نظریه بینامتنیت در پژوهشهای تاریخی
مطالعهی دادههای متنی و متن به عنوان گفتمان، جهت دست یابی به نتایج معطوف به تاریخ اجتماعی، امر نوظهوری نیست، ولی کاربست نظریههای بر آمده از نقد ادبی و متنیت پژوهی افق نسبتاً تازهای است که تحقیقات تاریخی
نویسنده: نسیم خلیلی (1)
چکیده:
مطالعهی دادههای متنی و متن به عنوان گفتمان، جهت دست یابی به نتایج معطوف به تاریخ اجتماعی، امر نوظهوری نیست، ولی کاربست نظریههای بر آمده از نقد ادبی و متنیت پژوهی افق نسبتاً تازهای است که تحقیقات تاریخی متن گرا را از لغزشهای احتمالی فروغلطیدن در یک مطالعهی ادبی و انحراف از نتیجه گیریهای تاریخی میرهاند. در این میان، نظریهی بینامتنیت، به لحاظ مجموعهی مؤلفههای تاریخی نهفته در رویکردهای خود، یکی از مهم ترین و کاراترین نظریه پردازیهای مددرسان به پژوهشهای تاریخی به شمار میرود؛ استوار بر بن مایههای چنین نظریهای، متن در قالب یک ساختار واکاوی میشود. در واقع، هیچ متنی خود بسنده نیست، هیچ گفتاری قائم به ذات نیست و، به بیان رساتر، برای بازپرداخت هر مفهومی باید به شبکهای از متون با تارهای درهم تنیدهی روابط بینامتنی رجوع کرد. و در یک مطالعهی متنی آنگاه که این روابط تعاملی، در یک برش طولی و در یک سیر تاریخی، بازکاوی میشوند، در واقع مطالعهای کاملاً معطوف به تاریخیگری به دست خواهد آمد. در نظریهی بینامتنیت، معنی در خلال روابط بینامتنی تولید و در یک سیر تاریخی بازخوانی میشود. میان متون، در قالب چنین نظریهای، گونهای از روابط تعاملی بازیافتی ست، روابطی تعاملی که تاریخ «هم زمان» و «در زمان» را سامان میبخشد. متون در یک بستر گفتمانی یکدیگر را تغذیه میکنند و، در یک نگرش ساختاری، از پیش متنهای ماقبل خود برمیخیزند؛ در چنین مطالعهای متن بی ارتجاع به تاریخیت خود قابل نقد و خوانش نیست. در این مقاله، کوشش خواهد شد رهیافتهای نظریهی بینامتنیت از منظر چرایی و چگونگی کاربست آن در پژوهشهای تاریخ اجتماعی واکاوی شود.مقدمه
تاریخ، به عنوان شاخهای از پژوهش اجتماعی، و تحقیق تاریخی، به عنوان کوششی کاربردی، سالیان درازی است که از میراث سنتی خود پا را فراتر نهاده است، از حوزهی شعر خارج شده، ادبیات و سخن منظوم را پشت سر نهاده، دیگر قائم به توصیف و بازتوصیف گذشته نیست، در قالب صرف وقایع نامه نگاری بازنایستاده و برای خود هدف و غایتی فراتر از نقل رویدا برگزیده است. از این رو یکی از مهمترین دغدغههای تاریخ پژوهان بازجستن شیوهها و کار بست رهیافتهایی ست که تحقیق تاریخی را از نگارش و توصیف صرف خارج کند و بدان رنگی از تعلیل و تحلیل ببخشد، تحلیل و تعلیلی که راهگشای پیوند دادن تاریخ گذشته با زندگی اجتماعی امروز باشد. و همین دغدغه است که الزامها و ضرورتهای مطالعات بینارشتهای را به میان میکشد.آنچه پیش از هر چیز اهمیت بازپردازی و بازنگری به بنیانهای روشی تحقیقات تاریخی را توجیه میکند، در اهمیتی بازیافتنی ست تا که آن را در پیشوند «بینا» میتوان باز جست. اصطلاح بینارشتهای نیز، که از جملهی اصطلاحات پذیرفته شده در محافل علمی و پژوهشی است، باید با عطف توجه به همین اهمیت بررسی و واکاوی شود. مهمترین مؤلفه در پیشوند «بینا»، حلقههای اشتراکی است که آفرینندهی بینش، نگرش و رویکردهای علمی خواهند بود و با هم پوشانیهای ظریفی گسستها را پس میزنند و به درهم تنیدگی دو حوزهی مطالعاتی میانجامند. این درهم تنیدگی خود نتایج درخشانی به همراه میآورد، نتایجی که بی تردید از بازپرداخت دادهی (fact) تاریخی با رویکردهای سنتی و در یک بستر تک رشتهای و با محدودیتهای ادبی و توصیفی به دست نمیآمد. دقیقاً بر اساس همین نتایج درخشان علمی و همین تأثیرات کاربردی تاریخی است که چرایی چنین فرجام بخشی پژوهش ورزانهای را باید در کنه معنای «بینا» و اهمیت اصطلاحی آن بازکاوی کرد، آنجا که واژهی «بینا» کارکردی ایجابی مییابد و عناصر گسسته و رویدادهای منفک تاریخ را در یک متنیت گستردهی گفتمانی به هم پیوند میزند. در این مقاله، کوشش شده است تا دربارهی چرایی و چگونگی کار بست نظریهی بینامتنیت در پژوهش تاریخی گفتگو شود. در واقع، یکی از توجیههای کاربرد نظری بینامتنیت در پژوهشهای تاریخی را نیز باید در همین معنای پیشوند «بینا» جستجو کرد، چرا که «بینا» خود متصل کنندهی حوزههای گونه گون متن و گفتمان و فرهنگ (بنا به کلمهای که به این پیشوند متصل میشود، از جمله متن و گفتمان و فرهنگ) محسوب میشود.
به عنوان مقدمه و برای آغاز بحث باید به ریشههای بینامتنیت نگریست، ریشههایی که در خاک و بستر نظریات و محملهای فکری گونه گونی دویدهاند که خود سر دراز دارند. تاریخیگری، به عنوان یکی از مهمترین جریانهایی که تاریخ را سرفصل هر مطالعهای میانگارند، واجد محتوا و تفسیری است که مشابه آن را در رویکردهای نظریات دیگر، از جمله ساختارگرایی و حتی بینامتنیت، نیز میتوان یافت. هرچند میان تاریخیگری با آنچه از تاریخ و تاریخیت در چنین نظریاتی سراغ داریم تفاوتهای فاحشی وجود دارد، اما نمیتوان منکر تأثیر و تأثری شد که میان این تلقی و محوریت تاریخ در مطالعات بینارشتهای وجود دارد. یکی از مهمترین ادعاهایی که در تاریخیگری مطرح میشود آن است که «درک مناسب سرشت و ماهیت حقیقی هر پدیده تنها با در نظر گرفتن جایگاه آن پدیده در روند تکامل تاریخی میسر و ممکن است» (اتکینسون و دیگران، ص481). موریس مندلیام با تکیه بر همین نکته که مهمترین داعیهی نهفته در تاریخیگری است، یکی از روشنترین این اصطلاح را به دست داده است: «تاریخیگری عبارت از این عقیده است که فهم مناسب ماهیت هرچیز و ارزیابی مناسب از ارزش آن مستلزم بررسی دقیق جایگاه آن و نقشی است که در فرایند تکامل ایفا میکند» (همان، 487). صرف نظر از فرایند تکاملیای که مندلیام به آن اشاره کرده است و همچنین فارغ از وجه پیش بینی کنندگی و تعمیم بخشیای که در این رهیافت برای تاریخ قایل شدهاند، بر سر اینکه بازتوصیف هر پدیدهای تنها با اتکا به یک سیر تاریخی شدنی است، هم درساختار گرایی و هم در هرمنوتیک، به عنوان رستنگاههای نظریهی بینامتینت، اجماع وجود دارد. در ساختارگرایی، چنان که بعد از این اشاره خواهد شد، هر مؤلفهای را تنها میتوان در یک بافت و ساختار تاریخی مطالعه کرد. به عبارت دیگر، تأکیدی که در ساختار گرایی بر «ضرورت تحلیل ساختار درونی (یعنی مجموعهی مناسبات بین اجزاء ساختار)» (احمدی، ص14) وجود دارد همان رهاوردی ست که از تاریخیگری برخاسته است. این تأثیر و رهاورد را در هرمنوتیک نیز میتوان بازجست، چرا که در هرمنوتیک نیز هر متنی با ارجاع به معنی داریهای تاریخی بازتعریف میشود. هرمنوتیک، در آستانهی خیزش خود، تنها معطوف به تأویل متون مقدس بود، و در نتیجه اصحاب هرمنوتیک میکوشیدند معنای هر متنی را در بافت کلام مقدس الهی جستجو کنند- کاوشی در تاریخی سراسر منزه و الهی. و این همه تأثیرات خود را در اسکلت نظریات گونه گونی نهادند که در تحلیلهای خود سیر تاریخ، ارجاعهای تاریخی و متنیتهای تاریخمند را پررنگ کردهاند و از جملهی آنها بینامتنیت است.
ژولیا کریستوا، که او را یکی از تأثیرگذارترین نظریه پردازان بینامتنیت انگاشتهاند، با صراحت از اهمیت و فربهی تاریخ در نگرش بینامتنی سخن میگوید. این صراحت چنان رسا و گویاست که محقق را از هرگونه تردید دربارهی زمینههای کاربست موفقیت آمیز نظریهی بینامتنیت در پژوهشی با هدف تاریخی میرهاند. او بر این باور است که «بینامتنیت عمدتاً شیوهای برای ثبت شدن تاریخ در ماست: ما، دو متن، دو سرنوشت، دو روان، پینامتنیت شیوهای است که تاریخ را به ساختارگرایی و متنها و تفسیرهای یتیم و تنها وارد میکند» (کریستوا، ص164)، به نظر میرسد همین چند سطر کوتاه و فشرده را، با همهی ایجاز و اختصاری که دارد، میتوان محمل خوبی برای بازکاوی اهمیت و پیوندی دانست که میان نظریهی غالباً ادبیات محور بینامتنیت و مطالعه و پژوهش تاریخی استوار شده است. این نگره، که در مجموعهی دیدگاههای دیگر نظریه پردازان حوزهی بینامتنیت یک حلقهی اشتراک محسوب میشود، یادآور بن مایههای تاریخ باوری و تاریخیگری است که در نظریهی ساختارگرایی مستتر است، یادآور آنچه کلود لوی استروس- پدر انسان شناسی ساختارگرای فرانسه- تحت عنوان «تاریخ ایستاده» و «تاریخ انباشته» از آن یاد میکند (استروس، ص33). منظور نظر استروس از این دو اصطلاح در واقع طناب کنفیِ درهم تنیدهای است که گذشته را با حال پیوند میزند، همان مؤلفهای که باعث میشود متن را نه محصول یک برش تاریخی گسسته از پیشاتاریخ خود بلکه برآیند یک سیر تاریخی، یک شبکهی بینامتنی طولی و عرضی و یک گفتمان بپنداریم. بر اساس چنین پیش انگارههایی است که باید رهیافتهای تاریخیگریِ نظریهی بینامتنیت را در خاستگاههای اصلی آن، ساختارگرایی فرانسوی از یک سو و هرمنوتیک از دیگر سو، بازجست.
جستجوی خاستگاهها
به نظر میرسد باید با آنها که میگویند در بینامتنیت میتوان جلوهای از ساختارگرایی را بازیافت هم داستان شد، به ویژه از این منظر که ساختارگرایی خود گونهای از تاریخ را آبستن است. به نظر میرسد یکی از راههای بیان چگونگی و چرایی کار بست نظریهی بینامتنیت در پژوهشهای تاریخی قبول تأثیرات ساختارگرایی بر اسلکلت این نظریه باشد، چرا که بر سر تاریخمند بودن ساختارگرایی تقریباً اجماعی سراسری میاناندیشمندان تاریخ پژوه وجود دارد. گرچه کسانی همچون سارتر ساختارگرایانی همچون استروس را متهم به نگرش ضد تاریخی کردهاند، اما مکتوبات برجای مانده از استروس مؤید آن است که وی و همفکران او تاریخی راستین را با انگار تواریخ مبهم و انتزاعی جستجو میکرده و بر آن تأکید میورزیدهاند (نک. احمدی، ص35-6).در واقع، برداشت معنی از متن-که یکی از مهمترین نگرههای مندرج در بینامتنیت است- تلنگری بود برای ورود به مباحث ساختارگرایانه، چرا که متن ابعاد گستردهای یافت و هر پیکرهی مطالعاتی، به ویژه در علوم انسانی، متن تلقی شد. نگرشی که بارت و کریستوا دربارهی متن دارند و عطف توجه ویژهای که به روابط میان متنی و فرایند تولید معنی از بستر چنین روابطی میکنند خود به روشنی گویای وجه تاریخی نگرش بینامتنیت است، چرا که بر این اساس، افزون بر اینکه هر بستر و حوزهی فکری و مدنی را باید همچون متن خواند، ضروری است که هر متنی را در پیوند با یک بستر اجتماعیِ «در زمانی» و «هم زمانی» بازکاوی کرد.
از منظر دیگر، وقتی بینامتنیت بر این نگره پای میفشارد که هر متنی بر پایهی متنهای پیشین خود شکل میگیرد، در واقع به ضرورت بازگشت به تاریخ و مطالعه و بازنگری بن مایهها و ریشههای تاریخی اشاره میکند. افزون بر اینکه اصحاب نظریهی بینامتنیت معتقدند که یک متن منفک از متون دیگر تولید نمی شود و ردپای متنهای دیگر را در هر متنی میتوان بازیافت. در عین حال، این تکمله را نیز بر باور خود میافزایند که دریافت هیچ متنی هم بی تمسک به و بی فهم و خوانش متون دیگر میسر نیست. در واقع، این اعتقاد مهر تأیید دوبارهای بر لزوم نگرش و خوانش تاریخی متون است. گرچه نظریه پردازان بینامتنیت را به دو گروه متمرکز بر تولید و دریافت تقسیم کردهاند، در مجموع، تاریخچهی حیات این نگره گویای آن است که بینامتنیت هم در مقام نظریه و هم در مقام نقد و روش کارآمد بوده است و خواهد بود، به ویژه آنگاه که متون را برای بازپرداخت تعریف و هدفی تاریخی بازخوانی میکنیم.
دادهها گویای آن است که ساختار گرایی، که یکی از نظریات تأثیرگذار بر استخوان بندی بینامتنیت شمرده میشود، اساساً بر تاریخ استوار است. به زبان روشنتر، «پیروان مکتب اصالت ساخت کمتر به روی مرکزیت خود انسان تکیه میکنند، و به نظرشان تاریخ تصاویری از جوامع گذشته به دست ما میدهد، و آن جوامع صورتهای دگرگون شدهی ساخت جوامعی است که ما خود آنها را میشناسیم، و نه بهتر از آنها هستند و نه بدتر، اینکه ما میتوانیم از دیدگاه کنونی خود احوال گذشتگان را نظاره کنیم دلیل بر آن نیست که از گذشتگان برتریم» (لیچ، ص24). این تأکید بر تاریخیگریِ نهفته در بطن و متن ساختارگرایی، یادآور تقابلی است که میتوان میاناندیشه و نظریهی ساختارگرایانه با معتقدات ذره گرا دید. مهم ترین محور در هرگونه ساختارگرایی مقابله بااندیشهی ذره گراست، یعنی نظریاتی که پدیدهی اجتماعی را همچون ذره و اتمی منفک از پیرامون آن مورد بررسی، شناخت و تحلیل قرار میدهند. در حالی که، دراندیشهی ساختارگرا، هیچ پدیدهای را نمیتوان به صورت ذره از متن و زمینهی آن جدا و مطالعه کرد. در واقع، یک داده (fact) اجتماعی امروزی، بدون ارجاع به متن و زمینهی تاریخی مولد آن، قابل مطالعه نیست، و اگر هم مطالعهای صورت گیرد، منتج به نتایج مطمئنی نخواهد شد. بنابراین در نهایت «آنچه میتواند مورد مطالعه قرار بگیرد نه مستقیماً خود پدیده، بلکه نظام یا الگویی است که پدیده مورد نظر جزئی از آن به حساب میآید» (فکوهی، ص172). به نظر میرسد این نظام یا الگویی که در ساختارگرایی استروس مطرح شده است همان چیزی باشد که در نظریهی بینامتنیت تحت عنوان متنیت و فضای بین الاذهانی مطرح است. بعدتر وقتی این بخش از تفکر لوی استروس با نظریات رومن یاکوبسن جمع شد، بحث مهم روابط ساختاری جانشینی شکل گرفت که خود عرصه و افق دیگری را به روی تاریخیت گشود. سرچشمهی دیگری که باید قبل از ورود به بحث اصلی بازکاوی کرد نظریهی هرمنوتیک است، نظریهی خوانش و تأویل متن که پیکرهی تفکر اجتماعی را به تمامی در قالب یک متن میبیند، متنی که خود بسترساز خوانشهای گونه گون است. خوانشهایی که امکان فراتر رفتن از پوستههای ظاهری متون را هموار میکنند. به نظر میرسد آنچه نظریهی هرمنوتیک را همچون محمل تأمل برانگیزی در مطالعهی حاضر بازنمایی میکند باید در یکی از رهیافتهای هرمنوتیک، یعنی هرمنوتیک به منزلهی تأملی بر شرایط فهم کامل، جستجو کرد. در بستر همین تفکر است که بحث پیش ساختارهای فهم، پیش داشتها و پیش انگاشتها مطرح میشود، یعنی همهی مؤلفههایی که مؤید الزام بازگشت به گذشته و پذیرش بافتاری بودن فرهنگاند.
اما یکی از مهمترین رهیافتهایی که نظریههای پیوسته به رویکردهای هرمنوتیکی را واجد ماهیتی همه جانبه نگر میکند در این اعتراف هرمنوتیستها نهفته است که هر بستری را در حیات اجتماعی میتوان همانند یک متن باز خوانی کرد (2). نگارگری، معماری، ترانههای محلی، قصههای عامیانه، ادبیات شفاهی و لالاییها، بناها و چشمههای تقدیس یافته و دیگر مظاهر زندگی عامیانه، با اتکاء به چنین باورداشتی، متونی دانسته میشوند که قابلیت خوانش و تأوایل هرمنوتیکی دارند، متونی که در خطوط و طنینهای آنها میتوان آن سرشت رابطه- بنیاد پیش گفته را بازکاوی و بازآفرینی کرد. با پذیرش چنین رهیافتی، فولکلور و جغرافیایی تاریخی تأثیرپذیرفته از معیارها و رویکردهای فرهنگ عامه نیز خود متنی است که میتوان آن را در یک فضای بین الاذهانی و در قالب بینامتنیت واکاوی کرد. نگرشی که با صحّه گذاشتنهای مداوم خود بر شبکهای دیدنِ متون، در واقع، برابطال پذیر بودن خودپسندگیِ هر متنی پای میفشارد.
تندیس تاریخ در نظریهی بینامتنیت
ساختارگرایی بینامتنیت را تغذیه کرد و بعدها، بر فراز همین ساختمانِ ساختاری، روایت شناسی ساختارگرا برافراشته شد که رولان بارت یکی از مهمترین باورمندان آن است و در عین حال او را از سرآمدان نظریهی بینامتنیت نیز میدانند. از همین رهگذر است که به بحثی مهم در اندیشه بینامتنیت میرسیم: بحث جهان بینی تاریخمندی که محققان این ساحت به میان کشیدهاند. به این ترتیب که «آثار ادبی (بخوانید آثار نوشتاری) بر اساس نظامها، رمزگانها و سنتهای ایجاد شده از طریق آثار ادبی پیشین بنا میشوند. دیگر نظامها، رمزگانها و سنتهای هنری و در کل فرهنگی نیز در شکل گیری معنای یک اثر ادبی (نوشتاری) اهمیتی اساسی دارند.» پذیرش و کار بست چنین نگرهای پرتوی خواهد انداخت بر تاریخ؛ از یک سو، باید ریشهها و بازنمودهای تاریخی را در شکلهای مختلف و در یک سیر زمانمند بازجست و، از دیگر سو، نباید از تأثیراتی که نظامهای فکری در یک زمان واحد بر یکدیگر مینهند غفلت ورزید.یکی دیگر از بازتابهای مشهود تاریخ و تاریخیت و الزام کاربست و بازآفرینی آن در تحقیقات معطوف به مطالعهی بینامتنی در تفاوتی است که میان متن و اثر قائل شدهاند. در بینامتنیت همواره میان اثر و متن تمایزهای میگذارند و مطالعهی متن را بر مطالعهی اثر مقدم میشمردند. در چنین رویکردی اثر، مانند یک موجود مستقل و منفک از پیکرهای درهم تنیده، تحت الشعاع متن به منزلهی یک گفتمان فراگیر و سراسری قرار میگیرد. و این متن، در این معنی و بازتعریف، نزدیک به همان مفهومی است که از ساختار در ذهن ساختار گرایان میتوان یافت، همان چیزی که در یک تحقیق تاریخی آن را پس زمینهی تاریخی و یا زمینهی تاریخمند هر دادهی اجتماعی قلمداد میکنیم.
یکی دیگر از مهمترین تأثیراتی که از نظریهی ساختارگرایی استروس تراوش میکند و در پیکرهی بینامتنیت، آنگاه که معطوف به بازجست تاریخیت است، نمودار میشود و کاربست این نظریه را در مطالعات تاریخ اجتماعی جامهی توجیه میپوشاند طرح مفهوم «زمان بازیافته» است. در واقع، استروس و دیگر ساختار گرایان بر این باورند که تاریخ در سیر زمان هموارد زنده است و در قالب بارقههای تاریخیِ منعکس بر فولکلور و فرهنگ اجتماعی معاصر بازآفرینی میشود. لوی استروس اصرار دارد که وقتی تاریخ به شکل یادآوری رویدادهای گذشته درمیآید جزئی از زماناندیشنده است، و نه گذشتهی او. هراندیشندهای که آزمودههای گذشته را به یاد میآورد همهی این آزمودهها برایش هم زمان هستند (لیچ، ص25)، و این رویکرد، در واقع، مؤید آن است که تاریخ را میتوان در زمان حال نیز بازیابی کرد و از حال به گذشته سرید و از گذشته به حال جهش کرد. تاریخ و گذشته ایستا و مرده و مدفون در فراموش شدگی نیست، بلکه کابردهای در روزمرگی و زندگی اجتماعی دارد. انسان شناسی، مردم نگاری و شناخت و تحلیل فرهنگ عامه پدیدار و پژوهشی گسسته از تاریخ نیست.
برای تکمیل این بحث، شاید پی مناسبت نباشد اگر مفهومی را بازشکافی کنیم که استروس از ساختار در ذهن میپروراند، مفهومی که بسیار سیما و صبغهی تاریخی دارد. «نقطهی حرکت تفکر ساختاری لوی استروس در باور او به وجود فرایندها و مکانیسمهای مشابه در اندیشهی انسان است. این فرایندها خارج از زمان و مکان قرار میگیرند، یعنی در زمانهای متفاوت و در مکانهای متفاوت تغییری نمیکنند. البته این ساختارها، به باور لوی- استروس، عمیق ترین ساختارهای ذهنی انسان هستند که ساختارهای دیگری بر فراز آن فرونشسته است. در حقیقت استروس ساختارهای ذهنی و اجتماعی را به لایههای زمین شناسی تشبیه میکند که در آنها هر لایه لایهی زیرین و کهنتر را پوشش میدهد. بنابراین، هر اندازه به عمق بیشتری برویم، در بُعد زمانی نیز بیشتر به عقب بازگشتهایم و به هستهی مرکزی و منشأ نخستین نزدیک تر شدهایم» (فکوهی، ص187) از این منظر، وقتی یک متن، به عنوان یک شاخصهی تاریخی، از یک برش تاریخی برگزیده میشود، باید لایه لایه به عقب رفت و ریشهها و آبشخورهای تاریخی آن را بازکاوی کرد، و اگر هدف محقق بازجستن عمیق این دادهی متنی باشد، پیش نمونههای متن مورد بررسی را تا زمانهایی عقبتر جستجو میکند. چنین درهم تنیدگیهایی به یادآورندهی عبارت رسایی است از ژنت که عنوان یکی از مهم ترین کتابهای او نیز هست: الواح باز نوشتنی. وی با ارجاع به تعریفی که لغتنامهی انگلیسی آکسفورد از واژهی لوح بازنوشتنی به دست میدهد، یعنی یک کاغذ پوستی و نظایر آن که دوبار بر آن نوشته شده به طوری که نوشتهی اصلی پاک شده باشد، به متون درجهی دوم و یا به تعبیر دیگر متونی برگرفته از یک متن از پیش موجود دیگر اشاره میکند (آلن، ص156)، ژنت با کنار هم قرار دادن اودیسه هومر و اولیس جویس اولی را زیر متن و دومی را زبرمتن میخواند و به این ترتیب به مطالعهی خود سیمایی تاریخی میدهد. چنین رویکردی را در نظریه پردازیهای بینامتنی مایکل ریفاتر نیز میتوان مشاهده کرد، آنجا که خوانش را در یک سطح واپس نگرانه مطرح میکند، به این ترتیب که متن را به شکل غیر خطی و در جهت افشای ساختارها و احاد نشانه شناختی پایهای مطالعه میکند (همان، ص167). از آنجا که در این مقاله سرفصلی را به ریفاتر اختصاص ندادهام، بی مناسبت نیست که همین جا قدری دربارهی ماهیت نظریه پردازی وی سخن بگوئیم خوانشی که ریفاتر از متون به دست میدهد برآیندی است از مباحثی که در ساختارگرایی، پساساختارگرایی، نشانه شناسی و دیگر نظریات مطرح است. اصرار ریفاتر مبنی بر اینکه «دلالت کلمات متن نه از ارجاع به چیزها، بل از پیش انگاشت گرفتن دیگر متون نشئت میگیرد و متن نه به موضوعات بیرون از شود، بل به یک بینامتن ارجاع دارد» (همان، ص166). به روشنی گویای مشی ریفاتر در راستای تاریخ گرایی و بازگشت به سیر تاریخی است. وی چنان که پیش از این هم اشاره شد، با خوانش متن در دو سطح متوالی محاکاتی و واپس نگرانه کوشیده است نشان دهد که خوانش یک متن ادبی باید در قالب یک بستر پیشینی صورت پذیرد.
اما یکی از تأمل برانگیزترین انگارههایی که ریفاتر در حوزهی نظریه مطرح میکند، باور او به تغییراتی است که در هر متنی در بنیانها و بن مایهها صورت میدهد. او این باور را به این شکل بیان میکند که «دلالت یک متن وابسته به گویش فردیای است که عنصر قابل تشخیصی از گویش جمعی را از راه وارونگی، تبدیل، بسط یا همنشینی دگرگون میسازد» (همان، ص171)، از همین رهگذر است که وی در حو انش خود همواره در جستجوی هستههای متنیای است که نظام نشانه شناسی متن بر آن بنا میشود.
یکی دیگر از روزنههای اثرگذار بر کاربست بینامتنیت در پژوهش تاریخی در این واقعیت نهفته است که تاریخیت با روایت شناسی نیز پیوندهایی مییابد. نگاهی به مباحثی که حول محور روایت و روایت مندی تاریخ، به همت متفکرانی همچون هایدن وایت، گالی، انکرسمیت و دیگران مطرح شده است، مؤید همین هم پوشانیهای فکری است. مهمترین باور این متفکران تداوم و پیوستگی روایت و تاریخ است. و از همین رهگذر است که همواره منادی الزام بازگشت به ساختارهای پیرنگ پیش نمونهای و اسطورهای در خوانش هر روایت تاریخی شدهاند، مؤلفهای که در نظریهی بینامتنیت با تعابیر مختلفی بازتوصیف شده است. و این تداوم و پیوستگی همان چیزی است که یک محقق تاریخی بدان باور دارد.
تاریخ در بینامتنیت یا بینامتنیت در تاریخ
ریشهی نظریهی بینامتنیت را در نگرههای زبان شناس برجسته و تحول آفرین، فردینان دوسوسور، بازجستهاند- نگرههایی که وی در گسترهی زبان شناسی مطرح کرد، اما تأثیرات فراگیری بر اکثر حوزههای مطالعاتی علوم انسانی نهاد. مهم ترین وجه تأثیرگذار نگرش دوسوسور در معنای غیر ارجاعی نشانه از نگاه او نهفته است. بر این اساس، دوسوسور معتقد است یک نشان حاکی از ارجاع یک واژه به اشیایی در جهان نیست، بلکه آمیزش آسان گیر یک دال و یک مدلول است (همان، ص171). چنین نگرشی خود واجد وجهی از متنیت تأثیرگذار در نشانههاست. پیوند دال و مدلول از این رهگذر باید در بطن یک بینامتن تحقق پذیرد. آنجا که دو سوسور معنامندی واژهها، نه به خاطر کارکردی ارجاعی بلکه به خاطر کارکردشان در نظام زبانی موجود در هر موقعیت زمانی، سخن میگوید و آن را نظام هم زمانی مینامد، در واقع به طور غیر مستقیم به همین بینامتن اشاره میکند (همان، ص20). مرجع نشانه نه خودِ جهان بلکه همین نظام است. از این منظر، مطالعهی نشانهها در قالب همین نظام به هم پیوسته و این بینامتن تاریخی است که تحقق میپذیرد. نظریه پردازان بینامتنیت بعدها تبصرههایی بر این بنیان زبان شناسانه افزودند که به این نظریه بعدی اجتماعی تر و در مواردی تاریخی داده است، و از آن جمله میتوان به بارت- یکی از نام آورترین نظریه پردازان گسترهی بینامتنیت- اشاره کرد، که لانگ را جزء اجتماعی زبان میانگارد، «جزئی که فرد نمیتواند آن را خلق کرده یا تغییرش دهد چرا که اساساً الزامی جمعی است که برای برقراری ارتباط باید آن را کلاً پذیرفت» (همان جا).هر مطالعه و پژوهش تاریخی بنیان واکاویهای خود را بر شالودهی آنچه از تاریخ برآمده است و ماهیت تاریخی متقنی دارد استوار میکند. از این منظر، محقق به گذشته مینگرد. دادهها و مستندات تاریخی را در متون و وقایع گذشته بازمیجوید و آنچه را فراهم آورده است در کوششی مداوم برای گریز از رسوبات نگرههای برآمده از زندگی و تفکر امروز خویش تحلیل میکند. گرچه در درستی چنین رویهای، در بستر یک مطالعهی تاریخمند، نمیتوان تردید کرد، اما این سکه روی دیگری هم دارد. نظریه پردازان و متفکران برجستهای در گسترهی مطالعات نظری تاریخ برخاستهاند که تاریخ را فراتر از ارجاع به دادههای پیشینی و در ارتباطی تنگاتنگ با معاصریت دیده و دریافتهاند. شاید بتوان مهم ترین بازنمود چنین نگرشی را در گفتار معروفی از متفکر فلسفهی تاریخ، بندتو کروچه، یافت، آنجا که میگوید «هر تاریخی تاریخ معاصر است.» پیروان مکتب تاریخ نگاری آنان نیز کوشیدهاند در نوشتههای خویش، افزون بر روال مرسومی که در تاریخ پژوهیهای سنتی در بازگشت به گذشته وجود داشته است، روزنههایی به امروز نیز بگشایند و از همین رهگذر است که با ارجاع به دادههای تاریخی به باززایی جامعه شناسی واقعیتهای زمان خود نیز پرداختهاند. یکی از شاخصترین نمونههای چنین تحقیقاتی را بلاش، با نگارش اثری تحت عنوان جامعه فئودالی به انجام رسانده است. وی در این اثر روایتها و افسانههای شوالیههای اروپایی را در حکم متن پایهی پژوهش خود واکاوی کرده است و یکی از تأمل برانگیزترین آثار را در حیطهی تاریخ اجتماعی به یادگار نهاده است؛ هم چنان که چنین نگرشی را در رهیافتهای دیگر آنالیستها، هم چون فور در آیین رابله یا بلوک در اسلوب ملوکانه، نیز میتوان یافت.
با این تفاسیر، از حال به گذشته رفتن در عرصهی تاریخ پژوهی را نمیتوان بدعتی به ویژه در گسترهی تاریخ اجتماعی نگاری قلمداد کرد. این نگره محمل تازہ و نوساختهای نیست، بلکه عرصهی گشودهای است که به محقق آزادی عمل فراختری میبخشد تا آنچه را از گذشته تا امروز همچون تار و پودی به هم بافته شده است به نظاره بنشیند. به این ترتیب محقق خود در تاریخ زندگی میکند، یافتههای تاریخی را در کنار خود میبیند و، افزون برکتابها و اسناد، باید چشمانی تیزبین و جستجوگر برای دیدن دنیای اطراف خود نیز داشته باشد، یکی از مهمترین قابلیتهای تاریخ نگرانه بینامتنیت امکانی است که، در این نظریه، برای پیوند میان حال و گذشته وجود دارد. در واقع، بینامتنیت. تاریخ و امروز را زیستمانی از نظامهای نشانهای فرهنگی میانگارد. به نظر میرسد، استوار بر شالودههای چنین نظریهای، آن گاه که تاریخ پژوه تاریخ و دادههای نهفته در آن را در یک پیکرهی بینامتنی جستجو میکند، رسوبات فکری و مردم شناسی و فولکلور نیز لاجرم در همین پیکرهی تاریخمند و ریشهدار میگنجند. بر این اساس هیچ متنی خود بسنده نیست، در هر متنی میتوان معرقی از نقل قولها را، به تعبیر رولان بارت، باز یافت که از تاریخ میآیند، از مَثَلها، افسانهها و اساطیر، از یک روح جمعی تاریخمند. به بیان بهتر، تاریخ مجموعهای از موضوعات منفردی نیست که در یک گسست و در یک برش از زمان و در قالب یک متن محقق شده و به فرجام رسیده باشد؛ تاریخ بر این اساس سرشتی نظام مند و رابطه- بنیاد دارد، و با اتکا به همین سرشت است که میتوان از دادههای امروزی به گذشته رسید، از مردم شناسی و فولکلور شروع کرد و به یک متن تاریخی بازمانده از سدههای پیشین پیوند خورد.
در نظریهی بینامتنیت همواره بر روالی تأکید میشود که گفتمان ساز و هویت بخش است. از این منظر، در مطالعهی حاضر نیز ضروری و بایسته آن است که به قالب و «این همان گویی» مطرح در بینامتنیت توجه مخصوص شود.
یکی از باورهای منبعث از نظریهی بینامتنیت، که کاربست آن مطالعهی برجستگی یک نماد را در تاریخ اجتماعی نظام مند و شفاف میکند، توپوس یا کلیشهی آشنا و عمومی است که در ساخت روایت از آن تحت عنوان الگوهای پیش نمونهای نام میبرند. بر اساس این نگره، در بینامتنیت اغلب با روندی مواجهیم که در واقع بازپرداخت، بازنمایی و نقل قولی کنایی از یک توپوس آشنا و نهادینهی تاریخی است. امبرتو اکو، در تحلیلی که از کاربست توپوس به دست داده است، رویکرد واکاوانهی بینامتنیت را در مواجهه با توپوسها بازمینمایاند. در واقع، بر اساس این تحلیل، بینامتنیت در هر حوزهای توپوس را بر اساس رهیافتهای آن حوزهی به خصوص واکاوی میکند، گاه یک توپوس، در متنیت متأخر و پسینی خویش، برای نقض کردن ماهیت نخستین توپوس روایت میشود و گاه برای تأیید آن، یعنی فربه کردن و شفاف سازه، متن متأخر.
پژواک تاریخ در نظریه ژرار ژنت
رویکرد دیگری که توجیه کنندهی کار بست نظریهی بینامتنیت در پژوهشهای تاریخی است معادله و فرمولی است که ژرار ژنت طراحی میکند. ژنت از این رهیافت تحت عنوان «پیرامتنیت» نام میبرد. بر اساس این نظریه، هر متنی دربرگیرندهی آستانهای است که هدف محقق باید کندوکاو در این آستانه باشد: «این آستانه شامل یک درون متن است که عناصری چون عناوین اصلی، عناوین فصلها، درآمدها و پی نوشتها را در بر میگیرد؛ و نیز یک برون متن که عناصر بیرون از متن مورد نظر- نظیر مصاحبهها، آگهیهای تبلیغاتی، نقد و نظرهای منتقدان و جوابیههای خطاب به آنان، نامههای خصوصی و دیگر موضوعات مربوط به مؤلف یا تدوینگر اثر- را دربرمیگیرد، و پیرامتن حاصل جمع درون متن و برون متن است.» بر این اساس، مطالعهی هر متنی با واکاوی آنچه متن آبستن آن است، یعنی درون متنها و بازتابهای برون متنی نویسنده و متنیت وی در فضای تاریخی هم زمان و پس از حیات نویسنده، همراه خواهد بود؛ دربارهی هر متن بازآمده از تاریخ میتوان بحث درون متنها و برون متنها را مطرح کرد. معمولاً متون با توصیفاتی خود- زندگی نامه نگارانه همراه هستند و اغلب در تذکرهها و شرح حال نگاریها دربارهی مؤلفان متون تاریخی و حواشی زندگیشان مطالبی به میان آمده است. از این رهگذر، بازیافتن برون متنها هم به اندازهی جستجوی درون متنها شدنی و میسر مینماید، و از سوی دیگر به مطالعات این چنینی بُعدی تاریخمندتر میبخشد. برای ورود به بحث برون متنها، شایسته است به یکی از مهمترین تأثیرات راهنمایی کنندهی پیرامتنیت اشاره کنیم، یعنی پرسشهای سادهی نهفته در گسترهی پیرامتنیت «که همگی معطوف به نحوهی موجودیت متناند: این متن چه زمانی انتشار یافته؟ توسط چه کسی؟ به چه منظوری؟ این گونه عناصر پیرامتنی به ایجاد اهداف متن کمک میکنند: این متن را چگونه باید خواند و چگونه نباید خواند» (همان، ص151).و همین پرسشهاست که توجیه کنندهی کارآمدی نگرههای پیرامتی در یک مطالعه و تحقیقی تاریخی است. در زبان شناسی دوسوسور، به فرایندهایی موسوم به فرایندهای آمیزشی و هم نشستها اشاره شده است؛ چنین فرایندهایی را در متون نیز میتوان با نگاهی به بار اجتماعی آنها مشاهده کرد. چنین تأکیدی بر بار اجتماعی متون را در رویکردهای میخائیل باختین، نظریه پرداز ادبی روس، نیز میتوان پی گرفت؛ وی یک از مهمترین کسانی بود که به عنوان سرمنشاء و سرچشمه نظریه بینامتنیت مطرح شدهاند، و آنچه به عنوان سرشت رابطه- بنیاد و خاصیت مکالمهای متون مطرح میشود برآیند بارقههای فکری تأثیرگذار باختین بر نظریه است. اما نظریهی بینامتنیتی که با دوسوسور و باختین آغاز شد، با گذر از آنچه ژولیا کریستوا و بارت بر آن افزودند، شکل اجتماعیتری به خود گرفت و کسانی چون ژرار ژنت و ریفاتر آن را به حوزهی مطالعات ساختار گرایی پیوند زدند و به این ترتیب بر بار تاریخی نظریه افزوده شد. ژرار ژنت، که از منظر یک متفکر ساختارگرا به بینامتنیت مینگرد، از روابط و مناسباتی که میان متون برقرار است به عنوان مطالعهی مناسباتی گاه سیال و ناثابت نام میبرد که متن را به شبکهی سرمتنی پیوند میدهد. از نگاه ژنت سرمتن را میتوان به همان الگوهای اساطیری و یا نمادهای پذیرفتنی در منظومهی فکری فرهنگ عامه تعبیر کرد، چیزی که الگوست، قالب است، همیشه وجود داشته و امری کلی است و به این ترتیب زمان و مکانی نمیشناسد: «سرمتن همه جا هست- بالا، پایین و پیرامون متنی که تار و پود خود را تنها با قلابانداختن به اینجا و آنجایی آن شبکه سر بافتاری میتند» (همان، ص146).
این سرمتنیت را میتوان، از منظری دیگر، همان چیزی دانست که ژنت در مقالهای مجزا از آن تحت عنوان «حکایت قصوی» نام میبرد و آن را واجد مزیتی ذاتی میپندارد، مزیتی که حکایت قصویی را به عنوان حکایت ناب یا الگوی هر نوع حکایتی قالب میکند (ژنت، ص75).
سرمتنیت یکی از اصطلاحاتی است که ژنت در حوزهی نگرش بینامتنی وارد میکند و بیش از هر چیز به انتظارات خواننده و دریافتهای او از یک اثر اشاره دارد. در واقع، ژنت با بهره مندی از واژگان متنوعی در حوزهی مطالعاتی خود به نظریهی بینامتنیت ابعاد گسترده تری بخشیده و مطالعهی هر متنی را، در چنین شبکهای، نظام مندتر ساخته است. بیشتر اصطلاحاتی که ژنت به گسترهی نظریهی بینامتنیت میافزاید در یک مطالعهی بینامتنی، همچون مطالعهی حاضر، کارآمد است؛ از جمله وی بینامتنیت را حضور همزمان دو متن یا چندین متن و حضور بالفعل یک متن در متنی دیگر میداند (آلن، ص148)، چیزی که در پژوهش فعلی میان شاهنامه، خاوران نامه و فرهنگ عامه میتوان جاری و ساری دید. ورامتنیت اصطلاح دیگری است که ژنت، وضع میکند و معتقد است: «ورامتنیت یک متن مفروض را با متنی دیگر متحد میکند، به گونهای که این متن مفروض، بدون اجباری به نقل کردن (بدون فراخواندن) و در واقع گاه حتی بدون نام بردن، از آن متن دیگر سخن میگوید» (همان، ص149). چنان که خوسفی حکایتهای پهلوانی علی (علیه السلام) را بدون ارجاع به حکایات پهلوانی رستم طراحی و ترسیم میکند و باز در ادبیات شفاهی و فرهنگ عامه نیز چنین فراخوانی را نمی توان بازیافت.
از دیگر سو، ژنت مطالعات بینامتنی خود را با گونهای بوطیقای ساختارگرا پیوند میزند. وی و دیگر پیروان چنین نظریهای میکوشند به جهت دهی دوبارهی نگاهها از مختصات آثار منفرد به سوی نظامهایی بپردازند که آثار برساختهی این نظاماند و به پشتوانهی چنین کوشش و کاوشی به تحلیل بالنسبه بامعناتری از آثار منفرد دست مییابند. کاربست واژهای همچون بوطیقا که با یونان کهن و ارسطو همراه است، در واقع تأکیدی دوباره از ژنت بر بافتاری بودن فرهنگ، الزام گذشته نگریها و خلق الساعه نبودن مؤلفههای فرهنگی در هر مقیاس تاریخی است. از سوی دیگر، اهمیت نگرش بوطیقایی در یک مطالعهی تاریخی به جایگاه سلسله مراتبی نهفته در آن باز میگردد. به این ترتیب که بوطیقا در مرتبهی نخست جا دارد و تأویل در مرتبهی دوم (همان، ص142 و143). بر این اساس هر متنی با توجه به ابوطیقاها تأویل میشود و از همین رهگذر است که بحث فرارَویِ متون مطرح میشود. این فرارَوی یا فرامتنیت تعبیر دیگری از همان بینامتنیت پیش گفته است: «فرارویِ متنیِ متن، که من پیشتر آن را تقریباً به جای همهی آن مواردی که متن را در مناسبتی خواه آشکار و خواه پنهان با دیگر متون قرار میدهند تعریف کردهام» (همان، ص147).
با اتکا به آنچه مطرح شد، در این مقاله فراروی متن فولکلور، از یک سو، و متن داستانی خاوران نامه، از دیگر سو، برای دست یابی به بینامتنی گسترده در همهی عرصههای زندگیِ فرهنگی و اجتماعی مطالعه میشود.
معرق تاریخ در نگرش بارت
گرچه رولان بارت را بیشتر پژوهشگری آزاد میشناسیم که دنیای روزمرهی پیرامون خویش را بازکاوی میکند، در مجموعهی مطالبی که حول محور اسطوره در زمانهی حاضر نگاشته است، خود را نظریه پردازی معتقد به بافتاری بودن و بینامتنی بودن جامعه و تاریخ نشان داده است. چنین مباحثی از دیگر سو مؤید کارآمدی باورهای نظری بارت در پژوهشهای تاریخی است. بارت در یکی از سرفصلهای مطالعهی انتقادی خود دربارهی اسطوره و ریشهها و بن مایههای شکل گیری آن، به تحلیل چیزی میپردازد که از آن تحت عنوان تأثیر و تأثر معنی و شکل نام میبرد و این بحث به یادآورندهی بحث دال و مدلولی است که فردیناند دوسوسور، در زبان شناسی ساختارگرای خود، مطرح کرده و بارت آن را، در قالب چیزی تحت عنوان دلالت، بسط داده و به آن بار اجتماعی و تاریخی بخشیده است. بارت، در توصیف خود از تأثیر و تأثر متقابل، معنی و شکل را ارائه میکند و نشان میدهد که این هر دو تا چه پایه درهم تنیده شدهاند، و در عین حال از یکدیگر قابل انفکاکاند: «معنی همیشه آنجاست تا شکل را عرضه کند؛ شکل همیشه آنجاست تا از معنی پیشی بگیرد و هیچ گاه تضادی، کشمکشی یا شکافی میان معنی و شکل وجود ندارد. آنها هرگز در یک مکان قرار ندارند؛ به شیوهای مشابه، اگر من در ماشین باشم و از پنجره به منظره نگاه کنم میتوانم عامدانه نگاهم را بر منظره بدوزم یا بر شیشه» (بارت، «اسطوره در زمانهی حاضر»، ص99).مهمترین کمکی که اندیشههای بارت به پژوهش تاریخیِ معطوف به تاریخ اجتماعی میکند نگرش ریزبینانهی او به پدیدارهای روزمره و سادهی حیات اجتماعی است. در واقع، بارت نشان داده است که از کنار کوچکترین دادههای اجتماعی نیز نباید گذشت، و میتوان به مدد بهره جویی از نظریهی بینامتنیت برای چنین دادههایی تاریخ و پیشینهای جست. تبلور و بازتاب چنین نگرشی را میتوان در مقالهای مشاهده کرد که بارت دربارهی برج ایفل نوشته است. به نظر میرسد میتوان برج ایفل را، که در همه جا حضوری قاطع دارد و قابل چشم پوشی نیست، استعارهای برای تاریخ انگاشت که در پس هر متن و هر اثری میشکفد و اعلام حضور میکند. بارت معتقد است که «برای نفی برج ایفل (هرچند چنین وسوسهای نادر است، زیرا که این نماد، به هیچ چیز در ما لطمه نمیزند) باید مثل گی دو موپاسان بر بالای آن شوی و، به اصطلاح، خود را با آن یکی کنی» (بارت، «برج ایفل»، ص32). به نظر میرسد، در این مقاله، برج ایفل یک اثر است که محقق میکوشد آن را همچون نمادی نهفته در گذشته و حال، در قالب زمینهی تاریخی و متنیتی فراتر از نماد، بازتعریف کند. و درست به همین دلیل است که برج نیز، همچون متون، شکل دهندهی یک پیشینه و یک تاریخ، و نه موضوع حقیقی آن، قلمداد میشود (همان، ص35). چنین رویکردی را حتی در تعاریفی که بارت از مؤلفههای بینامتنی میدهد نیز میتوان مشاهده کرد. وی ضمن اشاره به تفاوت اثر و متن مینویسد: «اثر پدیدهای مشخص و انضمامی است که بخشی از فضای کتابی (برای مثال، قسمتی از یک کتابخانه) را اشغال میکند؛ حال آنکه متن عرصه یا میدانی روش شناختی است» (بارت، «از اثر تا متن»، ص58) در واقع بارت میخواهد بگوید اثر یک کتاب است؛ وقتی تنها به این اثر و شاخصههای این نگریسته شود، یک نقد و پژوهش ادبی صرف صورت گرفته است، ولی وقتی آن را در یک فرایند و یک متن و زمینهی تاریخمند میکاوی، دیگر تحقیق خالی از وجههی تاریخی نیست، هرچند که باز هم معطوف به ادبیات است. اما ادبیات هم از این منظر تنها به منزلهی بریدهای از تاریخ محل اعتناست. البته این متن معطوف به تاریخی کرونولوژیک نیست، بلکه تاریخی رها در زمان را فرا یاد میآورد. به تعبیر روشن تر، وقتی متون را با کاربست نظریهی بینامتنیت بارتی مطالعه میکنیم، در جستجوی منشأ متن نیستیم، در پی انشعاب و اسناد تاریخی نیستیم، بلکه با برادههایی از تاریخ رویاروییم، «نقل قولهایی که متن از آنها ساخته میشود بی نام باز نیافتنی و همیشه از قبل مردهاند: آنها نقل قولهایی بدون علامت نقل قولاند» (همان، ص61) یکی دیگر از مشخصات و، به بیان خود بارت، اسلوبِ نوشتار او بهره مندی او از واژههای وام گرفته از دانشهای گوناگون در بازتعریف امور رایج فکری و تاریخی است که خود افق روشن دیگری به روی محقق میگشاید که در توصیف و بازپرداخت گزارههای تاریخی ابایی از چنین بهره جوییهایی نداشته باشد؛ و چه بسا این شیوه به شفافتر شدن بازتوصیفها بینجامد. بارت در این زمینه به راستی آزادانه میاندیشد و این خود شاید بازتعریف نمادین کار بست بینامتنیت در نوشتار باشد. «برای بارت فرقی نمی کند که این استعارهها را از زبان شناسی وام بگیرد یا از زمین شناسی، از مردم شناسی یا شیمی، از عرفان یا جبر و هندسه؛ و به این ترتیب خواننده ممکن است در دو جملهی پیاپی با استعارههای مبهم از دو دانش بس دور از یکدیگر رویارو شود و مشکل خواننده- و البته در نهایت لذت او- تنها به دلیل آشنا نبودن با همهی این دانشها نیست، بلکه مشکل پیچیدهتر جای گرفتن این استعارههای علمی است در پیکرهی استعارهای بزرگتر و دارای عنصر نیرومند ادبیات، تخیل و حتی شاعرانگی» (بارت، 1381، ص21).
بارت در بیشتر آثاری که نوشته است رویکرد تاریخ محور دارد. حتی در اولین مکتوبش، درجهی صفر نوشتار، وی رسالهی خود را با اشاره به گونهای از نوشتار آغاز میکند که آن را به فرازبان تعبیر کرده است، نوشتاری که بار و محتوای تاریخی دارد و «کارکرد آن تنها ارتباط گیری یا توصیف نیست، بلکه تحمیل یک فرازبان است که هم تاریخ و هم جایگاه انسان در تاریخ به شمار میآید» (همان، ص27). اما مهمترین باز نمود نظریات بارت درباره تاریخ را میتوان در مقالهی گفتار تاریخی او مشاهده کرد. وی در این مقاله مبسوط، ضمن اشاره به مباحث روایت شناختی، به ارائهی شیوههای گفتار و روایت تاریخی میپردازد. او در همین زمینه مینویسد: «گفتار تاریخی ظاهراً دارای دو نوع گذرنمای معیار است. نخستین گروه این گذرنماها، نشانهی شیوهای است که میتوان آن را شیوهی ناظر نامید. این شیوه مترادف مقولهای است که یاکوبسن آن را، در سطح زبان، مقولهی استنادی مینامد که شامل پیام (رویدادی که روایت میشود)، رمز یا کد گفتار (سهم راوی در گفتار) و پیامی دربارهی کد گفتار (ارزیابی نویسنده از منابع و مآخذی که استفاده کرده) است (بارت، «گفتار تاریخی»، ص84). و بارت هرودوت را نماد چنین تاریخ نگاریای میداند. وی در شیوهی دوم گفتار تاریخی به مؤلفههایی اشاره میکند که «نویسنده به یاری آنها از مسیر بازگویی روایت گریز میزند و یا دوباره بر سر آن باز میشود و به معضلی اشاره میکند که خود به نوعی توجیه کننده کاربست نظری بینامتنیت در مطالعهی تاریخی است و آن معضل چیزی نیست جز تقابل دو مقیاس زمانی: زمان تاریخی و زمان کتاب تاریخی» (همان، ص85)، از دیگر سو، بارت در همین مقاله به مقول تسمیه در تاریخ نگاری اشاره میکند که باز هم اهمیت بینامتنیت را در پژوهش تاریخی به یاد میآورد. «در همین روند تسمیه است که یک واژهی منفرد ما را از مشخص کردن کل وضعیت یاد میآورد «در همین روند تسمیه است که یک واژهی منفرد ما را از مشخص کردن کل وضعیت یا سلسلهی رویدادها و اعمال بی نیاز میکند» (همان، ص90). بر این اساس، یک واژه در یک متنیت واجد معنای اصطلاحی و روشن میگردد و به سهولت مطالعه و پژوهش تاریخی در یک سیر تاریخ مند منتج میشود.
نتیجه
مقالهی حاضر بیانگر آن است که بسیاری از تلقیات فرهنگ عامه و باورهای نهفته در فولکلور و مردم شناسی را میتوان در قالب نگرههای بینامتنیت در بستر متونی باز جست که از تاریخ میآیند. پذیرش چنین نکتهای به معنای قبول بافت تاریخی استوار و مستحکمی است که بنیانها و شالودههای فکری زندگی اجتماعی و جهان بینیهای جامعه شناختی را برساخته است. از این منظر، تاریخ تکهای منفک از متن زندگی امروزی نیست، مطالعهی تاریخ اجتماعی، بر این اساسی، مطالعهی متنی فراتر از یک گذشته است، بلکه تا زمان حاضر امتداد مییابد. در واقع، تاریخ با تمسک به چنین رویکردی دیگر جنبهی کاربردی دارد و فقط یک دانش محض نیست. کاربست نظریهی بینامتنیت نیز کمک میکند که دادههای تاریخی، در یک شبکهی متنی، در یک کلاف درهم تنیدهی اجتماعی و در یک سیر، مطالعه و بازنگری شوند.پینوشتها:
1. دانشجوی دکترای تاریخ ایران میانه دانشگاه الزهراء (سلام الله) nasimabk@yahoo.com.
2. برای نمونه نک. نیچه و دیگران، 1389؛ ریکور، 1386؛ و ریکور، 1384.
- آلن، گراهام. بینامتنیت، ترجمه پیام یزدانجو، نشر مرکز، 1385ش.
- اتکینسون، آر. اف. و دیگران. فلسفهی تاریخ، روش شناسی و تاریخ نگاری، ترجمهی حسینعلی نوذری، طرح نو، تهران: 1387ش.
- احمدی، بابک. ساختار و هرمنوتیک، گام نو، تهران: 1383ش.
- استروس، کلود لوی. نژاد و تاریخ، ترجمهی ابوالحسن نجفی، پژوهشکدهی علوم ارتباطی و توسعهی ایران [بی تا].
- بارت، رولان. «از اثر تا متن»، ترجمهی مراد فرهادپور، ارغنون، ش4، زمستان 1373ش.
- بارت، رولان. «اسطوره در زمانهی حاضر» ترجمهی یوسف اباذری، ارغنون، پاییز 1380ش، ش 18.
- بارت، رولان. «برج ایفل» ترجمهی یوسف اباذری، ارغنون، ش19، زمستان 1380ش.
- بارت، رولان. درجهی صد صفر نوشتار، ترجمهی شیرین دخت دقیقیان، هرمس، تهران: 1387ش.
- بارت، رولان. «گفتار تاریخی» ترجمهی فضل الله پاکزاد، ارغنون، ش4، زمستان 1373ش.
- ریکور، پل. زمانی و حکایت، پیکربندی زمان در حکایت داستانی، ترجمه مهشید نونهالی، گام نو، تهران: 1384ش.
- ریکور، پل. زندگی در دنیای متن، شش گفتگو یک بحث، ترجمه بابک احمدی، نشر مرکز، 1386ش.
- ژنت، ژرار. «حکایت قصویی و حکایت واقعی» ترجمه انوشیروان گنجی پور، زیبا شناخت، ش12، نیمهی اول سال 1384ش.
- فکوهی، ناصر. تاریخاندیشه و نظریههای انسان شناسی، نشر نی، تهران: 1382ش.
- کریستوا، ژولیا. فردیت اشتراکی، ترجمهی مهرداد پارسا، روزبهان، تهران: 1389ش.
- لیچ، ادموند. لویی استروس. ترجمهی حمید عنایت، خوارزمی، تهران: 1358ش.
- نیچه و دیگران. هرمنوتیک مدرن: گزینه جستارها، ترجمه محمد نبوی و دیگران، نشر مرکز، تهران: 1389ش.
منبع مقاله :
به کوشش داریوش رحمانیان؛ (1392)، مجموعه مقالات همایش تاریخ و همکاریهای میان رشتهای، تهران: پژوهشکده تاریخ اسلام، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}