دوست خوب من
نويسنده:سيد ضياء حسينى
بالاخره دانشگاه قبول شدم؛ اما ناراحت شد. هر چى پرسيدم، چيزى نمىگفت. از وقتى شنيده بود دانشگاه قبول شدم، باهام حرف نمىزد. هر چى بهش مىگفتم بابا جان ولت نمىكنم؛ با خودم مىبرمت، مىگفت: نه، تو منو فراموش مىكنى. منو از يادت مىبرى. بهش مىگفتم تو رو با خودم مىبرم؛ شبها تو اتاق خودم مىذارمت. مىگفت: نه، به جووناى امروز نمىشه اعتماد كرد؛ قولشون، قول نيست.
با مادرم صحبت كردم كه راضيش كنه؛ اما اونم نتونست. مامانم گفت: خودت بايد باهاش كنار بيايى. به مادرم گفتم: پس شما چه جورى 30 ساله كه با مادر اون رفيقى؟ مادرم گفت: قصه رفاقت ما، مال قديماست؛ خيلى فرق مىكنه. گفتم برام تعريف كنه.
مادرم گفت: «ما با هم از كوچيكى رفيق بوديم. مادرش با مادرم (مادربزرگ من) رفيق قديمى بودند؛ قبل از تولد من، تو خونه ما رفت و آمد داشتند. وقتى خودش اولين بار اومد خونمون، خيلى خوشحال بود؛ سفيد و زيبا. بابا بزرگم آورده بودش خونه. مادربزرگم و مادرش خيلى خوشحال شدند و از بابابزرگم تشكر كردند كه اونو آورده خونه با من رفيق بشه. من، اون موقع 7 - 8 سالم بود.
هر چى بزرگتر مىشدم، اونم با من قد مىكشيد و بزرگتر مىشد. وقتى رفتم مدرسه، با خودم بردمش؛ اما اون زمونا، زمان شاه بود؛ معلمم و بعضى دوستام مسخرهاش كردند. بهم گفتند چرا با اين املها و عقب موندهها دوست شدى؟ بهم متلك مىپروندند. خيلى ناراحت شدم از اين كه به دوستم توهين شده بود. اصلاً هم امل نبود؛ خيلى هم با كلاس بود. ديگه نمىخواستم برم مدرسه.. اينو به بابام گفتم. بابام گفت: ببين يه نصيحت بهت مىكنم؛ با هيچ كس دوست نشو، اما وقتى با كسى دوست شدى، تا آخر وايسا حتى تا پاى جون.
چون خيلى دوستش داشتم، باهاش عهد بستم كه تا پاى جون باهاش باشم؛ يه دوست واقعى. راستى بابام بهم گفت: دوست بايد كمك دوستش باشه و از اون محافظت كنه. راست مىگفت؛ از وقتى كه با اون دوست شده بودم، هيچ كس جرأت نداشت نگاه چپ بهم بكنه و همه جا ازم محافظت مىكرد؛ تو هم سعى كن باهاش دوست بشى؛ يه دوست واقعى كه هم ديگر رو درك كنيد.
ديدم مامانم راست مىگه؛ من زياد هم با اون دوست صميمى نيستم. اونو درست نشناخته بودم و رفاقت با اون برام عادت شده بود. تو اين ده يازده ساله كه از رفاقتمون مىگذره، خيلى بهم كمك كرده بود و از چه خطراتى كه منو نگه داشته بود اما من... .
تصميم گرفتم و خواستم براش يه دوست واقعى بشم؛ رفتم دعوتش كردم تو اتاقم. تا حالا خيلى كم اتاقم اومده بود و اكثر اوقات كنار در واى ميستاد و تو نمىآمد. گفتم بيا. اول قبول نمىكرد؛ بالاخره آوردمش و نشوندمش كنار سجاده و خودم هم رو به رويش نشستم و شروع كردم به صحبت.
گفتم بيا با هم يه عهدى ببنديم كه تا آخر عمر با هم باشيم و همديگر رو تنها نگذاريم؛ فرقى نمىكنه كه در آينده چه اتفاقى مىافته؛ هر چى شد، بايد با هم باشيم؛ حتى لحظه مرگ؛ هر دو سفيد و زيبا!
باور نمىكرد؛ گفت راست مىگى؟ خوشحال شد و لپاش گل انداخته بود.
ديروز اول مهر بود؛ صبح زود از خواب بلند شدم؛ نمازم رو كه خوندم، ديدم زودتر از من بلند شده، كنار اتاق منتظرم ايستاده، سلام كه كردم، جواب سلامم را با خوشحالى داد.
از رو جالباسى برش داشتمش و گذاشتم رو سرم و رفتم دانشگاه؛ راستى دوست خوبم چادر رو مىگم.