نویسنده: سعید حیدری
 

درد و رنج بی‌خدایی

روزی مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت. در حین گفتگو، سخن از وجود خدا به میان آمد.
آرایشگر گفت: من باور نمی‌کنم که خدا وجود داشته باشد.
مشتری گفت: چرا؟
آرایشگر گفت: مگر می‌شود با وجود خدایی مهربان، این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد.
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون آمد. در خیابان مردی را دید که موهای ژولیده و کثیفی داشت. با سرعت به آرایشگاه رفت و گفت: می‌دانی به نظر من آرایشگری وجود ندارد.
مرد آرایشگر گفت: چرا؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم. مشتری گفت: پس چرا کسانی مثل آن مرد ژولیده بیرون از آرایشگاه وجود دارند.
مرد گفت: چون آنها به ما مراجعه نمی‌کنند.
مشتری گفت: دقیقاً همین است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند. برای همین است که این همه درد و رنج وجود دارد.

لبخند در طوفان

دختر کوچولویی هر روز پیاده به مدرسه‌اش می‌رفت. آن روز هوا ابری بود. هنگام ظهر در راه بازگشت از مدرسه، رعد و برق شروع شد. مادرش فکر کرد که فرزندش هنگام بازگشت، از صدای رعد و برق و طوفان می‌ترسد. پس فوراً سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه‌ی دخترش رفت.
وقتی به آنجا رسید، دخترش را دید که آرام از پیاده رو می‌آید و هر بار با زدن رعد و برق می‌ایستد و نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. وقتی کنار دخترش رسید، شیشه را پایین کشید و داد زد: دخترم چه کار می‌کنی، چرا مرتب می‌ایستی؟ دختر جواب داد: دارم یه ژست قشنگ می‌گیرم، آخه خدا داره ازم عکس می‌گیره.  

معجزه لبخند

«سنت اگزوپری»، نویسنده‌ی کتاب شازده کوچولو در خاطراتش می‌نویسد: در جنگی اسیر دشمنان شدم و مرا به زندان انداختند مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به شدت نگران بودم. در جیبهایم دنبال سیگار می‌گشتم تا شاید کمی آرام شوم. یکی پیدا کردم اما کبریتی برای روشن کردن نداشتم. از پشت میله‌ها رو به نگهبان فریاد زدم: هی رفیق کبریت داری؟
او نگاهی به من کرد و جلو آمد. کبریتی روشن کرد و به طرفم گرفت. در یک لحظه بی‌اختیار نگاهش به من دوخته شد نمی‌دانم چرا لبخند زدم. انگار نوری دل ما را پر کرد و بی‌اختیار او نیز لبخند زد. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جان ایستاد. نگاه او حال و هوای دیگری داشت، از خانواده‌ام پرسید. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. چشم‌های او هم پر از اشک شد. ناگهان قفل سلول را باز کرد و مرا بیرون برد و به جاده‌ی پشت زندان که به شهر می‌رسید، رساند. نزدیک شهر که رسیدیم، تنهایم گذاشت و بی‌آنکه حرفی بزند، برگشت. در آن لحظه‌ بود که من معجزه لبخند را در زندگی‌ام تجربه کردم.

منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.