فراسوی تاریخ در تاریخ
چکیده:
در این مقاله در صدد است تا به این پرسش پاسخ گوید که آیا آنچه مطالعات بین رشتهای (Interdisciplinary Studies) نامیده شده است میتواند به رشتهی تاریخ یاری رساند و یا، برعکس، اصولاً تهدیدی جدی برای آن- برای رشتهی تاریخ- محسوب میشود. برای پاسخ گفتن به این پرسش، مقاله در سه قسمت به هم پیوسته سامان داده شده است. در قسمت اول، به موضوع رشتهی تاریخ و ضرورت حفظ هویت آن، به عنوان یک رشتهی تخصصی، پرداخته شده و تأکید شده است که اگر تاریخ بخواهد همچنان به عنوان یک رشتهی تخصصی هویت خود را حفظ کند، ضرورت دارد که تفاوتها و «این نه همانی»های خود را با سایر شعب علوم انسانی توضیح دهد و بر آنها اصرار ورزد. در قسمت دوم، به تاریخچه و موضوع مطالعات بین رشتهای پرداخته شده و عناصر اصلی آن یکایک برشمرده شده است. بر پایهی مباحث عرضه شده در قسمت اول و دوم مقاله، قسمت پایانی (سوم) مقاله معرفت بین رشتهای را تهدیدی برای علم تاریخ تلقی نموده و نتیجه گرفته است که اگر قرار باشد تاریخ در مقابل پیشرویهای سایر معارف به حوزههای تخصصی خود بی صدا بماند، تاریخیت آن آرام آرام به آرشیوی از اسناد خام فروکاسته خواهد شد. برای مقابله با چنین سرنوشت مفروضی، تاریخ در گام نخست باید پرسش از چیستی خود را در دستور کارش قرار دهد و در گام بعدی تبیین چند- سویهی موضوعات خود و اتخاذ روش یا روشهای متناسب با چیستی و موضوع خود را از درون خود بر کشد و از این طریق از خود به فراسوی خود کوچ کند. تنها در این صورت است که تاریخ میتواند، ضمن مقابله با تهدیدات مطالعات بین رشتهای، استقلال خود را نیز حفظ کند.مقدمه
عنوان این مقاله، یعنی «فراسوی تاریخ در تاریخ»، خود ملهم از دو عنوان دیگر است، نخست عنوان «مطالعات بین رشتههای و تاریخ»، یا عناوین مشابه دیگر که به مناسبتهای مختلف از سوی اهل تاریخ برای سمینارهای ملی و بین المللی انتخاب شده است (2) و دوم مطلبی از فیلسوف فرانسوی، امانوئل لویناس، با عنوان «فراسوی دولت در دولت» (Levinas, 1999) که در آن از ضرورت فراروی دولت در دولت سخن میگوید. چرا که اصولاً ارزشها و اهداف سیاست، سیاستی که قرار است «دیگری» را در مرکز بنیادی ترین توجهات خود قرار دهد، در فراسوی دولت قرار دارد.نکتهی مهم هم در مقاله لویناس- که در اصل در قالب یک سخنرانی در سال 1988 ارائه شد- و هم به تبع آن در این مقاله، این است که نه تنها امر فراروی مستقل از پدیده یا معرفتی که قرار است فراروی از آن صورت پذیرد (دولت در مقالهی لویناس و تاریخ در این مقاله) رخ نمیدهد، بلکه دقیقاً مبتنی بر تلاش برای گشودن سینهی همان پدیده یا معرفت (دولت یا تاریخ) و مجبور ساختن آن برای ظهور امکانات جدیدی از خود صورت میپذیرد.
به عبارت دیگر، عنوان «فراسوی تاریخ در تاریخ» دو پیش فرض مهم را با خود حمل میکند: نخست اینکه ضرورت دارد که تاریخ از خود به فراسوی خود کوچ کند؛ دوم اینکه تاریخ امکانات این فرارفتن از «خود» را «در خود» دارد. پیش فرض اول در دو قسمت اول مقاله بررسی شده است. در قسمت اول، از فلسفه به مثابه تهدیدی برای تبیین چیستی معرفتی به نام تاریخ توسط خود آن معرفت سخن گفته میشود، و در قسمت دوم ضمن تمایز نهادن بین «مطالعات چند رشتهای» (3) و «مطالعات بین رشتهای» (4) از مطالعات بین رشتهای به مثابه تهدیدی برای تبیین موضوعات رشتهی تاریخ توسط خود تاریخ سخن گفته میشود. با کنار هم نهادن این دو تهدید، یعنی سپرده شدن تبیین چیستی رشتهی تاریخ به فلسفه و ربوده شدن موضوعات رشتهی تاریخ به دست مطالعات بین رشتهای، نتیجه گرفته میشود که اگر رشتهی تاریخ میخواهد همچنان به عنوان یک رشته مستقل باقی بماند، ضرورت دارد که قلمروهای از دست رفتهی خود را هم از فلسفه و هم به ویژه از مطالعات بین رشتهای باز پس بگیرد. پس از این رو ضرورت دارد که از خود به فراسوی خود کوچ کند. قسمت سوم مقاله این پرسش را پیش میکشد که آیا رشتهی تاریخ امکانات این فراروی «از خود» و «در خود» را دارد؟ پرسشی که پاسخ مثبت به آن با ورودی کوتاه به شعبهی پنجم فلسفه، یعنی پدیدارشناسی و جوهر آن یعنی «مجال دیدن دادن به آنچه دیده نمیشود»، و نیز بازگشتی دوباره به عنوان مقاله و برکشیدن ناسازگاریهای آموزندهی آن در همان قسمت- یعنی قسمت سوم- بررسی خواهد شد.
ملاحظات پایانی یا بخش نتیجه گیری خلاصهی سرتاسر مقاله را در چند نکته برجسته کرده است: نخست، تأکید مجددی بر عنوان مقاله و منطقی که آن عنوان پی گیری میکند: دوم، ضرورت «شمرده شدن» رشتهی تاریخ یا همان بحث دیرین هویت تاریخ از طریق ترسیم تمایزات خود با سایر شعب علوم انسانی؛ و سوم، بار دیگر پی گیری همان حکایت دیرین هویت تاریخ ولی این بار از طریق یکی از معاصرترین مفاهیم مرتبط با هویت، یعنی «به رسمیت شناخته شدن یا ارج شناسی» (5) و در اینجا «به رسمیت شناخته شدن تاریخ».
چیستی علم تاریخ و تهدید فلسفه
جدیترین و مزاحم ترین مسئلهی هر معرفتی پرسش از چیستی آن است، پرسشی که نه تنها دست اندرکاران علوم طبیعی و شعب مختلف «علوم انسانی» (6) علوم اجتماعی را آزار میدهد، بلکه اهالی فلسفه را نیز در هزارتوی پر پیچ وخم خود گرفتار میسازد. برای روشن ساختن اهمیت این پرسش، نخست نگاهی افکنده میشود کوتاه به پرسش فلسفه از فلسفه و سپس، با طرح این ادعای فلسفه که پرتو افکندن بر پرسش از چیستی معارف دیگر را نیز منحصراً در صلاحیت خود میبیند، وارد بحث فلسفه به مثابه تهدیدی برای تبیین چیستی تاریخ میشویم.میدانیم که پرسش از فلسفه، که در حوزهی متا- فلسفه قرار میگیرد، تقریباً همزاد با خود فلسفه بوده است. حتی، برای مثال در دیالوگهای افلاطونی که گفتهاند بیشتر در حوزهی اخلاق قرار میگیرد، پرسش از فلسفه طرح شده است. افلاطون در قسمتهایی از متون به ماهیت فلسفه و روشهای فلسفی، در رسالههای گرگیاس، پروتاگوراس و اپولوژی به اهداف متناسب با فلسفه و در جمهوری به رابطهی نقد فلسفی و اجزاء زندگی روزانه میپردازد. هدف در اینجا این نیست که سیر پرسش از فلسفه در تاریخ فلسفه پی گیری شود؛ هدف فقط این است که به این نکته اشاره شود که حتی فیلسوفانی مانند ویتگنشتاین، که در جایی از کتاب پژوهشها فلسفی ادعا میکند که متا- فلسفه اصولاً وجود ندارد، خود در همین کتاب فهم فلسفی را موضوع پژوهش قرار میدهد و بدین ترتیب وارد حوزهی متا-فلسفه میشود. همین مطلب به نحوی دیگر در مورد ریچارد رورتی، که به بی حاصلی فلسفه در برخی حوزهها حکم میدهد، نیز صادق است. تا حدی که اصولاً رورتی را به دلیل همین حکم (حکم بی حاصلی فلسفه در برخی حوزهها)، که لازمهی آن پژوهش در مورد ماهیت فلسفه و نقش فلسفه است، اصولاً یک. متا- فیلسوف خواندهاند (Meili Steele, 1997, p67). بنابراین، به نظر میرسد که پرسش از فلسفه برای هر فیلسوفی مطرح است. اما تعاریفی هم که از فلسفه شده است به اندازه خود دیدگاههای فلسفی متنوع است. برای مثال پاسکال فلسفه را در پیوند با کرامت انسانی تعریف میکرد و میگفت کرامت ما در تفکر ماست، پس بگذارید تلاش کنیم که خوب فکر کنیم (Pascal.p 48)، یا آلبرکامو جدی ترین مسئلهی فلسفه را مسئلهی خودکشی میدانست. پرداختن به اینکه زندگی ارزش زندگی کردن دارد یا نه در واقع جدی ترین مسئلهی فلسفی است، و بنابراین خودکشی تنها مسئلهای است که فلسفه باید به آن بپردازد و ماهیت فلسفه چیزی جز اندیشیدن به موضوع خودکشی نیست ( Camus,1955, p11).
فلسفه نه تنها پرسش از خود را ذاتی فلسفه میداند، بلکه پرسش از چیستی معارف دیگر را هم منحصراً در صلاحیت خود میبیند. هایدگر در جایی (lain, 2005, p104-115)- جایی که میخواهد از وظایف فلسفه سخن بگوید- ادعا میکند که «هیچ علمی قادر نیست یک توضیح هستی شناسانه از موضوع مورد مطالعهی خود به دست دهد، مثلاً تاریخیت تاریخ در تاریخ یا انسانیت انسان در انسان شناسی یا حیوانیت حیوان در جانورشناسی کلاً موضوعاتی فلسفی هستند و نمیتوانند در درون معارف فوق تعریف شوند، و از این رو ضرورت دارد که پرتو افکندن بر پرسشهای تاریخیت تاریخ، انسانیت انسان و حیوانیت حیوان به فلسفه سپرده شود.
در حقیقت، از نظرهایدگر، هیچ علمی نمیتواند بدون حداقل یک فهم ضمنی هستی شناختی از موضوعاتی که مورد مطالعهی آن علم است خود را سرپا نگاه دارد. برای مثال، مورخان باید بر درکی هستی شناختی از آنچه یک موضوع را تاریخی میکند تکیه کنند، درکی که هایدگر آن را تاریخیت امر تاریخی مینامد. بدین معنا که آنان باید پیشاپیش درکی از این مطلب داشته باشند که چه چیزی یک موضوع را تبدیل به یک پدیدهی تاریخی میکند. به عبارت دیگر، ادعای هایدگر این است که فلسفه آن چیزهایی را مطالعه میکند که علوم دیگر از آنها غفلت میکنند و آن موقعیت هستی شناختی موجودات است. هوسرل فلسفه را فلسفهی علمی میخواند، و هایدگر فلسفیدن را علمیتر از هر علم ممکنی میدانست. به عبارت دیگر، «فلسفه علم نیست، بلکه منشأ هر علمی است.» از این رو هایدگر معتقد میشود که فلسفه میتواند نقش تاریخی خود در مقام «مشعل دار علوم» را بار دیگر اعاده نماید. هایدگر اما نمیخواهد ادعا کند که فیلسوفان بر عالمان سایر علوم برتری دارند. از نظر هایدگر، صاحبان سایر معارف نیز میتوانند تفلسف کنند. در حقیقت، هایدگر قویاً دعوت میکند که آنان چنین کنند. (7)
علاوه بر نقد هایدگر به مورخان به دلیل آنچه او آن را غفلت او نتولوژیکال (هستی شناختی) آنان از موضوع مورد مطالعه خود میداند، بی توجهی یا کم توجهی مورخان به مسائل فلسفهی انتقادی تاریخ را نیز میتوان نوعی واگذاری تبیین چیستی تاریخ به اهل فلسفه دانست. میدانیم که موضوع فلسفهی انتقادی تاریخ تحلیل فلسفهی تاریخ نگاری و توصیف منطقی و عقلانی آن چیزی است که مورخان صورت میدهند. و نیز میدانیم که فلسفهی انتقادی تاریخ با موضوعات بی شمار و از آن میان با چهار گروه مهم مسائل سروکار دارد: نخست، تبیین رابطهی رشتهی تاریخ با انواع دیگر معرفت؛ دوم، واقعیت و حقیقت در تاریخ و یا به عبارتی شرح نظری پیچیدگیهای کشف وقایع تاریخ: سوم، عینیت تاریخ که به بحث پیرامون امکان بی طرفی و موانع و محدودیتهای دست یافتن به این بی طرفی و از آن طریق دست یافتن به امر عینی میپردازد؛ و چهارم، مسئلهی تبیین تاریخی که مسئلهی اساسی آن ماهیت و تبیین تشریح تاریخی است. نکتهی شایان توجه در مباحث مرتبط با فلسفهی انتقادی تاریخ این است که این مباحث اصولاً به دست فیلسوفان، به ویژه ویلهلم دیلتای، مهم ترین فیلسوف انتقادی، به صحنهی مجادلات نظری دربارهی تاریخ آورده شد و به دست فیلسوفان دیگری مانند کالینگوود پی گیری شد.
علاوه بر این، پیش از ورود هایدگر به تاریخ و هشدار او به مورخان در مورد غفلت هستی شناختی آنان از موضوع مورد مطالعهی خود، و نیز پیش از ورود فلسفی کسانی مانند دیلتای به موانع و امکانات رشتهی تاریخ، فیلسوفان نظری تاریخ، یعنی کسانی مانند هردر در اندیشههای برای تاریخ فلسفی نوع بشر (8) هگل در خطابههایی در باب فلسفهی تاریخ (9) و مارکس در آثار مختلف، تلاش کردند تا پرتوی نه بر معنای دوم تاریخ، یعنی «دانش وقایع ثبت شده»، که بر معنای اول تاریخ، یعنی آنچه در گذشته بوده و یا وقایعی که اتفاق افتاده است، بیفکنند.
بدین ترتیب، دیده میشود که هم تاریخ به معنای وقایعی که اتفاق افتاده است و تبیین نظری آغاز و انجام آن به دست فیلسوفان (و در رأس آن هگل) صورت پذیرفته است، و هم غفلت اونتولوژیکال مورخان از موضوع مورد مطالعهی خود به دست فیلسوفان (و در رأس آن هایدگر) پیش روی مورخان نهاده شده است، و هم مهم تر از همه تبیین موانع و امکانات رشتهی تاریخ نیز به دست فیلسوفان (و در رأس آن دیلتای) به دیدهی مورخان آورده شده است. از این رو اغراق نیست اگر گفته شود که مورخان با دست خود و از طریق عدم ورود به مباحث مرتبط با چیستی تاریخ (به ویژه مباحث فلسفهی انتقادی تاریخ) تبیین چیستی رشتهی خود را به فیلسوفان سپردند و این همان تهدیدی است که در ابتدای این قسمت از آن سخن گفته شد: فلسفه به مثابه تهدیدی برای تبیین چیستی رشتهی تاریخ تهدیدی که با تهدید مطالعات بین رشتهای و این بار تهدید موضوع رشتهی تاریخ ادامه یافت و بیم آن میرود که تداوم این تهدیدات تاریخ به منزلهی مادر علوم انسانی را به معرفی غیرمستقل، وابسته به معارف دیگر و به کلی بی هویت تبدیل کند.
موضوع علم تاریخ و تهدید مطالعات بین رشتهای
برای تدقیق این قسمت بحث، بی فایده نیست اگر به اختصار تفاوت «مطالعات چند رشتهای» و «مطالعات بین رشتهای»، که گه گاه به غلط به معنایی واحد به کار گرفته میشوند، روشن گردد. «مطالعات چند رشتهای» معرفتی حاصل از استخدام چند رشتهی مختلف برای بررسی یک موضوع یا موضوعات مشخص است، به نحوی که در آن هر رشتهی معرفتی همچنان بر روش شناسی و مفروضات خود پای میفشارد، و هیچ رشتهای به نفع رشتهی دیگر (در درون مطالعات چند رشتهای) تقلیل نمییابد یا در مسیر توسعهی خود به حدود رشتهی دیگر تجاوز نمیکند. «مطالعات بین رشتهای» اما مطالعهای است که در آن مرزهای سنتی و شناخته شدهی بین علوم و رشتههای مختلف و یا حتی مکاتب فکری فرو میریزد و در هم تنیده میشود، و آنچه حاصل میآید سنتزی از رشتههای مختلف است که نه تنها برای خود هویت، شخصیت و رسمیت خاصی قائل است، بلکه از طریق ترسیم این نه همانیهای خود با رشتههای شناخته شده که در مطالعات بین رشتهای رشتههای سنتی نامیده میشود- اصولاً بر آن رشتهها (یعنی رشتههای سنتی) پرسش میافکند و اعتبار آنها را مورد تردید قرار میدهد (نک . Lombardo, 2010, 121-34).به عبارت دیگر، مطالعات بین رشتهای خود رشتهای است که در مقابل آنچه در این رشته «رشتههای تخصصی سنتی» - مثل تاریخ، جامعه شناسی، فلسفه، علوم سیاسی و ... - خوانده میشود قرار میگیرد. این رشته که بعضیها، در مضمون، ریشهی آن را به فلسفهی یونان برمیگردانند اصولاً در قرن بیستم پدید آمد. تاریخ واقعی تأسیس این رشته به سال 1944 و به دانشگاه میشیگان برمیگردد. در این سال، در کالج «هنرها و علوم»، که شامل گروههای علوم اجتماعی و هنرها و ادبیات و علوم طبیعی بود، رشتههای پدید آمد تحت عنوان “Social Science Divisional Major” که شاید بتوان آن را رشتهی تقسیمی یا بخشی علوم اجتماعی ترجمه کرد. منظور از این تفکیک نیز این بود که مسائلی از مسائل علوم اجتماعی که نمیتوان آنها را در چارچوب علوم اجتماعی بررسی کرد به این بخش یا Division سپرده شود. پیدایش این رشته را نمیتوان بی ارتباط با مسائل ناشی از جنگ جهانی دوم (1939-1945) دانست. جنگ در واقع مسائلی ایجاد کرده بود که هیچ یک از رشتههای تخصصی نمیتوانستند از عهدهی پاسخگویی به آن برآیند. بعدها در دهه 1970 و 1980 رشتهی تقسیمی یا بخشی علوم اجتماعی به ترتیب به مطالعات بین رشتهای تغییر نام داد. اکنون مطالعات بین رشتهای در 818 دانشگاه و کالج در سراسر دنیا در مقاطع مختلف دانشگاهی از لیسانس تا دکترا تدریس میشود. دانشگاههایی مانند آریزونا، اوهایو، فلوریدا، میشیگان، کالیفرنیا، تورنتو، بریتیش کلمبیا و ... (نک . McCain, 1994).
مطالعات بین رشتهای در حقیقت فرایندی از پاسخ گفتن به یک پرسش، حل یک مسئله یا پرتو افکندن بر یک موضوع است که بزرگتر یا پیچیده تر از آن باشد که بتوان در چارچوب یک معرفت آکادمیک مشخص بدان پاسخ گفت. با پیچیدگی روزافزون مسائل مبتلا به بشر در قرن بیستم، مشخص شد که مسائلی نظیر جهانی شدن، ایدز و گرمایش زمین علل و ابعاد چندگانه دارند، علل و ابعادی که پرتو افکندن بر تمام آنها و در نتیجه گشودن گره آن مسئله در تخصص هیچ معرفتی نیست. از این رو، وظیفهی مطالعات بین رشتهای این شد که نظرگاههای معارف مختلف را در هم ادغام کند یا در هم بیامیزد و درک قابل اعتمادتر چند جانبهتری از موضوع، مسئله یا پرسش تحت مطالعهی خود ارائه دهد. بنابراین، مطالعات بین رشتهای، خود یک رشتهی مستقل نظیر تاریخ و جامعه شناسی و فلسفه و علوم سیاسی است که در دانشگاههای مختلف در دورههای مختلف لیسانس، فوق لیسانس و دکتری تدریس میشود، و موضوع یا موضوعات مورد مطالعهی آن هم موضوعاتی است پیچیده که هیچ معرفتی به تنهایی قادر به پاسخ گفتن آنها نیست. برای مثال، وقتی به شرح درسهای مطالعات بین رشتهای مراجعه میشود، عناوین زیر دیده میشود:
الف. مقدمهای بر مطالعات بین رشتههای تکلیف نهایی دانشجو در این درس این است که نامهای به خود پیشین بنویسد و در آن توضیح دهد که چگونه تفکر انتقادی مطالعات بین رشتهای و مهارتها و روشهایی که او برای حل مسائل در این درس آموخته است میتواند به نحوی فردی، حرفهای و جهانی به کار گرفته شود. از او در این درس خواسته میشود یکی از مسائل خود قبلی را مثال و محور مطالعه خود قرار دهد.
ب. هویت در یک جامعهی جهانی در این درس یا واحد درسی هم از دانشجویی که درس را به پایان رسانده است خواسته میشود که یک زندگی نامه از خود بنویسد که عنوان درس را پوشش دهد، یعنی نخست از کیستی خود سخن بگوید، سپس از کیستی فرهنگی یا ملی خود سخن بگوید، سپس از کیستی جهانی خود سخن بگوید و بعد به تعبیر چارلز تیلور در کتاب منابع خود: ساخته شدن هویت مدرن (10) پیوند و ارتباط این سه سطح به هم پیوسته را به نحوی انضمامی نشان دهد.
ج. مسئله مهاجرت. در این درس از دانشجو خواسته میشود که یک مقاله بنویسد و در آن یک مسئلهی مشخص، یا جنبهای از یک مسئلهی مشخص را برگزیند و آن را مورد ارزیابی و مطالعه دقیق و همه جانبه قرار دهد. این نوع مقاله در مقابل خبر یا گزارش قرار میگیرد و شامل تفسیر و تحلیل همه جانبهی گزارش و در صورت لزوم حتی «رنگ خود را بر مسئلهی مورد مطالعه زدن» نیز هست. نویسنده در این نوع مقاله باید تمام نظریههای مرتبط با مسئلهای از مسائل مهاجرت را، که برای تحقیق خود انتخاب کرده است، مطالعه کند و تمام آنها را در هم ادغام نماید و پرتوی بر پرسش خود بیفکند. علاوه بر این، او باید به این سئوال هم پاسخ دهد که چرا نمیتوان به مسائل مرتبط با مهاجرت در خارج از حوزهی رشتهای به نام «مطالعات بین رشتهای» پاسخ گفت؟
بنابراین، اگر قرار باشد این قسمت از بحث خلاصه شود، سه نتیجهی مهم از آن قابل استخراج است: نخست اینکه «مطالعات بین رشتهای» خود یک رشته است که خود را در تقابل با سایر رشتههای دانشگاهی- که آنها را رشتههای تخصصی سنتی میخواند- میبیند؛ دوم اینکه برای موضوعات مورد مطالعهی مطالعات بین رشتهای در هیچ یک از رشتههای تخصصی سنتی نمیتوان پاسخی یافت؛ سوم اینکه، وقتی از مطالعات بین رشتهای در تاریخ سخن گفته میشود، احتمالاً باید منظور این باشد که موضوع یا موضوعاتی از تاریخ که نمیتوان آنها را در چارچوب علم یا رشته تاریح مطالعه دارد باید از «طریق فرایند پژوهشی بین رشتهای بررسی شوند، و چون اکثر موضوعات تاریخی واجد چنین خصلتی هستند، اصولاً مطالعات بیش رشتهای را باید به جای کمکی به رشتهی تاریخ تهدیدی برای استقلال این رشته و سایر رشتههای تخصصی علوم انسانی تلقی کرد.
در ضرورت کوچ تاریخ از خود به فراسوی خود
اگر آن رویکرد فلسفه به چیستی تاریخ و این رویکرد مطالعات بین رشتهای به موضوعات تاریخ در کنار هم نهاده شود، پرسشی که به صورت تمام قد سر برمیآورد این است که تاریخ چگونه میتواند در مقابل این دو تهدید بالقوه یا بالفعل استقلال خود را در مقام یک رشته حفظ کند. به عبارت دیگر، چگونه میتوان وظیفهی تفسیر چیستی یک معرفت را به یک معرفت دیگر- و در اینجا به فلسفه- و وظیفهی تبیین موضوع یا موضوعات آن معرفت را به معرفتی دیگر- و در اینجا به مطالعات بین رشتهای- سپرد و همچنان علم یا معرفت باقی ماند؟ پاسخ کوتاه به این پرسش این است که علم بی کیستی و بی موضوع وجود ندارد، و اگر قرار باشد تاریخ همچنان در مقابل پیش رویهای سایر معارف به حوزههای تخصصی خود بی صدا بماند، تاریخیت آن آرام آرام به آرشیوی از اسناد خام فروکاسته خواهد شد. یکی از راههای پیشگیری از چنین سرنوشت بدفرجامی به کار گرفتن روشی است که در آن رشتهی تاریخ، آن گونه که هست، در مقابل وجوهی از امکانات رشتهی تاریخ که به تعبیری در دام مستوری افتاده است قرار میگیرد: روش پدیدارشناسی.اهل فلسفه پدیدارشناسی را مهم ترین رویکرد فلسفی قرن بیستم میدانند، شعبهای از فلسفه که توانست خود را پس از قرنها به چهار شعبهی پیشین متافیزیک- هستی شناسی (ارسطو)، معرفت شناسی (دکارت)، منطق (راسل) و اخلاق (سقراط، افلاطون) تحمیل کند و به منزلهی پنجمین شعبه از شعب فلسفی رسمیت یابد و خود را از جهانی متمایز سازد. جهت اول اینکه پدیدارشناسی بر خلاف سایر شعب فلسفی، و اصولاً بر خلاف همه «لوژی»های موجود، موضوع ندارد، یا بهتر بگوییم، موضوع مشخص ندارد. هر موضوعی را میتوان مورد مطالعه پدیدارشناسانه قرار داد. دوم اینکه پدیدارشناسی، بر خلاف سنن سوبژکتیویستی، از ذهن شروع نمیکند. نقطهی آغاز پدیدار شناس پدیدهها و اعیان است. سوم اینکه، بر خلاف سنن ابژکتیویستی در عین یا در پدیده- آن گونه که خود را نمایان میسازد- متوقف نمیماند، بلکه هدف آن پی بردن به وجوهی از پدیدار است که در دام مستوری افتاده است. حرکت در پدیدارشناسی از چیز به سوی خود چیزهاست. در نتیجه خصائل دوم و سوم پدیدارشناسی، رفت و آمدی مداوم بین ذهن و عین صورت میگیرد: رابطهای دوسویه بین فاعل شناسا و مفعول شناسایی! من به پدیدار مجال میدهم که از سوی خود خود را بیان کند. بنابراین مسامحتاً میتوان پدیدارشناسی را «مجال دیدن دادن، به آنچه دیده نمیشود» دانست.
عنوان فراسوی تاریخ در تاریخ حامل همان رشتهی ناسازگاریها و تناقضهایی است که به شکل و روشی مشابه در پدیدارشناسی، به ویژه در خصائل دوم و سوم پدیدارشناسی و تبعات آن، وجود دارد، ناسازگاریها و تناقضاتی که راهگشاست و میتواند تاریخ را در جهت ایفای نقشی که پیش تر گفته شد- یعنی بازپسگیری قلمروهای از دست رفته- یاری رساند. ناسازگاری کلی همان ناسازگاری بین «فراسو و در» (Beyond and In) است. ناسازگاریای که همچنین حامل ناسازگاریهای بی شماری است. در اینجا فقط به سه نوع ناسازگاری اشاره میشود: ناسازگاری بین بیرونی بودن فراسو و درونی بودن تاریخ؛ ناسازگاری بین غیبت فراسو و حضور در تاریخ؛ و نهایتاً ناسازگاری بین نامحدودیت فراسو و محدودیت تاریخ.
الف. بیرونی بودن فراسو و درونی بودن تاریخ
پرسش افکندن بر چیستی تاریخ، حدود و ثغور معرفتی آن و حتی روشهای پژوهش تاریخی معمولاً در بیرون از رشتهی تاریخ و به دست معارف دیگر صورت گرفته است. تاریخ، در عکس العمل، صرفاً به فرصتی برای تنظیم و مهار آن معارف بدل شده است، بی آنکه این فرصت را بیابد که چیزی از خود به یافتههای این علوم ضمیمه کند. تاریخ ولی برای اینکه تاریخ باقی بماند باید تفاوت و هویت خود در نسبت با سایر معارف را از درون خود استخراج، مفهوم پردازی و ارائه نماید. به عبارت دیگر و به تعبیر هایدگر، تاریخیت تاریخ به نحوی که آن را اولاً از علوم به طور کلی و ثانیاً از علوم انسانی به طور خاص متمایز سازد باید روشن گردد. یکی از مهمترین پرسشهایی که تاریخ در این حوزه باید به آن پاسخ بگوید این است که ادعای جهان شمولی تاریخ را چگونه میتوان در حین وابستگی آن به متن مشخص فرهنگی- جغرافیایی حل کرد.ب. راه یافتن به غیبت تاریخ از طریق حضور او
معمولاً موضوع تاریخ را نوشتن آنچه واقعاً در گذشته اتفاق افتاده است میدانند. اما پرسش این است که آیا از طریق گزارش وقایعی که خود را نشان میدهند میتوان ادعا کرد که تمام آنچه در گذشته اتفاق افتاده گزارش شده است؟ نقطهی آغاز مطالعات تاریخی بی گمان باید وقایعی باشد که خود را نشان میدهند، اما تاریخ به منزلهی شاخهای از علوم انسانی نمیتواند همچون علوم طبیعی- فیزیکی در وقایع- آن گونه که خود را نمایان میسازند- متوقف بماند. بلکه هدف تاریخ باید پی بردن به وجوهی از وقایع باشد که به تعبیری در دام مستوریافتادهاند. میدانیم که دیلتای با تمایز نهادن میان فهم، که وجه مشخصهی علوم انسانی است، و تبیین، که خاص علوم طبیعی است، تلاش کرد به علوم انسانی هویتی متفاوت از علوم طبیعی ببخشد. پل ریکور تمایز میان علوم انسانی و علوم فیزیکی را مهمترین گام دیلتای برای طرح اندیشهی هرمنوتیک دانسته و از تلاش او ستایش کرده است. دیلتای سه تفاوت مهم بین این دو گونه علوم قائل شد: نخست اینکه موضوع علوم طبیعی ابژهای است که ساختهی انسان نیست، در حالی که موضوع علوم انسانی خود سوژه با شناسنده است؛ دوم اینکه روش علوم فیزیکی/ طبیعی استقراء علمی است، در حالی که روش علوم انسانی یا تاریخی تأویل است؛ سوم اینکه علوم طبیعی بر اساس قانونمندیهای ذهن انسانی ساخته نشده است، در حالی که شناخت در علوم انسانی مدام از سوژه به ابژه در رفت وآمد است. به عبارت دیگر، رابطهای دوسویه بین فاعل شناسا و موضوع شناسایی وجود دارد (Dilthey, 1989). من به وقایع گذشته مجال میدهم که هم از زبان خود خود را بیان کنند و هم مجال دهند که آن دسته از وقایعی که دیده نمیشود به چشم آیند. اگر تمایزات دیلتای میان علوم انسانی و علوم فیزیکی و روش پدیدارشناسی، به معنای مجال دیدن دادن به آنچه دیده نمیشود، در پژوهشهای تاریخی به کار گرفته شود، مشکل بتوان جایی برای مطالعات بین رشتهای در تاریخ یافت.ج. محدودیت اثبات در علم و نامحدودیت نقد در تاریخ
علی رغم گذشت یک قرن از سنت پوزیتویسم رانکهای، مطالعات تاریخی همچنان در مسیر اثبات پیش میروند، و این در حالى است که تفاوت اصلی علم و تاریخ در «محدودیت اثبات در علم» و «نامحدودیت نقد در تاریخ» نهفته است، علوم معمولاً یافتههای خود را اموری ایستا و نابود نشدنی تلقی میکنند. در حالی که تاریخ نخستین یافتهای که بدان دست مییابد را رمزگشایی و معمازدایی میخواند. به بیان سرراست: ایدهی علم تحقیق است و ایدهی تاریخ تبیین. به عبارت دیگر، تاریخ باید بپذیرد که چیزی بیش از ردپاها به آن داده نشده است. تاریخ از این رو باید به جای اثبات همواره در حال ویران کردن باشد، به نفی کردن بکوشد، بی آنکه راه اثباتی نشان دهد. به عبارت دیگر، اگر تاریخ دیالکتیک منفی آدورنو را، که در نقطهی کاملاً مقابل دیالکتیک اثباتی هگل است، در مطالعات خود به کار بندد، خواهد دانست که اصولاً نمیتواند به اثبات چیزی برسد و آنچه اتفاق میافتد نفی مداوم است.نتیجه
1. عنوان، به تعبیر دریدا، همچون امضاء به متن هویت میبخشد. چون نامی مناسب برای متن عمل میکند و فرد را قادر میسازد که در غیاب متن دربارهی آن صحبت کند، به رابطهی بین اجزاء آن بیندیشد و پیش بینی کند که در بردارندهی چه امری است و چه چیزی را وعده میدهد (Bennington and Derrida, 1993, p. 241-258) عنوانی که این متن برای خود انتخاب کرده است دربردارندهی این فرضیه است که میتوان از طریق درگیر شدن با مسئلهی «فراروی از تاریخ در تاریخ» وضع غالب و تعاریف رایج از مفهوم تاریخ را به نفع موقعیت «در راه» و «نیندیشیده» آن تغییر داد. نکتهی مسلم این است که موقعیت فعلی تاریخ- هر نامی که بخواهیم به آن بدهیم- موقعیت متزلزلی است، و ضرورت دارد که تاریخ پرسش از چیستی خود- این بار بر خلاف تاریخ- و پرتو افکندن بر موضوعات خود را به ترتیب از فلسفه و از مطالعات بین رشتهای باز پس گیرد، و این میسر نیست مگر اینکه فراسوی تاریخ- باز بر خلاف تاریخ- در خود تاریخ جستجو شود. از همین رو بود که در قسمت اول و دوم مقاله، اشاراتی شد کوتاه به چیستی تاریخ و موضوع مطالعات بین رشتهای و در قسمت سوم بحث ضمن تهدید تلقی کردن مطالعات بین رشتهای برای هر رشتهای و در اینجا تاریخ از ضرورت کوچ تاریخ از خود به فراسوی خود سخن گفته شد.2. منطق هویّت قابل شمارش کردن اشیا، اشخاص، پدیدهها و معارف است، و شمارش شدن معیارهایی دارد که خود بر اساس فرایندهای ویژه شکل میگیرند. شمرده شدن با خودشماری در درون مرزهای هویتی متفاوت است، هر معرفتی تنها در صورتی میتواند شمرده شود که بیش و پیش از هر چیزی تمایز خود با سایر معارف را ترسیم و استقلال خود را از سایر معارف حفظ کند. تنها در این صورت است که معارف نه تنها میتوانند درهم تأثیر بگذارند و از هم تأثیر بپذیرند، بلکه آنچه همکاریهای بین رشتهای خوانده شده است نیز میتواند شکل بگیرد. اگر تاریخ بتواند پرتو افکندن بر چیستی خود، تبیین چند سویهی موضوعات خود و اتخاذ روش یا روشهایی مناسب با چیستی و موضوع خود را از درون خود بر کشد، آنگاه میتواند هویت از دسترفتهی خود را بازیابد و شمرده شود.
3. مفهوم «به رسمیت شناخته شدن یا ارج شناسی»- که ترجمان معاصری از همان بحث دیرین هویت است- گرچه نخستین بار در کلام هگل مطرح میشود، ولی به معنایی که این نوشته در پی آن است برای اولین بار توسط آکسل هونت (11)، استاد فلسفه در دانشگاه گوته فرانکفورت و جانشین یورگن هابرماس در ریاست مؤسسهی تحقیقات اجتماعی وابسته به همان دانشگاه، مطرح میشود. او در جایی میگوید قصد داشته است که «پارادایم مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن» را جانشین پارادایم تفاهم ارتباطی هابرماس سازد. در توضیح کوتاه و موجز نظریهی ارج شناسی نزد هونت، به نقل از اُلیویه وُارول در پیشگفتار کتاب جامعهی تحقیر، به سوی یک تئوری انتقادی نوین، میتوان گفت که فیلسوف آلمانی، با حرکت از ایدهی بنیادین هگلی (مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن در نوشتارهای ینا و در پدیدارشناسی روح و...)، بدیلی در برابر الگوی مسلط در فلسفهی سیاسی- ازهابز و ماکیاول تا کنون- که «مبارزه برای بقا» است، قرار میدهد. در این بدیل، هد،ِ مبارزه نه حفظ اتم وار خود، بلکه استقرار مناسباتی میان سوژههای اجتماعی بر مبنای قبول و به رسمیت شناختن یکدیگر است. فرازی از آدام اسمیت این نکته را روشن میسازد: «بدون شرم در ملأ عام حاضر شدن». این فرمول نشان میدهد که سوژهها، به انواع گوناگون، نیاز دارند که به رسمیت شناخته شوند». (12)
اگر مفهوم «به رسمیت شناخته شدن یا ارج شناسی» سوژهها، آن گونه که هونت طرح میکند، به ارج شناسی رشتههای علوم انسانی تعمیم یابد، آنگاه با ضرورتها یا پیش شرطهایی مواجه خواهیم شد که میتوانند بار دیگر، و این بار از طریق یکی از اساسی ترین مفاهیم معاصر، تمام منطق و هدفی را که در سرتاسر این مقاله پی گیری شده است بازگویی کنند. نخستین شرط یا ضرورت این است که تاریخ، همچون همهی شعب علوم انسانی، باید بتواند بر استقلال خود پای فشارد و بدون شرم در ملاء عام حاضر شود. تنها در این صورت است که هم خود، خود را به رسمیت خواهد شناخت و هم سایر شعب علوم انسانی آن را به رسمیت خواهند شناخت. دومین شرط یا ضرورت این است که تاریخ همچون یک رشتهی مستقل بداند که در مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن، که قرار است چونان چون بدیلی در مقابل «مبارزه برای بقا» عمل کند، بار دیگر تنها در صورتی خواهد توانست از حفظ اتم وار خود فراتر رود و به همکاریهای میان رشتهای بیندیشد که پیش از آن بر هویت مستقل خود پای فشارد و خود را به رسمیت بشناسد. سومین و مهم ترین شرط این است که تاریخ، در حالی که بر به رسمیت شناخته شدن خود اصرار میورزد، در همان حال بر همکاری با رشتههای دیگر- رشتههایی که به روش مفروض فوق بر استقلال خود تأکید میورزند- نیز پای میفشارد.
پینوشتها:
1. استادیار گروه فلسفه دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران mesbahian@ut.ac.ir.
2. برای مثال، «همایش آموزش و پژوهش تاریخ در ایران، آسیبها و راه کارها» که به همت انجمن ایرانی تاریخ در آذرماه 1389 در مرکز اسناد و کتابخانه ملی ایران برگزار شد، و بخش مستقلی از آن به «مطالعات میان رشتهای در تاریخ» اختصاص یافت، و نیز «همایش سالانهی تاریخ و همکاریهای میان رشتهای» که در اسفند ماه سال 1390 با تلاش پژوهشکده تاریخ اسلام برگزار شد.
3. Multidisciplinary Studies.
4. Interidisciplinary Studies.
5. Recognition.
6. علوم انسانی به رشتههای دانشگاهی «ای» اطلاق میشود که موضوع آن مطالعه «موقعیت انسان» (Human Condition) از طریق به کار گرفتن روشهای تحلیلی (Analytical)، انتقادی (Critical) و نظریه پردازانه (Speculative) است. علوم انسانی، از این رو، در نخستین گام با علوم طبیعی و اجتماعی، که عمدتاً مبتنی بر روشهای تجربی هستند، متمایز میشوند. در باب اینکه چه رشتههایی، به طور مشخص، میتوانند ذیل علوم انسانی تعریف شوند مجادلات زیادی در گرفته است. اما آنچه تقریباً همگان بر آن اتفاق نظر دارند این است که رشتههایی همچون فلسفه، تاریخ (گاه تاریخ را مادر علوم انسانی دانستهاند)، حقوق، ادبیات، دین، زبان شناسی، هنرهای نمایشی و بصری (Visual and Performing Arts) (شامل نقاشی، موسیقی، تئاتر، رقص) ذاتاً در علوم انسانی قابل تعریف هستند. گو اینکه رشتههایی نظیر انسان شناسی، ارتباطات و مطالعات فرهنگی را رشتههای مرزی- مرز بین علوم انسانی و علوم اجتماعی- دانستهاند. سابقهی تاریخی علوم انسانی به یونان قدیم باز میگردد، عصری که در آن وظیفهی علوم انسانی آموزشی گستردهی حوزههای مختلف به شهروندان بود. در اعصار رومی (Roman Times)، مفهوم هنرهای آزاد هفت گانه Seven) (Liberal Arts شامل گرامر، فن بلاغت (Rhetoric)، منطق، هندسه، حساب، موسیقی و نجوم سربرآورد که در واقع در دورهی بعدی (دوره قرون وسطی) از موضوعات عمدهی مورد مطالعه شد. وجه تسمیهی هنرهای آزاد هفت گانه این بود. که در قرون وسطی گفته میشد که هر علم یک هنر است و هر هنر یک علم. در عصر رنسانس، یک تغییر جهت عمده در علوم انسانی رخ داد و آن مورد مطالعه قرار گرفتن علوم انسانی بود و نه فقط تمرین کردن آن (مثلاً موسیقی مورد مطالعهی نظری قرار گرفت). در قرن بیستم تغییر جهت دیگری در علوم انسانی رخ داد و آن تلاش برای تعریف مجدد علوم انسانی، در متون یک جامعهی دموکراتیک و طرفدار تساوی انسان بود.
7. سخنرانی ریاست دانشگاه هایدگر تأکید زیادی بر این ضرورت دارد که صاحبان سایر معارف باید تفلسف کنند. نک. Heidegger, 1990.
8. Herder, J.G. Ideas for a Philosophy of the History of Mankind, Book7, Section1, in. J.G. Herder on Social and political Culture, ed. F.M. Barnard (Cambridge: Cambridge University Press).1969.
9. Hegel, Georg Wilhelm Friedrich. Lectures on the History of Philosophy. Trans. E. S. Haldane and F. H. Simson. London: Routledge and Kegan Paul,3 vols, vol 3. 1955.
10. Charles Taylor. Sources of the Self: The Making of the Mosern Identity, (Harvard, 1989).
11. برای آگاهی بیشتر از نظریات هونت دربارهی به رسمیت شناخته شدن نک. Honneth, 1996; 2003; 2007a; 2007b.
12. وُارول، اُلیویه (مترجم فرانسوی آثار آکسل هونت)، «گفتگویی پیرامون تئوری انتقادی و تئوری ارج شناسی: گفتگوی اُلیویه وُارول با آکسل هونت»، برگردان از شیدان وثیق.
- Bennington, Geoffrey and Jacques Derrida (1993). Jacques Derrida, G. Benningto (trans.), Chicago and London: The University of Chicago Press.
- Camus. Albert (1955). “Absurdity and Suicide.” The Myth of Sisyphus, Justin O'Brie (trans.) New York: Knopf.
- Dilthey, Wilhelm (1989). Selected Works, Vol.1, Introduction to the Human Science R. A. Makkreel and F. Rodi (eds.) Princeton, NJ: Princeton University Press.
- Hegel, Georg Wilhelm Friedrich (1955). Lectures on the History of Philosophy, 3 vols. Vol3 . E. S. Haldane and F. H. Simson (Trans). London:
- Routledge and Kegan Paul Heidegger, Martin (1990). “The Self-Assertion of the German University,” Marti Heidegger and National Socialism: Questions and Answers, Gunther Neske and Emil Kettering (eds), New York, Paragon House.
- Herder, J.G. (1969). Ideas for a Philosophy of the History of Mankind, Book 7 , Section1 in. J.G. Herder on Social and political Culture, F.M. Barnard (ed), Cambridge Cambridge University Press.
- Honneth, Axel (1996). The Struggle for Recognition: The Moral Grammar of Socia Conflicts, Polity Press.
- Honneth, Axel (2003). Redistribution or Recognition? A Political-Philosophica Exchange, co-authored with Nancy Fraser, Verso.
- _____ (2007a). Reification. A Recognition-Theoretical View, Oxford University Press.
- _____ (2007b). Disrespect. The Normative Foundations of Critical Theory, Polity Press.
- _____ (2009). Pathologies of Reason. On the Legacy of Critical Theory. _ Iain D. Thomson (2005).
-“Restoring philosophy to her Throne as the Queen of Sciences” in Iain D. Thomson Heidegger on ontotheology: technology and the politics of education. University of New Mexico, p 104-115.
- Levinas, Emmanuel (1999). “Beyond the State in the State.” New Talmudic Readings, Richard A. Cohen (trans.), Pittsburgh: Duquesne UP, p 79-107.
- Lombardo, Thomas (2010). “Multidisciplinary and Interdisciplinary Approaches to Futures Education”, Journal of Futures Studies, June 2010, 14(4), p 121-134.
- McCain, K. W.and J. P. Whitney (1994). “Contrasting assessments of interdisciplinarity in emerging specialties”. Knowledge. Creation, Diffusion, Utilization, p 285-306.
- Meili Steele (1997). Theorizing Textual Subjects. Agency and Oppression. Cambridge: Cambridge University Press.
- Pascal, Blaise. Pensees, W. F. Trotter (trans.), Available online at: http://oregonstate.edu/instruct/ph1302/texts/pascal/pensees-contents.htm11670.
- Taylor, Charles (1989). Sources of the Self. The Making of the Modern Identity, Harvard.
منبع مقاله :
به کوشش داریوش رحمانیان؛ (1392)، مجموعه مقالات همایش تاریخ و همکاریهای میان رشتهای، تهران: پژوهشکده تاریخ اسلام، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}