نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 


گرایشی که در اندیشه فلسفی و جامعه شناختی معاصر به نام حلقه انتقادی یا مکتب فرانکفورت معروف شده است، ریشه در فعالیت های مطالعاتی یک موسسه پژوهش های اجتماعی وابسته به دانشگاه فرانکفورت دارد که تأسیس آن به سال 1923 برمی گردد، اما نقطه اوج فعالیت و شکوفایی آن سال های دهه1930 به بعد وبه ویژه دهه های 50 تا 80 قرن بیستم در آلمان و آمریکا بوده است. مکتب فرانکفورت به گروهى از فلاسفه، منتقدان فرهنگى و عالمان علوم اجتماعى اطلاق مى شود که با «مؤسسه پژوهش های اجتماعى» مرتبط بودند. هدف این مؤسسه مطالعه و پژوهش درباره جهان کنونی و شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جوامع نوین صنعتی غرب بوده است. اعضای اصلی این مكتب ماكس هوركهایمر (1971-1895) و تئودور آدورنو (1969-1903) بنیان گذاران مؤسسه یادشده؛ هربرت ماركوزه (1979-1898) نظریه پرداز اصلی «چپ نو» در دهه 1960؛ و یورگن هابرماس ( -1929) برجسته ترین نظریه پرداز انتقادی دوران اخیر بوده اند.
یا به گونه ای دیگر می توان گفت؛ طرفداران نسل اول این مکتب عبارت‌اند از: ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو جامعه‌شناس و فیلسوف و موسیقی‌شناس، اریک فروم فیلسوف و روانکاو ، هربرت مارکوزه فیلسوف، لوکاچ، فرانس نویمان، فریدریش پولوک جامعه شناس و اقتصاددان، والتر بنیامین منتقد ادبى. نسل جوان‌تر و نسل دوم مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس و آلفرد اشمیت بودند.
مکتب فرانکفورت بیش از آنکه به سبب طرح آموزه ها یا نظریه هاى خاصى شناخته شده باشد، از جهت ارائه برنامه اى که «نظریه انتقادى جامعه» خوانده مى شود، شهرت یافته است. نظریه انتقادى على رغم آنکه مارکسیسم ارتدوکس را به عنوان نوعى جزم اندیشى رد مى کند، خود بیانگر کوششى موشکافانه براى ادامه دگردیسى است که مارکس ازطریق آن قصد داشت فلسفه اخلاق را به نقد سیاسى و اجتماعى بدل کند. نظریه انتقادى در اصل نوعى شیوه فلسفه مندى است که از ترکیب وجوه هنجارین تأمل فلسفى با دستاوردهاى روشنگرانه علوم اجتماعى حاصل شده است. هدف نهایى برنامه این نظریه، پیوند نظریه و عمل، فراهم آورى نوعى بینش و قادر ساختن رعایا به تغییر شرایط ستمگرانه حاکم بر آن ها و از این طریق دستیابى به رهایى انسانى است که در نهایت به شکل گیرى جامعه اى عقلانى که پاسخگوى توانمندى ها و نیازهاى انسانى است، منجر خواهد شد.
اندیشه هاى نسل اول مکتب فرانکفورت در سه مرحله توسعه یافته است. اولین مرحله از زمان شکل گیرى مؤسسه پژوهش اجتماعى آغاز مى شود وتا پایان دهه ۱۹۳۰ ادامه مى یابد. این دوره «ماتریالیسم تاریخى میان رشته اى» خوانده مى شود و در آثار و برنامه هاى هورکهایمر بهترین نمود را یافته است. هورکهایمر ادعا مى کرد روایتى اصلاح شده از ماتریالیسم تاریخى خواهد توانست نتایج پژوهش اجتماعى را سازماندهى کند و به آن چشم اندازى انتقادى ببخشد. مرحله دوم«نظریه انتقادى» خوانده مى شود که با ترک مارکسیسم به جهت نیل به مفهوم عمومیت یافته ترى از نقد همراه است.
هورکهایمر و آدورنو با مشاهده پیروزى قریب الوقوع حزب نازى در اوایل دهه ۱۹۴۰ ، به سومین مرحله مکتب فرانکفورت که «نقد عقل ابزارى» خوانده مى شود وارد شدند. آن ها در کتاب «دیالکتیک روشنگرى» (۱۹۴4) و مارکوزه در کتاب «انسان تک ساحتى» (۱۹۶۴)، فرایند تسلط ابزارى بر طبیعت را عامل انسانیت زدایى و چیرگى انسان ها دانستند.
آدورنو و هورکهایمر پس از جنگ جهانى دوم به سبب مشاهده «جامعه کاملاً دولتى» و فرهنگ مصرفى دستکارى شده پیرامونشان، روحیه اى به شدت بدبینانه را در نوشته هاى خود منعکس کردند.
مهمترین مقاله هاى هورکهایمر به مرحله اول مکتب مرتبط مى شود و بر رابطه میان فلسفه و علوم اجتماعى تمرکز دارد. او علاوه بر ارائه تعریف و برنامه اى روشن براى علوم اجتماعى انتقادى، بر ترکیب جهت گیرى هنجارین فلسفه با پژوهش تجربى علوم اجتماعى تأکید مى کند. این جهت گیرى فرا فلسفى «نظریه انتقادى» را در مقابل «نظریه سنتى» مطرح مى کند و وجوه تمایز آن ها را در نظر مى گیرد، به عنوان مثال یک چنین برنامه انتقادى بر لزوم بازاندیشى نسبت میان معرفت شناسى و جامعه شناسى علم تأکید مى کند. یک نظریه انتقادى بدون آنکه در نسبى گرایى یا شکاکیت جامعه شناسى هاى سنتى و دانش همانند دیدگاه هاى مانهایم گرفتار آید، مى کوشد نشان دهد چگونه حقیقت وجهى تاریخى و عملى دارد.
اغلب آثار آدورنو در اصل به مراحل دوم و سوم توسعه مکتب فرانکفورت متعلق اند. او از آنجا که محدوده امکان پذیرى نقادى را بسیار تنگ و محدود مى دانست. کوشید این امکان پذیرى را در تجربه زیبایى شناختى و رابطه تقلیدى با طبیعت مورد کشف قرار دهد. رویکرد آدورنو با این دیدگاه خاص که جامعه مدرن یک «تمامیت غلط» است برانگیخته شد.
اودرتشخیص و بازشناسى عوامل این فرآیند، به گسترش یک عقل ابزارى یک جانبه که براساس تسخیر طبیعت وانسان هاى دیگر بنا شده است، رسید. به همین دلیل به جست وجوى یک نسبت غیرابزارى و غیر تسلط طلبانه با طبیعت ودیگر انسان ها پرداخت و سرانجام چنین نسبتى را در تجربه هاى متنوع و پاره پاره یافت. در اصل این هنر است که یک چنین امکانى را در جامعه معاصر فراهم مى آورد، چرا که در هنر همواره یک امکان تقلیدگرى یا برقرارى نسبتى «غیر- همانى» با ابژه وجود دارد. کوشش تأثیرگذار آدورنو براى اجتناب از «منطق اینهمانى» به کتاب«نظریه زیبایى شناختى» (۱۹۷۰) او که پس از مرگش چاپ شد ودیگر آثار متأخر او هویتى متناقض نما بخشیده است.
نسل دوم مکتب فرانکفورت در واکنش به سومین مرحله نسل قبل، ایده یک نظریه انتقادى را دوباره مطرح کرد. هابرماس به دفاع از یک پافشارى دوباره برمبناى هنجارین پرداخت و در عین حال بر بازگشت به یک برنامه پژوهشى میان رشته اى در علوم اجتماعى تأکید کرد. او ابتدا چنین مبنایى را در نظریه اى در باب دغدغه هاى شناختى (تکنیکى ، عملى و رهایى بخش) گسترش داد و سپس به سمت نظریه اى در باب پیش فرض هاى غیرقابل اجتناب کنش ارتباطى و یک نوع اخلاق گفتمان تغییر جهت داد. پتانسیل تغییر رهایى بخش در عقلانیت ارتباطى یا گفتمانى و کاربست هاى نهفته آن درمواردى چون حوزه عمومى دموکراتیک وجود دارد. هابرماس مى کوشد با تحلیل خاص خود از مقوله ارتباط، هنجارهاى جدیدى را براى برقرارى ارتباط غیر تسلط گرایانه با دیگران فراهم آورد و در نهایت به مفهوم گسترده ترى از عقل دست پیدا کند.
بنابراین می توان گفت؛نوشته های اعضای مكتب فرانکفورت رویكردی را در قبال جامعه پی ریخت كه ضمن وفاداری به روح ماركسیسم به نص و كالبد آن وقعی نمی گذارد. ماركسیسم اصل یا ماده گرایی تاریخی برای تحلیل نظام های اجتماعی خاص و درك تاریخ بشر از «بُن نگره تولید» بهره می گرفت. بر اساس این بُن نگره، نیروهای تولید (فناوری) و مناسبات تولید (مناسبات طبقاتی) كلید شناخت نظام های سیاسی و دگرگونی تاریخی است. به ویژه ستیز طبقاتی بیش ترین تأثیر را بر چگونگی توسعه یابی جوامع داشته اند.
كارل ماركس (1883-1818) و فریدریش انگلس (1895-1820) مدعی بودند كه مبارزه میان بورژوازی (طبقه ای كه مالك ابزارهای تولید است) و پرولتاریا (طبقه ای كه برای زنده ماندن چاره ای جز فروش نیروی كار خود ندارد) پویش محوری جوامع سرمایه داری است. به باور آنان ستیز طبقاتی، سرمایه داری را از بین خواهد برد و به نظامی سوسیالیستی منجر خواهد شد كه در آن، نیروهای تولید به جای آن كه برای بیشینه ساختن سود بورژوازی به كار گرفته شوند به نفع كل جامعه مورد استفاده قرار خواهند گرفت (سوسیالیسم). از این گذشته مطابق دیدگاه آنان درباره پیشرفت سیاسی جهان، كل بشریت در نهایت در قالب نوعی نظم جهانی سوسیالیستی به هم پیوند خواهند خورد. نكته تعیین كننده این است كه ماركس و انگلس هدف پژوهش اجتماعی را ترویج و پیشبرد رهایی اعضای استثمار شده پرولتاریا می دانستند. ماركس می گفت «فیلسوفان جهان را تنها تفسیر كرده اند: اصل مطلب این است كه باید آن را دگرگون ساخت». این عبارت مختصر بیانگر پای بندی به علوم اجتماعی رهایی بخشی است كه مكتب فرانكفورت مدافع آن است.
اعضای این مكتب كوشش داشتند ضمن در هم شكستن آن چه خودشان محدودیت های چاره ناپذیر بُن نگره تولید می خواندند این برداشت از پژوهش اجتماعی را حفظ کنند. از دید هوركهایمر و آدورنو در دهه 1930 آشكار بود كه با تأكید بر محوریت تولید و ستیز طبقاتی نمی توان ملت گرایی خشونت طلب جوامع فاشیست، افزایش قدرت دولت توتالیتر و درگرفتن جنگ تمام عیار را تبیین كرد. نوشته های اینان نمایانگر بدبینی فزاینده به امكان رهایی بود. این مسئله برجسته تر از همه از این ادعای آدورنو پیداست كه تاریخ بشر از تیر و كمان به بمب اتمی رسیده است.
اعضای بعدی مكتب فرانكفورت كوشیدند بدون این كه دوباره به دامن ماركسیسم اصیل بیفتند و بدون غفلت از وجه خطرناك نوگرایی، پروژه رهایی بخشی را احیا كنند. هربرت ماركوزه (1979 -1898) به تحلیل این مسئله پرداخت كه چگونه سرمایه داری «انسانی تك ساختی» به وجود آورده است كه اسیر برآورده ساختن نیازهای مصنوع مادی است؛ ولی به باور او جنبش دانشجویی دهه 1960 و مبارزات آزادی بخش ملی و سوسیالیستی در جهان سوم نشان دهنده تلاش سیاسی مهمی برای پی ریزی جامعه ای آزاد بود. هابرماس نگاه خود را روی این مسئله متمركز ساخته است كه چگونه تلاش هایی كه برای اداره جوامع سرمایه داری صورت گرفته به قول خودش منجر به «استعمارزدگی جهان زندگی»-یعنی دست اندازی عقلانیت اجرایی به زندگی روزمره- است. ولی او در جنبش های اجتماعی هوادار امنیت انسانی، برابری زنان و احیای محیط زیست نوید پیدایش نوع جدیدی از جامعه را می بیند كه به جای تقلا برای كنترل طبیعیت و اداره جامعه، مبارزه برای گسترده تر ساختن آزادی بشر را وجهه همت خود می سازد.
هابرماس اتحادیه اروپا را هم تجربه تازه و مهمی در زمینه توسعه «جوامع پساملی» می داند. این ها جوامعی سیاسی هستند كه در آن ها دولت ها دیگر با ملت واحدی پیوند ندارند و همّ و غمش پیشبرد منافع خودخواهانه خودش نیست. تنها دولت های واقع در منطقه اروپا نیستند كه برای ایجاد ترتیباتی سیاسی كه سرشت چند فرهنگی جامعه را محترم شمارد زیر فشار قرار گرفته اند (چند فرهنگ باوری). پویایی فزون تر انسان ها در دهه های اخیر و نیز جهانی شدن اقتصاد و وقوف فزاینده نسبت به این حقیقت كه بقای مردم سالاری در گرو استقرار آن در مقیاس جهانی است به این تحول «پساملی» دامن زده است. از دیدگاه هابرماس، مردم سالاری جهان میهن (جهان میهنی) می تواند مردمان و فرهنگ هایی را به هم پیوند دهد كه از زبان مشترك، نمادهای مشترك و تاریخ مشتركی كه طی دو سده گذشته شالوده دولت ملی را تشكیل می دادند بی بهره اند.
در مفهوم جوامع پساملی هابرماس نفوذ آرمان صلح ابدی كانت و انترناسیونالیسم ماركس به روشنی پیداست. در واقع او بیش از اعضای قدیمی تر مكتب فرانكفورت به تأمل درباره روابط بین الملل پرداخته است. ماركس تا حد زیادی این بُعد از امور بشر را نادیده گرفت؛ انگلس به اهمیت جنگ و راهبرد نظامی اذعان داشت بی آن كه دشواری های را كه در آن بُن نگره تولید ایجاد می كنند در نظر بگیرد؛ هوركهایمر و آدورنو به خوبی می دانستند كه ملت گرایی، توتالیتریسم و جنگ رؤیای آرمان شهر سوسیالیستی را برباد داده است ولی آنان هم این پدیده ها را به نظر نكشیدند. اصلی ترین سودای نظری او تجهیز نظریه انتقادی به شالوده هایی اخلاقی و تعهدات معنوی جهان شمولی بوده كه یا جای شان در پژوهش های پیشین مكتب فرانكفورت خالی بوده است یا هواداران برجسته ی این مكتب نظریه شایسته ای درباره آن نپرداخته اند. هابرماس با بسط نظریه انتقادی بدین ترتیب به فلسفه كانت باز می گردد و آن را در قالب «نظریه گفتمان اخلاق» بازآفرینی می كند. این موضع گیری هابرماس مناقشه برانگیز است و منتقدان او گفته اند كه جست و جو برای یافتن اصول جهان شمول اخلاقی همواره با این خطر همراه است كه برای یك دیدگاه فرهنگی امتیاز قائل شویم و ارزش های قوم محورانه آن را به دیگران تحمیل كنیم. مسئله جهان شمولی اخلاق اصلی ترین مناقشه ای است كه در دوران اخیر حول مكتب فرانكفورت برپا شده است و این مناقشه اهمیت فراوانی برای بررسی روابط بین الملل داشته استدر این مقاله سعی داریم به آراء و نظریات برخی از اعضای مکتب فرانکفورت بپردازیم:

ماکس هورکهایمر(1971-1895)
زندگی نامه

ماکس هورکهایمر در سال ۱۸۹۵ در اشتوتگارت آلمان به دنیا آمد. پدرش یک یهودی کارخانه دار و ثروتمند بود. او پیش از آن که به خدمت سربازی برود، نزد پدرش آموزش بازرگانی دید ؛ اما هیچ گاه علایق او همچون یک بازرگان دلبسته به حرفه اش نبود. در ۱۹۱۷ برای مدت کوتاهی به ارتش پیوست. هورکهایمر در جنگ جهانی اول درارتش دولت پروس پرستار بیمارستان بود. هورکهایمر ابتدا به تحصیل روان شناسی پرداخت؛ اما چون تلاش او برای به پایان رساندن طرحی به دلیل انجام شدن طرح مشابه پروژه او ناکام ماند، روبه فلسفه آورد. او نزد ماکس و بر و ادموند هوسرل، جامعه شناسی و فلسفه آموخت. سپس به فرانکفورت رفت و زیر نظر هانس کورنلیوس تحصیلات خود را ادامه داد. هورکهایمر دکترای فلسفه خود را با راهنمایی کورنلیوس در سال ۱۹۲۲ با رساله ای پیرامون نظرات کانت دریافت کرد و پایان نامه استادی اش در مورد «آغاز فلسفه تاریخ بورژوازی» بود. وی به مدت سه سال دستیار کورنلیوس بود و همان زمان بود که دوستی پایدار او با آدورنو آغاز شد. در سال 1925 با نگارش رساله ای برای کسب مقام دانشیاری به بحث انتقادی دیگری درباره آثار کانت پرداخت و اجازه تدریس یافت و استاد مدعوّ در دانشگاه فرانکفورت شد و از این پس برای همیشه به فلسفه اجتماعی دل باخت. هورکهایمر اواخر دهه بیست، در ۳۵سالگی به مدیریت مؤسسه پژوهش های اجتماعی (بعدها مکتب فرانکفورت) رسید که در ژانویه ۱۹۳۱ وی به طور رسمی به مدیریت مؤسسه منصوب شد و در جشنی که به این مناسبت برپا گردید، درباره موقعیت کنونی فلسفه اجتماعی و وظایف یک مؤسسه پژوهش های اجتماعی سخن راند. در این سخنرانی بود که هورکهایمر مأموریت های اساسی مؤسسه را در دوران مدیریت خود ترسیم کرد: پژوهش درباره رفتار کارگران در برابر مسائل گوناگون در آلمان و سایر کشورهای اروپایی پیشرفته، روش های این پژوهش مبتنی بر آمار رسمی و پرسشنامه همراه با تفسیرهای جامعه شناختی، روان شناختی و اقتصادی بود. بعد از مدت کوتاهی ، متفکرینی چون فریدریش پولوک ، لیونتال ، فرانس نویمان ، هربرت مارکوزه ، والتر بنیامین ، اریش فروم، برشت، و ویتفوگل با انجمن به همکاری آغاز کردند. این حلقه پسانترها به نام «مکتب فرانکفورت» معروف شد. در روز دوشنبه 30 جنوری 1933 حزب ناسیونال سوسیالیزم (نازی ها) به رهبری آدلف هیتلر ، قدرت دولتی را در آلمان به دست گرفت. پس از این ، «انجمن پژوهش های اجتماعی» نه تنها به خاطر علایقش به اندیشه مارکس، بلکه به عنوان مرکز تجمع یهودی های اندیشه ور- چون بیشتر اعضای انجمن به شمول خود هورکهایمر، یهودی بودند - از کار و فعالیت بازداشته شد. وی در این سال با خیزش هیتلر همراه برخی دیگر از اعضا مجبور به مهاجرت شد: پاریس، ژنو و در پایان نیویورک. در سال 1934 زمانی که مؤسسه توانست در محیط دانشگاه کلمبیا مأوایی برای خود دست و پا کند به نیویورک رفت. به دنبال وی، اعضای دیگر انجمن مانند مارکوزه و پولوک هم به امریکا مهاجرت کردند. انجمن در امریکا با همکاری پوهنتون کلمبیا، دوباره به فعالیت آغاز کرد. در نتیجه این تلاش بود که اندیشه وران «نظریه انتقادی» توانستند آثار بسیار ارزنده و مهمی در امریکا پدید آورند. «دیالکتیک روشنگری» اثر مشترک هورکهایمر و تئودور آدورنو (متولد 1903 در فرانکفورت)، نمونه بسیار درخشان فعالیت فکری این گروه در دوره مهاجرت است. پس از جنگ، در ۱۹۴۹ به فرانکفورت بازگشت و انجمن پژوهش‌های اجتماعی فرانکفورت را از نو برپا کرد. وی گرچه در جوانی با نظرات مارکسیسم عملی، به انتقاد از سرمایه داری پرداخته بود، بعد از پایان جنگ جهانی دوم و بازگشت به وطنش، به جستجوی اسطوره های جدید بورژوازی مانند پول، سود، هنر مبتذل، بوروکراتیسم، صنعت پرستی، رفاه کذائی، فرهنگ مصرف، وغیره پرداخت. اویکی ازنظریه پردازان مهم مکتب فرانکفورت بود که بی تأثیر درجنبش دانشجویی سال 68 غرب نبود. جنبشی که غیراز گفتمان های: محیط زیست، فمینیسم، و فاشیسم زدایی، حامل و بارور مشی مبارزه مسلحانه سازمان چریکی ارتش سرخ آلمان نیز شد. اعضایی ازاین سازمان که تاسال 1990 در درگیری های خیابانی کشته نشده اند، اکنون به سن 60 سالگی رسیده اند. کتاب مشترک هورکهایمر و آدورنو با عنوان «دیالکتیک روشنگری» یکی از منابع مهم فکری جنبش دانشجویان جوان علیه جنگ ویتنام، کره و فلسطین، بود.
روشنگری که با اتوپی سیاسی و عمل انقلابی شروع شده بود، سرانجام بصورت انتقاد بنیادین از تمدن مدرن درآمد و به یک خداشناسی مذهبی رسید که درآغاز قصد آزادی انسان ازآن را داشت. وی خلاف مارکس اعتقادی به نقش تاریخی ترقیخواهانه پرولتاریا نداشت، و گرچه می گفت که شوروی برای آرمانگرایان، یک تجربه ضروری است، ولی سوسیالیسم استالینیستی را بدتر از کاپیتالیسم نامید. اوسرانجام دچار بدبینی و ناامیدی انقلابی- اجتماعی گردید. انتقاد ازجامعه به امید یک آینده بهتر با انتقاد از تمدن مدرن بنام یک حقیقت ایده آل، سرانجام به بحث و جدلی دینی- الهی با مفهوم خداجویی، شد.
هورکهایمر پایه گذار «تئوری انتقادی» است که در دهه های 30-20 قرن گذشته، بعنوان تئوری انقلاب منتشرشد.تئوری مکتب انتقادی نئومارکسیستی او، بازگشت به نظرات شوپنهاور نیزبود. این تئوری نه مارکسیسم محض و نه نئوهگلی بود، و به پیروی از روش کانت، خود نیز انتقادی است. گروهی از اهل نظر، مکتب فرانکفورت را نتیجه شکست انقلاب درآلمان می دانند. ماکس هورکهایمر در ۷6 سالگی در جنوب آلمان درگذشت. از شاگردان برجسته ماکس هورکهایمر می توان به فیلسوف ایرانی معاصر، منوچهر جمالی اشاره کرد.
آثار هورکهایمر
از جمله آثار هورکهایمر: دیالکتیک روشنگری ( کار مشترک با آدورنو)، آخرین حمله به متافیزیک، تئوری انتقادی و تئوری سنتی، مقاله دولت اقتدارطلب، سپیده دمان فلسفه تاریخ بورژوایی، نقد عقل ابزاری، مه آلود نمودن عقل گرایی، غروب، یادداشت هایی درآلمان، از سال های جوانی، مجموعه سخنان برگزیده، جستاری پیرامون اتوریته و خانواده، یادداشت های بیست ساله، نوول های اجتماعی انتقادی بدبینانه، و غیره هستند. زمینه مطالعات هورکهایمر در سال های جوانی: آثار ایبسن، استرینبرگ، مارکس، شوپنهاور، و کانت بودند ولی بدبینی شوپنهاور نقش مهمی روی نظرات او داشت. غالب اعضای مکتب فرانکفورت از جمله هورکهایمر زیر تأثیر نظریه های فروید نیز بودند. منبع مقاله :
متن منابع