اسب برفى

باد، صحرا را درو مى‏كرد. برگ‏هاى خاردار بر خاك نرم صحرا فرو مى‏باريد. نه درختى بود، نه پرنده‏اى، نه خيمه‏اى و نه جنبنده‏اى؛ تپه پشت تپه و بيابان پشت بيابان. صحرا، غبار بود؛ غبار. زمين تب كرده، هوا گس شرجى. نيمه پسين روز بود؛ بى‏هيچ سايه‏اى و نسيمى. صحرا، شال پيچيده‏اى بود كه باد گره‏اش را باز مى‏كرد و مى‏بست. كاروان پيش مى‏آمد؛
سه‌شنبه، 7 اسفند 1386
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسب برفى
اسب برفى
اسب برفى
نويسنده:مريم سقلاطونى
باد، صحرا را درو مى‏كرد. برگ‏هاى خاردار بر خاك نرم صحرا فرو مى‏باريد. نه درختى بود، نه پرنده‏اى، نه خيمه‏اى و نه جنبنده‏اى؛ تپه پشت تپه و بيابان پشت بيابان. صحرا، غبار بود؛ غبار. زمين تب كرده، هوا گس شرجى. نيمه پسين روز بود؛ بى‏هيچ سايه‏اى و نسيمى. صحرا، شال پيچيده‏اى بود كه باد گره‏اش را باز مى‏كرد و مى‏بست. كاروان پيش مى‏آمد؛ خسته از راه؛ يله بر خاك سوزان. مردى در غبار جلو مى‏آمد؛ كوله‏بارى بر دوش و افسارى در دست؛ خميده و خسته.
باد ايستاد. غبار ايستاد. اسب برفى كاروان ايستاد. بافه پريشان يال‏هايش، نرم نرمك ايستادند. اسب برفى، جفت پاهايش را به عقب كشيد و آرام آرام سم كوبيد بر زمين. سوار سبز جامه اسب برفى، دستى كشيد بر يال‏هاى اسب. اسب، چشم‏هايش را گيراند به طرف سوار. سوار آرام آرام افسار را از لابه‏لاى انگشتان دستش رها كرد. اسب زانوانش را خم كرد و چرخ زد... سوار پياده شد از اسب. سوار ايستاد و در چشم‏هاى اسب خيره شد. در چشم‏هاى اسب، خبرهاى تازه ديد. كاروان، آرام آرام ايستاد. صداى كودكان خوابيد. مردان ايستادند. زن‏ها خواستند از كجاوه‏هاشان پياده شوند. صداى مرد غريبه، صداها را خاموش كرد. سوار سبز جامه، مرد غريبه را به جلو خواند. مرد غريبه جلو آمد. سوار ايستاد كنار مرد غريبه. مرد غريبه، سوار سبز جامعه را برانداز كرد و نگاهى به كاروان انداخت.
اسب‏ها، شترها، كجاوه‏ها... سوار سبز جامه از مرد پرسيد: «اين جا كجاست»؟ مرد با لهجه غليظ گفت: «قاذريه». سوار پرسيد: نام ديگرى هم دارد؟ مرد گفت: «شاطى الفرات، نينوا».
اسب برفى پا بر زمين مى‏كوبيد و پيش نمى‏رفت. سوار به اسب برفى‏اش نزديك شد؛ در چشم‏هاى اسب خيره شد؛ لرزش خفيفى در زانوان اسب حس كرد. اسب تمام تنش را به عقب كشيد؛ سرش را خم كرد؛ يال‏هايش تكان تكان مى‏خوردند. سوار به دورترين نقطه دشت خيره شد و با خود گفت: نينوا؟
سكوت شد. پرده از جلوى چشم‏هاى سوار كنار رفت. دشت بود و توفان. نيزه بود و آتش... صداى اذان مى‏آمد. وسط ظهر بود؛ نه، شب بود. هوا تاريك شده بود. كاروان نبود... سايه‏هايى بودند كه بلند مى‏شدند و شمشير خورده، مى‏افتادند... . سواران در تاريكى دشت، به تاخت مى‏آمدند جلو. سوار ميان ميدان افتاده بود. وسط ظهر بود... صداى اذان مى‏آمد؛ نه، شب بود؛ تاريك بود. باد، صحرا را درو مى‏كرد؛ توفان بود؛ شن باد بود. دستى عباى سوار را مى‏برد. دستى خم شده بود و انگشترش را بيرون مى‏كشيد. دستى... مرگ در كاروان خيمه زده بود.
اسب ايستاده بود...؛ نه اسب چرخ مى‏زد در آتش... . اسب برفى، ديگر برفى نبود؛ اسب خونين بود؛ ميان ميدان چرخ مى‏زد و سرش را بر زمين مى‏كوفت؛ پايش را بر زمين مى‏كوفت؛ مى‏افتاد و بر مى‏خاست. يال‏هاى اسب برفى، سرخ بود. تن اسب برفى، سرخ بود. اسب برفى، سوار نداشت. از همين جا شروع شده بود؛ بوى گس شرجى خون. كسى ديگر نبود. كاروان نبود. مردى نبود. كجاوه نبود. كودكى نبود. خاك بود كه مى‏سوخت از تب. هوا بود كه به لرزه در آمده بود از آتش. صدايى نمى‏آمد. توفانى نبود. غبار ايستاده بود. هوا شفاف بود. هوا سرخ بود. غروب بود. باد، گره كور صحرا را باز كرده بود؛ شال پيچيده عزا را كه بر سر ماذنه‏ها آويخته شده بود.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.