آينده در شعر شاعران:
گذشته، گذشته است و آينده نيست
ميان دو نابود، پاينده چيست؟
گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آينده کس نيز واقف نگشت
گذشته به چنگ تو نايد دگر
وز آينده ات نيز نبود خبر.
ملک الشعراي بهار
حال ما را غم آينده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را.
صائب تبريزي
اين يک دم عمر را غنيمت مي دان
از رفته مينديش وز آينده مترس!
مولوي
بر حال گذشته ي ما هرگز نکني حسرت
اميد به الطافش آينده همي دارم.
خاقاني شرواني
نقد حال تو شود بي غمي عالم قدس
چون غم رفته و آينده ز دل دور کني
خوشه اي روز جزا تاج سليمان باشد
دانه اي را که نثار قدم مور کني.
صائب
امروز چون به دست تو دادند تيغ فتح
کاري بکن که پيش تو فردا سپر شود.
اوحدي مراغه اي
ساخت فارغ ز غم رفته و آينده مرا
وه که ساقي خبر از ماضي و مستقبل داشت!
فروغي بسطامي
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آينده باشي.
صائب
اگر امروز نبود زفردا هراس
چه نيکو تو را دولت بي قياس!
اميرخسرو دهلوي
هر که اول بنگرد پايان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار.
مولوي
فرصت، غنيمت است رفيقان در اين چمن
فرداست همچو گل همه بر باد رفته ايم!
ناصح اصفهاني
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زين و آن چه باشي
آينده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در ميان چه باشي.
خاقاني
پيداست چيست حاصل آينده ي حيات
از رفته چون به غير ندامت نمانده است.
صائب
آينده را قياس کن از حال خود ببين
کز رفتگان به خير، که را ياد مي کنند؟
صائب
گذشته، پايه و بنيان حال و آينده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد.
بهار
چرا خسرو نينديشي تو امروز
از آن فردا که پس فردا ندارد؟
اميرخسرو دهلوي
از درد و غم رفته و آينده چه گويم؟
انديشه ي مستقبلم از حال برآورد.
صائب
گر در پي تفرج بستان جنتي
امروز تخم کار، که فردا مجال نيست!
اوحدي مراغه اي
منبع: نشريه حديث زندگي 15/ شماره شش
/س
ميان دو نابود، پاينده چيست؟
گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آينده کس نيز واقف نگشت
گذشته به چنگ تو نايد دگر
وز آينده ات نيز نبود خبر.
ملک الشعراي بهار
حال ما را غم آينده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را.
صائب تبريزي
اين يک دم عمر را غنيمت مي دان
از رفته مينديش وز آينده مترس!
مولوي
بر حال گذشته ي ما هرگز نکني حسرت
اميد به الطافش آينده همي دارم.
خاقاني شرواني
نقد حال تو شود بي غمي عالم قدس
چون غم رفته و آينده ز دل دور کني
خوشه اي روز جزا تاج سليمان باشد
دانه اي را که نثار قدم مور کني.
صائب
امروز چون به دست تو دادند تيغ فتح
کاري بکن که پيش تو فردا سپر شود.
اوحدي مراغه اي
ساخت فارغ ز غم رفته و آينده مرا
وه که ساقي خبر از ماضي و مستقبل داشت!
فروغي بسطامي
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آينده باشي.
صائب
اگر امروز نبود زفردا هراس
چه نيکو تو را دولت بي قياس!
اميرخسرو دهلوي
هر که اول بنگرد پايان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار.
مولوي
فرصت، غنيمت است رفيقان در اين چمن
فرداست همچو گل همه بر باد رفته ايم!
ناصح اصفهاني
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زين و آن چه باشي
آينده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در ميان چه باشي.
خاقاني
پيداست چيست حاصل آينده ي حيات
از رفته چون به غير ندامت نمانده است.
صائب
آينده را قياس کن از حال خود ببين
کز رفتگان به خير، که را ياد مي کنند؟
صائب
گذشته، پايه و بنيان حال و آينده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد.
بهار
چرا خسرو نينديشي تو امروز
از آن فردا که پس فردا ندارد؟
اميرخسرو دهلوي
از درد و غم رفته و آينده چه گويم؟
انديشه ي مستقبلم از حال برآورد.
صائب
گر در پي تفرج بستان جنتي
امروز تخم کار، که فردا مجال نيست!
اوحدي مراغه اي
منبع: نشريه حديث زندگي 15/ شماره شش
/س