نویسنده: سعید حیدری


تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

روزگاری پسری به سفری دور رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نبود. مادر پسر برای بازگشت پسرش دعا می‌کرد و هر روز علاوه بر نان خانه، یک نان اضافه می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا نصیب رهگذران گرسنه شود.
از قضا، هر روز پیرمرد گوژپشتی از آنجا می‌گذشت و نان را برمی‌داشت و می‌گفت: هر کار بدی که انجام دهید با شما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهید، به شما برمی‌گردد. ماهها گذشت و هر روز این ماجرا تکرار می‌شد تا اینکه زن از دست پیرمرد خسته شد و تصمیم گرفت از شر او خلاص شود. بنابراین نان را به زهر آغشته کرد اما ناگهان به خود آمد و از کرده‌اش پشیمان شد و نان زهرآلود را از پشت پنجره برداشت و در تنور انداخت. بالاخره بعد از مدتها پسر زن که بسیار ضعیف و ناتوان شده بود، پیدا شد.
وقتی حالش بهتر شد تعریف کرد که در بیابان تشنه و گرسنه افتاده بودم که یک پیرمرد گوژپشت یک قرص نان به من داد و نجات پیدا کردم. مادر با شنیدن قصه فرزندش خدا را شکر کرد، که قرص نان آلوده به زهر را به پیرمرد نداده و تازه معنی حرفهای پیرمرد را فهمید.
برای ابراز عشق حقیقی نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و شمع روشن کردن و کادوپیچی نیست. چیزهای دیگری هم می‌توانند دل‌ها را گرم کنند.

غریبه آشنا

نیمه‌شب بود که به طور اتفاقی از خیابان کنار پارکی می‌گذشتم که ناگهان صدایی از میان بوته‌ها شنیدم. با دقت گوش دادم. به نظر می‌رسید چند نفر با هم گلاویز شده‌اند. صدای فریاد زنی بود که به او حمله شده بود. خواستم برای کمک بروم اما با خود فکر کردم اگر به خودم صدمه‌ای بزنند یا اگر از پس آنها برنیایم، می‌خواستم بی‌تفاوت از آنجا بگذرم که صدای فریاد زن بلندتر شد.
بالاخره تصمیم را گرفتم. باید به آن زن کمک می‌کردم حتی اگر قربانی می‌شدم. با تمام قدرت به مرد مهاجم حمله کردم و او را به عقب کشیدم. مرد مهاجم پا به فرار گذاشت. آرام به زن نزدیک شدم و گفتم: نترس، او فرار کرد. دیگری خطری متوجه تو نیست. زن که از وحشت به شدت می‌لرزید و گریه می‌کرد، وقتی صدای مرا شنید، آرام سرش را بالا آورد و با لکنت گفت: پدر تویی؟ با دقت به دخترک نگاه کردم، دختر کوچکم کاترین بود.  

ابراز عشق

زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرفهای پرستار متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. از جر و بحث این دو نفر کم‌کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم. آنها یک خانواده‌ی ساده‌ی روستایی بودند با دو بچه و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو بود.
در راهرو بیمارستان یک تلفن همگانی بود که مرد از این تلفن هر شب به خانه‌اشان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود. و هر شب فقط چند جمله تکراری می‌گفت. گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید در خانه را ببندید. حال مادرتان رو به بهبود است. ما زود برمی‌گردیم.
چند روز بعد، زن جراحی شد و عمل با موفقیت انجام گرفت. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و دیر وقت به بیمارستان آمد. آن شب مرد به خانه تلفن نزد فقط در کنار تخت همسرش نشست. صبح که زن به هوش آمد، دوباره جر و بحث آنها شروع شد. زن می‌خواست به خانه برگردد و شوهرش می‌گفت که باید در بیمارستان بماند. دوباره هر شب مرد به خانه زنگ می‌زد و همان حرفها را تکرار می‌کرد. یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلاً کارتی در داخل تلفن نیست.
مرد در حالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد. وقتی مکالمه تمام شد، آهسته به من گفت: لطفاً به همسرم چیزی نگو، گاو وگوسفند‌ها را قبلاً برای هزینه جراحی فروخته‌ام. برای اینکه نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم. آنجا بود که فهمیدم برای ابراز عشق حقیقی نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و شمع روشن کردن و کادوپیچی نیست. چیزهای دیگری هم می‌توانند دل‌ها را گرم کنند.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.