوم شد كه ازجانب خداى گيتى فرمانى نداريد كه اين بتها را عبادت كنيد. دراين صورت چه كسى بايد از عذاب الهى بترسد؟ آيا من بايد بترسم كه برخدا دروغ نبسته ام وجز خود او را ستايش و پرستش نمى كنم يا شما كه بتهاى بى جان را به دروغ، نام خدا مى دهيد و عبادت مى كنيد؟ آيا نبايد شما ازخداى گيتى بترسيد كه براى او رقيب و عديل مى تراشيد، ومن بايد ازخدايان پوشالى شما بترسم؟…
(وتلك حجّتنا آتيناها ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشاء إنّ ربّك حكيم عليم)
انعام /80ـ84
اين بود حجت ما، كه به ابراهيم عنايت كرديم، تا با قوم خود احتجاج كند. ما هركه را بخواهيم به چند درجه بالا مى بريم. اين را بدان كه پروردگار تو كاردان و داناست.
ودريك شب كه قوم ابراهيم، خود را براى جشن و شادمانى فردا مهيا مى كردند، تا همگان به صحرا بروند، ابراهيم، نظرى به آسمان دوخت و با مشاهده ستارگان شب تاب، خاطره آن رؤياى ملكوتى در دلش زنده شدو تصميم گرفت به پاس آن نعمت بزرگ، مبارزه اصلى را شروع كند و باطن بتها را برملا سازد:
(فنظر نظرة فى النجوم. فقال إنّى سقيم) صافات/90ـ91
پس به مردم گفت: من بيمارم و از شركت دراين جشن و شادمانى عمومى محروم خواهم ماند. مردم شهر را ترك گفتند وابراهيم تبرى برداشت و راهى بتخانه شد وهمه بتها را شكست و تبر را بر دامن بت بزرگ نهاد، تا مسؤوليت آن را به گردن بت اعظم بگذارد و راه بحث و جدل را در برابر عموم مردم بازكند. وچون مردم به بتخانه بازگشتند تا نيايش دسته جمعى را آغاز كنند، بتهاى خود را شكسته و درهم ريخته ديدند و پس از تفحص و گواهى گواهان، معلوم شد كه ابراهيم تنها دشمن بتها است كه پيش از آن تهديد به خرابكارى كرده است. وچون ابراهيم را به محكمه بردند و درحضور همه به بازجويى پرداختند، پاسخ داد كه شايد شكستن بتها كار بت اعظم است كه تبر بردست دارد. ازخود اين بتها بپرسيد كه آيا ابراهيم شما را به رسوايى انداخته است يا بت اعظم؟
بازپرس محكمه گفت: چگونه از بتها بپرسيم، با آن كه بتها سخن نمى گويند؟
ابراهيم بحث اصلى را دربرابر تماشاچيان شروع كرد و گفت: پس شما بتهايى را كه نفع و ضررى ندارند و هيچ اثرى ازخود ظاهر نمى سازند، به خدايى گرفته ايد. نفرت بر شما و برخدايانتان باد كه انديشه و تفكر نمى كنيد… . سرانجام ابراهيم را محكوم كردند و خداى ابراهيم، آتش را براو گلستان كرد.
7. داستان رؤيت ستاره وماه و خورشيد و ترديد ابراهيم كه آيا اين خداى گيتى است يا آن؟ در روايات اسلامى به گونه اى ديگر آمده است 2 كه شرح آن در تواريخ انبياء آمده است.
مى گويند نمرود با خبر شد كه جوانى به دنيا خواهد آمد كه زوال ملك و آيين او به دست او صورت خواهد گرفت. نمرود، فرمود تا نوزادان پسر كشته شوند و لذا مادر ابراهيم فرزند خود را درغارى خارج شهر، دور از اطلاع همگان زاييد و پرورش داد، تا نوجوانى شد ودريك شب كه براى اولين بار ازغار خارج شد و ستاره ماه وخورشيد را نگريست، به ترديد افتاد كه آيا خداى من ماه است يا خورشيد، وبا افول ماه وخورشيد به توحيد ربوبى معترف و آشنا گشت.
اين داستان به اين منظور خلق شده است تا مسأله رؤيت ستاره ماه و خورشيد را براى اولين بار توجيه كند، اما درهمه تواريخ و سيره ها و درهمه تفاسير و روايات مسطور است وبه قطعيت پيوسته است كه نمرود، ابراهيم را از زادگاهش اخراج كرد و ابراهيم و لوط با خاندانش نينوا را پشت سر نهاده به شام و فلسطين مهاجرت كردند. نه سلطنت و قدرت نمرود به دست ابراهيم زايل شد و نه مردم ازدين خود دست برداشته و به توحيد گراييدند.
واقعيت همان است كه قرآن مجيد درميان نهاده و به صراحت مى گويد: (وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والأرض) واين ارائه مانند ساير موارد، درعالم رؤيا صورت گرفته است وگرنه ستاره وماه و خورشيد هرشب و روز طالع مى شوند وهزاران سال است كه تكرار مى شود، نه افولى درميان است ونه غروبى، جز آن كه در نقطه اى طالع است ودر نقطه اى ديگر شارق و در نقطه ديگر غارب، واين نسل بشريت است كه مانند كاروانى مى آيد و مى رود و جز با انديشه صحيح و عبرت اصيل، نمى تواند با حقائق پشت پرده آشنا گردد.
8. ابراهيم خليل، نه تنها با بتهاى بى جان مبارزه مى كرد، بلكه با بتهاى جاندار، از قبيل شاهان و سلاطين كه خود را خدايگان مردم و مربى و رهبر جامعه خود مى دانستند، نيز مبارزه مى كرد. از جمله قرآن مجيد مى گويد:
(ألم تر الى الذى حاجّ ابراهيم فى ربّه ان آتاه اللّه الملك اذ قال ابراهيم ربّى الذى يحيى و يميت قال أنا أحيى و أميت قال ابراهيم فان اللّه يأتى بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذى كفر واللّه لايهدى القوم الظالمين) بقره/ 258
آيا نديدى آن مرد با ابراهيم خليل چسان محاجه و استدلال كرد، ازآن رو كه مغرور شده بود به پادشاهى و قدرتى كه خدا به او عنايت كرده بود. ابراهيم به او گفت پروردگار من خدايى است كه زنده مى كند ومى ميراند. آن مرد گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم. ابراهيم گفت: اما خداوند خورشيد را ازمشرق برمى آورد، تو آن را از مغرب برآور. آن مرد كافر مبهوت مانده و محكوم شد. خداوند، مردمان ستمگر و سيه كار را هدايت نخواهد كرد.
پس ازآن كه ابراهيم را به آتش افكندند و آتش براو سرد و گلستان شد، براساس يك سنت قديمى، ابراهيم را از كشته شدن معاف كردند و به خاطر اين كرامت شايگان، نمرود، شاه بابل و نينوا خواستار شد تا ابراهيم را ببيند وچون بر دربار او وارد شد، نمرود از او پرسيد: خداى توكيست؟ وابراهيم فرصت را غنيمت شمرد وگفت: پروردگار من آن كسى است كه مرگ و زندگى مى بخشد. نمرود گفت: اين كار ازمن نيز ساخته است. من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم. ابراهيم به او گفت خداى من خورشيد را از مشرق طالع مى كند، تو اگر مى توانى خورشيد را ازمغرب طالع كن، ونمرود، درمانده و مبهوت ماند.
9. قرآن مجيد، دراين داستان، ازنمرود ياد نمى كند، از اين رو امكان دارد كه اين محاجه ومشاجره در سرزمين ديگر، غيراز زادگاهش صورت گرفته باشد و روى سخن با ساير سلاطين وحكمرانان منطقه باشد. روى هم رفته،ازآيه مزبور، استفاده نمى شود كه آن پادشاه، مدعى ربوبيت و الوهيت بوده باشد، زيرا همه آن مردم، بت پرست ومشرك بوده اند، حتى نمرود هم براى خود خدايى برگزيده بود، منتهى پادشاهى زمين را نيز عطاى خدايان مى دانستند و فرّه ايزدى خدايگان كه براى نظم و انتظام مردم به آنان داده شده بود. و علت اين مشاجره ابراهيم ونمرود كه به اين صورت آغاز مى شود، آن است كه ابراهيم خليل، خداى واقعى را عبادت مى كرد، وخداى واقعى او را از آتش نجات بخشيده بود، ولذا سؤال و جواب ازاين جا شروع شد كه خداى تو كيست؟ و در پايان با منكوب شدن نمرود خاتمه يافت.
برخى از مفسران، داستان ستاره و ماه و خورشيد را به گونه ديگرى تفسيركرده اند و مى گويند: هنگامى كه ابراهيم از بابل به شام مهاجرت كرد، با مردم ستاره پرست روبرو شد و براى احتجاج با آنان بود كه مى گفت: اين ستاره خداى من است. واين ماه خداى من است. اين خورشيد خداى من است. اين تفسير، علاوه بر آن كه با همه روايات اسلامى و روايات يهود و همه تفاسير اسلامى مخالفت دارد، با اشكالات زيادى روبرو است:
اولاً، آيات شريفه صراحت دارد كه اين مسائل در زادگاه او رخ داده است: (فلما أفلت قال يا قوم انّى برئ ممّا تشركون) وخطاب او به ملت او صورت گرفته است.
ثانياً، اگر ابراهيم به خاطر مردم ستاره پرست بگويد: (هذا ربّى) و پس از غروب ستاره گفته باشد (لااحبّ الآفلين)، قهراً ستاره پرستان به او مى گفتند كه اين ستاره غروب ندارد، بلكه از چشم ما نهان مى شود و دوباره فردا شب طلوع مى كند وهم چنين در باره ماه وخورشيد كه به گونه متناوب ميليونها سال است كه طلوع و غروب دارند، ولى معدوم نمى شوند.
11. قرآن مجيد مى گويد:
(واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً) نساء/124
درباره اين خلّت، وجوهى گفته اند كه از آراء شخصى مفسران ناشى شده است، گرچه برخى به صورت حديث ارائه مى شود. اين آراء همه عاميانه و مبتذل است واحاديث آن كاملاً متناقض است.3
آنچه قرآن مطرح مى كند، مسئله تسليم است. خداوند عزت مى گويد:
(ومن يرغب عن ملّة ابراهيم الاّ من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا و انّه فى الآخرة لمن الصالحين. اذ قال له ربّه اسلم قال اسلمت لربّ العالمين) بقره/131ـ130
كيست كه ازملت ابراهيم اعراض كند مگر آن كسى كه جان خود را به سفاهت كشانده باشد. ما ابراهيم را دردنيا برگزيديم واو درآخرت از صالحان است. بدين علت كه خدا به او گفت: تسليم باش، و او گفت: من دربرابر خداى عالميان، تسليم هستم.
از همين رو فرمود:
(وابراهيم الّذى وفى) نجم/37
يعنى ابراهيم به قول خود كه گفت: (أسلمت لرب العالمين) وفا كرد و همين وفاى به قول و تسليم دربرابر اراده حق بود كه موجب گزينش او به مقام خلّت گشت.
اگر به ابتداى همين آيه سوره نساء دقت كنيم، خود آيه مى رساند كه علت خلّت همان تسليم است ولذا مى گويد:
(ومن احسن ديناً ممّن اسلم وجهه للّه وهو محسن واتّبع ملّة ابراهيم حنيفاً واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً) نساء /124
ديندارى بالاتر از اين نيست كه انسان دربرابر خدا تسليم باشد و راه احسان در پيش گيرد واز روش ابراهيم بدون انحراف و تمايل پيروى كند و لذا خدا ابراهيم را خليل خود ساخت.
يعنى به خاطر همان تسليم واطاعت خالصانه بود كه نشانه هاى آن را در قربانى فرزند مشاهده كرديم.
12. چنان كه درتاريخ زندگى نوح وهود و صالح يادآور شديم، بوستان نبوت، رفته رفته شكوفا شد، ودر عهد صالح، قوم ثمود در برابر اصل رسالت، خاضع و قانع شدند، ولى آن فرصت حاصل نشد كه صحيفه اى بر صالح نازل شود، زيرا باز هم امت صالح با عذاب صاعقه ريشه كن گشتند. ولى در عهد ابراهيم خليل كه موضوع رسالت به گونه جديدى مطرح شد وابراهيم با مهاجرت به سرزمين شام و فلسطين، مركزى براى نشر توحيد و معاد تأسيس نمود، صحيفه اى بر او نازل شد تا راهنماى امت او باشد. قرآن كريم از اولين صحيفه اى كه نام مى برد، صحيفه ابراهيم خليل است و سپس صحيفه موسى كه همين تورات باشد. قرآن مجيد مى گويد:
(ان هذا لفى الصحف الاولى. صحف ابراهيم و موسى) اعلى/18-19
وپنج آيه قرآن از اولين صحيفه هاى نبوت، حكايت مى كند. در جاى ديگر، 28 آيه از صحيفه موسى و ابراهيم نقل مى كند و مى گويد:
(ام لم ينبّأ بما فى صحف موسى. وابراهيم الّذى وفّى. ان لاتزر وازرة وزر اخري…) نجم/36ـ54
آيا به نوشته هاى موسى و نوشته هاى ابراهيم كه وفا كرده است، آگاه نشده است كه هرگنهكارى بارگناه خود را بر دوش مى كشد….
13. قرآن مجيد مى گويد:
(ان ابراهيم كان امّة قانتاً للّه حنيفاً) نحل/120
ابراهيم، پيشتازى بود، مطيع دلداده خدا با آهنگى متعادل.
امّ يؤمّ به معناى قصد يقصد، درمايه (قصد و آهنگ وحركت) استعمال مى شود. وزن كلمه (امّة) مانند: اُكلة، لُقمة، لُمعة، قُدوة، اسرة، اسوة و اجرة، معناى مقياسى ازهمان ماده را مى رساند. اكلة يعنى مقدارى ازغذا كه قابليت وامكان اكل دارد. لقمة يعنى آن مقدار كه دريك نوبت وارد حلقوم مى شود. لمعة يعنى مقياسى از لمعان و تابش كه قابليت عرضه و ارائه دارد. و همچنين در ديگر موارد.
بنابراين كلمه (امّة) نيز، يعنى مقياسى از قصد و آهنگ و حركت كه درعالم خارج، عينيّت پيدا مى كند، خواه در سيره و روش باشد; مانند: (انّ هذه امّتكم امّة واحدة و انا ربّكم فاعبدون)(انبياء/92، مؤمنون/52) اين است راه و روش شما، راه و روش يكسان ومن پروردگار شمايم، مرا بپرستيد; ومانند: (انا وجدنا آباءنا على امّة وانّا على آثارهم مهتدون) (زخرف/23) ما پدران خود را بر راه و روشى يافته ايم و از دنبال آنان روانيم.
وخواه دريك اجتماع بشرى مانند: (ومن ذريّتنا امة مسلمة لك) (بقره/128) (وكذلك جعلناكم امّة وسطاً) (بقره/143)واين چنين شما را امتى در حد وسط قرار داديم. كه مقياسى از قصد و آهنگ وحركت دروجود آنان عينيت پيدا كرده است.
وخواه دراجتماع چرندگان و پرندگان كه قرآن مى گويد:
(وما من دابّة فى الأرض و لاطائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم) انعام/138
هيچ جنبنده اى در زمين نيست و نه پرواز كننده اى كه كه با دوبال خود پرواز كند مگر آن كه مانند شما امتى پيشتازند.
ويا در وجود فرد خاصى مانند همين آيه كه گفت: (ان ابراهيم كان امّة قانتاً للّه حنيفاً) كه معنى قصد و آهنگ و حركت به سوى اللّه و اطاعت و تقوى در وجود او عينيت داشت. واين سخن را ازآن جهت گفت كه درآن عهد و زمان، كس ديگرى صاحب اين آهنگ و حركت نبود حتى در خيل انبيا و اوليا فردى نمونه وتك بود ولذا به همه انبياء پس از او، حتى به خاتم انبياء دردنباله همين آيه فرمان رسيد كه:
(ثم أوحينا إليك أن اتّبع ملّة ابراهيم حنيفاً) نحل/123
سپس اشارت كرديم كه از ملت ابراهيم خليل پيروى كن، با اعتدال.
سرّ مطلب اينجا است كه نوح و هود و صالح آمدند و درآخر بر قوم خود نفرين كردند و قوم آنان با عذاب الهى از پا درآمدند و خود آنان يكه و تنها به سرزمين جديدى نقل مكان كردند و از رسالت آنان نتيجه چندانى به اجتماع بشرى نرسيد، اما ابراهيم، علاوه براين كه دعوت رسالت را با مبارزه عملى توأم كرد وبتها را شكست و راه استدلال واحتجاج را بازكرد و درگيرى آفريد، درعين حال قوم خود را نفرين نكرد وحاضر شد در آتش بسوزد، ولى خداوند آسمانها او را نجات بخشيد وابراهيم، راه مهاجرت درپيش گرفت تا محل ديگرى براى نشر توحيد و مبارزه جديد پيدا كند، بى آن كه قوم او به هلاكت رسيده باشند، باشد كه اخبار او و كرامتى كه خدا به او بخشيده و ازآتش نمرود نجاتش داد رفته رفته در دلها بويژه در نسل جديد آنان اثر بگذارد و گرايش بيش ترى به توحيد و دعوت انبيا حاصل شود.
اينجا است كه مى بينيم از پيامبران پس از ابراهيم، هيچ يك بر قوم خود نفرين نكرد، واگر نفرين كرد، مانند يونس بن متى بى اثر ماند، بلكه همه آنان به سيره ابراهيم و آهنگ خاصى كه در نشرتوحيد، در پيش گرفت، اقتدا كردند و راه مهاجرت درپيش گرفتند كه هجرت هريك از انبياء درفصل زندگى شان مشهود است ونتايج آن نيز مشهود.
14. (واذ قال ابراهيم ربّ أرنى كيف تحيى الموتى قال أولم تؤمن قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ أربعة من الطير فصرهن إليك ثمّ اجعل على كلّ جبل منهن جزء ثم ادعهنّ يأتينك سعياً واعلم ان اللّه عزيز حكيم) بقره/240
پروردگارا به من بنما كه چگونه مردگان را زنده مى سازى. پروردگارش گفت: مگر باور نمى دارى؟ گفت: چرا باور دارم، اما براى آن مى خواهم نمايش بدهى كه دلم آرامش گيرد. پروردگارش گفت: چهار مرغ پرنده بگير و تناول كن تا گوشت آنها را به گوشت خودت تبديل كنى. سپس قسمتى از اجزاء باقى مانده آنها را كه استخوانشان باشد بر روى كوههاى اطراف بگذار وسپس آنان را با نام و لقب به نزد خود بخوان تا دوان دوان به سوى تو آيند. بدان كه خداوند با عزت و كاردان است و با استوارى فرمان و خواسته اش اجرا خواهد شد.
دراين آيه كريمه اعلام شده است كه ابراهيم از خدا درخواست كرد، تا همانند ساير خوابها كه حقائق ملكوتى را به او ارائه مى دادند، دريك رؤياى شبانه چگونگى زنده شدن مردگان را در روز قيامت به او نشان دهند، ولى اين درخواست، مورد اجابت قرار نگرفت، زيرا چگونگى احياى رستاخيز، خصوصاً با جزئيات آن، دريك رؤيا و صد رؤيا قابل تجسم نيست، بلكه فقط احياى چند موجود كوچك را ارائه دادند، آن هم به دست خود ابراهيم، تا قلب و روحش آرامش بگيرد. به اين صورت كه چهار مرغ خوراكى مانند شتر مرغ، خروس، اردك و كبوترى ذبح كند وگوشت آنها را تناول كند تا هضم وجذب شود سپس استخوانهايشان را بر سراين تپه وآن تپه بگذارد و آنها را به نام بخواند تا دوان دوان به سوى او بيايند.
اين ماجرا ممكن است درعالم رؤيا محقق باشد، به خاطر آن كه ابراهيم گفت: (أرنى كيف تحيى الموتى) آن چنان كه گفت: (وأرنا مناسكنا) (بقره/128) وممكن است درعالم شهود و بيدارى باشد، مانند آنچه درمورد ارمياى پيامبردرآيه 255 سوره بقره، يعنى قبل ازآيه مورد بحث عنوان شده است كه استخوانهاى درازگوش ارميا را در برابر چشمان او زنده كردند.
مسئله مورد اختلاف، جمله (فصرهنّ اليك) است. اين كلمه به چند صورت قراءت شده است واين خود مى رساند كه قاريان نيز، دستخوش اختلافات فكرى و تاريخى شده اند و با تغيير عبارت، خواسته اند كه تشخيص خود را رسميت بدهند. اگر كلمه (صُر) امر حاضر از (صار، يصور) باشد; يعنى آنها را به خود متمايل كن. ويا آنها را قطعه قطعه كن. واگر (صِر) بخوانيم و از صار، يصير باشد، مانند سار، يسير، سِر; يعنى آنهارا به سوى خود بگردان و يا متحول كن و اگر (أصر، يأصر) باشد كه مانند (أمر، يأمر وأكل، يأكل) همزه آن حذف شده باشد; يعنى آنها را محبوس و دربند كن و با خود نگه دار. قراءتهاى ديگرى نيز هست كه با همين معنى بستن با ريسمان ونخ مناسبت بيش ترى دارد، ولى به قرينه (ثم اجعل على كل جبل منهنّ جزءاً) معلوم مى شود كه يا گوشت آنها را قطعه قطعه كرده اند وبا استخوان درهم كوفته اند، ويا گوشت آنها را خورده اند وهضم كرده اند و استخوانهايشان را نگه داشته اند، و معنى اخير با صدر و ذيل داستان ونيز با داستانى كه درآيه قبلى مطرح شده است، تناسب بيش ترى دارد. ودراين صورت با مشيت الهى استخوانهاى آن چهار پرنده، گوشت گرفته و پوست وپر پيدا كرده
وچون قدرت پرواز كامل نداشته اند، دوان دوان به سوى ابراهيم آمده اند. وازاين قبيل احياى مردگان، در قرآن فراوان يادشده است كه احياى روح نباتى در هيزمهاى آتش گرفته نمرود كه گلستان شد از همين قبيل خواهد بود ولذا گفت:
(يا نار كونى برداً و سلاماً على ابراهيم)
اى آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شو.
ويا مانند حيات گرفتن عصاى موسى و ناقه صالح و نيز ماهى موسى در داستان موسى و خضر.
16. درآيات سوره بقره به صراحت اعلام شد:
(ابراهيم به همراهى وهميارى اسماعيل، ديوار خانه كعبه را بالا بردند و نيايش كردند كه: خدايا اين خدمت را ازما بپذير كه تو شنوا و دانايى. بارخدايا ما دو تن را دربرابر فرمانت به حال تسليم بدار، از فرزندان ما امتى مسلمان برانگيز ومناسك حج را به ما ارائه فرما و عطف توجهى بر ما بفرما كه تو بسيار عطوف و مهربانى. بارخدايا در فرزندان ما رسولى برانگيز كه آيات تو را برآنان بخواند و كتاب وحكمت را فرا يادشان دهد وآنان را پاك سازد. خدايا تو عزتمند وكاردانى.) بقره/127ـ130
ازاين آيات وآيات بسيارى4 به دست مى آيد كه اسماعيل، اولين فرزند ابراهيم است وهمو بامادرش هاجر درسرزمين مكه هجرت داده شد كه گفت:
(ربّنا انّى اسكنت من ذرّيّتى بواد غيرذى زرع عند بيتك المحرّم ربّنا ليقيموا الصلاة فاجعل أفئدة النّاس تهوى إليهم و ارزقهم من الثمرات لعلّهم يشكرون) ابراهيم/37
بارخدايا من يك تن از نسل خود را در سرزمينهاى بى آب و علف دركنار خانه با احترامت سكنى دادم. خدايا تا نماز را برپا دارند پس تو دلهاى مردم را به سوى آنان پرواز ده و از ميوه ها وثمره زندگى و تكاپوى مردم به آنان روزى كن، باشد كه شاكر شوند.
وابراهيم اولين كسى بود كه براى نسل اسماعيل دعا كرد تا مسلمان باشند، وهمو اولين كسى است كه نام (مسلمين) را براى امت اسلامى بر زبان جارى كرد وهمو است كه دعوت خاتم الانبياء را در نسل اسماعيل پيش بينى كرد. واين بدان جهت بود كه اسماعيل به نبوت استقلالى و رسالت در مكه انتخاب نشد و درنسل او نيز نبوّتى برقرار نشد. ولذا است كه درهيچ آيه اى از اسماعيل به عنوان پيامبر ياد نشده است واسماعيل صادق الوعد نيز از بنى اسرائيل است و نه فرزند ابراهيم.
ونيز چنان كه اشاره كرديم وآيات سوره صافات گواهى داد5 كه براساس دعاى ابراهيم واسماعيل مراسم حج و مناسك آن به ابراهيم ارائه شد وابراهيم، مراتب رؤيا را با اسماعيل درميان مى نهاد و با هم به انجام مراسم، قيام مى نمودند تا آن گاه كه ازمزدلفه راهى منى شدند و در وادى محسّر، ابراهيم به فرزندش گفت:من خواب ديدم كه بايد تو را در منى قربانى كنم واين جزء مراسم حج ما است واسماعيل پذيرفت، منتهى ندايى ازآسمان برايش نازل شد واسماعيل از قربانى شدن معاف گرديد.
درسوره صافات پس از نقل مراسم قربانى منى مى گويد:
(وبشّرناه باسحاق نبيّاً من الصالحين. وباركنا عليه وعلى اسحاق ومن ذرّيّتهما محسن و ظالم لنفسه مبين) صافات/112ـ113
وابراهيم را به ولادت اسحاق بشارت داديم كه پيامبرى از صالحين خواهد بود و براو بركت نازل كرديم و براسحاق و ذريه آن. و برخى نيكوكارند و برخى سيه كار برجان خود.
واين مى رساند كه ذبيح اسماعيل فرزند هاجر است كه درقرآن به عنوان (مسلم) يعنى درحال تسليم يادشده است، زيرا كه گفت: (فلمّا أسلما و تلّه للجبين)، نه اسحاق فرزند ساره كه پس از جريان قربانى به دنيا آمده است وحتى بعد ازهلاك قوم لوط كه شرح آن خواهد آمد.
17. هجرت دادن اسماعيل وهاجر به فرمان حق بوده است تا خانه كعبه را عمارت كنند نه به خاطر حسادت ساره كه حسادت ساره نمى تواند چنين مسئله اى بيافريند. ولذا درهمه جا قرآن از زبان ابراهيم مى گويد:
(پروردگارا اين شهر مكه را امن و ايمن ساز و فرزندان مرا از پيروى بتها برحذر دار.)
لذا است كه وحى الهى بر ابراهيم و اسماعيل نازل مى شود كه خانه كعبه را براى حاجيان پاك و مطهر نگه دارند (بقره/125) كه اين خود توليت خانه خدا است.
18. قرآن مجيد مى گويد:
(واذ جعلنا البيت مثابة للنّاس وأمناً و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلّى) بقره/125
وآن گاه كه خانه كعبه را ميعادگاه مردم ساختيم و جايگاه امن. وگفتيم ازمقام ابراهيم، قسمتى را به عنوان نمازگاه انتخاب كنيد.
مقام ابراهيم همين سنگى است كه اكنون درمقابل كعبه داخل ضريح قراردارد. اين سنگ، به منزله داربستى بود كه ابراهيم برآن بالا مى رفت و ديوار كعبه را به ارتفاع تقريباً پنج متر بالا برد. اسماعيل سنگ مى آورد و ابراهيم سنگها را بر روى هم مى چيد. گويا ملاطى متداول نبوده است. اين سنگ مقام درحدود يك متر و نيم ارتفاع دارد كه اينك مقدارى ازآن در زير خاك مدفون است. گويا اين سنگ در ابتداى امر كه از آسمان نازل شده، دراثر حرارت نرم شده بود وابراهيم كه براى اولين بار بر روى آن قرار گرفت، اثر پاهاى مباركش برسنگ نقش بست. اين سنگ، نخست كنار ديواركعبه بود، پس از آن كه ابراهيم خليل از چيدن ديوار فارغ شده بود. بعدها قريش آن را به محل فعلى آن منتقل كردند. رسول خدا درسال حجّة الوداع آن را به جاى اصلى آن برگرداند وعمربن خطاب دريكى از سالهايى كه به حج رفت، دوباره آن را به جاى قبلى برگرداند كه هم اينك مشاهده مى شود. در اساطير وارد شده است كه ابراهيم براى ديدن فرزندش اسماعيل از شام به مكه آمد، اما اسماعيل در خانه نبود. وچون ساره به او دستور داده بود كه كه حق نزول ندارد!! ابراهيم پياده نشد و عروسش اين سنگ را آورد وزى
ر پاى ابراهيم قرار داد و سرابراهيم را شست درنتيجه اثر پاى ابراهيم بر روى سنگ باقى ماند. ولى ظاهراً معقول نمى نمايد كه ابراهيم خليل تا اين حدّ بازيچه دست همسرش ساره باشد.
20. (انّ ابراهيم كان امّة قانتاً للّه حنيفاً ولم يك من المشركين) نحل/120
ابراهيم پيشتازى بود مطيع اللّه و متعادل واز مشركان نبود.
حنيف، يعنى ميانه رو كه به هيچ طرف، متمايل نباشد، نه به سوى دنياى محض و نه به سوى آخرت محض، نه به سوى چپ و نه به سوى راست. واين مفهوم، بيش تر، از سوره آل عمران مفهوم مى شود كه گفت:
(اى يهوديان واى نصرانيان. ازچه رو ابراهيم را يهودى و نصرانى مى خوانيد با آن كه تورات وانجيل پس از او نازل شده است. آيا انديشه نداريد؟ شما درباره چيزهايى كه مى دانيد، بحث واحتجاج مى كنيد از چه رو درباره آنچه نمى دانيد هم بحث وبدل مى كنيد. خدا است كه همه چيز را مى داند و شما نمى دانيد.
ابراهيم يهودى و نصرانى نبود، اما حنيف بود و درميانه يهوديت و نصرانيت متعادل بود. مردى درحال تسليم و بيزار از مشركان. آن كسى به ابراهيم اولويت دارد كه او را درتسليم و رضا و نفى شرك پيروى كند و همين پيامبر ما خاتم انبياء و پيروانش كه از يهوديت و نصرانيت و شرك بى شده اند وخداوند سرپرست مؤمنان است.)(آل عمران/65ـ68)
21. يهوديت، خدا را از راه دنيا مى جويد و نصرانيت، خدا را با رهبانيت و ترك دنيا مى جويد و درمقابل اين دو مذهب مشرك، فقط دنيا را مى خواهد نه آخرت را كه بدان اعتقادى ندارد. اما فرد متعادل وسالم و سليم النفس كه خدا را مى شناسد و وعده خدا را صدق مى داند. درميان دنيا و آخرت با گامهاى استوار و متعادل سير مى كند و دربرابر خدا تسليم است. واين همان وصيت ابراهيم است كه گفت: به اين وصيّت بود كه ابراهيم فرزندانش را وصيت كرد و به اين مليت بود كه يعقوب فرزندانش را وصيت كرد وگفت: اى فرزندان من خداوند دين خود را براى شما برگزيده است. مبادا درحالى بميريد كه از خط تسليم و اطاعت فرمان او خارج باشيد:
(و وصّى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنيّ ان اللّه اصطفى لكم الدين فلاتموتنّ الاّ و أنتم مسلمون)
(ولقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاماً قال سلام فما لبث أن جاء بعجل حنيذ. فلمّا رأى أيديهم لاتصل اليه نكرهم و أوجس منهم خيفة قالوا لاتخف انا ارسلنا الى قوم لوط. وامرأته قائمة فضحكت فبشّرناها باسحاق ومن وراء اسحاق يعقوب. قالت يا ويلتى أألد و أنا عجوز وهذا بعلى شيخاً إنّ هذا لشيئ عجيب. قالوا أتعجبين من امر اللّه رحمت اللّه وبركاته عليكم أهل البيت انّه حميد مجيد. فلمّا ذهب عن ابراهيم الروع و جاءته البشرى يجادلنا فى قوم لوط. انّ ابراهيم لحليم أوّاه منيب. يا إبراهيم أعرض عن هذا إنّه قد جاء أمر ربّك وانّهم آتيهم عذاب غير مردود) هود/69ـ76
22. پس ازمهاجرت ابراهيم و لوط به شام و اردن كه قرآن گفت:
(ونجّيناه و لوطاً الى الأرض الّتى باركنا فيها للعالمين) انبياء/71
ما ابراهيم را با لوط نجات داديم وبه سوى سرزمين قدس هجرت داديم، كه براى همگان فرخنده ومبارك خواهد شد.
لوط در اردن درشهر سدوم مستقر شد وابراهيم به شام و فلسطين رفت. لوط مدتها در اردن زندگى كرد، تا آن گاه كه مستحق عذاب شدند واز سوى خدا فرمان صادر شد كه شهر سدوم و ساير شهرهاى تابعه را زير و رو كنند وهمه ساكنان آن را هلاك سازند.
فرستادگان الهى مأمور شدند كه ابتدا برابراهيم وارد شوند واو را به فرزندش اسحاق پيامبر بشارت دهند و سپس به مأموريت قوم لوط بروند. يك روز قبل، فرستادگان به منزل ابراهيم وارد شدند و پس از سلام و جواب ساده وبى پيرايه نشستند و ابراهيم درپى تهيه غذا شد و طبق معمول آن زمان كه براى ميهمانان گوشت تازه تهيه مى ديدند، ابراهيم گوساله اى را كشت و كباب كرده آورد. اما ميهمانان، دست خود را به سوى غذا دراز نكردند. درآن زمان معمول شرقيان اين بود كه اگر نسبت به كسى قصد سوئى داشته باشند، از نمك او پرهيز كنند واگر از روى اتفاق وناشناخته با او هم نمك مى شدند، ديگر انتقام را فراموش مى كردند. روى اين مسئله عرفى واجتماعى، ابراهيم احساس خطر كرد كه شايد ميهمانان او دشمنان او باشند، وميهمانان كه متوجه بودند گفتند: باكى بر تو نيست. ما فرشتگانيم و درچشم تو مجسم شده ايم. ما وجود مادى شما را نداريم كه غذا تناول كنيم.
ابراهيم پرسيد: براى چه مأموريتى فرود آمده ايد؟
فرشتگان گفتند: براى هلاك ونابودى قوم لوط آمده ايم وتا در فرصت فعلى تو را بشارت دهيم كه پسرى دانا به تو روزى خواهد شد. همسر ابراهيم، ساره، با شنيدن اين سخن با شتاب وارد مجلس شد واز شگفتى بر صورت خود نواخت، با خنده اى بهت آميز وگفت: من صاحب فرزند مى شوم با آن كه پيرزال نازايم وشوهر من پيرى فرتوت است؟
فرشتگان گفتند: از فرمان خدا شگفت آورده اى. با پيرزالى تو وبا پيرى وسالخوردگى شوهرت، شما صاحب فرزند مى شويد كه اين فرمان خداست. رحمت خدا و بركات خدا بر شما خاندان نازل باد. كه او ستوده وبزرگوار است.
وچون وحشت ابراهيم فرو نشست ودلش با بشارت فرزندى به نام اسحاق و عمرى طولانى تا آن حد كه نوه اش يعقوب را ببيند، آرام گرفت، درباره قوم لوط و شفاعت و بخشش آنان وتأخير عذاب به مجادله پرداخت، چرا كه ابراهيم مردى بردبار و غمگسار بود.
فرشتگان گفتند: ازاين بحث و جدل منصرف شو كه فرمان خدا در راه است و عذاب وهلاك آنان قطعى وفرمان خدا را بازگشتى نخواهد بود.
23. قرآن مجيد، شرح مجادله را ياد نمى كند. شرح آن در تورات چنين آمده است كه ابراهيم به فرشتگان گفت: اگر در سرزمين لوط، صدتن مؤمن باشند، خداى من آنان را عذاب مى كند؟
فرشتگان گفتند: نه، اما درآن سرزمين صد تن مؤمن نيست.
ابراهيم گفت: اگر پنجاه تن مؤمن باشد، خدا آنان را هلاك مى كند؟
فرشتگان گفتند: نه، اما درآن سرزمين پنجاه تن مؤمن نيست.
ابراهيم كه از عدم پيشرفت لوط در امر رسالت متأسف شده بود، گفت: آيا پروردگار شما سرزمين لوط را زير و رو مى كند، درصورتى كه چهل تن مؤمن درآن باشند؟ وبالاخره گفت وگو ادامه يافت، تا رسيد به ده تن وبالاخره به يك تن، كه آيا اگر دراين سرزمين يك تن مؤمن باشد، خدا بازهم عذاب ابد را برآنان نازل مى كند وفرشتگان گفتند: نه.
ابراهيم با سرعت گفت: ولى در سرزمين اردن كه لوط پيامبر هست واو مؤمن است؟ پس چرا عذاب نازل مى شود؟
فرشتگان گفتند: ما لوط را و خاندانش را جز همسرش، ازآن سرزمين خارج مى كنيم و سپس عذاب خدا برآنان نازل خواهد شد; عذابى كه راه برگشت ندارد.
24. بنابر اين تصور مى شود كه ولادت اسحاق درحدود بيست سال، بلكه سى سال پس از ولادت اسماعيل باشد، زيرا ولادت اسماعيل در اوائل هجرت به شام صورت گرفت ودرآن وقت ابراهيم وساره پيرفرتوت نبودند، ولى درهنگام ولادت اسحاق هر دو پير وفرتوت شده بودند.
در روايات اسلامى و تواريخ انبيا نيز نوشته اند كه لوط پيامبر، سى سال درميان قوم خود زندگى كرد. 6 وباز نوشته اند كه ساختمان كعبه در هنگامى صورت گرفت كه اسماعيل در حدود 26 سال داشت 7 وچون مناسك آن پس از بناى خانه صورت گرفته است و تولد اسحاق پس از قربانى اسماعيل است، بايد ولادت اسحاق سى سال پس از ولادت اسماعيل بوده باشد. واين معنى با آيات 100 ـ 113 سوره صافات كاملاً تأييد مى شود:
(… و قال انّى ذاهب الى ربّى سيهدين. ربّ هب لى من الصالحين. فبشّرناه بغلام حليم. فلمّا بلغ معه السعى قال يا بنيّ إنّى أرى فى المنام أنّى اذبحك)
تا آن جا كه مى گويد:
(وبشّرناه باسحاق نبيّاً من الصالحين. وباركنا عليه وعلى اسحاق و من ذرّيّتهما محسن و ظالم لنفسه مبين)
ييعنى برآورده شدن دعاى ابراهيم كه فرزند شايسته تقاضا كرد: ابتدا فرزندى بردبار و شكيبا روزى شد كه اسماعيل ذبيح است و پس از تمام شدن جريان مناسك و قربانى اسماعيل و نداى آسمانى دوباره مى گويد: وبشارت داديم او را به اسحاق پيامبر و يعقوب پيامبر نيز و بركات خود را برابراهيم واسحاق نازل كرديم، واين مى رساند كه ولادت اسحاق، پس از مراسم حج و ذبح اسماعيل صورت گرفته است كه حدود سى سال فاصله را اقتضا مى كند.
25. فرزندان ابراهيم، منحصر به اسماعيل و اسحاق مى باشند واسحاق با بشارت الهى وخرق عادت متولد شد كه ديگر نه ساره آبستن شد ونه ابراهيم نيروى جوانى و لقاح داشت و لذا گفت:
(الحمد للّه الّذى وهب لى على الكبر اسماعيل واسحاق انّ ربّى لسميع الدعاء)
ابراهيم/39
بنابراين ساير فرزندانى كه براى ابراهيم ياد كرده اند، افسانه يهوديان است. بويژه كه مى بينيم خداوند عزت به ابراهيم بشارت مى دهد كه نوه خود را نيز ببيند كه همين يعقوب بن اسحاق است. اگر خداوند به او فرزند ديگرى مى داد، نيازى به يادآورى يعقوب نبود تا بگويد: (ووهبنا له اسحاق و يعقوب نافلة) انبياء/72
26. فرزندان يعقوب هم اسماعيل وهم اسحاق از پيامبران خدايند. آن نوع پيامبرى كه مانند لوط، بر سيره ابراهيم خليل مى رفتند و دعوت او را دنبال مى كردند و صحف ابراهيم را ترويج مى نمودند و درمورد نياز به آنان وحى مى شد تا آنچه بايد بدانند، بدانند و لذا گفت:
(انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح والنبيّين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب والاسباط وعيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و آتينا داود زبوراً) نساء/163
ما به تو وحى كرديم آن سان كه به نوح و پيامبران بعد از نوح وحى كرديم، به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندگان يعقوب و عيسى و ايّوب و يونس و هارون و سليمان وحى كرديم. و ما به داود پيامبر زبور داديم.
(قل آمنا باللّه وما انزل علينا وما انزل على ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط) آل عمران/84
اى پيامبر بگو ما به خدا ايمان آورديم و به آنچه برما نازل شد و بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندانش نازل شد.
ولى نزول صحيفه، برنامه ويژه ابراهيم خليل بود و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزند زادگانش همه وهمه ناشر دعوت ابراهيم و مجرى صحيفه وبرنامه او بودند.
قرآن مى گويد:
(ولوطاً اذ قال لقومه انّكم لتأتون الفاحشة ما سبقكم بها من أحد من العالمين)
عنكبوت/28
لوط به قوم خود گفت: شما به ارتكاب فاحشه اى دست زده ايد كه هيچ قومى پيش از شما بدان دست نزد.
درمورد اين فاحشه زشت، اساطيرى وارد شده است كه براين اساس كه شيطان براى آنان مجسم شد وكار زشت لواط را به آنان تعليم داد. ولى اين اسطوره مخالف قرآن است كه گفت:
(انه يراكم هو و قبيله من حيث لاترونهم) اعراف/127
شيطان و همرديفان او شما را مى بينند ازآن جا كه شما آنان را نمى بينيد.
علاوه براين كه تجسم نمى تواند وجود مادى داشته باشد كه لمس و مباشرت را ايجاب كند، بلكه بايد گفت: شيطان درعالم خواب با همه ملتها مواجه مى شود واين كار زشت را ترويج مى كند، ولى تا آن زمان هيچ ملتى به دعوت شيطان پاسخ مثبت نداده بود و اين مردم بد سيرت بودند كه براى اولين بار مرتكب اين كفران عظيم شدند و سزاى خود را ديدند.
2. عذابى كه برقوم لوط نازل شد، يكى از سنگهاى عظيم آسمانى بود كه دركنار شهرهاى آنان فرود آمد و با لرزشى مهيب، سرزمين آنان را زير و رو كرد. وچون اين سنگ عظيم از آسمان سوم يعنى آستروئيدهايى كه درفضاى بين مريخ و مشترى مى چرخند فرود آمده بود، در اثر جاذبه و فشار حركت، سنگريزه هاى فراوانى با خود آورد كه بعد از زيرو رو شدن سرزمين آنان، برسر فراريان فروريخت و همگان را نابود ساخت: (امطرنا عليهم حجارة من سجّيل)
3. فاحشه، يعنى عريان شدن نامحرم در برابر نامحرم.
(واذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا والله أمرنا بها قل إن اللّه لايأمر بالفحشاء أتقولون على اللّه ما تعلمون) اعراف/28
وچون مشركان براى طواف كعبه عريان شوند وبرآنان اعتراض شود، گويند ما پدران خود را براين روال ديديم كه درلباس گنه آلود طواف نمى كردند وخدا چنين فرموده است. بگو خداوند به عريان شدن امر نمى دهد. آيا به خدا دروغ مى بنديد؟
واين كه قرآن مجيد در باره قوم لوط مى گويد:
(أتأتون الفاحشة و أنتم تبصرون. ائنّكم لتأتون الرجال شهوة من دون النساء بل انتم قوم تجهلون) نمل/55ـ56
آيا مرتكب فحشا مى شويد وتماشا مى كنيد؟ آيا با مردان به شهوت مى گذرانيد نه با نسوان. شما مردمى جاهل پيشه ايد.
بدين منظور است كه آنان درمجالس عمومى خود لخت و عور مى شدند واين جرمى بود وراى جرم عظيم تر آنان كه لواط باشد و لذا به صورت مجزا مطرح شده است. گويا منظور آيه قرآن كه مى گويد: (وتأتون فى ناديكم المنكر) (عنكبوت/29) همين عمل زشت باشد، وچه بسا كه در اثر بى آزرمى و فساد وتباهى دسته جمعى عمل لواط را مرتكب مى شده اند.
4. مسئله ديگرى كه در زندگى لوط مطرح شده، اين است كه فرشتگان عذاب مأمور بودند كه اگر چهار نوبت ازحضرت لوط، مذمت آن قوم را بشنوند، برنامه عذاب را اجرا كنند و گرنه از عذاب آنان منصرف شوند. واين نيز افسانه يهوديان است، زيرا همين فرشتگان عذاب، پيش از آن به خدمت ابراهيم رسيدند و ولادت اسحاق را بشارت دادند، و موقعى كه ابراهيم با آنان جدل كرد كه چرا براين قوم، عذاب دمار و استيصال نازل مى كنيد؟ همين فرشتگان گفتند:
(يا إبراهيم أعرض عن هذا انّه قد جاء امرربّك وانّهم آتيهم عذاب غيرمردود) هود/76
1. رؤياى خورشيد و ماه و ستاره، يك صحنه واحد بوده است نه اين كه به نوبت، اول خورشيد، سپس ماه و بعد يازده ستاره ديده شده باشند، و يابه عكس. ازنظر علم تعبير، خورشيد به پادشاه، فرعون، قيصر و رئيس جمهور تعبير مى شود وماه به نخست وزير و صدراعظم. وستاره به وزير. استاندار و كاردار. اين تعبير، در كتابهاى علمى قاطعيت دارد. گويا تعبير غلط مشهور به وسيله يهوديان صدر اول شايع شده و درتفسيرات تورات و سايركتابها به عنوان يك واقعيت تلقى گشته است.
وبه همين جهت در تواريخ اسلامى مشاهده مى كنيم كه فرزندان يعقوب را دوازده تن دانسته اند. شش تن فرزندان ليا و راحيل و شش تن ديگر از كنيزان زر خريد. نام شش تن فرزندان ليا و راحيل بدون ترديد وبالاتفاق، عبارت از شمعون، لاوى، يهودا و روبيل كه مادر آنان ليا است و يوسف و بنيامين است كه مادر آن دو راحيل است، ولى درنام آن شش تن ديگر، اختلافات زيادى ديده مى شود واين اختلاف، گواه عدم تحقيق است. تصور مى رود كه چون يهوديان، خورشيد را به يعقوب وماه را به (ليا) و يازده ستاره را به فرزندان يعقوب، تعبير كرده اند، ناچار شده اند كه بر فرزندان يعقوب شش تن ديگر بيفزايند، تا رقم دوازده كامل شود.
2. رؤياى يوسف براساس نص قرآن به اين صورت بوده است:
(انّى رأيت أحد عشر كوكباً و الشمس و القمر رأيتهم لى ساجدين)
من يازده ستاره ديدم با خورشيد وماه، ديدم كه آنان براى من سجده كردند.
اين رؤيا از دو قسمت كاملاً مجزا تشكيل شده است و لذا قرآن مجيد كلمه رؤيت را تكرار مى كند.
رؤياى اول: (ستاره، ماه، خورشيد دركنار هم و با هم كه ازنظر تعبير علمى، يوسف خودش را دركنار شاه و صدراعظم و يازده وزير، احساس كرده است كه صورت كابينه دولت را درحضور شاه مجسم مى كند و لازمه اين رؤيا آن است كه يوسف هم وزير باشد، در حد وزيران.
رؤياى دوم جماعت بسيارى از بشر كه براى يوسف سجده مى كنند، جز آن كه اين جمعيت درعالم خواب شناخته و معلوم نبوده اند، تا به صور مشخص خود ديده شوند، بلكه ازحاضران دربارى بوده اند كه براى حفظ مقام مافوق به سجده افتادند. حال اين حاضران، خدمه باشند و يا كارمندان، فرقى نمى كند.
قرآن مجيد به اين نكته صراحت كامل داده است ولذا مى گويد: (رأيتهم) وضمير جمع مذكر غايب مى آورد و در وصف آنان مى گويد: (ساجدين) كه بازهم عنوان جمع مذكر دارد، از دسته عاقلان بشرى. وبه همين جهت درآيات آخر اين سوره مى گويد:
(ورفع أبويه على العرش و خرّوا له سجّداً و قال يا أبت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربى حقا)
به اين معنى كه چون به خاطر يوسف، شاه و صدراعظم و ساير وزيران درجلسه پذيرايى يعقوب حاضر مى شوند و يوسف، پدر ومادر خود را بر تخت وزارت كنار خود مى نشاند، همه حاضران و استقبال كنندگان وخادمان به خاطر احترام و بزرگداشت مقام يوسف ناجى مصر، به سجده مى افتند. ويوسف درگوش پدر زمزمه مى كند كه پدرجان اين صحنه خارجى، همان صورت رؤياى من است كه اينك به حقيقت پيوسته است.
دراين آيه كه خواب تعبير شده يوسف منعكس شده است، باز مى بينيم (خرّوا له سجّداً) با ضمير جمع مذكر غايب عنوان شده است واين خود صراحت كامل دارد كه ستارگان و خورشيد وماه، دركنار يوسف به سجده نيفتاده اند، بلكه جماعت انبوهى كه يوسف آنان را نمى شناخته و به عنوان رجّاله تلقى مى شدند، درعالم خواب، براى او سجده كرده اند، وگرنه بايد عبارت قرآن به اين صورت نازل شده باشد: (رأيتها لى ساجدات)، تا قانون صرف و نحو عربى رعايت شده باشد.
3. يعقوب، پس از استماع خواب يوسف، به او اطلاع نمى دهد كه تعبير آن چيست، بلكه مى گويد تو خودت بعدها از تعبير اين خوابت با خبر خواهى شد، زيرا نسل ما از پدرم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق گرفته تا من و تو و فرزند زادگان من، همه پيامبران خداييم وبايد اشارات وحى را دريابيم، ولذا يوسف به پدرش مى گويد:
(يا ابت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربّى حقّاً)
اى پدر، اين است مآل خواب پيشين من كه به اين صورت به حقيقت پيوسته است. درآن مجلس، يعقوب فقط به پدرش يوسف اشاره مى كند ومى گويد كه (وكذلك يجتبيك ربّك); يعنى همانند صورت اين رؤيا، خداوند، كار تو را سامان مى دهد و از تعبير خواب، با خبرت مى سازد و نعمت نبوت را برتو تمام مى كند، آن چنان كه بر پدرانت تمام كرده است. اگر يعقوب، تعبير خواب را با فرزندش يوسف درميان مى نهاد، قهراً مورد سؤال واقع مى شد كه چگونه و چسان. ودرآن صورت بايد يوسف هم به اضطراب و واهمه دچار مى شد، چنان كه پدرش يعقوب دچار شد، زيرا مى دانست تعبير اين خواب، بدون حوادث غيرمنتظره، صورت حقيقت نخواهد يافت. وباز به خاطر همين تعبير شگرف و مژده عزت و سلطنت است كه يعقوب سفارش مى كند كه خواب خود را براى برادرانت نقل مكن كه قهراً درصدد آزار تو برمى آيند ولااقل خواب تو را فاش مى سازند ومايه تمسخر قرار مى دهند.
4. پس ازاين خواب، يعقوب به فرزندش يوسف علاقه مفرطى نشان مى دهد واين بيش ترمايه حسادت برادرانش را فراهم مى سازد. موقعى كه تصميم به دوركردن يوسف از منطقه كنعان مى گيرند وبرادر خود را همراه مى برند، درنيمه راه ويا درموقع رسيدن به چاه تصميم مى گيرند كه او را به چاه نيندازند، بلكه او را به ته چاه بفرستند كه چاه بسيار عميق است واگر او را به چاه بيندازند، كشته شدن او قطعى خواهد بود، درصورتى كه حاضر نبودند به دست خود او را بكشند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد: وچون يوسف را بردند و اتفاق كردند او را در يك چاه بگذارند: (فلمّا ذهبوا به واجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجبّ) درحالى كه از كنكاش و توطئه قبلى به صورت ديگرى تعبير مى كند و مى گويد:
(قال قائل منهم لاتقتلوا يوسف وألقوه فى غيابت الجبّ يلتقطه بعض السيارة إن كنتم فاعلين)
ييك تن از آنان گفت: يوسف را نكشيد و دريك چاه بيفكنيد تا كاروانيان او را به عنوان كودك (سرراهى) ببرند، اگر شما به دوركردن يوسف اصرار داريد
البته بهانه تشنگى ازيك طرف و سبكى وزن يوسف از طرف ديگر مى توانست حيله آنان را روبراه كند.
5. قرآن مجيد مى گويد:
(وأوحينا اليه لتنبّئهم بأمرهم هذا وهم لايشعرون)
ما به يوسف اشارت كرديم كه روزى بيايد كه ماجرا را با آنان درميان نهى و آنان ندانند كه تو خود همان يوسفى.
چنان كه مكرّر گفته شد وابتداى سوره گواهى داد، ارتباط انبياء بنى اسرائيل، بيش تر به وسيله خواب صورت مى گرفته است. اين وحى هم بايد به صورت خواب، ودرچاه قريه سيلون از قراى كنعان بوده باشد.
هنگامى كه يوسف دستور اين خواب واين وحى را با برادرانش درميان نهاد، ناچار شد ترتيبى بدهد كه برادرانش را ازاين كار زشت برادركشى باخبر سازد، ولى به صورتى كه او را نشناسند. لذا نوشته اند كه در روز مهمانى شهر مصر، تابلوهاى متعددى به صورت قطعات فيلم از صحنه هاى آن روز، درمعرض تماشاى آنان گذاشت كه قيافه آن روزشان كاملاً با قيافه روز مهمانى برابر بود، و برادران يوسف وحشت كردند كه مبادا مايه سوءظن عزيز را فراهم كرده باشند.
نكته ديگرى كه دراين آيه ديده مى شود، قيد (وهم لايشعرون) است كه نبايد خود را معرفى كند واين يك دستور قطعى بود، ولذا از مصر به پدرش يعقوب اطلاع نمى دهد، كه اگر اطلاع مى داد، قهراً برادرانش نيز بى خبر نمى ماندند.
6. قرآن مجيد، درپايان فصل اول مى گويد:
(وكذلك مكّنّا ليوسف فى الأرض ولنعلّمه من تأويل الاحاديث)
به اين صورت ما به يوسف قدرت وتمكن داديم و بدين خاطر كه او را از مآل خوابها با خبر سازيم.
(كذلك) اشاره به ماجراى چاه رفتن و فروخته شدن و انتقال به مصر است، كه راه را براى قدرت و عظمت و ارتباط با سران حكومت باز كند و درضمن با اسرارخواب كه سررشته دريافت وحى است آشنا گردد، البته رنج فكر كردن و خصوصاً تاريكى چاه كه گويا شب و روز انسان درعالم رؤيا است و بيش تر به فكر رؤيا و اسرار آن مى پردازد تا به مسائل دنياى خارج، كاملاً يوسف را آماده مقام نبوت كرد
از اين رو گفت: (ولنعلّمه) تا به او بياموزيم. وآموختن جز با دريافت قواعد و ضوابط، مفهوم صحيحى پيدا نخواهد كرد. البته به خاطر داريم كه يعقوب هم به او گفت:
(ويعلّمك من تأويل الأحاديث) چرا كه احاديث، جمع احدوثه است واحدوثه به معناى خبر و اطلاع جديدى است كه برسرزبانها بيفتد و رواج پيدا كند.
7. هنگامى كه برادران يوسف، ناله كنان به پدر مى گويند يوسف را گرگ خورده است، پدرش مى گويد: (بل سوّلت لكم أنفسكم أمراً فصبر جميل) بل براى اضراب است. يعنى چنين نيست كه شما ادعا مى كنيد. يوسف را گرگ نخورده است، شما صحنه سازى كرده ايد تا او را از من دور كنيد ومن بايد صبر جميلى پيشه سازم وخدا يار است.
علت اين پاسخ تند و سرد، همان است كه يعقوب از خواب يوسف مطلع شده بود و يقين داشت كه وحى خدا دروغ نخواهد بود و يوسف زنده مى ماند تا نبوت و سلطنت را با هم جمع كند.
8. در روايات اسلامى آمده است كه برادران يوسف به كمين نشستند وچون قافله اى را به سوى چاه روان ديدند، خود را به سر چاه رساندند وادعا كردند اين كودكى كه از چاه درآورده ايد، برده ماست، و سرانجام او را فروختند.
درست روشن نيست كه اين داستان را از قرآن برداشت كرده اند، ويا از تورات گرفته اند. درهر صورت اين داستان با متن قرآن مخالف است، زيرا قرآن مى گويد:
(وجاءت سيّارة فأرسلوا واردهم فأدلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و أسرّوه بضاعة) يعنى يوسف را به صورت كالا پنهان كردند تا مسافران باخبر نشوند، ودر دنباله همين آيه مى گويد:
(وشروه بثمن بخس دراهم معدودة) كه به صراحت روشن مى كند كه همين كاروانيان، يوسف را به مصر برده اند و چون سند بردگى نداشته اند، ناچار با قيمت كم او را فروخته اند وچون مى ترسيده اند كه متهم به دزدى شوند، هرچه زودتر حاضر به فروش شده وناچار با قيمت اندك او را فروخته اند، و به همين جهت بود كه گفت: (كانوا فيه من الزاهدين)
9. مسئله خاطرخواهى زليخا وجمله (لقد همّت به وهمّ بها) باعث شده است كه براى براءت دامن يوسف، توجيهات زيادى پرداخته شود.
به نظر نويسنده، موقعى كه زليخا خود را به يوسف عرضه كرد وگفت: (هيت لك) و يوسف با پاسخ سرد و كوبنده ومنطق استوار خود به زليخا پاسخ ردّ داد، زليخا از راه ديگرى به اغواى يوسف پرداخت، تا توانست نظر او را جلب كند. درواقع زليخا نيز مسحور جوانمردى و عفاف وپاكدامنى يوسف شد و تصميم گرفت از شوهر خود طلاق بگيرد تا يوسف حاضر به ازدواج شود وهمين مسأله ازدواج بود كه يوسف را به خانم علاقمند كرد و هردو خواهان يكديگر شدند ولذا گفت: (همّت به وهمّ بها). اگر اهتمام زليخا به صورت فحشا بود كه يوسف پاسخ لازم را به زليخا داده بود. وحتى با اشاره به شوهرش (انّه ربى) او را تهديد كرده بود و ديگر معنى نداشت كه قرآن بگويد: (ولقد همّت به). علت اين كه خداوند، با ارائه برهان، مانع ادامه اين صحنه شد، آن است كه:
اولاً، شوهرخانم يعنى عزيز مصر، وارد منزل شده بود و در راه ورود به اطاق خانم بود، واگر عزيز مصر، خانم را با آن حالت مى ديد كه با يوسف خلوت مغازله دارد، اتهام او درنظر عزيز قطعى مى شد.
ثانياً، ازدواج با خانمى كه حاضر به فساد باشد، برانبياء روا نيست، زيرا چنين خانمى عصمت و تضمينى ندارد كه بعدها چه كند وچه نكند.
درهرصورت مسئله اهتمام، غير از عرضه فحشا است ولذا با قيد سوگند، تجديد مطلع شده است و گرنه اهتمام به ارتكاب فحشاء آن هم با مادرخوانده خود كه شوهر دارد، از سايرين نيز بعيد است تا چه رسد به پيامبران.
10. قرآن مجيد مى گويد: (لولا أن رأى برهان ربّه). باز پاى رؤيت درميان است، نه الهام ويا وسيله ديگر. واين مى رساند كه صورت اين ماجرا به گونه باطنى بريوسف نمايان شد و يوسف دانست كه اين اهتمام و همت، ناروا بوده و مورد رضاى خدا نيست، لذا فوراً و بى درنگ به طرف درب خروجى فرار كرد و زليخا از پشت سر پيراهن او را كشيده پاره شد و شوهر خانم در آستانه در نمايان گشت.
دراين ارائه برهان و صورت برهانى آن رواياتى رسيده است كه با هم ناهمساز مى باشند وعلاوه بر اختلاف كه خود دليل عدم تحقيق است، سند صحيحى نيز ندارند. پس اصرارى نخواهد بود كه حتماً به روايات رسيده اعتماد شود. درهر صورت، يوسف باطن كار خود و زليخا را به عيان با چشم خود مجسم ديد كه فوراً پا به فرار نهاد، تا از شرّ آن خلاصى يابد.
11. هنگامى كه خانم زليخا مجلس انسى ترتيب مى دهد وخانمهاى دربارى را دعوت مى كند تاموقعيت خودش را با يوسف براى آنان مجسم كند. پس از اظهارات آن زنان كه (ما هذا بشراً ان هذا الاّ ملك كريم) خانم زليخا مى گويد:
(فذلكنّ الذى لمتنّنى فيه ولقد راودته عن نفسه فاستعصم… ) يوسف/32
اين كلمه (استعصام) ازباب استفعال است وماده اصلى آن عصمت است. اگر سين استفعال براى طلب باشد، يعنى من با اين جوان مراوده كردم وخواهان كام شدم، ولى او طالب عصمت شد وبا راندن من و عقب كشيدن خود، عصمت خود را حفظ كرد. و اگر سين استفعال براى شماره و عدّ باشد، مانند: استكبر و استنوق الجمل واستعظم، يعنى من خواهان كام شدم و او خود را ازاين گونه كارها معصوم شمرد وحاضر نشد خواهش مرا برآورده سازد.
درهرصورت زليخا اعتراف مى كند كه يوسف عصمت داشته است، واين خود مى رساند كه هيچ گونه گرايشى ازجانب يوسف ظاهر نشده است كه عفت و عصمت او را لكه دار سازد، تا چه رسد به برخى افسانه هاى تاريخى كه در اطراف مسئله پرداخته اند واين كه قرآن مجيد مى گويد:
(كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء); ما اين برهان الهى را به او ارائه داديم تا بدى و فحشا را از او بگردانيم، نه آن است كه درهمان مجلس عازم سوء و فحشاء شده باشد، بلكه اگر برهان الهى رؤيت نمى شد، وسوسه زليخا دريوسف كارگر مى شد و قول مساعد مى داد كه در صورت برداشته شدن موانع از سوى زليخا، با او ازدواج كند واين خود مايه سوء و فحشاء بود، زيرا ازدواج با زناكاران حرام است.
12. موقعى كه يوسف با برادرش بنيامين در سرپرستى عمه خود بودند، يعقوب، پيامى به خواهرش فرستاد و تقاضا كرد كه يوسف و بنيامين را كه بزرگ شده اند و تا حدى از مادر بى نياز، به او برگرداند. عمه اش به خاطر علاقه مفرطى كه به يوسف پيدا كرده بود، حاضر نمى شد او را ازخود دور كند و نزد برادرش يعقوب بفرستد، از اين رو برنامه اى درست كرد و درحضور فاميل و خاندان واعقاب ابراهيم، يوسف و برادرش بنيامين را به همراه كاروان، نزد برادرش يعقوب اعزام كرد، ولى پس از ساعتى دوان دوان درپى قافله روان شد كه ميراث پدرم اسحاق و يادگارى او گم شده است ونكند آن را يوسف يا بنيامين دزديده باشند و سرانجام يادگارى پدرش اسحاق را از جامه دان يوسف خارج كردند، ولذا به رسم شريعت ابراهيم كه دزد را بايد به صاحب مال تحويل دهند تا به عنوان برده به خدمتگزارى او مشغول باشد، عمه يوسف با اين نقشه ماهرانه كه خود ترتيب آن را داده بود، يوسف را چند سالى نزد خود نگه داشت و چون وفات كرد، يوسف و بنيامين هر دو نزد پدر بازگشتند.
13. هنگامى كه يوسف درمصر به مقام عزت رسيد و تقسيم ارزاق را عهده دار بود، برادرانش نيز از كنعان آمدند تا مطابق جيره بندى، سهم خود را دريافت كنند. دراين سفر، يوسف تصميم گرفت كه برادر تنى خود را درمصر نگه دارد. لذا ازهمان برنامه عمه اش الگو گرفت وجام سلطنتى را در بار گندم بنيامين پنهان كرد، وچون مأمورين كاخ متوجه شدند كه جام سلطنتى مفقود شده است، تصور كردند كه اين دزدى كار همان چند تن مسافر كنعانى است كه دركاخ يوسف پذيرايى شده اند ولذا به تعقيب قافله شتافتند وفرياد زدند (ايتها العير انّكم لسارقون) وچون برادران يوسف را به خشم آوردند، برادران يوسف گفتند، هركس دزدى كرده باشد، بايد برده صاحب مال باشد. شريعت ما در قضاوت همين است. وچون جام سلطنتى پس ازكاوش و جست و جو، از بار بنيامين بيرون آمد، برطبق گفت وگوى قبلى بنيامين را به بردگى گرفتند و درمصر نگه داشتند:
(كذلك كدنا ليوسف ماكان ليأخذ أخاه فى دين الملك إلاّ ان يشاء اللّه)
به اين صورت ما براى يوسف چاره انديشيديم تا بتواند برادرش را نزد خود نگه دارد.
يوسف براساس دين پادشاه و قانون مصر، نمى توانست برادرش را به زور و جبر نزد خود نگه دارد. سخنان برادران يوسف كه گفتند:
(ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل)، به همان داستان دزدى يوسف و برنامه عمه اش اشاره دارد. وعكس العمل يوسف كه درباره برادرانش مى گويد:
(فأسرّها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم قال أنتم شرّ مكانا واللّه أعلم بما تصفون); يعنى يوسف اين تهمت برادرانش را در دل گرفت و به ظاهر چيزى نگفت، امّا در دل گفت: شما بدتر از هر دزد غدّارى هستيد و خدا مى داند آن نسبت دزدى كه به يوسف مى دهيد، واقعيت ندارد، چنان كه دزدى امروز بنيامين نيز حقيقت ندارد.
داستان يوسف صديق، نكته هاى جالب وآموزنده بسيار دارد. دراين زمينه به كتاب (يوسف صديق) اثر نويسنده مراجعه كنيد.
1. قرآن مجيد مى گويد:
(وانزلنا اليك الكتاب بالحقّ مصدّقاً لما بين يديه من الكتاب و مهيمناً عليه فاحكم بينهم بما أنزل اللّه و لاتتّبع أهواءهم عمّا جاءك من الحق) مائده/48
خداوند قرآن را برايت فرستاد به حق و درستى كه تورات و انجيل را تصديق مى كند و برهر كتابى نگهبان و رقيب است. پس درميان امتها به حقايق نازل شده الهى قضاوت و داورى كن وازانكار انحرافى امتها پيروى مكن كه تو را ازحقايق نازل شده، باز خواهد داشت.
اين آيه كريمه تأكيد مى كند كه اگر ميان قرآن، با تورات و انجيل وساير كتابهاى آسمانى اختلاف باشد، آن اختلاف، دراثر افكار خود ساخته ملتها برتورات و انجيل تحميل شده است وقرآن مى تواند اشتباهات آنان را اصلاح كند وانحرافات تورات وانجيل موجود را بر ملا سازد. بنابراين داستانهاى تورات وانجيل، بويژه آنچه در تواريخ اسلامى منعكس شده ومربوط به اسناد وكتابهاى چهارده قرن پيش است، نمى تواند به كلى نادرست باشد.
اصل كلّى يادشده درهمه مسائل تاريخى حاكميت دارد، از جمله در زندگى ايوب عليه السلام كه نوشته اند، شيطان گفت، خدايا اين ايوب كه اين قدر شاكر و سپاسگزار است به خاطر نعمتهاى وافرى است كه به او عنايت كرده اى، وبه خاطر فرزندان برومندى است كه به او بخشيده اى، وبه خاطر سلامتى و نيروى جسمى است كه ازآن برخوردار است. اگر مرا برمال و جان و فرزندان او تسلط دهى و فرشتگان نگهبان را از سرراه من دور كنى، خواهى ديد كه سپاسگزارى نخواهد كرد. و سرانجام شيطان دراين شرط ومقاوله منكوب شد وبا آن كه ضايعات فراوان برجان ومال و فرزندان ايوب وارد كرد، ايوب همانند پيش، سپاسگزار حق باقى ماند و شكايت نكرد:
(انّا وجدناه صابراً نعم العبد انّه اوّاب) ص/41ـ44
2. قرآن مجيد، ضايعات جانى ايوب را به اين صورت گواهى مى كند كه مى گويد:
(واذكر عبدنا أيّوب إذ نادى ربّه انّى مسّنى الشيطان بنصب وعذاب)
برخى تسلط شيطان را برجان ايوب، مخالف شرع ومنطق تصور كرده اند، درحالى كه تسلط، نص صريح قرآن است وقرآن مجيد به شيطان وعده مى دهد و رخصت عنايت مى كند:
(… وأجلب عليهم بخيلك ورجلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد) اسراء/64
واين سواره و پياده شيطان كه مى توانند درخون بشر شناور باشند (يجرى من ابن آدم مجرى الدم) ومى توانند در نطفه فرزندان بشر شركت كنند و يا دراموال آنان تصرف نمايند و به آتش بكشند، غير از ميكروبها و ويروسهاى عفونت زا، چيز ديگرى نيستند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد:
(وما كان له عليهم من سلطان الا لنعلم من يؤمن بالاخرة ممّن هو منها فى شك)
سبأ/20
ييعنى برنامه تسلط شيطان براى آزمايش بشر است كه تا چه حد دعوت شيطان را اجابت مى كند وتا چه اندازه به دعوت رحمان وقع و ارج مى نهد. اگر خداوند اجازه نفرمايد و رخصت ندهد، شيطان نمى تواند از سواره و پياده خود سود ببرد، چرا كه خداوند مى گويد:
(له معقّبات من بين يديه ومن خلفه يحفظونه من امراللّه) رعد/11
ييعنى هر فردى از افراد بشر، چند تن فرشته نگهبان دارد كه از پيش و پس او همانند اسكورت درحركت هستند، تا او را از بلايا محافظ باشند:
(وهو القاهر فوق عباده ويرسل عليكم حفظة) انعام/61
3. شفاى از مرض جذام به اين صورت كه ايوب دعا كرد وگفت
(ربّ إنّى مسّنى الضرّ وأنت أرحم الراحمين) انبياء/83
واين دعا هنگامى بود كه همسرش با وسوسه شيطان به او تهمت زد كه اين بلاى خانمانسوز در اثر فلان جرم است كه مرتكب شده اى و ايوب را دل به درد آمد و گفت: اگر خداوند، براءت مرا ازاين تهمت مدلل سازد، حد شرعى اين تهمت را برتو خواهم نواخت و در تعقيب اين موضوع از خدا درخواست كرد كه او را شفا بخشد و خدا به اوگفت:
(اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب)
ايوب با پاى خود بر زمين كوبيد و زمين فرو رفت و چشمه آب حيات، سرد و خنك و گوارا آشكار شد و ايوب ازآن آب حيات قدرى نوشيد كه اندرون او ترميم يابد و درآن چشمه حمام كرد تا زخمهاى بدن او شفا يابد و سلولها به حالت طبيعى جوانى بازگردد. و طبيعى است كه ايوب پيامبر، عمر دوباره گرفته باشد وجوانى را از سرگرفته باشد، چرا كه خاصيت آب حيات بيش ازاين است.
4. قرآن مجيد، به صراحت ضايعات نسل ايوب را مطرح نمى كند، ولى مى گويد:
(ووهبنا له أهله ومثلهم معهم رحمة منّا و ذكرى لأولى الألباب) ص/41
از اين آيه معلوم مى شود كه فرزندان ايوب دراثر بيمارى عفونى از دنيا رفته اند و پس از تجديد حيات وجوانى ايوب، دوباره نطفه همان فرزندان، درصلب ايوب قرار گرفته و تجديد حيات كرده اند وازمادر متولد شده اند، به اضافه چند فرزند ديگر كه درجوانى دوم او به او عطا شده اند. 8 شرح بيش تر اين موضوع را دركتاب (رجعت) اثراين نويسنده ملاحظه كنيد.
1. ظاهر آيه كريمه قرآن كه مى گويد: (وإلى مدين أخاهم شعيباً) گواهى مى كند كه (مدين) نام قبيله اى است مانند (وإلى عاد أخاهم هوداً) ومانند (وإلى ثمود أخاهم صالحاً) به اين معنى كه از قوم نوح و يا ساير اقوام و ملل خانواده اى به نام عاد، به منطقه ارم هجرت مى كنند و بعد از اين يك قرن و دو قرن، قوم عاد، متشكل مى شود.
وبه همين صورت خانواده اى به نام ثمود به منطقه وادى القرى مهاجرت مى كنند و پس از چند قرن، قوم ثمود، متشكل مى شود. به همين صورت خانواده اى به نام مدين از كنار درياى سرخ عبور مى كنند و چون جنگل انبوهى درآن جا مشاهده مى كنند، با بارانهاى شديد دائمى و نسيم دريايى، آن جا را براى زندگى انتخاب كرده، ساكن مى شوند. قرآن ازاين جنگل به نام (ايكه) ياد مى كند ومى گويد:
(كذّب أصحاب الأيكة المرسلين. إذ قال لهم شعيب ألا تتّقون) (شعراء/176ـ177) وچون مى بينند كه نياز به آب شيرين دارند، چاهى حفر مى كنند كه قرآن ازآن به نام (ماء مدين) (قصص/23) ياد مى كند. و پس از مدتى كه نسل خانواده انبوه مى شود، به نام قوم مدين مشهور مى شوند و از همين روست كه قرآن مجيد مى گويد: (واذكروا إذ كنتم قليلاً فكثّركم) (اعراف/48) وبعدها سرزمين مسكونى آنان به نام شهر مدين باقى مى ماند: (واصحاب مدين) (حج/44) (ولمّا توجّه تلقاء مدين) (قصص/22) (ثاوياً فى اهل مدين) (قصص/45)
2. شهر مدين در مسير قافله هاى تاجران قرارداشت وآن مردم با كم فروشى ازيك سو و بى ارزش جلوه دادن كالاى ديگران از سوى ديگر واحياناً راهزنى و اختلاس اموال مردم بيگانه، فساد و تباهى مى كردند، واگر مسافران را ازمردم مؤمن تشخيص مى دادند، به آزار آنان مى پرداختند.
شعيب به آنان گفت: (اى مردم خدا را بپرستيد ودست از پرستش بتها برداريد. اينك با ابلاغ رسالت من، آئين روشن و معقولى از جانب خدايتان به شما هديه مى شود. بر اساس اين آيين الهى، پيمانه را پركنيد و ترازو را ميزان كنيد وكالاى مردم را بى ارزش جلوه ندهيد و ارزان نخريد و سرزمين شما كه با خير و خوبى وصلاح قرين است، آن را به فساد و تباهى نكشيد و مردم مؤمن را به خاطر صلاح و عفت تهديد مكنيد وآزار مدهيد و از فرجام كار مفسدان بترسيد كه مانند قوم نوح و قوم هود و قوم صالح به عذاب الهى دچار شويد. بويژه از سرنوشت قوم لوط كه شما با آنان درفساد و راهزنى هماهنگ شده ايد، و حتى ازنظر تاريخ يعنى از نظر زمان ومكان با آنان فاصله چندانى نداريد) (اعراف/84ـ85) ازاين رو مراقب اعمال خود باشيد و دست از تباهى در اموال و پرستش بتها برداريد كه عذاب قوم لوط بر شما نازل نشود.
عذابى كه بر قوم صالح و قوم لوط نازل شد، يك سنگ آسمانى بود كه با غرشى مهيب برسرآنان نازل شده بود، و لذا قوم شعيب گفتند:
(فأسقط علينا كسفاً من السماء ان كنت من الصادقين) شعراء/188
اگر راست مى گويى، سنگى از آسمان برسر ما فرو انداز.
3. قرآن مجيد درسوره اعراف مى گويد:
(فأخذتهم الرجفة فأصبحوا فى دارهم جاثمين) اعراف/91، عنكبوت/37
باز درسوره هود مى گويد:
(واخذت الذين ظلموا الصيحة فأصبحوا فى ديارهم جاثمين) هود/95
اين مانند عذاب قوم لوط و عذاب قوم صالح است كه شرح آن گذشت و چگونگى آن چنين است كه سنگى از آسمان فرو افتد كه غرشى عظيم ايجاد كند و زمين منطقه را به شدت بلرزاند. مردم با وحشت صدا، خرد خود را ازكف بدهند ومبهوت شوند و سقف و ديوار خانه ها برسرآنان فرو افتد و فرصت نيابند كه فرار كنند، جز آن كه براى فرار، برسر زانو برخاسته باشند و سقف برسر آنان فروريخته باشد واين است معنى (جاثمين) به زانو درآمدگان.
4. محل فروافتادن اين سنگ، داخل جنگل بود ودراثر آتش گرفتن جنگل، آتشى عظيم با دودى غليظ و سياه برسر شهر سايه افكن شد و بارانى ازخاشاك و خاكستر برسرآنان فرو باريد. اين گونه عذاب، شباهت كاملى دارد با عذاب دوزخ كه به تعبير قرآن (عذاب يوم عظيم) 9 است. قرآن مجيد درباره عذاب دوزخ مى گويد
(إنّا أعتدنا للظالمين ناراً أحاط بهم سرادقها) كهف/29
ونيز مى گويد: (إنّها عليهم مؤصدة. فى عمد ممدّة) (همزه/8ـ9) كه در كره دوزخ، مانند سياره زهره، گازها به آسمان متصاعد مى شود وتا به جو بالا نرسد، مشتعل نمى گردد وگويا آتش رامانند خيمه اى سياه برسركره زهره طناب كشيده اند و سايبان كرده اند. قرآن مجيد اين نكته را در سوره شعراء يادآور مى شود:
(كذّب أصحاب الأيكة المرسلين. إذ قال لهم شعيب ألاتتّقون… أوفوا الكيل ولاتكونوا من المخسرين. وزنوا بالقسطاس المستقيم. ولاتبخسوا الناس أشياءهم… )
تا آن جا كه مى گويد:
(فأسقط علينا كسفاً من السماء إن كنت من الصادقين… فكذّبوه فأخذهم عذاب يوم الظلّة إنّه كان عذاب يوم عظيم) شعراء/176ـ189
عذاب يوم الظلّة، نام آن عذابى نيست كه بر قوم مدين سايه افكند، بلكه مانند آن عذابى است كه قرآن مجيد گفته است:
(وأصحاب الشمال ما أصحاب الشمال. فى سموم و حميم. و ظلّ من يحموم. لابارد و لاكريم) واقعه/41ـ44
ونيز گفته است: (لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل) زمر/16
بنابراين اصحاب أيكه، همان اصحاب مدين مى باشند، نه آن كه شعيب بردوقوم و دوملت مبعوث شده باشد، اول، قوم مدين كه با عذاب صيحه و رجفه هلاك شدند، ودوم، اصحاب ايكه كه با آتش جنگل هلاكت رسيدند.
5. شعيب به اهل مدين گفت: كم فروشى نكنيد وكالاى مردم را معيوب نشماريد كه ارزان بخريد. سپس گفت:
(بقية اللّه خيرلكم إن كنتم مؤمنين)
منظور ازاين بقيه الهى، بركت است. به اين معنى كه اگر شما مؤمن باشيد، خداوند به همان سود اندك وبهره ده درصد و پنج درصد، بركت مى دهد كه براى نيازهاى شما باقى بماند. اگر شما ايمان نداشته باشيد، خداوند، شما را به درد و مرض و آفت مبتلا مى كند كه سودهاى كلان نيز نمى تواند نيازهاى شما را برآورده سازد وهماره بايد درآمد خود را بى جا و بى مورد خرج كنيد ورنجى را هم به جان بخريد. آنچه درعرف مسلمين مشهور شده است و مى گويند: (خداوند بركت بدهد)، همين معنى از آن منظور است، زيرا بركت، يعنى بجا ماندن، مانند آبى كه از سيل و باران دركوهها جمع مى شود و عرب آن را بركه مى نامند.
پی نوشتها:
1. بحارالانوار، 12/ 44 ـ 47.
2. مجمع البيان طبرسى، 4/ 325; بحارالانوار،12/ 18; تاريخ طبرى،1/ 236; تفسير قمى / 194.
3. به جلد 12بحارالانوار ص 4 و 5 مراجعه شود.
4. بقره/ 140 ، ابراهيم / 39.
5. صافات / 101 ـ 112.
6. بحارالانوار، 12/ 152 و 147.
7. تاريخ الخميس، 1/ 98.
8. بحارالانوار،12/ 372 نقل از ثعلبى.
9. انعام / 15 ، اعراف / 59 ، يونس / 15 ، نحل / 94 ، شعراء / 135 و 156 ، زمر / 13 ، احقاف / 21.
/خ
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}