داستان کوتاه
برکت همجواری امامزاده
با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانهای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر میشد، اخراج شدم. خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما انگار دنیا روی سرم خراب شد، چراکه شرمندگی از زن و بچهام برایم عذابآور بود. وقتی به خانه آمدم، بچهها و زنم حالم را فهمیدند و همان شب
با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانهای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر میشد، اخراج شدم.
خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما انگار دنیا روی سرم خراب شد، چراکه شرمندگی از زن و بچهام برایم عذابآور بود. وقتی به خانه آمدم، بچهها و زنم حالم را فهمیدند و همان شب، همگی برای نماز مغرب به امامزاده نزدیک خانهمان رفتیم.
دل شکسته بودم که ناگهان پسر کوچکم گفت: بابا ناراحت نباش، من میدونم که این آقا کمکت میکنه.
نگاهی به او انداختم و از همانجا نگاهم به سمت ضریح رفت. کوچک بود و ساده، اما هرکه نمیدانست، من که خوب میدانستم چه گرهها و دردهای بزرگی به واسطه وجود همین بزرگوار باز شده است. دلم را به او سپردم از ته دل یاری خواستم. آن شب همگی دعا کرده بودیم و یک چیز خواسته بودیم.
از همان فردا، با بساط کوچکی کنار درب امامزاده نشستم، تا دستم را به زانو گرفته باشم و برای کسب روزی حلال برای زن و سه فرزند تلاش کرده باشم. غروب که شد بستهای گندم برای کبوتران صحن زیبای امامزاده بردم و نیتم را در جوار ایشان محکمتر کردم.
حالا سالهاست که کبوتران صحن سرای آن، مرا میشناسند و با هر پر گشودن و بالا رفتن، به من امید را یادآوری میکنند. آقای بزرگواری که من سالهاست مجاور صحن ایشانم، نگاهی عجیب به رزق و روزیام دارند و در پایان هر روز، با عشق و امید به فردا به خانه برمیگردم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}