نظامهای ایدئولوژیک«قسمت چهارم»
نظامهای ایدئولوژیک«قسمت چهارم»
نظامهای ایدئولوژیک«قسمت چهارم»
نويسنده:محمدرضا خاکی قراملکی
1 - 3 . هویتسیاسی
منظور از هویتبخشیدن این است که ایدئولوژی با حاکمیتیک نظام عقیدتی و فکری ناظر بر عمل، بر تمامی سطوح سیاسی آن، یک شخصیت و هویت مستقل و متمایز میبخشد که آن را از دیگر نظامهای سیاسی و اشخاص جدا میکند .
با وجود و حضور ایدئولوژی، تناقض و تشتت درونی و برونی فرد و جامعه در تمامی زمینهها برطرف میشود . با احساس این هویت در این حوزه، رفتارهای سیاسی، روابط سیاسی و نیز ساختارهای مربوط به آن، بر اساس این هویتسیاسی که از ناحیه ایدئولوژی حاصل شده است، مفهوم و تشخص ویژهای مییابد . لذا تمام کنشها و واکنشهای سیاسی در سطح خرد و کلان به واسطه آن هماهنگ میشوند که با زوال چنین هویتی یک نوع احساس بیهویتی و بحران هویتسیاسی در تمام شئونات سیاسی فرد و جامعه، هم از درون و هم از برون ظاهر میشود .
با توجه به آنچه گفته شد، با هویتسیاسی مشخص در یک جامعه، میتوان از بحرانهای سیاسی ناشی از بیهویتی سیاسی که فرد و جامعه را در برگرفته، رهایی یافت . با حصول چنین هویتی است که میتوان از مردم و تشکلهای سیاسی، انتظارات ویژه و مربوط آن جامعه را داشت; لذا میتوان از چنین جامعه سیاسی که دارای هویت مستقل است، هنجارها و اخلاق سیاسی خاصی را انتظار داشت .
از این روی میتوان گفت که ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی منطقهای و اقلیمی، یک هویتسیاسی مبتنی بر تحریک و تهییج ملیگرایی و وطن دوستی ایجاد میکند که افراد هویتسیاسی خود را در تناسب با این حس وطن پرستی که فراتر از قالب و الگوی سیاسی دیگر است، محک میزنند . طبق این ایدئولوژی هر کس رفتار و عملکردی بر خلاف گرایش ملیگرایی داشته باشد، یک فرد بیهویت و بیگانهپرست تلقی میشود .
بر اساس و پایه این هویتسیاسی، افراد و جامعه و رهبران و نخبگان سیاسی نمیتوانند دوگانه عمل کنند . در همین رابطه «گی روشه» مینویسد: یک جامعه قومی یا ملی به داشتن ایدئولوژیهایی نیاز دارد که بتواند هویت و شخصیت آن قوم و یا ملت را نشان دهد، «به عبارت دیگر ایدئولوژی آنها متعلق به آنهاست» .
«ایدئولوژی، محدوده و مرز هر گروه قومی را مشخص و معین میسازد و افرادی که جز «ما» قرار میگیرند را از غیر «ما» جدا مینماید و حقوق، تمایلات و آینده را در گذشته و حال بیان میکند» .
بنابراین ناسیونالیسم نوعی ایدئولوژی است که اصطلاح «هویت ملی» (1) را به وجود میآورد; اصطلاحی که در حقیقت از نظر جامعهشناسی، تعریفی از ماهیت جمعی را به ذهن متبادر مینماید و از نظر روانشناسی نوعی دعوت از افراد برای ایجاد و حدت با «ما» است که در آن، بخشی از هویت و شخصیت فردی خود را نیز در مییابند . (2)
در همین زمینه «توماس اسپریگتر» نیز در بحثخود، با بیان اینکه نظریههای سیاسی فلسفههای عملی حوزه سیاست میباشند، به تبیین اهداف و کارکردهای جامعه سیاسی که به واسطه یک ایدئولوژی سیاسی تحقق یافته میپردازد و یکی از کارکردهای آن را هویتبخشی و معنی بخشی به زندگی افراد قلمداد میکند و مینویسد:
در سطحی بالاتر و پیچیدهتر، جامعه سیاسی چارچوبی ارائه میدهد که به زندگی افراد معنی و اعتبار میبخشد، جامعه سیاسی گونهای نظم انسانی را جانشین هرج و مرج میکند . جامعه سیاسی همانند نمایشی است که برای شهروندانش، نقشهایی تعیین میکند; مردم بر اساس این نقشها به زندگی خود معنی میدهند .
به تعبیر یکی از نظریهپردازان سیاسی معاصر، جامعه سیاسی در عالم کوچک یا منظومهای است که از درون به وسیله افراد همیشه خلاقش که جامعه سیاسی را وسیلهای برای تحقق بخشیدن به آرمانهای خود میدانند، معنی و روشنی مییابند . (3)
2 - 3 . هویت اجتماعی
ایدئولوژی با هویتبخشیدن به هنجارهای جمعی، ارزشهای اجتماعی خاصی را موجب میگردد، لذا میتوان با ملاحظه مجموعه و نظام مسائل اجتماعی پدیدههای آن هویت را ادراک کرد .
«اریکسون» ( (Erikosn در همین رابطه در تعریفی که از ایدئولوژی ارائه میکند، آن را گرایش ناخودآگاه در ریشه اندیشه دینی یا علمی و سیاسی میداند که با ارائه تصویری قانعکننده از هستی موجب حس هویت جمعی و فردی میگردد . به همین جهت ایدئولوژی، بنا به تصریح اریکسون و از جهت هدف مورد نظر او، عبارت است از گرایش ناخودآگاه در بن اندیشه دینی یا علمی یا سیاسیگرایی در زمان معین، برای اینکه واقعیات تابع تصورات شوند و تصورات پذیرای واقعیات، به منظور ساختن تصویری آن قدر قانع کننده که بتواند مؤید حس هویت جمعی یا فرد قرار گیرد . (4)
در همین راستا «گی روشه» نیز در بیان اصول سهگانه جنبشهای اجتماعی، بر اساس آرای «آلن تورن» (5) ، یکی از اصول جنبشهای اجتماعی را اصل هویت در یک جنبش اجتماعی میداند که دلیل موجودیتیک جنبش اجتماعی محسوب میشود; لذا واکنش میتواند به کنش اجتماعی جهت و سمت و سو دهد . به همین دلیل یک جنبش اجتماعی، ابتدا باید دارای هویتی باشد; یعنی اینکه این جنبش باید مشخص نماید که از چه افرادی تشکیل شده است . سخنگوی چه افراد و یا چه گروههایی از مردم است و مدافع و محافظ چه منافعی است ... . (6)
با توجه به بیان فوق، روشن میشود که هویتیک جنبش با تعیین اهداف و جهتگیری کلان و با توجه به مبانی و متدها و مکانیسمهای وصول به آن جهت غایی میسر میگردد . با ملاحظه تطابق میان هنجارها و کنشهای اجتماعی و ارزشهای اجتماعی با هویت اجتماعی که از وجود و حضور ایدئولوژی حاصل شده است، امکان داوری و ارزیابی نسبتبه ارزشهای اجتماعی و الگوهای رفتاری جامعه، از حیث صحت و سقم، به وجود میآید .
برای تبیین و تفصیل بیشتر، لازم است اندکی دامنه آن را توسعه دهیم تا کارکرد هویتبخشی ایدئولوژی در نظامهای اجتماعی تبیین شود . اساسا هر جامعهای که دارای فرهنگ ویژه و مخصوص به خود است، با خود نظام ارزشی و نظام هنجاری خاصی را بدوش میکشد .
از رهگذر این فرهنگ که شامل نظام ارزشی و هنجارهای خاص است، شخصیت و هویت اجتماعی و جمعی یک شخص که در چارچوب فرهنگ مربوط قرار دارد، شکل میگیرد . لذا هویت اجتماعی یک شخص در یک نظام اجتماعی، به فرهنگ معنوی که به نظام بایدها و نبایدها و هنجارهای حاکم بر آن جامعه، معطوف میباشد، مدیون است، زیرا فرهنگ در یک تقسیمبندی به «فرهنگ مادی» و «فرهنگ معنوی» تقسیم میشود و فرهنگ معنوی نیز شامل ارزشها و نگرشها و باید و نبایدهایی است که در تحت عنوان جامع «ایدئولوژی» میگنجد .
بنابراین، فرهنگ شامل همه سامانههای مادی و معنوی زندگی اجتماعی است که فرد انسانی در درون آن زاده و پرورده میشود و از این راه دارای آن چیزی میشود که در اصطلاح روانشناسی «شخصیت» مینامیم . از این راه به فرد انسانی چیزی ارزانی میشود که نامش «هویت فرهنگی» است و این هویت، همه گرایشهای رفتاری او را به او میبخشد . (7)
به عبارت دیگر میتوان گفت: اندیشه اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعه انسانی هویت دارد و این هویتبه منزله مادری است که همه آداب، رسوم، هنرها، اخلاق، علوم و مذهب فرزندان آن هستند . و این صورتها گوهری زیرین دارند; به عبارت دیگر، فرهنگ یک مجموعه التقاطی و ناهماهنگ نیست، بلکه یک واحد تالیفی است و اجزای آن با هم سازگاری و تناسب دارند . اگر «وحدت فرهنگی» را برداریم، دیگر فرهنگ نداریم; به هر روی فرهنگ دو بخش عمده دارد: یکی ایدئولوژی آن است و دیگری جهانبینی آن . (8)
به اعتقاد و باور «گی روشه» ایدئولوژی در درون فرهنگ، به عنوان مجموعه کاملا به هم پیوسته، هماهنگ و سازمان یافته قرار گرفته است، (9) ولی اگر ایدئولوژی تمامی فرهنگ را هم در بر نگیرد، یکی از عناصر اصلی و محوری آن و یا به قول دومون «کانون واقعی» فرهنگ است . (10)
با توجه به آنچه گفته شد، جهانبینی و ایدئولوژی دو بخش محوری و اساسی فرهنگ یک جامعه را تشکیل میدهد، ولی ایدئولوژی با توجه به کارکردهایی اساسی در جامعه، کانون اصلی تغییرات و تحولات جامعه محسوب میشود، لذا هر تحول و دگرگونی اجتماعی در یک جامعه از مسیر تحولات و انقلابهای ایدئولوژیکی و فرهنگی میگذرد و هر انقلاب ایدئولوژیکی بدون دستبردن در هویت اجتماعی و فرهنگی که میراث جمعی و مشترک و بازمنده نسلهای پیشین است، کاری از پیش نمیبرد .
نقش هویت اجتماعی که با وجود نظام عقیدتی و فکری حاصل میشود، زمانی قابل لمس است که در یک رویارویی فرهنگی و ایدئولوژیکی، هویت فرهنگی و اجتماعی جامعه دستخوش تزلزل و نابسامانی گردد . در نتیجه جامعه در یک بحران هویت گرفتار میشود . از این روی نظام فرهنگی به فرد، چنان که گفتیم، یک نظام ارزشی و معنای میبخشد که از ترکیب آن با ساختمان طبیعی بدن و انرژی حیاتی نظام رفتاری فردی پدید میآید و از قرار گرفتن نظام رفتاری افراد در درون نهادها و ساختارهای اجتماعی، رفتار جمعی که جامعه را از یکدیگر جدا و بازشناختی میکند، فرهنگ هم نظام حسی و عاطفی، یعنی نظام ارزشی و معنای ناخودآگاه را به فرد میدهد و هم نظام ارزشی و معنایی خود آگاه را; نظامی که در قالب حکمهای اخلاقی و نظری، به اصطلاح جهانبینی فرد و جمع را باز میتاباند .
بنابراین فرد هنگامی به راستی فرد میشود و هویت اجتماعی و انسانی مییابد که این نظام از پیش داده را در خود جذب کند و با آن یکی شود . فرد چون بخواهد پا از دایرههای نظام ارزشها، هنجارها، قرارها و قراردادهای آن بیرون بگذارد با نظام کیفری آن روبرو میشود . (11)
در این رابطه «مونتی پالمر» نیز تصریح میکند: فرهنگ، «ما» را از «ایشان» مشخص میکند . فرهنگ مجازاتها را برای افرادی که خود را با هنجارها تطبیق نمیدهند، تعیین میکند . فرهنگ به افراد حس هویت و متعلق بودن میبخشد . فرهنگ حقوق و تعهدات افراد را مشخص میکند و دوستان را از دشمنان تمیز میدهد . فرهنگ راههای کاهش تشنج فردی را از طریق نشان دادن گروههایی که میتوانند ناراحتی درونی فرد را از بین ببرند، فراهم میآورد . بدین ترتیب موجب تخیف فشار و تشنج در داخل اجتماع میشود . وانگهی، فرهنگ حس امنیتشخص و همبستگی اجتماعی را به وسیله تجهیز افراد یا تشریح موجودیتشان، رابطه آنها با ماورای طبیعه و انتظارات آنها را بعد از مرگ، فراهم میآورد . (12)
روشن است، کار ویژههای فرهنگ که در متن فوق بیان شد، مربوط به بعد جهانبینی و ایدئولوژیک یک فرهنگ است . لذا کارکردهای فوق کارکردهای مربوط به هنجارهای ایدئولوژیکی است .
از این روی، هر فرد در صورتی میتواند هویت اجتماعی و فرهنگی خود را باز یابد که از هنجارها و ارزشهای اجتماعی خود که از سوی ایدئولوژیهای اجتماعی مورد توصیه قرار میگیرد، تبعیت کند . با تطابق رفتارها و کنشهای اجتماعی با نظام ارزشی و هنجاری آن، هویتسالم و بهنجار یک فرد شکل میگیرد .
هماهنگی از درون و پذیرش باطنی ارزشهای یک نظام در همه مراتب اجتماعی است که جامعه را بهنجار و کارآمد میسازد که به سوی هدف خود در حرکت است . (13)
طبیعت منهای فرهنگ، یعنی جهان زیستی پیش انسانی، از این رو فرد انسانی از راه یکی انگاشتن خود یا فرهنگ و مشارکت در یک زندگی اجتماعی و فرهنگی است که هم هویت انسان کلی و هم هویت انسانی خاص مییابد، یعنی فردی از آن یک فرهنگ ویژه میشود . (14)
بحران هویت اجتماعی در نظام اجتماعی، با خلاء ایدئولوژیک و به عبارتی با بحران در نظام ایدئولوژیکی پدیدار میشود . در یک قدم فراتر میتوان گفت، بحران هویتی که با ایجاد شک و تردید در نظام باورها و اعتقادات پیشین حاصل میگردد، میتواند به بحران تاریخی منتهی گردد . تزلزل در هویت اجتماعی و فرهنگی جامعه، به معنی خلاء ید کردن تودهها از نظام باورهای خود که با ارائه تفسیر عام، سپر روانی و امنیتی را برای افراد بوجود میآوردند .
در این رابطه «خوسه تگادی گاست» (15) فیلسوف و اومانیست اسپانیایی با بیان اینکه انسان در استمرار خود برای زیستن و ادامه حیات خود، لازم است نظام اعتقادی و ایدئولوژیکی خاصی را بپذیرد، مینویسد:
انسان برای ماندن در محیطی که در آن قرار گرفته، باید تلاش کند تا خود را در آن نگاه دارد ... . همیشه ناچار است دستبه کار بزند . نخستین کار او باید تصمیمگیری در این مورد باشد که میخواهد چه بکند . برای آنکه چنان تصمیمی بگیرد، ابتداء باید چارچوب تفسیر عام خود را از محیط ارائه کند . نظام اعتقادات مربوط به محیط خود را تدوین نماید و آن را چونان نقشه راهنمایی با خود داشته باشد تا بتواند در دل چیزها حرکت کند و بر آنها اثر بگذارد .»
وی با اعتقاد بر اینکه پدیده رنسانس یک بحران تاریخی بزرگ بود که در دل خود بحران هویت را در برداشت، به تبیین ویژگی بحران تاریخی و فرق آن با دگرگونیهای عادی میپردازد و مینویسد:
«یک بحران تاریخی هنگامی روی میدهد که دگرگشت جهان به شرح زیر باشد; جهان نظام باورهای متعلق به نسل پیش را برای وضعیتی از زندگی هموار میسازد که انسان بدون این باورها و در نتیجه بدون جهان است . انسان به حالتی برمیگردد که نمیداند چه کند، عملا نمیداند درباره جهان به چه چیز بیندیشد ، از همین رو دگرگشتبه صورت بحران در میآید . خصلتی فاجعه بار پیدا میکند ... .
آن نظام باورها همچون نقشهای به انسان امکان میداد، با نوعی احساس امنیت، در چارچوب پیرامون خویش حرکت کند . اما اکنون آن نقشه را ندارد، بنابراین احساس میکند، در بن بستی گرفتار آمده، گم کردهای است که نمیداند به کدام سو برود; به این سو و آن سو میرود . (16)
گفتنی است که بحران ایدئولوژیکی و بحران هویت در عصر معاصر، با تجدد و مدرنیته ملازم گشته، بلکه منشا و سرآغاز بحران هویت فعلی که شکل پیچیده به خود گرفته را میتوان، رهآورد تجدد دانست، زیرا تجدد تمام نظام اعتقادات و باورهای پیشین را به چالش انداخته و با این چالش عمیق، میان نظامهای سنتی و نظام مدرن شکاف ایجاد کرده و در نتیجه پوشش حفاظتی و امنیت روانی و هویتی، نظامهای سنتی را از جا کنده است .
«آنتونی گیدنز» در این رابطه مینویسد: «میتوان گفت که تجدد چارچوب حفاظتی جامعههای کوچک سنتی را از جا کنده و آنها را با سازمانهایی بزرگتر و غیر شخصی جانشین کرده است . در دنیایی که فاقد حمایتهای روانی و احساس امنیتخاص جامعههای کوچک سنتی است، فرد خود را تنها و محروم احساس میکند . درمانگری جدید را تا اندازهای میتوان روایت غیرمذهبی اقرار نیوشیهای سنتی دانست .» (17)
«هابرماس» نیز در رابطه با کارکرد و نقش هویت اجتماعی در نظامهای اجتماعی، به تحلیل بحرانهایی که بیانگر نظام سرمایهداری مدرن است، میپردازد . وی ابتدا بحرانها را از منظر اجتماعی و علمی مورد مداقه قرار میدهد . به همین جهتبر این باور است که بحران در نظامهای اجتماعی هنگامی حادث میگردد که در یک ساختار نظام اجتماعی، جریانهای وحدتساز و یکپارچهساز دچار اختلال گردد; به عبارتی هویت اجتماعی به عنوان یک عامل یکپارچهساز اجتماعی، در صورت تزلزل و اختلال در آن، دچار بحران میشود . به همین دلیل، به اعتقاد وی، تنها هنگامی میتوان از بحرانها صحبت کرد که اعضای جامعه تغییرات ساختاری را از سر بگذرانند که برای ادامه موجودیت آنها جنبه حیاتی داشته باشد و این احساس به آنها دست دهد که هویت اجتماعی آنها در معرض تهدید قرار دارد . اختلال در زمینه یکپارچهسازی نظام، زمانی موجودیت نظام را دستخوش خطر میکند که موضوع یکپارچگی اجتماعی در میان باشد; به عبارتی هنگامی میتوان از بحران سخن گفت که مبانی اجتماعی ( ساختارهای هنجاری چنان آسیب ببیند که جامعه به حالتبیهنجاری (anomic) گرفتار شود . در شرایط بحرانی نهادهای اجتماعی متلاشی میشود، (زیرا) نظامهای اجتماعی نیز دارای هویتند و میتوانند این هویتها را از دستبدهند . (18)
روشن است که هویتبخشی و نیز دارا بودن هویتبدون بازگشتبه یک منبع و مرجع اقناع کننده و هویتبخش، امکانپذیر نیست . از این روی یک نظام سنتی، به عنوان منبع و مرجع هویتبخش، با ارائه نظام تفسیری و تبیینی، بقای هویت را تضمین میکند که مهمترین شاخصه برای تشخیص فروپاشی یک نظام اجتماعی تلقی میشود .
لذا با یک چشمانداز تاریخی میتوان در نظامهای سنتی که با تجدد و مدرنیته رو در رو شده، گسیختگی اجتماعی و بحران هویت اجتماعی را شاهد بود .
«هابرماس» در این رابطه تصریح میکند: «در حوزه تاریخانگاری، گسیختگی در سنت که موجب میشود قدرت وحدتبخش اجتماعی نظامهای تفسیری از دستبرود که حفظ هویت را تضمین میکند . شاخصی برای تشخیص فروپاشی نظامهای اجتماعی دانسته میشود . از این چشمانداز، هویت نظام اجتماعی آنگاه از دست میرود که یک سنت زمانی جنبه سازنده داشت و اکنون نسل بعدی نتواند مکانی در درون آن سنتبرای خود پیدا کند .» (19)
«هابرماس» برای حفظ هویت اجتماعی یک جامعه که صورت بندی اجتماعی را موجب میگردد، اصول بنیادین سازمانی را که به منزله قواعد انتزاعی میباشد، متذکر میگردد، که در سیر تحولات و تطورات اجتماعی ظاهر گشته، همچون نقشه راهنما عمل میکند و سطوح توسعه اجتماعی را در تمامی مراحل تعیین میکند، به گونهای که با وجود آن اصول سازمانی، هویت جامعه حفظ شده و مسیر و جهت هدایت جامعه روشن میشود . لذا به اعتقاد وی، اصول سازمانی، جایگزین آن نظام تفسیری (که میتوان به آن ایدئولوژی اطلاق کرد) شده که از نظام سنت گرفته میشد، به همین دلیل میتواند کارکردهای مربوط به آن را بر عهده بگیرد .
این اصول سازمانی دامنه تغییراتی را تعیین میکنند که نظامهای تفسیری میتوانند دارا باشند، بی آن که این امر خدشهای به هویت نظام وارد آورد و در نهایت این اصول سازمانی مرزهای نهادی را که برای گسترش قابلیت هدایتی وجود دارد، ثابت نگاه میدارند . (20)
حاصل اینکه «هابرماس» نیز علیرغم انکار و مردود دانستن ابتنای نظامهای اجتماعی بر مفاهیم دین و متافیزیک و تاکید بر مرجعیت نظام مفاهیم علمی که بر فرایند جبری دنیوی شدن اعتقاد دارد، برای فائق آمدن بر شاخصترین عنصر بحرانزای، یعنی بحران هویت اجتماعی، از قواعد اجتماعی که بر عقل و خرد گسسته بشری، مبتنی گشته و به مثابه ایدئولوژی اجتماعی عصر بحرانزای مدرنیته میباشد، در جهت استمرار حیات اجتماعی و رفع بحران استمداد میکند .
پي نوشت :
1) lidentitenationale
2) تغییرات اجتماعی، ص 92 .
3) فهم نظریههای سیاسی، ص 20 .
4) هجرت اندیشه اجتماعی، ص 260 .
5) Alain Touraine
6) تغییرات اجتماعی، ص 130 .
7) تعریف و مفهوم فرهنگ، ص 115 .
8) تفرج صنع، ص 114 .
9) تغییرات اجتماعی، ص 83 .
10) ایدئولوژی چیست؟ ، ص 11 .
11) تعریف و مفهوم فرهنگ، صص 117 - 118 .
12) نگرش جدید به علم سیاست، ص 100 .
13) تعریف و مفهوم فرهنگ، صص 122 - 127 .
14) تعریف و مفهوم فرهنگ، صص 122 - 127 .
15) Joseortega Gasset
16) انسان و بحران، ص 104 و 104 .
17) تجدد و تشخص، ص 58 .
18) بحران مشروعیت، ص 53 .
19) بحران مشروعیت، ص 53 54 .
20) بحران مشروعیت، ص 59 و 60.
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}