نویسنده:زینب مقتدایی

 

ارزیابی نظریه انتقادی

با وجود آنکه نظریه انتقادی تلاش دارد تا با سرسپردگی به آزادی، سعادت و انتظام عقلانی جامعه را تضمین سازد، اما به دلیل فقدان روش‌ شناسی مناسب فلسفی و عدم درک شرایط اجتماعی جامعه، رویکری تئوریک و غیرواقعی را ارائه داده است؛ بعضی از منتقدین بر این باورند که چنین دیدگاهی قدرت تحلیل وضع موجود را ندارد. مکتب فرانکفورت با اتخاذ موضع انتقادی و نقد نظری تحولات و تغییرات اجتماعی فقط می تواند به رویکرد فلسفی روشنفکران و خواص جامعه تعلق داشته باشد و شاید این مکتب را نتوان مکتبی مردمی و عمومی تلقی کرد.
نظریه انتقادی با سیر دو بُعدی بین فلسفه مارکس و هگل، بخشی از دیدگاه‌های این دو فیلسوف را با نگرشی سطحی و غیرمعقول بیان ساخته است که با واقعیت اجتماعی و اقتصادی حاکم بر زندگی مردم سازگار نمی باشد. تمامی نقدهایی که در طول تاریخ بر رویکردهای مارکس و هگل وارد آمده، مکتب فرانکفورت را نیز در بر می گیرد. این مکتب هم از لحاظ مبانی نظری و هم از نظر اصول عملکردی، درگیر مشکلاتی چون غیرواقعی بودن، نگرش تک بُعدی و گاهی سطحی ‌نگری است.
اعضای اصلی مکتب فرانکفورت، به طبقات مرفه و بالای جامعه تعلق داشتند و درک درستی از وضع زندگی توده‌ های مردم و طبقات پایین اجتماع را نداشتند، این افراد فقط در حیطه همان مؤسسه، حوادث جاری و مسائل فلسفی را تحلیل می نمودند، رویکرد آن ها بیشتر جنبه نظری و تئوریک داشت و با اوضاع اجتماعی، سیاسی، فلسفی و اقتصادی جامعه هماهنگ نبود. در کل نظریه انتقادی با تأکید صرف و یک جانبه به بخشی از زندگی طبقات کارگری، از بررسی همه‌جانبه طبقات مختلف مردم و شرایط حاکم غافل مانده است.به طور کلی، انتقادهایی به مبانی نظری (اعم از هستی شناسی ، معرفت شناسی و انسان شناسی) نظریه انتقادی از جهاتی وارد است که می توان به موارد ذیل اشاره کرد:

۱. واقعیت تجربه پذیر و ذهنی

اثباتی ها معتقد به واقعیت قابل مشاهده و تجربه پذیر، و انتقادی ها علاوه بر آن، به هستی ها ی ذهنی نیز قایل هستند و از این نظر، اندکی پا را از اثباتی ها فراتر گذاشته اند. به نظر آنان، هستی هایی که در فرایند تاریخ شکل گرفته و به صورت فرهنگ درآمده، واقعیت دارند. هستی ذهنی آن ها برآمده از واقعیت عینی تاریخ است که در فرهنگ ها ظهور می یابد. به نظر انتقادی ها، هستی دو سو دارد: یکی «بودن» و وجود فعلی، و دیگری «شدن» و وجود بالقوه. واقعیت کنو نی وجود فعلی دارد و اثباتی ها با این جنبه ازواقعیت سروکار دارند؛ اما چون وجود واقعیت، محصول فرایند تاریخی است و ذهن، فرهنگ و به طور کلی، انسان در شکل گیری آن تأثیر دارد، پس جنبه «شدن» را نیز باید در نظر گرفت.
«شدن» به چه صورتی هستی می یابد؟ نظر رویکرد انتقادی آن است که به تاریخ هر فرهنگ و به عبارت دقیق تر، عوامل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی هر جامعه ای بستگی دارد. واقعیت آن گونه می شود که افراد جامعه با فرهنگ تاریخی خاص خود، آن را سامان می دهند. با این فرض، انتقادی ها، به تعداد فرهنگ ها، واقعیت وجود خواهد داشت و امکان دارد یک چیز با توجه به فرهنگ های گوناگون، واقعیت های متفاوت داشته باشد. پرسش این است که چه طور یک می تواند واقعیت های متعدد داشته باشد؟

۲. تفاوت علم اثباتی با علم انتقادی

علم اثباتی با «بایدها» سروکار ندارد، بلکه در آنچه «هست» مطالعه می کند. این نوع رویکرد، علم را بالطبع فارغ از ارزش و دیدگاه تاریخی و فرهنگی می بیند؛ اما انتقادی ها به «بایدها» نیز می پردازند و نقش شناخت «بایدها» و «جهان بدان گونه که باید باشد» را در فهم «هست ها» با اهمیت می دانند. با این توصیف و با توجه به رویکرد انتقادی ها، این پرسش به وجود می آید که چگونه می توان از«بایدها» و «جهان بدان گونه که باید باشد» شناخت حاصل نمود و نسبت به آن تصور پیدا کرد؟
پاسخ انتقادی ها آن است که از یکسو، دانش عامه آمیخته با آگاهی کاذب است و آگاهی کاذب در نهایت، به از خودبیگانگی می انجامد؛ چراکه آگاهی آنان محدود به وضعیت ظاهر است و ظاهر مملو از انحراف، فساد و توهم از سوی دیگر، دانش آنگاه درست خواهد بود که بتوان از واقعیت ظاهر ی گذر کرد و به سطوح زیرین آن آگاهی یافت ، و چنین کاری تنها از عهده محققان انتقادی برمی آید.
پژوهشگران انتقادی با آگاهی از تاریخ و بررسی لایه ها ی تودرتوی واقعیت و ساختارها ی اجتماعی، اطلاعاتی را جمع آوری کرده و شناخت درستی از آن درمی یابند. بنابراین، راه شناخت «بایدها» و «جهان بدان گونه که باید باشد» با شناخت لایه های زیرین واقعیت و ساختارهای اجتماعی امکانپذیر می شود.
اینجا پرسش دیگری مطرح می گردد: از کجا باید فهمید شناخت به دست آمده از «هست ها» و«بایدها» درست و مطابق با واقع است؟ چگونه تبیین هایی که محقق انتقادی از واقعیت می کند درست است و به دگرگونی اجتماعی می انجامد؟ انتقادی ها راه حل را در مفهوم «پراکسیس» جست وجو می کنند. «پراکسیس» بیانگر هسته ماهوی انسان به مثابه توانایی برای دگرگونی آگاهانه در جامعه و محیط است و معیاری است که براساس آن، تبیین های نظری در زندگی روزمره واقعی قرار می گیرند و نتا یج به دست آمده برای تهذیب و تأیید آن تبیین ها به کار می رود. اگر تبیین ها ی مذ کور به درك مردم ازجهان خود نیز به رهایی و دگرگونی اجتماعی منتهی شود تبیین هایی درست و راستین ارزیابی می شوند؛ یعنی واقعیتی که با منافع تاریخی لایه ها و طبقاتی از جامعه پیوند دارد که رهایی را از چنگال مناسبات اقتدار و سلطه ممکن می سازد. اما با توجه به نسبی شدن واقعیت، نمی توان این رویکرد انتقادی ها را پذیرفت که محقق انتقادی با شناخت لایه های زیرین واقعیت، به درستی آن پی ببرد؛ زیرا به تعداد محققان انتقادی و فرهنگ و زمینه تاریخی آن ها، واقعیت وجود خواهد داشت و هرکدام می تواند مدعی درست بودن شناختش گردد.

۳. باور به فقدان قوانین ثابت و خودتناقضی آن

از نظر انتقادی ها، چون انسان ها در شرایط مادی، فرهنگی و تاریخی به سر می برند و توانایی آن را دارند که از لایه های زیرین واقعیت آگاهی یافته، درصدد تغییر آن برآیند، پس می توانند براساس ارزش های فرهنگی خود، واقعیت برساخته فرهنگی و تار یخی را تغییر داده، ساختارهای اجتماعی را دگرگون سازند. بنابراین، نمی توان به وجود قوانین ثابت و تغییرناپذیر معتقد شد؛ چنان که مارکوزه ادعا کرده است : «علمی که درصدد یافتن قوانین اجتماعی است بی رحمانه مانع فعالیت اجتماعی ، به ویژه مسئله تغییر نظام اجتماعی می گردد.» باید گفت: باور به تغییرپذیری آن به آنِ واقعیت و نبود اعتقاد به وجود قانون ثابت، خود انتقادی است بر انتقادی ها؛ چراکه سخن نبود قوانین ثابت شامل گزاره آنان نیز می شود. این سخن خودتناقض است. دیگر آنکه نبود قوانین ثابت، پیش بینی، آینده نگری و آگاهی و تصور از «جهان بدانگونه که باید باشد» را غیرممکن می سازد و آگاهی نداشتن از «بایدها»، به شناخت «هست ها» منجر نمی شود؛ زیرا بنا بر آموزه انتقادی ها، وقتی می توان از « هست و واقعیت» شناخت پیدا کرد که تصوری از «جهان بدانگونه که باید باشد» داشت.

۴. نسبی گرایی نظریه انتقادی

تأکید اصلی نظریه پردازان انتقادی بیشتر بر تحول تاریخی شناخت بر مبنای دگرگونی در جریان زمان است. آن ها معتقدند : شناخت باید تحول یابد و پدیده های اجتماعی و تاریخی منحصر به فرد بوده، معنادارند و واقعیت اجتماعی امری زمانمند و مکانمند است. با این فرض، نظریه انتقادی نسبی گرا می شود. استاد پارسانیا پنج معنا برای نسبیت برمی شمارند که به دوتا از آن ها اشاره می کنیم:
الف. نسبیت فهم؛ به معنای خام بودن فهم است. ایشان توضیح می دهد که شناخت (فهم) نه واقعیت است و نه ذهن، بلکه امر سومی است؛ مثلاً، با زدن دست به میز، صدایی تولید می شود که غیر از دست و میز، بلکه امر سومی است. «نسبیت فهم» منکر فهم مطابق با واقع یا حاکی از واقع است و هیچ کس نمی تواند مدعی وصول به حقیقت باشد.
ب. نسبیت حقیقت؛ یعنی حقیقتی در خارج وجود دارد که ما عین آن حقیقت را نمی فهمیم. «نسبیت حقیقت» به معنای انکار حقیقت و واقعیتی است که معیار یا نفس الامر داوری های گوناگون بشر است و حضور نفس الامر واحد و حقیقی در قبال هر بخش از آگاهی بشری را رد می کند.

۵. انسان توانا، خلّاق و فعالِ معلّق

از دیدگاه انتقادی ها، انسان، توانا، خلّاق و فعال است و می تواند «هست» را براساس تصوری که از«جهان بدان گونه که باید باشد»، بشناسد و در آن تغییر ایجاد کند. ولی مسئله آن است که این انسان نمی تواند از«جهان آرمانی» شناخت به دست آورد تا آن را دگرگون سازد. آینده نگری و علم به «جهان بدان گونه که باید باشد» دستکم با وجود قوانین ثابت - هرچند اشتباه- امکانپذیر می شود و انتقادی ها (مانند مارکوزه) وجود قوانین ثابت را نمی پذیرند. با این فرض، انسان توانا، خلّاق و فعال به انسان پا در هوایی تبدیل می شود که در جهان هستی معلق است و هیچگاه راه به جایی نخواهد برد.

۶. رابطه دیالكتیكی انسان و محیط

بنا بر نظر انتقادی ها، یک نوع رابطه دیالکتیکی میان انسان ها و محیط یا ساختارها ی اجتماعی وجود دارد. ساختارهای موجود (و استثمارگران)، که انسان های ناتوان را به استثمار کشیده و تحت تسلط دارند، براساس سنت تاریخ، به نفع انسان های ناتوان عمل می کنند؛ بدین گونه که هر ساختار ی به عنوان تز، درون خود، دارای آنتی تزی است که با آگاهی محققان انتقادی و سپس عامه مردم و فعالسازی آن ها، به سنتز و تضاد درونی ساختارهای موجود می انجامد و ساختارها را به نفع ناتوانان به کار می گیرد. این سخن نیز خالی از اشکال نیست؛ زیرا با در نظر داشت این دیدگاه، همواره هر ساختار ی دارای رابطه ای دیالکتیکی است و درون خود، دچار تضادی است که او را از بین خواهد برد. ساختار تازه به وجودآمده نیز بالطبع دارای چنین تضادی است و این دور همچنان ادامه خواهد یافت. پس ساختار ایده آل و متصور و جهانی که انسان در آرزوی آن است تا آنگاه که بر مبنای آن از واقعیت موجود شناخت پیدا کند و آن را دگرگون سازد، چه نوع جهانی خواهد بود؟ آیا انسان ها همیشه باید در ستیز و تضاد باشند؟ چگونه می توانند به ساحل آرامش دست یابند؟ دیدگاه انتقادی انسان را همواره در حال ستیز می بیند که ساختاری را به وجود می آورد و سپس محققانی آن را با انقلاب از بین می برند و دوباره ساختار جدید و انقلاب جدید.

۷. ناكامی در ارائة یك روش ایجابی

رویکرد انتقادی علم اثباتگرایی را به لحاظ کارکرد محافظه کارانه و معرفتی، ناتوان از پاسخ گویی به مسائل فرهنگی و پرسش های هنجاری می دید و به دنبال آن بود تا با گذر از عقلانیت ابزاری، آنچه را «خرد و عقلانیت جوهری» می نامید، برای پاسخگویی به مسائل فرهنگی و هنجارهای انسانی بازیابد. با آن که مکتب انتقادی در کانون های روشنفکری و حرکت های اجتماعی، پیامدهای قابل توجهی داشت، آثار سنتی علوم اجتماعی طی قرن بیستم، از طرح این دیدگاه و روش های مربوط به آن به عنوان یک نظریه و روش رسمی علمی، غالباً خودداری می کردند و این امر ، ناشی از نگاه نقادانه به معنای اثباتگرایی علم و همچنین ناکامی آن در ارائۀ یک روش ایجابی بود . نظریه انتقادی دیدی مثبت و ایجابی به جامعه نوین و فرهنگ آن ندارد و افزون بر آن، نظریه یا روشی جایگزین برای نجات از بحران های جامعه صنعتی و سرمایه داری ارائه نمی دهد. بدون داشتن ایده ای نسبت به جهان آینده و آینده نگری، چگونه می توان به طرف آن حرکت کرد؟ این رویکرد در پی آن است که ساختمان معرفت علمی پوزیتیویستی را درهم فرو ریزد؛ ولی قادر نیست بنا یی به جا ی آن بسازد. این مکتب با توصیف حصاربندی توان انسان در ساختارهای محدود و همه فراگیر سرمایه داری متأخر، شرحی از این احساس خفقان به دست می دهد؛ اما حداکثر یک شرح است و هیچ راه گریزی از این ساختارها به دست نمی دهد.

۸. كاستی های عقل ابزاری و مرجعیت عقل عرفی

عقل ابزاری ریشه در عقل تجربی دارد. عقلانیت ابزاری در اثر غلبه حس گرایی، مبادی غیرحسی دانش تجربی را انکار و روش ها ی استقر ایی را جا یگزین روش های قیاسی کرد و پس از آن، به نقش گزاره های غیرحسی در دانش تجربی واقف شد و ارزش معرفتی و جهانشناختی این گزاره ها را ا نکار نمود. سپس این دسته از گزاره ها را به جای آنکه از عقل متا فیزیکی و قدسی برگزیند ، از قلمرو عقل عرفی می گیرد. بدینسان، علم ابزاری به طور رسمی زیر پوشش چیزی قرار می گیرد که از آن با عناو ین گوناگونی همچون عرف، پارادایم جامعه علمی و زیست جهان سنت یاد می شود. در شرایطی که مرجعیت و اعتبار مراتب عالی عقل دستخوش تردید یا انکار قرار گرفته باشد، عوامل تعیین کننده عرف به محدوده عوامل اجتماعی و سیاسی تقلیل می یابد و در این حال، همین عوامل گزاره های بنیادینی را که در حکم تاروپود عقل و علم ابزاری هستند، تعین می بخشند. گزاره هایی که در مناسبات فهم عرفی شکل می گیرند، متأثر از عواملی هستند که قدرت تأثیرگزاری بر ذهنیت اجتماعی را دارند.
بنابراین، بنیان های معرفتی عقل ابزاری سرانجام به سازوکارهای اقتدار اجتماعی پیوند می خورد. عقل ابزاری هنگامی که با حذف مراتب عالی عقل، بنیان های معرفتی خود را از دست می دهد، صدر و ذیل آن در دامن عقل عرفی، که پایین ترین و نازل ترین لایه آگاهی بشری است، قرار می گیرد؛ یعنی عرف، هم بنیان ها و هم جهتگیری های آن را مشخص می سازد، و عقل عرفی واقعیتی است که نه براساس روش های منطقی یا شهودی، بلکه در چارچوب معادلات اقتدار اجتماع، توسط کسا نی رقم می خورد که وسایل ارتباط جمعی و ابزارهای تبلیغاتی را در دست دارند.

نتیجه گیری

مکتب فرانکفورت در دهه 1930 در دانشگاه فرانکفورت آلمان تاأسیس شد که به نام های دیگری چون مکتب انتقادی، مارکسیسم جدید یا نئو مارکسیسم یا مارکسیسم انتقادی، چپ نو معروف شده است. نام این مکتب در ابتدا مؤسسه پژوهش های اجتماعی بود که چون در دانشگاه فرانکفورت آلمان قرار داشت به مکتب فرانکفورت مشهور شد. نظریه پردازان مکتب انتقادی فرانکفورت عبارتند از:والتر بنیامین، فریدریش پولوک، اریش فروم، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، یورگن هابرماس و... .
بنابراین پیشینه مکتب فرانکفورت به تأسیس مؤسسه پژوهش های اجتماعى در سال 1923 باز مى گردد که بازخوانى و بازفهمى اندیشه هاى مارکسیسم کلاسیک و طرح این سؤال بود که چرا اندیشه مارکس در کارزار انقلابى علیه انقلاب صنعتى موفق نبوده است. این مکتب به لحاظ تاریخى چهار دوره را پشت سر گذاشت:
دوره اول از 1923 تا 1933 که متفکرانى مانند «هورکهایمر»،«مارکوزه»، «آدورنو» و «والتر بنیامین» به آن پیوستند.
دوره دوم از 1933 تا 1950 که این دوره هم زمان با ظهور فاشیسم در آلمان بود، از جمله تأثیرگذارترین دوره هاى مکتب فرانکفورت به شمار مى رود. بارزترین نگرش این دوره نگرش ضدپوزیتیویستى (ضدتحصّلى ) است، با این اعتقاد که رویکردهاى پوزیتیویستى براى تغییر وضعیت موجود کارى از پیش نخواهند برد.
دوره سوم از 1950 تا 1970 که در این دوره اندیشه هاى مکتب فرانکفورت به اندیشه هاى «ماکس وبر » نزدیک شد و در آلمان تأثیرات شگرفى ایجاد کرد.
دوره چهارم از 1970 به بعد است که با افول تدریجى مکتب فرانکفورت همراه است.
ماکس هورکهایمر با بکار بردن مفاهیم نقد تحصل گرایی، بازگشت به پراکسیس، نقد اقتصادگرایی، دیالکتیک روشنگری،دولت اقتدار طلب و غیره،تئودور آدورنو با بکار بردن مفاهیمی چون دیالکتیک روشنگری، دیالکتیک منفی، سلطه عقل ابزاری و صنعت فرهنگ و غیره، هربرت مارکوزه با بکار بردن مفاهیمی چون انسان تک ساحتی،آگاهی کاذب،خواست های راستین، عقل و آزادی و سلطه و اقتدار،جستجوی خرسندی، دیالکتیک تمدن و غیره ،یورگن هابرماس با بکار بردن مفاهیمی چون شناخت و علائق انسانی،کنش و عمل ارتباطی،عقلانیت ارتباطی،اخلاق گفتگویی، دموکراسی گفتگویی یا مشورتی،حوزه عمومی،جهان زیست و نظام یا سیستم و غیره همگی به انتقاد جزئی و کلی از نظام سرمایه داری سازمان یافته معاصر پرداخته اند.این نظریه پردازان تنها راه رهایی از سلطه عقلانیت ابزاری و نظام سرمایه داری متأخر را و نقد آن و رسیدن به علائق و آگاهی های راستین انسان دانسته اند.
یافته های تحقیق نشان می دهند که نظریه پردازان مکتب فرانکفورت به دلیل تشابه در نظریه ها و آراء شان منجمله در انتقاد از نظام سرمایه داری متأخر و معاصر و پوزیتیویسم و مارکسیسم و انتقاد از مفاهیمی چون عقلانیت ابزاری، علم اثباتی و تجربی، شئ گشتگی انسان، از بین رفتن آزادی و استقلال انسان، که تحت نام اندیشمندان این مکتب قرار گرفته اند در بعضی از مباحث و اندیشه های مطرح شان منجمله انقلاب وتغییر اجتماعی و کارگزاران آن در جامعه سرمایه داری و شیوه های آن، طرح یک نظام جانشین و آلترناتیو،شکل حکومت آینده بشر و غیره، با یکدیگر تفاوت دارند.
پیشرفت علوم و تکنولوژى در عصر روشنگری قرن هیجدهم میلادی باعث مسلط شدن تکنولوژى بر اندیشه انسانى و اجتماعى شده بود. مکتب فرانکفورت این اندیشه اجتماعی انتقادی در برابر این تسلط بر انسان و اجتماع انسانى واکنش نشان د اد. این مکتب در برگیرنده انتقاد ازجامعه و نیز نظام هاى گوناگون معرفتی است و هدف نهایى آن افشاى دقیق تر ماهیت جامعه است، انتقادهاى عمده آن عبارتند از:
الف) انتقاد به نظریه مارکسیستى
ب) انتقادهایى به اثبات گرایى
ج) انتقادهایى از جامعه شناسى
د) انتقاد از جامعه نوین.
نظریه انتقادى نیز محصول گروهى از نئومارکسیست هاى آلمانى این مکتب است که از حالت نظریه مارکسیستى به ویژه از گرایش آن به جبرگرایى اقتصادى دل خوشى نداشتند . این نظریه بیشتر از انتقادهایى ساخته شده است که از جنبه هاى گوناگون زندگى اجتماعى و فکری به عمل آمده است. خدمات عمده نظریه انتقادى که به رشد علوم اجتماعی کمک کرده است شامل:
الف) ذهن گرایى: خدمت عمده اش کوششى است براى تجدید جهت گیرى نظریه مارکسیستى (از زیربنا به روبنا) به ویژه در دو سطح فردى- فرهنگى.
ب) دیالکتیک: رهیافت دیالکتیکى در کلى ترین سطح آن به معناى تأکید بر جامعیت اجتماعى است. «پل کارنتون» می گوید: این مکتب معتقد است در جامعه سرمایه دارى، نظریه و عمل از هم جدا گشته و موجودیتى گسسته دارند.
به این معنا که «نظریه پردازى» کار یک گروه شده که به خود حق نظریه پردازى داده و «عمل» به گروه کم قدرت تری واگذار شده است. به نظر آن ها باید «نظریه» و «عمل» را چنان مرتبط ساخت که رابطه میان آن دو برقرار گردد، ولى با وجود چنین هدفى هنوز ناکام مانده اند.
منابع مقاله :
- پولر، پیتر، مکتب فرانکفورت از گهواره تا هابرماس، ترجمه فرهاد سلمانیان، 1386.
- پین، مایكل، فرهنگ اندیشه انتقادی از روشنگری تا پسامدرنیته ، ترجمه پیام یزدانجو،تهران، نشر مركز، 1382.
- کالینیکوس، آلکس، درآمدی تاریخی بر نظریه اجتماعی، ترجمه اکبر معصوم بیگی، تهران، نشر آگه، 1385.
- گریفیتس، مارتین، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه علیرضا طیب، تهران، نشر نی، چاپ دوم،1390.
- باتامور، تام، مکتب فرانکفورت،ترجمه حسینعلی نوذری، تهران، نشرنی،1375.
- لسناف،مایکل ایچ (1999)، فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران، نشر ماهی، چاپ سوم، 1389.
- یار احمدیان، سید مهدی، مروری بر نظریه فرهنگ مکتب فرانکفورت، فصلنامه علمی- تخصصی فرهنگ پژوهش شماره 17، ویژه علوم اجتماعی، 1393.
- آزاد ارمکی، تقی، نظریه های جامعه شناسی، تهران، نشر سروش ( انتشارات صدا و سیما )، چاپ ششم،1389.
- بشیریه، حسین، تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم (اندیشه های ماركسیستی)، تهران،نشر نی، 1383.
- ابراهیمی، جعفر، محمد امیری و مهدی عامری، مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی، پژوهش نامه علوم اجتماعی، سال اول، شماره چهارم، 1386.
- قوام، عبدالعی، روابط بین الملل نظریه ها و رویکرد ها، انتشارات سمت، 1384.
- نوذری، حسینعلی، نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت در علوم انسانی و اجتماعی، تهران،نشرآگاه،1386.
- مشیرزاده، حمیرا، تحول در نظریه های روابط بین الملل، انتشارات سمت، 1384.
- محمدپور، احمد، الف)، روش در روش:درباره ساخت معرفت در علوم انسانی، تهران، جامعه شناسان،1389.
- احمدی، بابک ، خاطرات ظلمت ، تهران، مرکز، 1367.
- حسنپور، جمیل ،جزوه درسی دانشگاه آزاد بافت،1389.
- پارسانیا، حمید ، روش شناسی انتقادی حکمت صدرایی ، تهران، کتاب فردا، 1389.