آينده در شعر شاعران:


گذشته، گذشته است و آينده نيست
ميان دو نابود، پاينده چيست؟
گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آينده کس نيز واقف نگشت
گذشته به چنگ تو نايد دگر
وز آينده ات نيز نبود خبر.
حال ما را غم آينده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را.
اين يک دم عمر را غنيمت مي دان
از رفته مينديش وز آينده مترس!
بر حال گذشته ي ما هرگز نکني حسرت
اميد به الطافش آينده همي دارم.
نقد حال تو شود بي غمي عالم قدس
چون غم رفته و آينده ز دل دور کني
خوشه اي روز جزا تاج سليمان باشد
دانه اي را که نثار قدم مور کني.
امروز چون به دست تو دادند تيغ فتح
کاري بکن که پيش تو فردا سپر شود.
ساخت فارغ ز غم رفته و آينده مرا
وه که ساقي خبر از ماضي و مستقبل داشت!
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آينده باشي.
اگر امروز نبود زفردا هراس
چه نيکو تو را دولت بي قياس!
هر که اول بنگرد پايان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار.
فرصت، غنيمت است رفيقان در اين چمن
فرداست همچو گل همه بر باد رفته ايم!
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زين و آن چه باشي
آينده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در ميان چه باشي.
پيداست چيست حاصل آينده ي حيات
از رفته چون به غير ندامت نمانده است.
آينده را قياس کن از حال خود ببين
کز رفتگان به خير، که را ياد مي کنند؟
گذشته، پايه و بنيان حال و آينده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد.
چرا خسرو نينديشي تو امروز
از آن فردا که پس فردا ندارد؟
از درد و غم رفته و آينده چه گويم؟
انديشه ي مستقبلم از حال برآورد.
گر در پي تفرج بستان جنتي
امروز تخم کار، که فردا مجال نيست!
منبع:  نشريه حديث زندگي 15/ شماره شش