با ۱۲ سال سابقه کار، از کارخانهای که هر روز تولیداتش کم و کارگرانش کمتر میشد، اخراج شدم.
خدا را شکر که هیچ وقت، حرص مال دنیا را نداشتم، اما انگار دنیا روی سرم خراب شد، چراکه شرمندگی از زن و بچهام برایم عذابآور بود. وقتی به خانه آمدم، بچهها و زنم حالم را فهمیدند و همان شب، همگی برای نماز مغرب به امامزاده نزدیک خانهمان رفتیم.
دل شکسته بودم که ناگهان پسر کوچکم گفت: بابا ناراحت نباش، من میدونم که این آقا کمکت میکنه.
نگاهی به او انداختم و از همانجا نگاهم به سمت ضریح رفت. کوچک بود و ساده، اما هرکه نمیدانست، من که خوب میدانستم چه گرهها و دردهای بزرگی به واسطه وجود همین بزرگوار باز شده است. دلم را به او سپردم از ته دل یاری خواستم. آن شب همگی دعا کرده بودیم و یک چیز خواسته بودیم.
از همان فردا، با بساط کوچکی کنار درب امامزاده نشستم، تا دستم را به زانو گرفته باشم و برای کسب روزی حلال برای زن و سه فرزند تلاش کرده باشم. غروب که شد بستهای گندم برای کبوتران صحن زیبای امامزاده بردم و نیتم را در جوار ایشان محکمتر کردم.
حالا سالهاست که کبوتران صحن سرای آن، مرا میشناسند و با هر پر گشودن و بالا رفتن، به من امید را یادآوری میکنند. آقای بزرگواری که من سالهاست مجاور صحن ایشانم، نگاهی عجیب به رزق و روزیام دارند و در پایان هر روز، با عشق و امید به فردا به خانه برمیگردم.