مهمانی خانه پدربزرگ با همه مهمانیها فرق داشت. تمام مشکلات هفته را به امید پنجشنبه پشت سر میگذاشتیم تا دور هم پای خاطرات آنها بنشینیم.
این هفته هم بعد از خوردن شام، در حیاط دور هم جمع شدیم پای حرفهای مادر بزرگ، هرهفته چیز تازهای برای ما داشت، برای هر سن و سالی، گنجینهای از نصیحتها و راه و چاه زندگی بود.
داستان این هفته به زمان جنگ برمیگشت. زمان بمباران شهرهای کشور. آن روزها که همه خانوادهها تلخی جنگ را زمانی باور کردهاند که هر روز کوچهها و محلهها پر بود از تشییع پیکر جوانانی که نام زیبای شهید، اول اسمهایشان میدرخشید.
مادربزرگ از روزهایی میگفت که خانوادهها از ترس بمباران به روستاهای اطراف شهر پناه میبردند. هرکس خانه یا فامیلی داشت مهمانان میشد تا در امان باشد.
پدربزرگ و مادربزرگ هم با همهی فرزندانشان به یکی از این روستاها رفته بودند و در امامزادهای بسیار باصفا در دل کوه پناه گرفته بودند. اتاقی از منزلهای وصل شده به امامزاده، خانه آنها بوده و همسایههای جدید و زندگی با آنها خاطره بوده.
از هر خاطرهای میشد گذشت از مراسم خواستگاری مادر بزرگ برای پسر بزرگش نمیشه گذشت. پدر و مادر من، در کنار بارگاه با صفای آن امامزاده برای هم شده بودند و مادربزرگ، مادرم را از پدرش خواستگاری کرده بود. حالا فردا تمام آن جمع میخواستیم به آن امامزاده برویم. امامزادهای که عشقی پاک و آسمانی را در دل آنها انداخته بود و سالها زندگی مشترک، گواه همین عشقی بود که هر دوی آنها، آن را مدیون لطف آن بزرگوار میدانستند.