اسب برفى
نويسنده:مريم سقلاطونى
باد، صحرا را درو مىكرد. برگهاى خاردار بر خاك نرم صحرا فرو مىباريد. نه درختى بود، نه پرندهاى، نه خيمهاى و نه جنبندهاى؛ تپه پشت تپه و بيابان پشت بيابان. صحرا، غبار بود؛ غبار. زمين تب كرده، هوا گس شرجى. نيمه پسين روز بود؛ بىهيچ سايهاى و نسيمى. صحرا، شال پيچيدهاى بود كه باد گرهاش را باز مىكرد و مىبست. كاروان پيش مىآمد؛ خسته از راه؛ يله بر خاك سوزان. مردى در غبار جلو مىآمد؛ كولهبارى بر دوش و افسارى در دست؛ خميده و خسته.
باد ايستاد. غبار ايستاد. اسب برفى كاروان ايستاد. بافه پريشان يالهايش، نرم نرمك ايستادند. اسب برفى، جفت پاهايش را به عقب كشيد و آرام آرام سم كوبيد بر زمين. سوار سبز جامه اسب برفى، دستى كشيد بر يالهاى اسب. اسب، چشمهايش را گيراند به طرف سوار. سوار آرام آرام افسار را از لابهلاى انگشتان دستش رها كرد. اسب زانوانش را خم كرد و چرخ زد... سوار پياده شد از اسب. سوار ايستاد و در چشمهاى اسب خيره شد. در چشمهاى اسب، خبرهاى تازه ديد. كاروان، آرام آرام ايستاد. صداى كودكان خوابيد. مردان ايستادند. زنها خواستند از كجاوههاشان پياده شوند. صداى مرد غريبه، صداها را خاموش كرد. سوار سبز جامه، مرد غريبه را به جلو خواند. مرد غريبه جلو آمد. سوار ايستاد كنار مرد غريبه. مرد غريبه، سوار سبز جامعه را برانداز كرد و نگاهى به كاروان انداخت.
اسبها، شترها، كجاوهها... سوار سبز جامه از مرد پرسيد: «اين جا كجاست»؟ مرد با لهجه غليظ گفت: «قاذريه». سوار پرسيد: نام ديگرى هم دارد؟ مرد گفت: «شاطى الفرات، نينوا».
اسب برفى پا بر زمين مىكوبيد و پيش نمىرفت. سوار به اسب برفىاش نزديك شد؛ در چشمهاى اسب خيره شد؛ لرزش خفيفى در زانوان اسب حس كرد. اسب تمام تنش را به عقب كشيد؛ سرش را خم كرد؛ يالهايش تكان تكان مىخوردند. سوار به دورترين نقطه دشت خيره شد و با خود گفت: نينوا؟
سكوت شد. پرده از جلوى چشمهاى سوار كنار رفت. دشت بود و توفان. نيزه بود و آتش... صداى اذان مىآمد. وسط ظهر بود؛ نه، شب بود. هوا تاريك شده بود. كاروان نبود... سايههايى بودند كه بلند مىشدند و شمشير خورده، مىافتادند... . سواران در تاريكى دشت، به تاخت مىآمدند جلو. سوار ميان ميدان افتاده بود. وسط ظهر بود... صداى اذان مىآمد؛ نه، شب بود؛ تاريك بود. باد، صحرا را درو مىكرد؛ توفان بود؛ شن باد بود. دستى عباى سوار را مىبرد. دستى خم شده بود و انگشترش را بيرون مىكشيد. دستى... مرگ در كاروان خيمه زده بود.
اسب ايستاده بود...؛ نه اسب چرخ مىزد در آتش... . اسب برفى، ديگر برفى نبود؛ اسب خونين بود؛ ميان ميدان چرخ مىزد و سرش را بر زمين مىكوفت؛ پايش را بر زمين مىكوفت؛ مىافتاد و بر مىخاست. يالهاى اسب برفى، سرخ بود. تن اسب برفى، سرخ بود. اسب برفى، سوار نداشت. از همين جا شروع شده بود؛ بوى گس شرجى خون. كسى ديگر نبود. كاروان نبود. مردى نبود. كجاوه نبود. كودكى نبود. خاك بود كه مىسوخت از تب. هوا بود كه به لرزه در آمده بود از آتش. صدايى نمىآمد. توفانى نبود. غبار ايستاده بود. هوا شفاف بود. هوا سرخ بود. غروب بود. باد، گره كور صحرا را باز كرده بود؛ شال پيچيده عزا را كه بر سر ماذنهها آويخته شده بود.
باد ايستاد. غبار ايستاد. اسب برفى كاروان ايستاد. بافه پريشان يالهايش، نرم نرمك ايستادند. اسب برفى، جفت پاهايش را به عقب كشيد و آرام آرام سم كوبيد بر زمين. سوار سبز جامه اسب برفى، دستى كشيد بر يالهاى اسب. اسب، چشمهايش را گيراند به طرف سوار. سوار آرام آرام افسار را از لابهلاى انگشتان دستش رها كرد. اسب زانوانش را خم كرد و چرخ زد... سوار پياده شد از اسب. سوار ايستاد و در چشمهاى اسب خيره شد. در چشمهاى اسب، خبرهاى تازه ديد. كاروان، آرام آرام ايستاد. صداى كودكان خوابيد. مردان ايستادند. زنها خواستند از كجاوههاشان پياده شوند. صداى مرد غريبه، صداها را خاموش كرد. سوار سبز جامه، مرد غريبه را به جلو خواند. مرد غريبه جلو آمد. سوار ايستاد كنار مرد غريبه. مرد غريبه، سوار سبز جامعه را برانداز كرد و نگاهى به كاروان انداخت.
اسبها، شترها، كجاوهها... سوار سبز جامه از مرد پرسيد: «اين جا كجاست»؟ مرد با لهجه غليظ گفت: «قاذريه». سوار پرسيد: نام ديگرى هم دارد؟ مرد گفت: «شاطى الفرات، نينوا».
اسب برفى پا بر زمين مىكوبيد و پيش نمىرفت. سوار به اسب برفىاش نزديك شد؛ در چشمهاى اسب خيره شد؛ لرزش خفيفى در زانوان اسب حس كرد. اسب تمام تنش را به عقب كشيد؛ سرش را خم كرد؛ يالهايش تكان تكان مىخوردند. سوار به دورترين نقطه دشت خيره شد و با خود گفت: نينوا؟
سكوت شد. پرده از جلوى چشمهاى سوار كنار رفت. دشت بود و توفان. نيزه بود و آتش... صداى اذان مىآمد. وسط ظهر بود؛ نه، شب بود. هوا تاريك شده بود. كاروان نبود... سايههايى بودند كه بلند مىشدند و شمشير خورده، مىافتادند... . سواران در تاريكى دشت، به تاخت مىآمدند جلو. سوار ميان ميدان افتاده بود. وسط ظهر بود... صداى اذان مىآمد؛ نه، شب بود؛ تاريك بود. باد، صحرا را درو مىكرد؛ توفان بود؛ شن باد بود. دستى عباى سوار را مىبرد. دستى خم شده بود و انگشترش را بيرون مىكشيد. دستى... مرگ در كاروان خيمه زده بود.
اسب ايستاده بود...؛ نه اسب چرخ مىزد در آتش... . اسب برفى، ديگر برفى نبود؛ اسب خونين بود؛ ميان ميدان چرخ مىزد و سرش را بر زمين مىكوفت؛ پايش را بر زمين مىكوفت؛ مىافتاد و بر مىخاست. يالهاى اسب برفى، سرخ بود. تن اسب برفى، سرخ بود. اسب برفى، سوار نداشت. از همين جا شروع شده بود؛ بوى گس شرجى خون. كسى ديگر نبود. كاروان نبود. مردى نبود. كجاوه نبود. كودكى نبود. خاك بود كه مىسوخت از تب. هوا بود كه به لرزه در آمده بود از آتش. صدايى نمىآمد. توفانى نبود. غبار ايستاده بود. هوا شفاف بود. هوا سرخ بود. غروب بود. باد، گره كور صحرا را باز كرده بود؛ شال پيچيده عزا را كه بر سر ماذنهها آويخته شده بود.