دل نوشته(6)

ترانه‏ساز رودها

محمد کامرانی اقدام
ای ترانه‏ساز رودها و ای مخاطب تمام درودها! سلام بر تو باد، که در همیشگی نامت، تاریخ زیسته است و با غربت هزار ساله‏ات، انسان گریسته است.
سلام بر تو ای تصور طولانی جاده‏ها، ای آخرین تکاپوی تمام نشدنی تاریخ! سلام بر تو که می‏آیی و تکامل را به سرمنزل مقصود می‏رسانی.
سلام بر تو، ای گم شده دست یافتنی و ای خلوت خواستنی‏تر از هر گریستنی که:
صد هزاران اولیا روی زمین
از خدا خواهند مهدی را یقین
ای شکوه بی‏پایان که در همه جا از تو می‏گویند و تمام سمت و سوها تو را می‏جویند! طلوع کن، که می‏دانم با طلوع تو، آفتاب در حاشیه خجالت خویش، ذره ذره محو تماشای تو می‏شوند. طلوع کن، که می‏دانم:
ماه من پرده ز رخساره اگر برگیرد
مِهر از شرم ره کوه و کمر می‏گیرد
طلوع کن، تا فروغ‏های دروغین را اسیر طلسم مادرزادشان کنی. طلوع کن که طلوع تو، نیاز روزافزون روزهاست و تمنای گمشده شب‏های غربت اندود.
فروغ دیده تو آیت شکوفایی است
نگاه لطف تو ای گل، بهار زییایی است
طلوع کن که می‏دانم در ذهن تمام ذره‏ها خطور می‏کنی و از مقابل تمام پنجره‏ها عبور.
می‏دانم که متن موسیقی نور را تو می‏نویسی و آواز تمام رودها و آبشارها را تو می‏سازی و می‏سرایی.
می‏دانم که به احترام گام‏های تو، دریا و هر آن‏چه در آن است، در مقابل شکوه شورانگیز تو از جای بلند می‏شود و تمام احترام ما، در حضور تو ابراز می‏شوند. و این تو خواهی بود که حرف آخر انسان را با تمام وجود بارانی‏ات فریاد می‏کشی. می‏دانم که می‏آیی!
عبور می‏کند از متن سایه‏ها یک مرد که از تبار بهار است و از قبیله درد
تو می‏آیی و از رد پای آمدنت، زیستنی فراگیر به جریان می‏افتد.
تو می‏آیی و هیچ کس از حضور تو غافل نخواهد شد.
تیغ بر کف داری و مرهم به دست دیگرت
جا نمی‏افتد کسی از چشمت حتی یک نفر
موج‏های حادثه آن روز در دامان توست
چشم‏ها غرق تماشا مرد دریا یک نفر
و چه خوب می‏دانم جمعه‏ای که می‏آیی، تمام رنگ‏ها، زمینه‏ای سبز دارند و تمام لحظه‏ها متنی آبی رنگ! با روشنایی توست که واژه‏ها آراسته می‏شوند.
خوب می‏دانم که می‏آیی و صداقت لهجه تو، زبان آب‏ها را بند می‏آورد و تمام علامت‏های سئوال، مبدل به علامت‏های تعجب می‏شوند؛ تعجبی از جنس یقین. خوب می‏دانم که چه باشم و چه نباشم، تو می‏آیی، که تو صاحب صدایی و وارث وارستگی.
چه باشم و چه نباشم بهار در راه است بهار هم نفس ذوالفقار در راه است
نگاه منتظران، عاشقانه می‏خواند
که آفتاب شب انتظار در راه است
کدام جمعه ندانسته‏ام! ولی پیداست
که آن ودیعه پروردگار در راه است
انتظارت را می‏کشم تا بیایی و این نفس‏های حبس شده را مجال رهایی ببخشی و این درنگ‏های نامأنوس را از نادانی نابه‏هنگام و نامربوط انسان بزدایی. تنها من نیستم که در آتش اشتیاق تو، شعله شعله شناورم؛ که هر آن‏چه آفتاب و ماه، روزها و شب‏ها کارشان انتظار است و التماس عطش است و بی‏تابی، سکوت است و سوختن.
تنها من نیستم که تو را می‏جویم و از تو می‏گویم؛ که جهانی است چشم به راه آمدنت، ای آن‏که تمام شنیدنی‏های تاریخ در تو خلاصه شده! ای تصور بی‏مقیاس و ای حضور بارانی! کیست که رؤیای تو را در خیال خویش نپرورده باشد و آرزوی وصال تو را در سر نداشته باشد؟!
کیست که از تو نشنیده باشد و از تو نخوانده باشد؟
کیست که پنجره خیال تو را به روی خویش نگشوده باشد؟!
بیا، که چشم طمع از هر طرفی، در ازدیاد است! بیا که:
این‏جا که شعر در کف نامردمان رهاست موعود من! صدای تو عاشق‏ترین صداست
این جغدهای خفته که آواز شومشان
در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست
باور نمی‏کنند که چشمان روشنت
دیری است قبله‏گاه تمام ستاره‏هاست»
بیا، حضور اهورایی و ای موعود تماشایی! بیا و مشام مرا در ازدحام این همه تلخ‏کامی، لبریز از رایحه خوش آمدنت کن؛ که این داغ‏ها و رنج‏ها، بی‏تو پایان ناپذیرند.
بگو از کدام سمت آرزوهایم می‏آیی، تا خویش را قربانی قدم‏هایت کنم؟
ای روشن‏ترین سایه بر سرم! بگو که از کدام پنجره در سکوت سر به فلک کشیده‏ام گل می‏کنی؟
بیا و انسان آلوده را وادار به دور ریختن خود کن.
بیا و ایمان آلوده انسان را از نو بازسازی کن
بیا، که کوچه‏های منتهی به نیامدنت، آهسته آهسته در بن‏بست‏های انتظار فرسوده می‏شوند و فرو می‏ریزند.
بیا، که گرد و غبار غربت و فراموشی، بر سر و رویم نشسته است.
این‏جا تمام پنجره‏ها رو به غربتند
ای آشنای عاطفه کی می‏کنی ظهور؟
بی‏تو، نگاه‏ها همه پژمرد و خشک شد
بی‏تو ز لوح خاطره‏ها پاک شد سرور

کاش یک روز...!

الهام موگویی
کاش روزگارانِ چشم بر راهی به سر می‏آمد و آفتابی، خواهشی، آرزویی و چیزی یافتنی و دیدنی می‏شدی!
کاش در آسمان مهر تو، دلی به وسعت پرنده‏ها داشتم و آن‏چه که می‏خواستم و سر آن داشتم، برای رسیدن به آن‏ها با همه شوق بال می‏زدم!
کاش به پهنای هستی، ابر می‏شدم و به شوق آمدنت، می‏باریدم!
بی‏تو، میان باغ و بهار، پنجره و روشنی و تشنه و آب، فصل فصل فاصله است.
بی‏تو، نگاهی تا آسمان امید نمی‏تراود و لبی به ترنّم ترانه وا نمی‏شود. شاید یک روز پر شتاب‏تر از همه روزهای خدا، پرآهنگ‏تر از نوای خوش بهشت، لابه‏لای تبسم صبح، صفحه‏ای از صفحات تقویم هستی رقم بخورد و لحظه‏های خلوت را با آمدنت، سرسبزترین روز تاریخ کنی.
جهالت، از خمیازه‏های خواب‏زدگان مست است. آدم‏ها خواب سیب سرخ می‏بینند و روزها را ورق می‏زنند و خود را مرور می‏کنند. خورشید چشم آمدن تو را دارد و پیاله‏های نیازش چیده است.
هستی در خلوت خانه رازش، راه دارِ آمدن توست.
صبح، پیاپی هم می‏آید و باز کوچک و بزرگ، صبحی دیگر را چشم به راهند؛ صبحی که هنوز نیامده است و هیچ کس ندیده است. روزی که از دامن نرگس، گل محمدی، غنچه لب وامی‏کند، صبح بهشتی خداست. زخم‏ها، چشمدار مرهم مهر توست؛ چه می‏شود که بیایی و پلک از هم بگشایی! شب و روز، دیدگان به آسمان کعبه داریم و گوش به آوای قاصدی فرشته‏گون، تا آمدنت را مژده دهد.
دشت، تشنه قامت توست و گوش دار آوای تاختنت.
کوه، بی‏تابانه پژواک فریادت را لحظه‏شماری می‏کند.
آبشار انتظار، یکسره می‏ریزد. در کوچه‏های آشنایی، گفت‏وگوی توست. دلم می‏خواهد ابرهای تیره روزگاران را کنار بزنم و دیدگانم را با روشنی نگاهت سرمه کشم.
لبریز باورم و اندوه؛ بیا آقا!

طراوت سبز

سید عبدالحمید کریمی
ای ندای عدالتخواهی ستمکشان گیتی!ای ذکر «یا قدّوس» فرزندان شلمچه! ای ورد «یا مغیث» زخم خوردگان حلبچه! ای «حبل المتین» الهیِ زینب، در انتقام خون خدا
کجایی؟ خدا کند که بیایی
ماندیم و ندیدیم به ناز آمدنت
چون سرو سرافراز فراز آمدنت
دل در خم کوچه شهادت مانده است
یک عمر در انتظار باز آمدنت
ای سایه گسترده لطف خدا بر سر همه بلاکشان رنج دیده!
ای امام مستضعفین در وراثتِ جانشینی خدا!
و اراده خداست که بر ستمدیدگان و مستضعفین عالم منت نهاده و آنها را امام و وارث خویش در زمین قرار دهد.
ای طراوت سبز! ای عطش آبی! ای زلال سپید!
لشگر حسن تو نازم که دل هر بشری
پیش مژگانِ سیاه تو سپر می‏ریزد
هر که جز عشق تو مهر دگری برگیرد
هستی خویش به سیلاب خطر می‏ریزد
کن شتاب ای شه والا، پی تعمیر جهان
که ز دیوار و درش فتنه و شرّ می‏ریزد