نویسنده: سعید حیدری
کلیدواژگان:

با ارزش‌ترین نعمت

روزی خداوند به فرشته‌ای فرمان داد که به زمین برو و با ارزش‌ترین چیز دنیا را بیاور. فرشته به میدان جنگ رفت و آخرین قطره‌ی خون جوانی را که در دفاع از وطنش کشته شده بود را آورد.
خداوند فرمود: این خون با ارزش است اما با ارزش‌ترین را بیاور. فرشته سالها جستجو کرد و آخرین نفس‌های پرستاری را که از بیماران زیادی مراقبت کرده بود را با خود آورد.
خداوند فرمود: این نفس بسیار با ارزش است اما باز هم جستجو کن. فرشته به زمین برگشت. شبی مرد شروری را دید که می‌خواست از جنگل‌بانی انتقام بگیرد. مرد شرور نزدیک کلبه‌ی جنگل‌بان شد و از پنجره صدای زن جنگل‌بان را شنید که به پسرش دعا و مناجات با خدا را می‌آموخت.
مرد با شنیدن دعا و مناجات، ناگهان تکانی خورد و به یاد کودکی خود افتاد که مادرش همین دعاها را به او می‌آموخت. چشمانش پر از اشک شد و همان جا توبه کرد. فرشته قطره اشکی از چشم مرد را برداشت و به نزد خداوند برد. خداوند فرمود: این قطره اشک با ارزش‌ترین چیز در دنیاست. اشکی که از سر پشیمانی ریخته شده و درهای بهشت را باز می‌کند.
گذشته‌ی شما هر چه که باشد، هر کار اشتباهی که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ‌تان بکشد (دروغ، تقلب، ترس، نفرت، دزدی، صدمه به دیگران و ...) هر چه که باشد، باید بدانید خدا پشت پنجره بوده و شما را دیده است. او می‌خواهد شما بدانید که دوستتان دارد و شما را اگر پشیمان شده باشید، می‌بخشد. پس به شیطان اجازه ندهید به خاطر آن کارها شما را به خدمت بگیرد.

هدیه به خدا

وقتی برای سخنرانی به «دنور» رفته بودم، جایی توقف کردم تا کفشهایم را واکس بزنم. وقتی کفشهایم را به مرد واکسی دادم، متوجه شدم او با شوقی شگفت‌‎انگیز کفش‌های مرا واکس می‌زند. مرد که لبخند زیبایی بر لب داشت و گویی در آسمانها سیر می‌کرد، 15 دقیقه طول کشید تا کفشهایم را واکس بزند.
وقتی از توجه و ظرافت در کارش تشکر کردم، گفت: هدیه به خدا. پرسیدم: منظورت چیست؟ مرد نگاه محبت‌آمیزی به من کرد و گفت: از اینکه یکی از بندگان خداست و عشق و برکت فراوان خدا را دریافت می‌کند، احساس خوشبختی می‌کند و به پاس این خوشبختی در ستایش خداوند هر کاری را که انجام می‌دهد، آن را به عنوان هدیه‌ای برای خداوند می‌داند.
او می‌گفت من در همه حال حضور خدا را احساس می‌کنم. تماشای مرد واکسی همانند تماشای عابدی غرق در نیایش و ستایش بود. او به من یاد داد هر کاری که می‌کنیم حتی اگر سلام دادن باشد یا نظافت، می‌توان با همه‌ی عشق، آن را پیشکشی به خداوند دانست.  

خدا پشت پنجره ایستاده

جانی هنگام بازی، اشتباهی تیری به اردک مادر بزرگ زد و اردک مرد. او از ترس، اردک را پشت هیزم پنهان کرد. همان لحظه وقتی به پشت سرش نگاه کرد، خواهرش سالی را دید. او همه چیز را دیده بود اما به روی خودش نیاورد. در این هنگام مادربزرگ، سالی را صدا زد و گفت: سالی! به من در شستن ظرفها کمک می‌کنی؟ سالی گفت: مامان بزرگ، جانی به من گفته که می‌خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند و زیر لبی به جانی گفت: «اردک یادت باشد»، جانی ظرفها را شست.
بعد از ظهر آن روز پدر بزرگ گفت که می‌خواهد بچه‌ها را به ماهیگیری ببرد. ولی مادربزرگ گفت: «متأسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم.» سالی لبخندی زد و گفت: نگران نباشید: چون جانی به من گفته که می‌خواهد به شما کمک کند.
چند روزی به همین ترتیب گذشت، جانی مجبور بود علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام دهد. تا اینکه دیگر نتوانست طاقت بیاورد و پیش مادر بزرگ رفت و همه چیز را اعتراف کرد.
مادر بزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت: عزیزم! من آن روز از پشت پنجره همه چیز را دیدم و همان موقع بخشیدمت. فقط می‌خواستم ببینم تا کی می‌خواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خود بگیرد.
گذشته‌ی شما هر چه که باشد، هر کار اشتباهی که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ‌تان بکشد (دروغ، تقلب، ترس، نفرت، دزدی، صدمه به دیگران و ...) هر چه که باشد، باید بدانید خدا پشت پنجره بوده و شما را دیده است. او می‌خواهد شما بدانید که دوستتان دارد و شما را اگر پشیمان شده باشید، می‌بخشد. پس به شیطان اجازه ندهید به خاطر آن کارها شما را به خدمت بگیرد.

منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.