نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

در کار تحقیق مکتب فرانکفورت: مسئولیت روانشناسی را اریش فروم، و مسئولیت جامعه شناسی ادبی را لئولونتال و مسئولیت اقتصاد را پولوک و مسئولیت فلسفه ونئوفاشیسم را هربرت مارکوزه، به عهده گرفتند. برخورد انتقادی آنان با مارکسیسم واستالینیسم، فرصتی شد برای نظرات دیگری ازجمله: روانکاوی، کانت گرایی، اگزیستنسیالیسم و غیره. در نظر آنان مارکسیسم باید گسترش جدیدی می یافت چون آن جوابگوی حل بحران جدید آن زمان نبود، چون مارکسیسم آن زمان به رد: روانشناسی، تئوری عقلی وفرهنگی می پرداخت هورکهایمر به انتقاد از ماکس وبر خواهان غیر ایدئولوژیک بودن تحقیق و آزادی نظریه از بار «ارزش گذاری»، پرداخت.
اوبا شعار اراده غیرقابل اجتناب ناپذیر برای حقیقت، خواهان کوشش برای یک جامعه بهتر بود. انتقاد او ازعقل مدرن، انتقاد از خود است. وی می گفت که پیشرفت ابزار صنعتی همراه با جریان غیرانسانی بودن، شده است و در سرمایه داری عقل فقط وسیله ای برای حسابگری شده است.
وی با نا امیدی می گفت که جهان اسیر روابط تیره سراسری شده است. روشنگری مدل غربی او سرانجام حامل نظرات ناامید و بدبینانه شد. درنظر او عقل روشنگر دوباره خود به اسطوره گرایی روی آورده است، چون درجهان کاملاً بوروکراتیک و مدیریت شده، آزادی فرد نیز نابود شده وابتذال و بی خیالی درفرهنگ، حاکم گردیده است. جادوزدایی آغازین ازجهان که هدف روشنگری بود، خود اسیر اسطوره های عقل گرایی صنعتی و حاکمیت و تسلط و استثمار کامل طبیعت شد. در نظر او روشنگری که می خواست برای استقلال انسان مبارزه کند، خود دچار درد سرهای صنعت و بوروکراتیسم شده است.
در نظر او جهان اداره شده سازمانی باعث نابودی آزادی شخص گردید. وی با شکایت از سرمایه داری می گفت که «اقتصاد تفریح» توده ها را بسوی سرگرمی های مبتذل هدایت می کند و پیش بینی می کرد که نیروهای بیگانه نمودن روابط انسانی، مانند سازمان ها، مؤسسات وفرهنگ دولتی، بشریت را بسوی نوع دیگری از بربریت هدایت می نمایند، چون اکنون فرد متوجه شده است که سرنوشت زندگی اش را نیروهای مکانیکی، بی روح و اداری، از پیش تعیین کرده اند و مدعی شد که درغرب یک تحول اجتماعی عادلانه و خردمندانه باشکست روبرو شده است.

نقد تحصل گرایی یا پوزیتیویسم

ماکس هورکهایمر پوزیتیویسم را مورد نقد قرار داد به نظر او تحصل گرایی مانع اصلی شناخت واقعیات جامعه سرمایه داری و نفی این واقعیات است. پوزیتیویسم که بر این اصول استوار است که ذهن از عین جداست و بنیان دانش تجربه است و علوم طبیعی و اجتماعی وحدت روش دارند و می توان قوانین عام آن ها را پیدا کرد از نظر هورکهایمر مردود دانسته شد.
ایراد او بر تحصل گرایی آن است که این نگرش انسان را شیء گونه می داند و بین پدیده های طبیعی و انسانی فرقی قائل نیست. او می گوید تحصل گرایی به عنوان علم بورژوازی زمانی مانند خود بورژوازی ترقی داشت اما اکنون نقش مترقی خود را از دست داده است. این علم دیگر نمی تواند به شناخت درست جامعه دست یابد زیرا باید تضادها و بحران های عمیق جامعه را بازنماید که این به معنی نفی نظام سرمایه داری و خود بورژوازی است.

بازگشت به پراکسیس و نقد اقتصادگرایی

ماکس هورکهایمر می گوید در شرایط کنونی شناخت واقعیات اجتماعی تنها از طریق دیالکتیک و با عنایت به کلیت اجتماعی امکان پذیر است. او مدعی است که نظریه انتقادی با چنین روشی به افشای وجوه غیر عقلانی نظام سرمایه داری معاصر و پیشنهاد راه های معقول برای رهایی از آن می پردازد.چنین کاری با تمرکز بر پراکسیس به عنوان ترکیب کار عینی و ذهنی میسر است. برداشت اقتصادگرایانه از مارکسیسم عامل جوهری نظام اجتماعی را ساخت تولیدی و تکنولوژیکی معرفی می کند و این ها را به جای پراکسیس قرار می دهد.حال آنکه نیروهای تولیدی و تکنولوژی خود محصول کار انسان است. بنابراین به جای ساخت اقتصادی به عنوان تعیین کننده روابط تولیدی و شرایط کار و همچنین نهادهای اصلی اجتماعی باید کلیت اجتماعی و روابط دیالکتیکی بین اجزاء این کلیت را مورد ملاحظه قرار داد.
ماکس هورکهایمر در مقاله دولت اقتدار طلب، چنین استدلال می کند که همه پیش بینی های مارکس در مورد جامعه سرمایه داری به حقیقت پیوسته است: داده کار در کالا کاهش یافته، دولت به سرمایه دار کل تبدیل گردیده، بورژوازی دچار تفرقه شده و نظام دولت اقتدار طلب سلطه کامل به دست آورده است. ریشه های دولت رفاهی اقتدارطلب معاصر را باید در دموکراسی ژاکوبنی جستجو کرد. در عصر دولت های اقتدار طلب هر گونه امید به انقلاب از بین رفته است. جنبش های انقلابی بوزوکراتیزه شده اند و تابع عقلانیت سرمایه دارانه شده اند و به جای انقلاب به دنبال امتیازات سیاسی می روند و به این خاطر جو محافظه کارانه ای بر کل زندگی سیاسی چیده شده است و شرایط اجتماعی موجود در جهان ضامن هیچگونه خوش بینی نیست، دموکراسی یا لیبرالیسم نسبت به فاشیسم هیچگونه برتری ماهوی ندارند. بر طبق تحلیل هورکهایمر، نیازی که به رهبری، حزب وایدئولوژی وجود دارد بازتاب نیاز به امنیت است و نیاز به امنیت موجب پیدایش سلطه می شود. همین سلطه گری و سلطه جویی در لنینیسم واستالنیسم هم غالب بوده است. تحول واقعی به معنای توسعه نیست بلکه به معنای خیزشی، گسست، وگذار ناگهانی است. و نظام سلطه مانع گسترش عقلانیت است. به نظر او وظیفه اصلی نظریه انتقادی نقد جامعه موجود است نه ترسیم جامعه جانشین و بهتر. بدین سان ظاهراً می بایستی شرایط انقلاب و فروپاشی سرمایه داری فراهم شده باشد، لیکن در واقع دولت اقتدار طلب سرمایه داری فضاهای تازه ای برای رشد سلطه سرمایه دارانه ایجاد کرده و دولت رفاهی رضایتمندی کاذبی در بین توده ها به وجود آورده است. طبقه کارگر و سازمان های آن دیگر نیروی رهایی بخش به شمار نمی روند زیرا در درون ساخت دولت ادغام شده اند.

هورکهایمر بانى نظریه انتقادى

یکى از اهداف «مؤسسه پژوهش اجتماعى» پیوند نظریه هاى فلسفى با تحقیقات تجربى بود. اعضاى مکتب فرانکفورت بر این باور بودند که پژوهش تجربى باید به وسیله پرسش هاى فلسفى هدایت شود و نظریه هاى فلسفى اجتماعى- اقتصادى هم از طرف دیگر باید مورد آزمون تجربى واقع شوند. آن ها پژوهش تجربى پوزیتیویستى در علوم اجتماعى را به شدت مورد انتقاد قرار مى دادند چرا که چنین پژوهشى واقعیت اجتماعى را ثابت تلقى مى کند (و به تبع آن بیش از آنکه در پى تغییر و دگردیسى این واقعیت باشد صرفاً به دنبال توصیف آن است). به همین سبب این متفکران برنامه هایى پژوهشى با هدف درک صحیح جریان هاى تاریخى که در عصر آن ها در حال اعمال قدرت بودند طراحى کردند.
ماکس هورکهایمر (۱۹۷1 - ۱۸۹۵) مهمترین سرپرست مؤسسه و پایه گذار جنبشى بود که «نظریه انتقادى» خوانده مى شود. او درسال ۱۹۳۱ یعنى دوره اى بسیار تیره درتاریخ آلمان به سرپرستى مؤسسه برگزیده شد: هیتلر در حال به قدرت رسیدن بود، یأسى جهان شمول وعذاب آور بر مردم چیره شده بود و تنها گزینه هاى مورد انتخاب در مقابل فاشیسم، سرمایه دارى انحصارگرا و توتالیتاریسم استالین بودند. باور خوشبینانه آنتونیو گرامشى به این که مردم مى توانند از طریق کنش جمعى بر سرنوشت تاریخى خود تسلط پیدا کنند، کاملاً رنگ باخته بود. بسیارى از جنبش هاى سوسیالیستى در جهان سرمایه دارى به شدت سرکوب گشته بودند یا کارگران جذب برنامه هاى جدید دولتى (مانند امنیت اجتماعى، حداقل دستمزد و قوانین اصلاح بانکدارى ) یا ناسیونالیسم شده بودند از این بدتر آنکه بسیارى از آلمانى ها از به قدرت رسیدن هیلتر حمایت مى کردند و این تمایل باید به شکلى تبیین مى شد. هدف اصلى هورکهایمر حفظ امید اندکى براى تغییر تاریخى مثبت و در عین حال فهم جریان هایى بود که وضعیت حاضر را به وجود آورده بودند. از آنجا که روح زمانه در مقابل اهداف سوسیالیستى به شدت موضع مى گرفت، او به ارائه دیدگاهى انتقادى درباره وضع موجود پرداخت. به اعتقاد او ایدئولوژى حامى این وضع وحمایت هاى نهادى از آن باید به دقت مورد تحلیل قرار گیرند. اگر ناسازگاری هاى وضعیت موجودنشان داده نشوند، توده مردم به راحتى تسلیم «اجتناب ناپذیرى هر آنچه هست، همان طور که هست» خواهند شد. براین اساس امکان تغییر اجتماعى رادیکال از بین خواهد رفت.
هورکهایمر با این نظر هگل موافق است که نقادى هاى درونى نظریه ها از هر عامل دیگرى مؤثرترند - نقادى هایى که در ملاک هاى ارزشگذارى طرح شده توسط نظریه ها ریشه دارند. او با این دیدگاه گرامشى هم موافق است که تغییر تاریخى تنها در شرایطى صورت مى پذیرد که انسان ها در جهت پدید آوردن چنین تغییرى دست به عمل زنند. اما هیچ پتانسیل انقلابى در طبقه کارگر مشاهده نمى کند و بر این مبنا ادعاى مارکس را که پیشرفت تاریخى اجتناب ناپذیر است، مورد انکار قرار مى دهد. او تصدیق مى کند که تاریخ فرایندى به سوى یک تمامیت است اما اعتقاد ندارد که این فرایند هیچ گاه کامل شود.
هورکهایمر به دنبال ارائه تحلیلى دیالکتیکى از نسبت هر بخش به کل فرهنگ است. همانند گرامشى معتقد است با استفاده از ایده آل هاى عصر روشنگرى (مانند آزادى، عدالت، برابرى) که به طور عام پذیرفته شده اند، مى توان نقدى محکم و جدى بر ایدئولوژى بورژوازى وارد آورد. طبق نظر او ایدئولوژى غالباً به وسیله صورتبندى هایى که براى شخص عادى، طبیعى و اجتناب ناپذیر به نظر مى رسند، پنهان شده است (صورتبندى هایى مانند اجتناب ناپذیرى حس خودخواهى یا این تصور که فرد از آزادى انتزاعى براى فروش یا عدم فروش نیروى کارش برخوردار است.) ایدئولوژى دغدغه هاى خاص محدود را به جاى دغدغه کلى مى نشاند و کنش هاى تاریخى حاضر را اجتناب ناپذیر مى نماید. نظریه پردازان انتقادى باید از طریق نشان دادن هویت واقعى این ایدئولوژى ها با آن ها مقابله کنند، گزینه هاى تاریخى دیگر را در مقابل این ایدئولوژى ها مطرح نمایند و تناقضات نهفته در ایدئولوژى هاى غالب را نشان دهند. یکى از وجوه نشان دادن هویت واقعى ایدئولوژى ها، آشکار کردن این نکته است که چگونه صورتبندى هاى نوعى حمایت کننده از سرمایه دارى در واقع به خلاف آن چیزى که وانمود مى کنند، منجر مى شوند. بر این اساس یک «اقتصاد آزاد» غالباً به کنترلى نیمه انحصارگرا منجر مى شود که در آن دولت از تحدید اصناف قدرتمند منع مى شود؛ «مبادله عادلانه کار در یک بازار آزاد» معمولاً به استثمار کارگران در برابر کمترین دستمزد ممکن منجر مى شود و... هورکهایمر امیدوار بود با چنین پرده برداری هایى از ایدئولوژی ها توده مردم را نسبت به شرایط حقیقى پیرامونشان هشیار کند. هورکهایمر مى کوشید این محرومیت نظریه اجتماعى از پژوهش اجتماعى را به وسیله بسط و گسترش محتواى نظرى نهفته در بهترین مطالعات تجربى اصلاح کند. با این هدف که آن ها در یک چارچوب بزرگتر متحد شوند و بر این اساس از یک جهت اصلاحى در تئورى مارکسیستى صورت پذیرد و از جهت دیگر با استفاده از نظریه اجتماعى، برنامه هاى پژوهشى تجربى که از لحاظ فرهنگى پرفایده اند پدید آورده شود. او همچنین تأکید مى کند اگر پژوهش به تغییرات اجتماعى مثبتى منجر شود، نظریه هایى که در دایره آن مطرح شده اند تأیید شده، محسوب خواهد شد. بنابراین هدف او خلق یک داد و ستد واقعى میان نظریه اجتماعى فلسفى و پژوهشى تجربى بود. هورکهایمر مجموعه اى از اندیشمندان مختلف را گرد هم آورد تا این داد و ستد را پدید آورند و معتقد بود با به اجرا درآوردن برنامه هاى پژوهشى که به طور جمعى در میان آن ها مطرح مى شد، مى توان به نتایج پربارى دست یافت.
این برنامه پژوهشى طبعاً مطالعات تاریخى را نیز در برمى گرفت. هورکهایمر با بررسى جوامع مشخص در دوره هاى خاص تاریخى، مى کوشید روابط میان ساخت اقتصادى، ساختار روانى، نسبت هاى طبقاتى، نهادهاى فرهنگى- آموزشى- سیاسى این جوامع و ایدئولوژی هاى حاکم بر آن ها را دریابد. او پژوهش هاى برنامه را براى مطالعه جریان هاى حاضر در جامعه و آمار را براى فهم بهتر رویدادهاى تاریخى معاصر به کار مى گرفت. براساس چنین کوشش هاى تحقیقى، نظریه پردازان انتقادى مى توانند به سمت نظریه هاى کلى که بیشتر تأیید شده اند و از لحاظ سیاسى مؤثرترند، حرکت نمایند.
بنابراین می توان گفت؛ هورکهایمر بعد از مرگ گرونبرگ در سال 1931 ریاست مؤسسه را عهده دار شد و بر نقد بر پوزیتیویسم افزود. هورکهایمر نظریه خود را نظریه ای انتقادی نامید در ابتدا بیشتر تفاسیر او بر مبنای اصول مارکیستی قرار داشت اما بعد از این حد نیز فراتر رفت و چیز دیگری نیز که در نظریات او دیده می شود این بود که او سعی کرد که خود را وابسته حزب کمونیسم و طبقه پرولتاریا نکند این امر باعث شد تا تفسیرهایی را انجام دهد که بعضی از آن ها به نقد سیاسی و حتی برخی از اصل های مارکیسم منجر می شد. این طور به نظر می رسد که او به دنبال بررسی بحران در علم پوزیتویستی یا علم بورژوایی باشد و به این خاطر این بررسی را از دیدگاهی مارکیستی انجام می داد. علم اثباتی که صرفاً به گردآوری داده ها می پرداخت و به تلحیل آن ها به صورت تجربی می پرداخت و از نیازهای واقعی انسان بی خبر بود. به همین خاطر بود که هورکهایمر اولین آثار خود به نقد مکتب وین پرداخت (در خصوص یگانگی معلم و وحدت روش های علوم طبیعی). بورژوایی روشن کند. او معتقد بود که پوزیتویسم انسان را در ردیف وقایع و اشیاء طبیعی قرار می دهد و باعث می شود که تمایز میان پدیده های انسانی و طبیعی از بین برود. از نظراو نگرش سنتی همان نگرش پوزیتویستی است که رواج یافته است و در مقابل آن باید از نگرش نقادانه که اساساً نگرش هگلی است استفاده کرد چون در نگرش سنتی پدیدها را به شکل ایستا تفسیر می کند وحال آنکه نگرش نقادانه با استفاده از روش دیالکتیک نوعی فرآیند تحول وپویا را تفسیر می کند. از نظر او علم بوژروایی زمان دارای خصلتی مترقی بوده است ولی به خاطر نفع بورژوایی این نقش طی دوران بعد متحول شد و توجه علم بورژوایی به داده های تجربی معطوف شد. آنچه که از علم بوژوایی امروز در می یابیم این است که علم بوژوایی صرفاً به «بودن» نظر دارد و نه به «شدن» و به این خاطر واقعیت اجتماع بر امور پایدار وثابت متصور است. پس چنین علمی نمی تواند تعارضات وبحران های موجود در اجتماع را بازکند. و این علم از پیش بینی تحولات نیز عاجز است و این همان چیزی است که هورکهایمر برآن تأکید دارد که علم اجتماعی باید توانایی پیش بینی داشته باشد. او چنین نتیجه می گیرد که، تاریخ و اجتماع حاصل وبازتاب کاراجتماعی انسان است و بخش مهمی از تاریخ حاصل عمل آگاهانه ما، است، بنابراین امکان پیش بینی در علوم اجتماعی وجود دارد. و اینکه آزادی کامل انسان با تسلط کاملی که انسان بر طبیعت درونی و بیرونی خود از طریق تصمیم گیری عقلانی انجام می دهد بدست می آورد. به نظر هورکهایمر در شرایط انقلابی ظهور بورژوازی بررسی اثباتی تحولات و تجربی آن ها برای بیان واقعیت کفایت می کرد، ولی با تداوم یافتن و استقرار نظام بورژوایی و به وجود آمدن شرایط ثبات و رکود اجتماعی- سیاسی و با تسلط بورژوازی در نظام سرمایه داری دیگر نقطه اثباتی کفایت نمی کند بلکه باید دیدگاه یا نظریه کلیت دیالکتیک باز گردیم. در پرتو این نظر است که جامعه بورژوایی همواره متضمن عنصر عقلانی محدودی است و مجموعه نیازهای آدمی را بر آورده نمی سازد، اما وظیفه انتقادی این است که میزان عقلانیت و عدم عقلانیت نظام اجتماعی رانشان دهد و بجای نهادهای نامعقول ، نهادهای عقلانی بگذارد. به نظر او اهمیت تنها اندکی عقلانی است و این در حالی است که باید یکسره عقلانی شود. و از دیدگاه آن ها دیالکتیک کلیت اولین اقدام در تغییر واقعیت و دگرگون کردن نحوه نگرش به آن است. نکته دیگر مفهوم اولویت زیر بنا و روبنا است که با مفاهیم مارکسیسم ارتدوکس فاصله دارد. او انسان را مولد کل اشکال حیات اجتماعی می داند و اولویت اقتصاد خصلتی اومانیستی دارد. کار انسان تعیین کننده است، نه ساخت تولیدی یا کالا یا تکنولوژی یا نیروهای تولید چون همگی این ها حامل کار انسان است. در مارکیسم ارتدوکس قضیه تا حدودی برعکس این نظر می شود که نیروهای تولید و تکنولوژی با این که محصول کار انسان است اما خود آن ها به عنوان تعیین کننده روابط به شمار می روند. به هر حال فرآیند تاریخی بازتولید اجتماعی متضمن عنصری از عقلانیت است که کاملاً تحقق پیدا نکرده است ونظریه انتقادی وظیفه ای ذاتی دارد تا واقعیت را کمال دهد و آن را به طور کامل عقلانی کند. هورکهایمر در مقاله دولت اقتدار طلب چنین می گوید که همه پیش بینی های مارکس در مورد جامعه سرمایه داری واقعیت یافته است: داده کار در کالا کاهش یافته، دولت به سرمایه دار کل تبدیل یافته، بوژوازی دچارتفرقه شده است و نظام دولت اقتدار طلب سلطه کامل به دست آورده است. ریشه های دولت رفاهی اقتدارطلب معاصر را باید در دموکراسی ژاکوبنی جستجو کرد در عصر دولت های اقتدار طلب هر گونه امید به انقلاب از بین رفته است. جنبش های انقلابی بوزوکراتیزه شده اند و تابع عقلانیت سرمایه دارانه شده اند و به جای انقلاب به دنبال امتیازات سیاسی می روند و به این خاطر جو محافظه کارانه ای بر کل زندگی سیاسی چیده شده است و شرایط اجتماعی موجود در جهان ضامن هیچگونه خوش بینی نیست ، دموکراسی یا لیبرالیسم نسبت به فاشیسم هیچگونه برتری ماهوی ندارند. بدین سان ظاهراً می بایستی شرایط انقلاب و فروپاشی سرمایه داری فراهم شده باشد، لیکن در واقع دولت اقتدار طلب سرمایه داری فضاهای تازه ای برای رشد سلطه سرمایه دارانه ایجاد کرده و دولت رفاهی رضایتمندی کاذبی در بین توده ها به وجود آورده است. طبقه کارگر و سازمان های آن دیگر نیروی رهایی بخش به شمار نمی روند زیرا در درون ساخت دولت ادغام شده اند.
بر طبق تحلیل هورکهایمر، نیازی که به رهبری، حزب وایدئولوژی وجود دارد بازتاب نیاز به امنیت است و نیاز به امنیت موجب پیدایش سلطه می شود. همین سلطه گری و سلطه جویی در لنینیسم واستالنیسم هم غالب بوده است تحول واقعی به معنای توسعه نیست بلکه به معنای خیزشی، گسست، وگذار ناگهانی است. و نظام سلطه مانع گسترش عقلانیت است. به نظر او وظیفه اصلی نظریه انتقادی نقد جامعه موجود است نه ترسیم جامعه جانشین و بهتر و نظام سلطه در جامعه معاصر حتی امید به اوتوپیارا نیز کشته است. و تا زمانی که تاریخ جهان به شیوه عقلانی و منطقی خود تداوم می یابد نمی تواند سرشت راستین بشر را متحول کند و محقق سازد. و در جهانی که تنها سلطه ابزاری حاکم است تنها نظریه انتقادی می تواند رهایی بخش باشد. هورکهایمر در سال های آخر عمر به محافظه کاری و بدبینی دچار شده بود که ناشی که این گرایش او به اندیشه های شو پهناور است و خود هورکهایمر این گرایش را ناشی از عدم ترکیب نظریه و عمل در جهان می دانست. در حقیقت او بدبینی اجتماعی را تنها عامل حفظ آگاهی انتقادی در مقابل سلطه فراگیر عقل سرمایه داری می دانست. و این بدبینی خود نوعی امیدواری را به همراه دارد چون خود بدبینی به عنوان یک نقد مستمر ادامه می یابد. نظریه اقتصادی نسبت به آنچه نیست و ممکن است باشد علاقه مند است نه به آنچه که هست. اندیشه هورکهایمر در مقابل هرگونه نظریه پردازی درباره جامعه به ویژه نوپوزیتویستی قرار می گیرد که از دیدگاه وی جوهر جامعه را در نمی یابد و به صورت ابزاری در دست نظام تولیدی قرار می گیرد هورکهایمر مبنای این نگرش را در درون تاریخ فلسفه در پیدایش نوع خاصی از عقل جستجو می کرد که خود را صرفاً به عنوان عقل آلی در می یابد، این عقلانتیت به ویژه در وجه تولید سرمایه و ارائه رشد همه جانبه ای پیدا کرده است و عقلانیت عصر روشنگری که بوژوایی را به قدرت رساند اکنون موجب ایستایی و انجماد تاریخی گشته است.