دل نوشته(6)
ترانهساز رودها
ای ترانهساز رودها و ای مخاطب تمام درودها! سلام بر تو باد، که در همیشگی نامت، تاریخ زیسته است و با غربت هزار سالهات، انسان گریسته است.
سلام بر تو ای تصور طولانی جادهها، ای آخرین تکاپوی تمام نشدنی تاریخ! سلام بر تو که میآیی و تکامل را به سرمنزل مقصود میرسانی.
سلام بر تو، ای گم شده دست یافتنی و ای خلوت خواستنیتر از هر گریستنی که:
صد هزاران اولیا روی زمین
از خدا خواهند مهدی را یقین
ای شکوه بیپایان که در همه جا از تو میگویند و تمام سمت و سوها تو را میجویند! طلوع کن، که میدانم با طلوع تو، آفتاب در حاشیه خجالت خویش، ذره ذره محو تماشای تو میشوند. طلوع کن، که میدانم:
ماه من پرده ز رخساره اگر برگیرد
مِهر از شرم ره کوه و کمر میگیرد
طلوع کن، تا فروغهای دروغین را اسیر طلسم مادرزادشان کنی. طلوع کن که طلوع تو، نیاز روزافزون روزهاست و تمنای گمشده شبهای غربت اندود.
فروغ دیده تو آیت شکوفایی است
نگاه لطف تو ای گل، بهار زییایی است
طلوع کن که میدانم در ذهن تمام ذرهها خطور میکنی و از مقابل تمام پنجرهها عبور.
میدانم که متن موسیقی نور را تو مینویسی و آواز تمام رودها و آبشارها را تو میسازی و میسرایی.
میدانم که به احترام گامهای تو، دریا و هر آنچه در آن است، در مقابل شکوه شورانگیز تو از جای بلند میشود و تمام احترام ما، در حضور تو ابراز میشوند. و این تو خواهی بود که حرف آخر انسان را با تمام وجود بارانیات فریاد میکشی. میدانم که میآیی!
عبور میکند از متن سایهها یک مرد که از تبار بهار است و از قبیله درد
تو میآیی و از رد پای آمدنت، زیستنی فراگیر به جریان میافتد.
تو میآیی و هیچ کس از حضور تو غافل نخواهد شد.
تیغ بر کف داری و مرهم به دست دیگرت
جا نمیافتد کسی از چشمت حتی یک نفر
موجهای حادثه آن روز در دامان توست
چشمها غرق تماشا مرد دریا یک نفر
و چه خوب میدانم جمعهای که میآیی، تمام رنگها، زمینهای سبز دارند و تمام لحظهها متنی آبی رنگ! با روشنایی توست که واژهها آراسته میشوند.
خوب میدانم که میآیی و صداقت لهجه تو، زبان آبها را بند میآورد و تمام علامتهای سئوال، مبدل به علامتهای تعجب میشوند؛ تعجبی از جنس یقین. خوب میدانم که چه باشم و چه نباشم، تو میآیی، که تو صاحب صدایی و وارث وارستگی.
چه باشم و چه نباشم بهار در راه است بهار هم نفس ذوالفقار در راه است
نگاه منتظران، عاشقانه میخواند
که آفتاب شب انتظار در راه است
کدام جمعه ندانستهام! ولی پیداست
که آن ودیعه پروردگار در راه است
انتظارت را میکشم تا بیایی و این نفسهای حبس شده را مجال رهایی ببخشی و این درنگهای نامأنوس را از نادانی نابههنگام و نامربوط انسان بزدایی. تنها من نیستم که در آتش اشتیاق تو، شعله شعله شناورم؛ که هر آنچه آفتاب و ماه، روزها و شبها کارشان انتظار است و التماس عطش است و بیتابی، سکوت است و سوختن.
تنها من نیستم که تو را میجویم و از تو میگویم؛ که جهانی است چشم به راه آمدنت، ای آنکه تمام شنیدنیهای تاریخ در تو خلاصه شده! ای تصور بیمقیاس و ای حضور بارانی! کیست که رؤیای تو را در خیال خویش نپرورده باشد و آرزوی وصال تو را در سر نداشته باشد؟!
کیست که از تو نشنیده باشد و از تو نخوانده باشد؟
کیست که پنجره خیال تو را به روی خویش نگشوده باشد؟!
بیا، که چشم طمع از هر طرفی، در ازدیاد است! بیا که:
اینجا که شعر در کف نامردمان رهاست موعود من! صدای تو عاشقترین صداست
این جغدهای خفته که آواز شومشان
در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست
باور نمیکنند که چشمان روشنت
دیری است قبلهگاه تمام ستارههاست»
بیا، حضور اهورایی و ای موعود تماشایی! بیا و مشام مرا در ازدحام این همه تلخکامی، لبریز از رایحه خوش آمدنت کن؛ که این داغها و رنجها، بیتو پایان ناپذیرند.
بگو از کدام سمت آرزوهایم میآیی، تا خویش را قربانی قدمهایت کنم؟
ای روشنترین سایه بر سرم! بگو که از کدام پنجره در سکوت سر به فلک کشیدهام گل میکنی؟
بیا و انسان آلوده را وادار به دور ریختن خود کن.
بیا و ایمان آلوده انسان را از نو بازسازی کن
بیا، که کوچههای منتهی به نیامدنت، آهسته آهسته در بنبستهای انتظار فرسوده میشوند و فرو میریزند.
بیا، که گرد و غبار غربت و فراموشی، بر سر و رویم نشسته است.
اینجا تمام پنجرهها رو به غربتند
ای آشنای عاطفه کی میکنی ظهور؟
بیتو، نگاهها همه پژمرد و خشک شد
بیتو ز لوح خاطرهها پاک شد سرور
کاش یک روز...!
کاش روزگارانِ چشم بر راهی به سر میآمد و آفتابی، خواهشی، آرزویی و چیزی یافتنی و دیدنی میشدی!
کاش در آسمان مهر تو، دلی به وسعت پرندهها داشتم و آنچه که میخواستم و سر آن داشتم، برای رسیدن به آنها با همه شوق بال میزدم!
کاش به پهنای هستی، ابر میشدم و به شوق آمدنت، میباریدم!
بیتو، میان باغ و بهار، پنجره و روشنی و تشنه و آب، فصل فصل فاصله است.
بیتو، نگاهی تا آسمان امید نمیتراود و لبی به ترنّم ترانه وا نمیشود. شاید یک روز پر شتابتر از همه روزهای خدا، پرآهنگتر از نوای خوش بهشت، لابهلای تبسم صبح، صفحهای از صفحات تقویم هستی رقم بخورد و لحظههای خلوت را با آمدنت، سرسبزترین روز تاریخ کنی.
جهالت، از خمیازههای خوابزدگان مست است. آدمها خواب سیب سرخ میبینند و روزها را ورق میزنند و خود را مرور میکنند. خورشید چشم آمدن تو را دارد و پیالههای نیازش چیده است.
هستی در خلوت خانه رازش، راه دارِ آمدن توست.
صبح، پیاپی هم میآید و باز کوچک و بزرگ، صبحی دیگر را چشم به راهند؛ صبحی که هنوز نیامده است و هیچ کس ندیده است. روزی که از دامن نرگس، گل محمدی، غنچه لب وامیکند، صبح بهشتی خداست. زخمها، چشمدار مرهم مهر توست؛ چه میشود که بیایی و پلک از هم بگشایی! شب و روز، دیدگان به آسمان کعبه داریم و گوش به آوای قاصدی فرشتهگون، تا آمدنت را مژده دهد.
دشت، تشنه قامت توست و گوش دار آوای تاختنت.
کوه، بیتابانه پژواک فریادت را لحظهشماری میکند.
آبشار انتظار، یکسره میریزد. در کوچههای آشنایی، گفتوگوی توست. دلم میخواهد ابرهای تیره روزگاران را کنار بزنم و دیدگانم را با روشنی نگاهت سرمه کشم.
لبریز باورم و اندوه؛ بیا آقا!
طراوت سبز
ای ندای عدالتخواهی ستمکشان گیتی!ای ذکر «یا قدّوس» فرزندان شلمچه! ای ورد «یا مغیث» زخم خوردگان حلبچه! ای «حبل المتین» الهیِ زینب، در انتقام خون خدا
کجایی؟ خدا کند که بیایی
أَیْنَ الْمَنْصُور عَلی مَنِ اعْتَدی عَلَیْهِ أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاء
ماندیم و ندیدیم به ناز آمدنت
چون سرو سرافراز فراز آمدنت
دل در خم کوچه شهادت مانده است
یک عمر در انتظار باز آمدنت
ای سایه گسترده لطف خدا بر سر همه بلاکشان رنج دیده!
ای امام مستضعفین در وراثتِ جانشینی خدا!
وَ نُریدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی اْلأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ
و اراده خداست که بر ستمدیدگان و مستضعفین عالم منت نهاده و آنها را امام و وارث خویش در زمین قرار دهد.
ای طراوت سبز! ای عطش آبی! ای زلال سپید!
لشگر حسن تو نازم که دل هر بشری
پیش مژگانِ سیاه تو سپر میریزد
هر که جز عشق تو مهر دگری برگیرد
هستی خویش به سیلاب خطر میریزد
کن شتاب ای شه والا، پی تعمیر جهان
که ز دیوار و درش فتنه و شرّ میریزد