خاطرات صبحي (2)


مقدمه

پس ازستايش خداوند آفرينش و درود بر روان پاك رسول محمد ، و سلام بر ائمه گرام ، بنده ناچيز آستان حق فيض الله مهتدي معروف به صبحي چنين مينگارد :
در سال 1305شمسي كه از آذربايجان بطهران برگشتم بواسطه انقلابات و تغييراتي كه از دير باز در عقايد و افكار روحاني برايم دست داده بود و گاهي سخناني از من سر ميزد كه با ذوق عوام اهل بها سازش نمي نمودند كساني را كه از اين طايفه با من صفائي نداشتند جرئت وفرصتي پيدا شد تا در گوشه وكنار نخست در سر و خفا و سپس علني و آشكارا به دست آويز تكفير و تفسيق به تخديش قلوب ساده دلان پرداخته زلال محبت بعضي از دوستان را با من مكدر و وقت عزيزشان را بلا وجه مصروف گفتگوهاي بيهوده و مداخله در حيثيات شخصي و تجسس از احوال داخلي اين بنده كنند و همچنان چند ماهي حال بر اين منوال گذشت واين قيل و قال ادامه داشت تا آنكه نوروز 1307در رسيد اين هنگام شخصي از طرف محفل روحاني (مجمع بهائيان ) ورقه اي ترتيب داده در چاپخانه كه براي طبع اين قبيل اوراق و سائر مسائل سري بهائي نهاني در محلي مرتب نموده اند ،بعنوان متحدالمال چاپ و بفوريت در ميان بهائيان پخش كرد و چون قلم در دست دوست نبود آنچه از اكاذيب و افترا كه توانست نوشت و بي آنكه رعايت جانب ادب كرده باشد از ايراد سخنان زشت وكلمات ناپسنديده كوتاهي نكرد و نظر به اينكه اين بنده در عالم بهائيت گذشته از شهرت و معروفيت مقامي بزرگ داشتم منشي آثار و محرم اسرار عبدالبها و در نظر اهل بها در صف اول مقربين درگاه كبريا كاتب وحي و واسطه فيض في ما بين حق و خلق بودم بيشتر از بهائيان به آساني قبول مندرجات آن صحيفه را نكرده منتظر بودند تا اظهاراتي نيز در مقابل از من بشود آنگاه در قضايا قضاوتي كنند اما من بعد از تأمل بسيار و ملاحظه پشت و روي كار و دريافت حالات وعوالمي در نفس مصلحت چنان ديدم كه وقعي به اين هياهو ننهم و زمام زبان و قلم را از دست ندهم از معارضه به مثل چشم بپوشم و در عوض به اصلاح حال خود بكوشم و بي آنكه طرفيتي آغازم سكوت و افتادگي را پيشه خود سازم شايد از اين هو وجنجال رهائي يافته ((نسياً منسياً)) شوم پس راه خويش پيش گيرم و دنبال كسب كمال روم وگمان ميكردم راه صواب اين است ومدعيان ما هم راضي خواهند بود كه نه آنها كاري به كار ما داشته باشند و نه ما متعرض احوال ايشان شويم بالمآل آنچه خير و صلاح است پيش آيد .
اما افسوس كه اين افتادگي را حمل بر آزادگي نكردند و اين خاموشي را براي فراموشي ندانستند ، بل جمله را بضعف نفس و ناتواني دليل گرفتند.
از اين رو قدم جرئت فراتر نهاده هر روز مزاحم حال كار اين بنده مي شدند و هر لحظه به عقيده و رائي منسوبم مي داشتند و همچنان عوام اهل بها را به ضديت و عداوت تحريك و خواص دوستان و منسوبانم را بر قطع روابط محبت و نسبت وادار ميكردند و چندان بر جور و جفا و افك و افترا مصر گشتند و ميدان به دست اين و آن دادند كه لازم ديدم بعد از پنج سال ، به دوره سكون و سكوت خود خاتمه داده در ضمن بيان حال مطالب ديكر حقايقي را كه يافته ام و موجب اصلي بر تكفير اين بنده است ، به عرض دوستان برسانم و بنگهداشت حقوق خود و دفاع از آن كه نهادي هر موجود زنده ايست پردازم ،اين بود كه با عدم وسائل بانجام اين مقصود پرداختم و از خداوند متعال در كمال عجز و ابتهال مسئلت مي نمايم كه مرا مؤيد بدارد و برضاي خويش موفق فرمايد قلم را از اغراض ناپسند و مطالب زشت نگهداري كند كه آنچه گوئيم و نويسيم مطابق واقع و مقرون بحقيقت باشد ، تا علت غائي از تحريركتاب كه بيداري و آگاهي نفوس و بركناري دلها از بغض وكين است حاصل آيد .
و منظور ديگر اين بود كه خوانندگان محترم غير از اطلاع بر اصول مسائل اعتقاديه اين طايفه و طريق استدلال آنان و وقوف بر اوضاع داخلي روساي ايشان بدانند كه اين بنده را هيچ گونه بغض و عداوتي با اهل بها نيست و به هيچ وجه مساعدتي به دشمنانشان نكرده و به خلاف آنچه نسبت ميدهند بي دين ولامذهب نيستم و همين كتاب جوابي تواند بود بر رسائل و مكاتيب عديده كه تا كنون از خارج و داخل بعنوان اين بنده رسيده وپرسش از چگونگي آن احوال ودرستي اين اقوال كرده وچون معتقدم كه در سخن حق وصدق اثري است كه در غيرآن نيست يقين دارم شاهد مقصود به بهتر وجهي چهره خواهد نمود چه بالاترين ميزان براي سنجش كلام راست همانا اندازه تاثير آنست.

آغاز مطلب

نخست بعرض دوستان محترم ميرسانم كه اين بنده در مهد بهائيت تولد و پرورش يافته ام در خانداني كه از قدماي ((احباء)) محسوبند و خويشاوندي دوري با بهاءالله دارند و اگر چه افراد اين خانواده اكثر بهائي صميمي بودند ولي در اين جمع، اين بنده را جوش و خروشي ديگر و شوق و شوري از وصف برتر بود و از زمان كودكي همچنان تا اوان جواني بالفطره دلبستگي شديدي به اين امر داشتم و از همين جهت بيشتر الواح وكلمات بهاء و عبدالبها را از بر كرده راه استدلال اين امر را نيكو آموختم تا آنجا كه گليم تبليغ را از آب بيرون مي كشيدم وگاهي ابوي با كسي صحبت مي كرد و محتاج به كمك ميشد ، معاونتش مي كردم و خوب هم از عهده بر مي آمدم و بيشتر در مدرسه با هم درسهاي خود الفت جسته آنان را در دعوت بدين بهائي مي كردم و بر سر اين كار چند مرتبه تنبيه شديد شدم و چوب مفصل خوردم .
در خارج از مدرسه مقدمات برهان و استدلال را در خدمت جناب فاضل شيرازي كه مردي با زهد و تقوي و بنظر من اعلم از جميع اهل بهاست فرا گرفتم و مدتي در نزد نعيم سدهي اصفهاني و سمندر قزويني و ديگران باتفاق جمعي از جوانان تاريخ ظهور باب و كتاب بيان و ((فرائد)) ابوالفضل گلپايگاني و (مفاوضات) عبدالبهاء را مباحثه ميكردم و چون اين مكتسبات بدان فطريات پيوسته شد حالت وجد و طرب من زيادت گشت و با آنكه بيشتر از چهارده يا پانزده سال نداشتم زبانم بگفت كلمات وجديه گشوده شده رطب و يابس الفاظي فارغ از معني كه فقط حكايت از عوالم جذبه و شوق ميكرد از طبعم بظهور ميرسید و ياد دارم كه مثنوي اي ساختم قريب به سيصد بيت كه مطلعش اين بود :
و بالجمله با اين نشاط و انبساط و كيف و حال بحد رشد و كمال رسيدم و در معارف بهائي توغل حاصل نمودم پس شائق سير و سفر در بلاد و تبليغ (امرالله) بين عباد شدم و باتفاق يكي از دوستان زردشتي نخستين بار بقزوين رهسپار گشتم .
قزوين آن روزها چندين عائله بهائي داشت كه همه از خاندان سمندر محسوب ميگشت كه از بقاياي گروندگان دوره سيد باب بودند و مجموع بهائيان قزوين نزديك بصد نفر ميشدند كه جز يكي دو نفر از تجار و مرحوم ميرزا موسي خان حكيم باشي مابقي از كسبه متوسط الحال و عوام آن بلد بشمار مي رفتند .
ايامي چند در منزل حكيم باشي كه خانه اش محضر حال و مضيف نساء و رجال و شخصش ميزباني سليم النفس و كريم الطبع بود بوديم تا آنكه يكي از دعاه مهم اين طايفه (ميرزا مهدي اخوان الصفا) وارد آن شهر شد و بعداً بصلاحديد (احباب) متفقاً براي دعوت بسمت زنجان و آذربايجان حركت كرديم .
بنده تا آن وقت حشر دائمي با روحانيون اين طائفه نداشتم و در پيش خود آنان را مردماني برتر از ديگران ميداشتم و چنين تصور ميكردم كه مبلغ بهائي يعني فرشته كه طينت وجودش به آب عقل سرشته شده و ذره ای عجب و هوي در وجودش داخل نگشته از اين جهت ارادت و محبت بسيار باين صنف اظهار مينمودم و درك خدمت آنانرا توفيق و سعادتي عظيم ميشمردم . باري بنده و آقا ميرزا مهدي گامي براي خدا برداشتيم يعني قدم در راه دعوت گذاشتيم .

سرمايه تبليغ

خوانندگان گرامي ما بايد بدانند كه هر چند در امر بهائي دعوت از شئون خاصه اشخاص مخصوصي نيست بل عموم بايد ازين هنر نصيبي داشته باشند تا هر كس بقدر استعداد خود بر حقيقت اين دين استدلالي كند ولي بعضي از نفوس خصوصاً براي اين كار و بالاخص براي سير و سفر انتخاب ميشوند ، دعوت كننده را مبلغ ، دعوت شده را مبتدي ، قبول را تصديق ، مبتدي بهايي شده را مصدق و نفس عمل را تبليغ گويند و براي اين كار از دير زماني مجالسي به اسم مجالس درس تبليغ دائر كرده كه در آن جوانان را طريق محاوره و مخالطة مردمان بيان دليل و برهان حقانيت اين امر را مي آموزند و چنان كه معلوم است اين تعليم و تعلم از روي مبناي منطق و مقدمات و مبادي علمي نيست باين معني كه بي هيچ گونه زحمتي همين كه شخص مختصر سوادي پيدا كرد مي تواند آن ادله را بياموزد و حتي از افواه فرا گيرد و چون منحصر در مسائلي چند است آموختنش دشوار نيست و جميع كتب استدلاليه اين قوم بر محور آن دور ميزند و امهات آن عبارتست از ادعا كتاب نفوذ بقاي دين و بالاتر از همه كلام رباني و وحي سماويست بدين معني كه اگر شخصي مدعي امري من عندالله گردد و دين و آئيني بسازد و جمعي بدو بگروند و چندي آن ساخته و پرداخته ها دوام كند در صورتيكه صاحب ادعا كلماتي بياورد و آنرا برهان صدق خويش قرار داده بدان تحدي كند بلا شك دين گذار بر انگيخته از طرف خدا و دين ساخته دست افكار بشر نيست .
بيان اصول اين معاني با شاخ و برگ در صورتي كه مبلغ احاطه به الفاظ داشته باشد رنجي ندارد و زود موفق به گرفتن نتيجه ميشود تنها خاري كه پيش پاي مبلغين پيدا ميشود يكي مسئله خاتميت است كه بايد بزور و زحمت توجيهاتي كرده نگذارند رسالت و مظهريت در ختمي مرتبت ختم شود و ديگر اين است كه اهل اديان بيشتر معجزات حسيه و آيات اقتراحيه را ما به الامتياز حق از باطل ميدانند و همين را از مدعيان تازه مي خواهند مبلغ بايد با رعايت حال مبتدي به نحو خوشي از اين خواهش بي جا منصرفش گرداند يا بگويد اين گونه امور از محالات است و حق و مظاهر او هر چند قدرت دارند ولي قدرت بر امر محال تعلق نمي گيرد يا بيان كند كه معجزات حسيه را گذشته از آنكه فقط پيروان و معتقدان شخص مدعي باور دارند حجت بالغه دائمه نيستند و مفيد به حال عموم نخواهد بود و يا اظهار دارد كه ارتباط و ملازمتي في ما بين ادعاي رسالت و قدرت رسول بر اعجاز و خرق عادت نيست و بالجمله اگر مبتدي را اين اقوال اقناع نكرد و در طلب معجزه سماجت نمود و بر لجاجت افزود ، بناچار بايد نقش ديگري بر كار زد و روي سخن را دگرگون ساخت كه آري ما نيز چون شما برهان حقيقي حقانيت مظاهر حق را همين معجزه مي دانيم و از همين راه به اين امر گرويده ايم و آيات عجيبه و آثار مدهشه ديده ايم ولي چه كنيم که قلوب قاسيه سخن حق و صدق ما را باور ندارند و ما را دروغ زن و ياوه گو پندارند و الا اگر شما معجزات انبيا قبل را گوش به گوش شنيده ايد ما خود به چشم ديده ايم اگر شما روايت ميكنيد ما رؤيت كرده ايم شنيدن كي بود مانند ديدن .

حكايت !!!

وقتي بخاطر دارم كه مرحوم ميرزا مهدي اخوان الصفا در تبريز به مبتدئي گلاويز شده بود و چنان مقهورش گشته كه گريبان از چنگش بدر نمي توانست برد گفتگوي معجزات بود و سخن از كرامات و خوارق عادات ميرفت و ميزا مهدي هم چنان خاطر مبتدي را به دلايل ديگر معطوف ميداشت اما او منصرف نميگشت و ميگفت ني اين ادله و براهين مفيد قطع و يقين نيست انبيا مظاهر قدرت حقند ، آنچه تو او را محال ميداني در نزد خدا ممكن است وعموم مردمان از انبيا ء و اولياء حتي از قبور و مشاهد آنان كرامتها و خارق عادتها ديده . ميرزا مهدي كه در دست آن مرد بيچاره شده بود گفت دست از من باز دار كه آنچه گفتي حق و صواب است و ما را نيز عقيدت جز اين نيست ولكن من خواستم كه زحمت تورا كم و راه را نزديك كرده باشم و گرنه چشمت بينا باد برخيز و تحمل رنج و خرج سفر كن و به عكا برو و هر چه مي خواهي بخواه و ببين، آن مرد گفت تو كه رفته اي چه ديده اي؟ گفت هزار عجايب ديده كه يكي از آن براي تو و امثال تو حجيت ندارد ولي اگر ذره اي انصاف با خود داشته باشي يكي از مشاهدات خود را كه با صدها اشخاص در آن شركت داشته ام براي تو مي گويم ديگر تو خود ميداني خواه از سخنم پند گير و خواه ملال ، يكي از علما در ايام بها الله بهائي شد و در زمان عبد البها اعراض كرد حضرت او را كفتار كرد و بيچاره في الحال كفتار شد و در همان حال بود تا مردم و عموم بهائيان ايران اين قضيه را ميدانند و حتي اكثر در تهران حالت قبل و بعد او را ديده و اكنون از هر بهائي بپرسی آقا جمال چه شد؟ ميگويد: كفتار شد !!!
و عجيب تر آنكه پسري دارد مصدق اين امر و خود ميگويد كه پدر من چون از امر بهائي اعراض كرد كفتار شد !!!
ديگر معجزه از اين بالاتر چه ؟ اين قصه را ميرزا مهدي با حالت مخصوص و لحن جديي ادا كرد و با سطوت قريبي از بهائيان حاضر در مجلس استشهاد خواست و جواب موافق شنيد كه مبتدي را حال دگرگون شد و از گوشة چشم قطرة اشكي بيرون داده پس از عذر گستاخي داخل در اعداد اهل ايمان گشت.

اماشرح قضيه

آقا جمال نامي بروجردي در لباس اهل علم در ايام بهاالله به اين امر گرويد و بواسطة حسن كفايت و هم صدماتي كه در اين راه ديد مورد توجه بها و اهل بهاء گرديد و رفته رفته در دلها چنان جايگزين شد و شأن ورتبة بهم رسانيد كه بهائيان در حقش كرامت قائل گردیده نعلينش را سرمة چشم مينمودند و لقمه باقي خوارش را به عنوان تبريك از يكديگر مي ربودند و بالاخره از طرف بهاء بلقب اسم الله كه مهمترين القاب اين فرقه است ملقب و به حضرت اسم الله الجمال معروف گشت و جميع بزرگان و ايادي اين امر را به زير خود گرفته برتر از همه گرديد و همچنان مي بود تا در ايام عبدالبهاء به واسطه اختلافي كه بين پسران بهاء بر سر وصايت و وراثت روي داد از آن جمع كناره كرده اعراض نمود و از اين جهت عبدالبهاء او را پيركفتار لقب داد و اين كلمه چنان در بين بهائيان شيوع يافت كه اسم اصلي او از بين رفت و اين آقا جمال را سه پسر بود بزرگتر از همه حاجي آقا منير كه در اصفهان ميزيست و از پيشوايان دين مبين بود و چون دريافت كه پدرش بابي شده او را تكفير كرد. پسر دومش حب الله نام داشت كه بهائيان او را بغض الله ميگفتند و او جواني بود بفضائل آراسته و در همه احوال مطيع پدر و اوامر و آراء او بقدر دقيقه اي انحراف نمي جست تا آنگاه كه در حيات پدر بدرود زندگاني گفت . پسر سوم را آقا جمال از خود نمي دانست و معامله فرزندي با او نمي كرد و او هم بعدا پدري پدر را انكار كرده از او جدا شد.
و اجمال آن تفصيل بقرار ذيل است : اوقاتي آقا جمال از خود در قزوين درخانه ي سمندر به اتفاق بعضي مبلغين منزل داشت ربابه نامي بود بهائي از اهل خدمت !
چون مدتي از توقف آقايان در قزوين گذشت اهل اندرون ربابه را باردار ديده رب البيت را آگهي دادند و او پس از وقوف و استطلاع بي هيچ تشويش و انديشه مجلس مشاوره سري ترتيب داده چنين صلاح ديدند كه اين بار به در خانه آقا جمال فرود آيد اما او قبول نميكرد چه همه از اين نمد كلاهي داشته اند چرا كلاه به تنهايي سر او برود بالاخره بعد الاخذ و الرد مولود كذائي را به تهران نزد آقا جمال فرستادند و او در خانة پدر به خواري زندگي ميكرد تا روزي كه صداي مخالفت آقا جمال بلند شد به انتهاز فرصت برخورده پدر را گفت از روز نخست راست گفتي كه من پسر تو نيستم من مومنم و تو كافر من ثابتم و تو ناقص ، مرا با تو هيچ نسبت و علاقه اي نيست اين بگفت و يكسر از آنجا به خانه دايي خود كه مردي سمسار و از بهائيان ثابت و اهل بازار بود رفت و به دست آويز ثبوت و رسوخ بر امر بها و سب و لعن بر پدر نه تنها در آنجا جاي كرد بلكه جاي همه را گرفت يعني بعد از مدتي دختر دايي را به زني خواست و ابتدا به شغل صحافي و بعد از فوت دايي به عنوان اينكه پسر متوفي مشاعرش غير مستقيم و جائز نيست ادارة تجارت آن مرحوم بر هم خورد در حجره داد و ستد بجاي او مشغول كار شد تا وقتي كه آن اموال در معرض تلف آمد دوباره دكان صحافي باز كرد و به اصل كار خود برگشت .
اين بود شرح معجزه اي كه ميرزا مهدي مرحوم نقل كرد . بالجمله از موضوع اصلي سخن دور افتاديم بيان كلي ادلة اين قوم بود اكنون وجه تطبيق آن را بر ظهور باب چنان كه گويند ، گوئيم در سال 1260هـ ق - جواني از سادات هاشمي از اهل شيراز قيام به دعوي قائميت كرده در روز حج اكبر در خانة خدا ميان طائف و زائر تكيه به حجرالاسود و فرياد بر آورد : ايها الناس انا القائم الذي كنتم بظهوره منتظرون !!!
بعد از اين ادعا عموم مردم از هر طبقه و طايفه بضديت وعداوتش قيام كردند و بانواع بلا و جفا معذبش داشتند تا آنجا كه شربت شهادتش نوشانيدند و در جميع اين احوال استقامت وزيد و اظهار ندامت ننمود و بقوه تاثير كلمه امرش چنان در قلوب و نفوس نفوذ كرد كه چهارصد نفر از علما متبحر بدو ايمان آورده در راه محبتش جان دادند و خلقي كثير بدام ولايش اسير گشتند و چنانكه بر حضرت پيغمبر آيات سماوي نازل ميشد حضرت او نيز مهبط وحي الهي گرديد و اگر بر آن بزرگوار که ابن العرب بود در ظرف 23 سال 30 جزء كلام الله نازل شد بر اين عالي مقدار كه ابن العجم بود در ظرف 5 ساعت 1000 بيت آيات وارد گشت ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا …

معتقدات و اقوال بابيه

بابيان در روز نخست باب را موعد اسلام و قائم منتظر ميدانستند ولي بعدا از روي امعان در آثار او و اعمال قدما و معاصرين وي برين قائل شدند كه باب را مقصود كلي از قيام و دعوت و ارسال رسائل و بيان پاره مسائل جز انقلاب در عالم افكار و ديانت و حصول آزادي چيز ديگري نبوده اين بود كه در ابتداي مشروطيت بزرگان اين طائفه چون مأمول خويش را در آنجا يافتند با مسلمانان همراه شده عنوان دين و مذهب را كنار گذاشتند و الحق بعضي از ايشان در اين راه فداكاري كردند ، اما بابيان بهائي ميگويند كه در هر پانصد هزار سال يك ظهور كلي در دنيا ميشود و اينك ظهور بها ميعاد آن ظهور كليست و باب هرچند مهدي منتظر مسلمين و ظهور مستقل بود و بها علي الظاهر از پيروان او ولي در حقيقت و معني سمت مبشري داشت و تا پانصد هزار سال ديگر جميع مظاهر مقدسه كه قدم بعرصة وجود و ظهور گذارند تابع و مستمند از اين ظهور اعظمند در اين صورت سعادت دنيا و آخرت در اقبال باين مبارك است .
اگر جميع فضايل اخلاق و مكارم صفات و علوم اولين و معارف آخرين و قوة ابداع و قدرت اختراع در شخصي جمع شود و از اهل بها ء نباشد آن شئون و مقامات به هيچ وجه بحال او مفيد نيست و بالعكس اگر كسبي از انواع سعادت بي نصيب و از هر كمالي عاطل باشد ولي ارادتي به بزرگان اين امر اظهار كند ، كفايتست كه در روز جزا از زمرة احرار بشمار رود و در جرگة اختيار در آيد .
و هم اهل بهاء خود را جوهر و ثمره عالم وجود و سایرين را هياكل معطله و اشخاص مهمله فرض مي كنند و در باطن بنظر حقارت و خفت بخلق مينگرند و خويشتن را احباب و غير از خود را اغيار مي دانند .
و علي زعمهم هر كس كه در اين طريقه سالك نباشد كور باطني و مرده روحانيست اعلم علماٌ در نظر ايشان اجهل جهلاست و افاضل بشر اراذل ناس اگر كسي فخر عالم باشد ولي مومن به بهائيت نباشد ، ننگ امم است . علماي دين درين طريقه به جهلاي معروف به علم مشهورند و اعاظم آنان هر يك به لقبي (چون ذئب و رقشا) ملقب و نه تنها علماي متشرعين بجرم ادبار از اين دين مورد توهين واقع شده اند بل گاهي حكماي متالهين نيز معرض تعريض واقع مي گشته چنانكه بهاء درباره حاجي ملا هادي سبزواري مي گويد : (حكيم سبزواري گفته اذن واعيه يافت نشود و گرنه نداي مكلم طور در هر شجري موجود، بگو اگر تو صاحب اين كلمه اي ، چرا چون نداي الهي از شجره انساني بلند شد محتجب ماندي .
باري در قول فخر عالمند و در فعل ننگ امم و اين بيان اشاره بشعر حكيم مذكور است كه در غزلي سروده (موسی اي نيست كه دعوي انا الحق شنود / ورنه اين زمزمه اندر شجري نيست كه نيست ) و مقصود بهاء اينست كه درينصورت چرا بالوهيت ما قائل نشدي ! .
و هم اهل بهاء را اعتقاد چنين است كه بزرگان بشر و علماء و صاحبان عقل و ادراك همه در سر بحقيقت اين امر مذعنند جز آنكه بعضي را حب رياست و حجاب علم مانع از اظهار است و برخي را خباثت فطري و عداوت با حق علت بر انكار ، روزي كه اهل بهاء در اجراي مراسم و تعاليم خود در دنيا آزاد شوند روي زمين جنت الهي شده عالم طبيعت دارالسلام خواهد شد .
و نيز اهل بهاء معتقدند كه مظهر حق مصداق يفعل مايشاء و يحكم مايريد است يعني هر چه بگويد و هر حكمي بنمايد و هر كاري بكند ولو مخالف عقل و عرف و فطرت و ادب و بديهيات باشد مختار است و كسي را حق چون و چرا نيست حتي در كتاب اقدس مي گويد اگر به آسمان حكم زمين كند و بزمين حكم آسمان (ليس لا حد ان يقول لم أو بم ) و هم از معتقدات ضروريه اين فئه لزوم اجتناب و تنفر از مخالفين طريقه خود است باين معني كه مجموع بابيان بهائي حق معاشرت و آميزش حتي تكلم و تواجه با بابيان ازلي ندارند و خود بهائيان نيز هر دسته از دسته ديگر عين پرهيز را بايد داشته باشند .

فرق مختلفه بابيه

در اينجا لازم است اشاره اجمالي به فرق مختلفه اين مذهب بشود تا در طي بيانات آينده اشكالي براي خوانندگان پيدا نگردد .
البته مي دانيد كه موسس اين مذهب باب بود و چون ميرزا يحيي ازل را وصي خود كرده بود بابيان پس از باب به ميرزا يحيي گرويده او را قبله خود شناختند تا آنگاه كه بهاء الله برادر ازل دعوي من يظهري كرد و مقصود باب از من يظهره الله در ابتدا حجت بن الحسن (ع) موعود شيعه اثني عشريه است كه باب نخست دعوي نيابت خصه او را مي كرده و بعداً كه وضع احكام و قوانين نمود من يظهر را موعودي ديگر معرفي فرمود كه دوهزار يا يكهزار سال ديگر و يا باستدلال اهل بهاء (هر وقت كه مشيت الله اقتضا كند) ظاهر خواهد شد خلاصه پس از اين ادعا، بهاء بسياري از بابيان يعني تبعه ميرزا يحيي را بطرف خود كشيد تا آنجا كه اختلاف شديد در ميانه پديد شده بابيان را به دو دسته مهم ازلي و بهائي تقسيم كرد .
جز اين دو صداي بلند يك آهنگ حقيقي نيز در يزد بلند شد و آن نغمه جعفر كل شيء بود و تفصيل آن واقعه بدين قرار است :
سيد باب در بيان و كلمات ديگر خود كلمه كل شيء را بسيار استعمال كرد و اين كثرت استعمال بسبب شد كه شخصي در يزد مدعي شد كه مقصود از كل شيء مظهري است كه قبل از من يظهر بايد ظهور كند و آن منم ! معدودي از بابيان يزد وكرمان بدو گرويدند و به كل شيئي معروف شدند و اينها بسيار كمند. اما بابيان بهائي نيز به دو فرقه منقسم مي شوند يك دسته آناني كه پس از مرگ بهاءالله به عبدالبهاء غصن اعظم توجه نمودند و به ثابتين معروف شدند و دسته ديگر كه پيروي غصن اكبر محمد علي افندي را كرده خويش را موحدين ناميدند. ثابتين به پيروان غصن اكبر ناقضين ميگويند كنايه از آنكه عهد بهاءالله را شكستند و به وصي نخستين او (عبدالبها ) نگرويدند و موحدين تبعه عبدالبها را مشركين ميخوانند بدين جهت كه عبدالبها را در عصمت كبري شريك حق قرار داده اند .
و علي اي حال امروز فرقه حيه اين فرق همان بابيان بهائي ثابت ميباشند كه تمام بساط تبليغ و دعوت و انتظامات از اينهاست و ايشان براي تبليغ امرالله مامور به محبت و معاشرت با جميع اديان و مذاهبند مگر با ازليان و ناقضان و مخالفان خود . گذشته از اينها درآمريكا بعد از فوت عبدالبها اختلاف ديگري به ميان آمد يعني جماعت كثير از بهائيان آمريكا به تبعيت ميرزا احمد سهراب و يكي از خانمهاي بهائي آمريكائي بر ضد محافل روحاني قيام كرده انجمني باسم تاريخ جديد تشكيل دادند . نماينده اين مجمع سهراب فعلا با كمال جديت در اطراف اروپا و آمريكا مشغول تبليغ و دعوت ميباشند !

معارف بابيه

چنانكه ميدانيم مذهب بابيه با پيوندهائي كه بدان خورده يا بخورد اصلا شاخه اي از ساقة شيخيه و در حقيقت تطوري از آن طريقه است ، از اين جهت وقوف بر رسائل مشايخ شيخيه و فهم اصول مسائل اين فئه جزء معارف بابيه شمرده ميشود و شيخيه شعبه اي از طائفه اثناي عشريه هستند كه در فروع اجتهاد را جايز ندانسته بر طبق اخبار آل محمد (ص) عمل مي كنند و اصول دين را نيز منحصر در چهار ركن معرفت ميدانند :معرفت الله – معرفت النبي – معرفت الامام – معرفت شخص كامل و ركن رابع را وسيله معرفت اركان سائره دانسته توجه به او را توجه به حق ميدانند ولازم مي شمرند كه هميشه در غيبت امام باب و نايب حقيقي او در ميان مردم ظاهر و مشهور باشد اين بود كه پس از شيخ احمد احسائي (مؤسس اين فرقه ) سيد كاظم رشتي بر جاي او نشست و بعد از سيد رشتي اختلاف در بين اصحاب او پديد شد جماعتي پيروي ميرزا محمد شفيع تبريزي را كرده او را پيشواي خود دانسته و اين ميرزا شفيع تبريزي جد ثقةالاسلام مرحوم است كه درسال 1330 در راه آزادي در تبريز در روز عاشورا بدست روسها مقتول شد ودستة ملا حسن گوهر را خليفه سيد رشتي دانسته او را مقتداي خود دانسته وگروهي نيز گوش به داعيه سيد باب داده پيرامون او جمع شدند و فرق بابيه از آنها توليد گشت ولي اكثريت شاگردان سيد رشتي گردن باطاعت مرحوم حاجي محمد كريم خان كرماني نهادند و او يكي از افاضل عصر خود در فنون مختلفه و صاحب تاليفات كثيره و يكي از خصماي مهم بابيه بود و اكنون فرزند ارجمندش جناب حاجي زين العابدين خان (سركارآقا ) به جاي پدر به تربيت اين قوم مشغول و چنانكه معلوم و مشهود است فاضلي مؤدب و مردي متقي و متهجد است اما بابيه بغير از شيخ و سيد با ديگران كاري ندارند خصوصا كه فاضل كرماني را سد شديدي در مقابل ميديدند و از اين سبب از او كينه شديدي در دل گرفتند و من بگوش خود از عبدالبها شنيدم كه شبي از نفوذ روحاني حاجي محمد كريم خان سخن ميگفت و در پايان كلام اظهار داشت اگر او مؤمن به اين دين شده بود صد هزار نفر به واسطه او اقبال ((بامر مبارك )) مينمودند !
بالجمله از شيخ و سيد كتب و رسائل بسيار در دست است كه مهمتر از همه ((شرح الزياره)) در بيان زيارت جامه كبيره است و شرح مشاعر و عرشيه ملا صدرا كه شيخ با اختلاف مذاق و مشربي كه با صدر المتالهين داشته بر وفق ذوق خود مشاعر وعرشيه را شرح كرده و شرح فوائد كه در حقيقت مهمترين كتب اين طايفه است كه شيخ در اين كتاب تصرف در معقولات نموده و به اسم معارف الهيه در وادي حكمت قدم گذاشته و راجع بمعرفت وجود و اقسام آن و خلق اشياء و صدور افعال از انسان و ثبوت اختيار يك سلسله بياناتي دارد كه گاهي معارضه باقوال حكماء و قواعد حكمت مي كند .
و از سيد چهار رساله عربي وكتابي باسم ((اسرار عقايد )) بفارسي در دست است و از اينها گذشته كتاب شرح القصيده نيز از اوست و اين كتاب شرح قصيده ايست كه عبدالباقي پاشا در مدح موسي بن جعفر گفته و هر جا كه سيد ميدان و فرصتي بدست آورده به بيان اصول و عقايد خود پراخته بابيه باين كتاب بيشتر از ساير كتب شيخيه اهميت ميدهند .

******

اما كتب و مؤلفات باب غير از دو كتاب بيان فارسي و عربي كه در اوامر و احكام نوشته و رسائلي نيز كه در تفسير بعضي سور آيات قرآني برشته تحرير درآورده كتاب اسماء و دلائل سبعه و رساله عدليه نيز از اوست كه مجموعا شامل بعضي خطابات و پاره كلمات عربي است و از ميرزا يحيي ازل كتب متعدده در دست است نظير– مستيقظ اخلاق روحانيان – آثار الازليه- كتاب نور و 80 رساله و مقالات كه بر سبك و رويه سيد باب مرقوم داشته و كتابي نيز در شرح قضيه باب به اسم ((محمل بديع در وقايع ظهور منيع )) اهل بها كتب ازل را به هيچ نشمرده به نظر استهزاء در آن مينگرند و بعضي از مبلغين جمل و نكاتي از آن را از بر كرده گاهي در مجالس و محافل خصوصي براي تفكه خاطر خود مي خوانند و مي خندند و بعد از كلمات باب سخنان بها را آيات الهي ميدانند .
نخستين تاليف بهاء كتاب ايقان است كه در آن استدلال بحقانيت سيد باب كرده و ميگويند براي دعوت دائي باب به بابيت آن را انشاء نمود .
ديگر (رساله هفت وادي ) است كه در سير و سلوك بر وفق مشرب متصوفه مقتبساُ از كتب قوم نوشته و هم (( كلمات مكنونه )) است كه شامل بعضي مواعظ و نصايح ميباشد .
اين رسالات را بها الله در (( بغداد)) قبل از اينكه دعوي كند تدوين كرده و اولين تاليف او بعد از ادعاي من يظهري كتاب (( بديع )) است كه از قول آقا محمد علي صباغ ( رنگرز ) يكي از پيروان خود به يكي از اتباع ازل كه به قاضي معروف و در ( اسلامبول ) مي زيسته يك تزئيف و تحكيم ازل و اعتراض بر احوال و اعمال او نوشته وآخرين كتاب بها كتاب « اقدس» است كه بهائيان آن را ناسخ و مهيمن بر جميع كتب آسماني و ساير الواح بها الله مي دانند !
ودر آن وظايف و تكاليف اهل بها را از اوامر و احكام و حلال و حرام بيان كرده و بسياري از احكام بيان را في الجمله تغيير و تبديل و گاهي جرح و تعديل امضاء نموده ، غير از اينها الواح و مكاتب بسيار نيز از بها الله در دست پيروان او بوده كه بعداً آنها را بصورت كتاب در آورده اند مثل اشراقات و طرازات مبين و غير ها و آخرين نوشته اي كه بهائيان از بها مشهود داشتند مقالة مختصر سر به مهري بود به اسم كتاب عهدي كه در آن بها وصايت خود را به دو فرزند خود غصن اعظم و غصن اكبر يكي بعد از ديگري تفويض كرده .
بعد از كلمات بها الله به كتب و رسائل عبد البها ميرسيم كه مهمتر از همه (( مفوضات )) است و آن كتابي است كه از هر مقولة سخن در آن رفته است و قسمت اول آن در اثبات صانع و لزوم مربي و تاثير انبياست و نيز حل بعضي مسائل مخصوصة به مذهب عيسوي در آن شده و ديگر (( مقالة سياح )) است كه عبد البها بدون تصريح به اسم خود استدلالي در لباس تاريخ پرداخته و از اين راه حقانيت سيد باب و عظمت بها را گوشزد ساخته و هم كتابي در سياست مدن به اسم (( رسالة مدنيه )) تاليف كرده و شرحي به زبان عربي (( بسم الله الرحمن الرحيم )) نوشته و بغير از اينها الواح و رسائل بسيار دارد كه مقداري از آن را در سه جلد به اسم (( مكاتيب عبد البهاء )) مرتب كردند اما از محمد علي افندي جز بعضي مكاتيب كه به دوستان و پيروان خود نوشته چيزي در دست نيست . گذشته از اين كتب كه بقلم رؤسا تحرير يافته بعضي از پيروان اين آئين نيز تاليفاتي از خود گذاشته اند كه در حقيقت جزو كتب استدلاليه بشمار ميرود كه تقريباً همه متحد المعني است و اصولش همان دلائلي است كه قبلا ذكر شد و معروف ترين آن كتاب ميرزا ابوالفضل گلپايگاني است كه در جواب انتقادات شيخ الاسلام قفقازيه نوشته وكتاب (دلائل العرفان ) حاجي ميرزا حيدر علي و رساله حاجي ميرزا محمد افشار است .
از پيروان محمد علي افندي نيز چند رساله موجود است كه بيشتر آنها گزارش اختلافات داخلي و رد بر ثابتين و عبدالبهاست و مهم تر از همه كتاب (( اتيان الدليل لمن يريد الاقبال الي سواء السبيل )) است كه در آنجا بيان شرك ثابتين را كرده و به موجب كتاب اقدس كه ميگويد (( من يدعي امراً قبل اتمام الف سنة فهو كذاب مفتر )) رد ادعاي عبد البها را ميكند .
خلاصه، اين بود فهرست معارف و كتب اين قوم ، ولي بايد دانست كه اين اطلاعات و معارف در بين اين طايفه عمومي نيست و از اهل بها بسيار كم ديده ميشود كسي كه وقوف كامل بر اين امر داشته باشد و اكثر جز آن دلائلي كه از پيش به شرحش پرداختيم و بعضي تعاليم ديگر از قبيل وحدت عالم انساني ، صلح عمومي و تساوي حقوق زن و مرد و ايجاد زبان بين المللي ! و غيره از معارف سائره اين مذهب بي خبر و بي بهره اند.
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام