به اداره رفتم تا درخواستم را به رئیس بخش ارائه دهد. ارتقای شغلی و پاداش میخواستم و فقط میخواستم خیابان محل کارم را تغییر دهم. وقتی آن مسئول خواستهام را شنید تعجب کرد اما اصرار مرا که دید قول داد که به این موضوع رسیدگی کند تا کسی را برای جابجایی با من پیدا کند.
خودم پیش قدم شده و میان همه همکارانم در آن ناحیه کسی را برای جابجایی پیدا کردم. چند روز بعد دوباره به دفتر رئیس رفتم. پیگیری من برایش جالب بود و دلیل این تصمیم را پرسید. من اما دلیل هم در چند کلمه و جمله نمیگنجید و تصمیم دلم بود.
صبح روز بعد، زودتر از همیشه بیدار شدم و پس از چند سال، انگار روز اولین روز کاریام بود. با درخواست موافقت شده بود و من سر از پا نمیشناختم. جلوی امامزاده که رسیدم، جارویم را عاشقانهتر روی زمین کشیدم، تا غبار پای زائران آنجا را با عزت و احترام جارو کنم.
سلامی از ته دل بر آستان بلندش کردم و همان لحظه، صدای مادر بزرگم در گوش نجوا شد و دلم را لرزاند. همیشه میگفت: آدم در هر سن و سالی و در هر شغلی میتواند خدمتگذار این آستان باشد، فقط باید بخواهد خودش را ارزانی میدهد.
هیچ وقت به اندازه آن روز از طلوع آفتاب و کارم لذت نبرده بودم. بر سر مزار مادر بزرگم که مدفون در حیاط امامزاده بود رفتم و از این که پای قول و قرارم با او و آن بزرگوار سراسر کرم و بخشش ایستاده بودم به خودم افتخار کردم.