پرستوهاى زائر

بعد از پذيرفتن قطعنامه 598، رئيس جمهور عراق در مصاحبه‌اى گفت که “ما اسرا را به زيارت عتبات مقدسه خواهيم برد”. اين سخن که در دايره وسيعى انعکاس يافت عراقى‌ها را وادار ساخت که براى حفظ آبروى مقام اول کشور خود به اين تصميم که عجولانه اتخاذ شده بود جامعه عمل بپوشانند. آنهايى که با اسرا سر و کار داشتند مى‌دانستند که عاشقان امام حسين(ع) را اگر به کربلا ببرند آنجا محشر به پا خواهد شد و کنترل آنان ناممکن مى‌باشد.
يکشنبه، 12 خرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پرستوهاى زائر
پرستوهاى زائر
پرستوهاى زائر

نويسنده:سيامک عطايي
بعد از پذيرفتن قطعنامه 598، رئيس جمهور عراق در مصاحبه‌اى گفت که “ما اسرا را به زيارت عتبات مقدسه خواهيم برد”. اين سخن که در دايره وسيعى انعکاس يافت عراقى‌ها را وادار ساخت که براى حفظ آبروى مقام اول کشور خود به اين تصميم که عجولانه اتخاذ شده بود جامعه عمل بپوشانند. آنهايى که با اسرا سر و کار داشتند مى‌دانستند که عاشقان امام حسين(ع) را اگر به کربلا ببرند آنجا محشر به پا خواهد شد و کنترل آنان ناممکن مى‌باشد.
يقين دارم که سازمان امنيت عراق در اين خصوص نقطه‌نظرهاى زيادى ارائه داده بود که مانع اين طرح شود؛ اما چون قضيه به طور ناشيانه در مطبوعات داخلى و خارجى عراق منعکس شده بود با وجود همه احتمالات، دشمن تصميم گرفت اسرا را به زيارت عتبات ببرد.
فرمانده عراقي، موضوع را با ارشد اردوگاه در ميان گذاشت و او نيز به بقيه اسرا انتقال داد.
بزرگان اردوگاه با مشورت ديگران وقتى از ناگزيرى دشمن مطلع شدند و ديدند که آنها تصميم دارند اسرا را به زيارت ببرند از طريق ارشد اردوگاه اعلام داشتند “ما به زيارت نمى‌آييم، شما قصد تبليغات داريد”.
فرمانده عراقى اردوگاه کلافه شده بود. از يک طرف، دستور مى‌بايست اجرا شود و از طرفي، اسرا نمى‌آمدند. فرمانده سراسيمه فرياد مى‌زد: “آخر چرا؟ شما هشت سال است که شب و روز در کوچه و خيابان‌ و جبهه مى‌گوييد و مى‌نويسيد، عاشقان کربلا، زائران کربلا؛ اما امروز ما مى‌خواهيم شما را به زيارت ببريم و شما نمى‌آييد. شما چه جور انسان‌هايى هستيد؟”
ارشد اردوگاه پس از آرام شدن او گفت: “بچه‌ها مى‌گويند شما مى‌خواهيد با اين کار بر ضد جمهورى اسلامى تبليغات کنيد. ما نمى‌خواهيم ابزار تبليغاتى در دست شما شويم.” افسر گفت: “نه، نه، اين دستور رئيس جمهور است. من قول مى‌دهم که هيچ‌گونه استفاده تبليغاتى از شما نشود”!
فرداى آن روز ارشد اردوگاه به ديدار فرمانده عراقى رفت و از قول بچه‌ها سه مورد از او تعهد گرفت:
1) هيچ‌گونه پارچه و پلاکارد به اتوبوس‌ها نصب نشود.
2) کسى از نيروهاى ضدانقلاب در جريان زيارت با اسرا برخورد نکند.
3) هيچ‌گونه فيلمبردارى از کاروان اسرا صورت نگيرد.
افسر عراقى قول داد و به اصطلاح خودشان قول شرف! نماينده بچه‌ها گفت: “اگر هرگونه تبليغاتى صورت بگيرد بچه‌ها همان جا صلوات و تکبير سر مى‌دهند و مسئوليت آن به پاى شماست.” فرمانده عراقى مجددا پس از هماهنگى با افسران مافوق قول داد که تبليغاتى صورت نپذيرد و چون خبر رسيد که اردوگاه‌هاى ديگر به زيارت رفته‌اند، موافقت اسرا اعلام شد و منتظر روز حرکت شديم.حال و هواى عجيبى در ميان اسرا حاکم شده بود. عده‌اى لباس‌هايشان را مرتب مى‌کردند. عده‌اى براى تبرک تکه پارچه و تسبيح آماده مى‌ساختند و ... تا اينکه روز زيارت فرا رسيد. اردوگاه 1200 نفرى ما در سه دسته چهارصد نفرى و در سه نوبت به زيارت برده مى‌شدند. راهيان حرم، غسل کرده، لباس مرتب پوشيده، از هم حلال‌خواهى کرده، بر اتوبوس‌هاى بيرون اردوگاه سوار شدند تا به ايستگاه راه‌آهن بروند. من در دسته دوم بودم که به زيارت رفتم. مدتى بعد از سفر، خاطرات آن را در همان اسارت نوشتم و بحمدالله به ايران آوردم. از اينجا به بعد متن اصلى اين خاطره آورده مى‌شود؛
روزى که راز خلقت دنيا نوشته‌اند
گل را با نام بلبل شيدا نوشته‌اند
راز و نياز عاشق و معشوق طور را
صبح ازل به سينه سينا نوشته‌اند
مجنون ندارد ارچه ليلى ز ليلى نشانه‌اي
شرح غمش به دامن صحرا نوشته‌اند
آري، قسم به خدايى که بلبل را شيدا و مجنون را واله و سرگردان و موسي(ع) را “ارني” گوى به طور سينا کشيد. قسم به نام آن کس که انسان را آ‌زاد آفريد و با تمام آزادگى‌اش به رشته محبت دربند کرد. قسم به نام آن کس که عشق را آ‌فريد و عاشقان را دلى سوخته و دل سوختگان را به مرهم و صال تسلى داد. به نام آن کس که سيدالشهدا(ع) را به مسلخ کربلا کشاند تا دل تاريخ را گلگون ساخته و جويى از خون به سوى بى‌نهايت روان سازد که در مسير خود شقايق‌هاى ناشکفته را پرپرکند و همراه خود ببرد و عده‌اى را با دل گداخته به اسارت و بند دژخيمان کشد و آنگاه پس از سال‌ها در به درى و شکنجه و عذاب،‌ اذن حضور دهد، برخى بيايند و عقده دل را در کنار مرقدش بگشايند و راز دل بگويند و با اشک چشم، صحن گرد و غبار گرفته‌اش را شستشو دهند.
يادم نمى‌رود چه زيبا بود هنگام حرکت! آنگاه که قطار زوزه‌کشان در غروبى غم‌انگيز و تاريک به سوى مقصد مقدس خويش روان بود و همه زائران دلسوخته، گويى روحشان جلوتر از جسم، مرقد مولايشان را طواف مى‌کرد. آنها زير لب زمزمه مى‌کردند. “سوى ديار عاشقان، سوى ديار عاشقان، به کربلا مى‌رويم به کربلا مى‌رويم “... عجب دردى است اين عاشقي! پرنده سال‌هاست که در قفس است، حال که او را از ميان باغ و بستان عبور مى‌دهند چشمان خود را برهم نهاده تا فقط در لحظه ديدار گل، بگشايد.
هرکس به گونه‌اى مشغول نيايش بود کسى به مناظر بيرون از قطار نظرى نمى‌انداخت هر چند لحظه يک بار صداى “السلام عليک يا ابا عبدالله” به گوش مى‌رسيد و هرکس از خود اين سوال را مى‌کرد: آيا راست است؟ به راستى ما را دارند به کربلا مى‌برند؟ به کربلاى حسين(ع)؟ يعنى ما را به زيارت مولامان علي(ع)
مى‌بردند؟ پرسش‌ها بى‌پاسخ مانده بود. بايد چند ساعت ديگر صبر کرد.
زمان گذشت و شب عجولانه بساط خويش برچيد و نور روشن خورشيد رهنما و مشايع کاروان گرديد. هرچه به مقصد نزديک‌تر مى‌‌شديم صداى ناله و زارى بيشتر مى‌شد تابلوهاى نصب شده در کنار جاده خبر از قرب مقصد مى‌دادند و گله‌هاى شتر لحظه‌اى چند،‌راه کاروان را سد کرده و با چشمان ريز و لبان زمخت، اهل کاروان را مى‌نگريستند. مقصد، نجف بود و دل‌ها به نام علي(ع) و غم‌هاى او مى‌سوخت.
به شهر کوفه نزديک شديم، گويى علي(ع) در کوفه ايستاده و با مردم سخن مى‌گويد که اى مردم بى‌وفا! به خدا سوگند که قلبم را به درد آورديد و جام غم را جرعه جرعه به من نوشانديد به نخلستان کوفه رسيديم. آه بميرم! على در اين مکان سر در حلقه چاه مى‌کرد و مى‌گريست و مى‌گفت: “يا سريع‌الرضا، اغفر لمن لا يملک الا الدعاء”.
به حرم رسيديم. به قول آن شاعر ما را به درون راه مى‌دهند يا نه؟ نمى‌دانم، پس بايد با ديدگان پيش رفت. سينه گرم زائران، زمين سرد و درگاه حرم را لمس کرد. نمى‌دانم آيا مولا تاکنون اين‌گونه زائرانى داشته است يا نه؟ اشک زلال چشم‌ها با خاک سياه زمين آميخت و شور و هيجان وصف‌ناپذيرى به جان همه ريشه دوانيد. عبارت “على مع الحق و الحق مع علي” خوش‌آمد گوى ما بود. به خدا قسم علي(ع) هنوز غريب است. هنوز هم مظلوم واقع شده، هنوز هم ناله و ضجه‌اش بلند است.
در محوطه بيرونى حرم، فوجى کبوتر به ناگه فرود آمدند در ميان آنها کبوترى را ديدم که بالش شکسته بود و به سختى پرواز مى‌کرد. کبوتر ديگرى هم پايش ميان بندهايى گير کرده بود و تقلا مى‌کرد که خود را رها سازد؛ ولى موفق نمى‌شد نمى‌دانم چرا يکباره خود را با اين دو کبوتر، همدرد احساس کردم شايد آنان نيز درد ما را مى‌فهميدند!
همه بهت زده به حرم نگاه مى‌کردند. آيا اين مرقد علي(ع) است آيا اين مکان حيدر کرار است؟
آه تا چند لحظه ديگر ... آيا ... بالاخره، فاصله‌ها شکست. آه و فغان به شيون و غوغا مبدل شد و از هر سو ناله مى‌آمد که مولا پس چرا ذوالفقار را نمى‌کشي؟ مولا چرا محبانت را کمک نمى‌کني؟ مولا چرا عنايت نمى‌کني؟ چرا قلب امام را شاد نمى‌کني؟ چرا اين قدر به اين ظالم مهلت مى‌دهي؟
نمى‌دانم از ضريح خاک آلوده او بنويسم يا از غبار در و ديوار حرم يا از غريبى قبر مولا. اى کاش مى‌شد درک کرد که علي(ع) در آن حال چگونه سوختن پروانه‌ها را تماشا مى‌کرد!
بالاخره، در ميان ضجه و غوغا، اشک و ناله و آه، عاشقان را از قبر مولاى مظلومشان جدا کردند و کاروان اين بار به قصد سرزمين ماتم و اندوه، دشت بلا راهى گشت. کاروان اسرا به کربلا نزديک مى‌شد. اى کاش “بشير”ى بود و جلوتر به سوى اهل کربلا مى‌شتافت و گريان خبر از آمدن اسرا مى‌داد و اين بار مى‌گفت: “يا اهل الکربلا لا مقام لکم فيها”. اما بشير ما سوز و گداز بود و آه جگرسوز عاشقان که هرلحظه بلندتر مى‌شد.
به شهر غربت زده کربلا رسيديم. خدايا اين کربلاى حسين است و اين قدر خاموش؟! خدايا اين شهر فرزند فاطمه(س) است واين گونه مسکوت؟! هق هق گريه و شيون به اوج خود رسيد.گنبد طلايى و پرچم سرخ آن از دور نمودار شد. “السلام عليک يا ابا عبدالله بابى انت و امي”. همه گريان و حيران و سرگردانند. چشم مى‌ديد و دل باور نمى‌کرد. مرکب ايستاد و زائران دل‌خسته، بر خاک سرد افتادند و با فرزندان لب تشنه حسين(ع) همراه و هم‌ناله شدند. به ناگاه همه چيز دوباره زنده شد. اين خيمه حسين است؟ آه و ناله يتيمان او به گوش مى‌رسيد. صداى چکمه‌هاى عباس به نگهبانى از خيام و گويى اين على‌اکبر است که از ميدان بازگشته و آب مى‌طلبد. صداى چکاچک شمشيرها و شيون از خيمه رباب برگلوى پاره پاره اصغر و آه جانسوز زينب از فراق برادر که خطاب به جدش مى‌گويد:
اين کشته فتاده به هامون، حسين توست
اين صيد دست و پا زده در خون، حسين توست
اين نخل تر کز آتش جانسوز تشنگي
دود از تنش رسيده به گردون، حسين توست
کربلا دوباره زنده شده بود و زائران حسين در کربلا، کربلا آفريدند. دل بميرد که حسين هنوز هم غريب است! از هر گوشه حرم ، از گرد و غبار ضريح، از خلوت بودن صحن و از هر جا اين نداى حسين به گوش مى‌رسيد که “الهى اشکوا اليک غربتي.”
يادم نمى‌رود عاشقى را ديدم که اشک از ديدگانش جارى بود و با دستمالى گرد از حرم مى‌زداييد و مى‌گفت: “بميرم اى امام بر غريبى‌ات”! عجب قيامتى بود! عاشق به معشوق رسيده بود و تشنه به لب دريا. در بين ناله‌ها يکصدا و يک دعا مشهود بود. همه، آن مرغ پرکشيده از باغ، امام امت را دعا مى‌کردند: “امام حسين، ديگه بسه، کار را يکسره کن! آبروى اين پيرمردها را حفظ کن، آخه صبر تا کي؟ غربت و دورى از تو تا کي؟ امام حسين، شهدا آ‌رزوى ديدن تو را داشتند و رفتند و ما روسياهان آمده‌ايم.”اذان ظهر فرا رسيد. بعد از سال‌ها دوباره حرم، شاهد صفوف شيفتگان حسين(ع) بود که چون بنيانى مرصوص به نماز ايستادند. عجب شور و حالى دارد که در خانه با صاحبخانه هم‌سخن شوي.موعد ديدار به پايان رسيد، اما هيچ‌کس را طاقت دل کندن نبود. به خدا سوگند! اگر وظيفه‌اى بالاتر، وصيت به صبر و اطاعت، نکرده بود هيچ قدرتى ياراى جدا کردن اين عاشقان از گم‌شده‌شان را نداشت. همه رو به حرم عقب‌عقب بيرون مى‌آمدند. فرياد حسين حسين بلند بود. “حسين واي، حسين واي”، فريادى بود که بعد از سال‌ها چشم‌هاى خواب‌آ‌لود کربلا را تکان داد و بر دل غمديدگان نشست.
بگذريم مقصد بعدى حرم علمدار حسين بود.
چشم‌ها ،عباس(ع) را مى‌ديد که مشک به دندان با دو دست قلم شده به استقبال زائران آمده “والله ان قطعتوا يمينى انى احامى ابدا عن ديني” به خدا عباس، ما هم دين حسين زمان را يارى کرديم ما هم دست بريده و پاى قطع شده داديم، ما هم پيکر خاک و خون کشيده شهدا را داديم که در لحظه آخر فرياد مى‌زند: “السلام عليک يا سيدالشهدا”. همه درد و دل‌ مى‌کردند.
غوغايى به پا بود، همه بر سر و سينه مى‌زدند: “سردار دست از تن جدا ابوالفضل ... اباالفضل علمدار! خمينى را نگهدار”!
زيارت به پايان رسيد و از خيابان پشت حرم به طرف مهمانسراى حضرت حرکت کرديم.مردم ستمديده با حالتى نزار از دور صف بسته و اسرا را نگاه مى‌کردند. گفتم: “بچه‌ها سينه‌ها را ستبر بگيريد و با عزت قدم برداريد؛ چرا که عزت شما نشانگر عزت اسلام است ...” مادرى را ديدم که آرام با گوشه چادرش قطرات اشکش را پاک مى‌کرد. نمى‌دانم به ياد فرزند اسيرش افتاده بود يا بر غربت اين اسيران مى‌گريست و شايد هم بر غربت خودش! و بازهم نمى‌دانم چه بود که دل اسرا را به دل اين مردم ستمديده پيوند داده بود. اسرا آزادانه براى آنان دست تکان مى‌دادند و عجيب که آن مردم به اصطلاح آزاد، قدرت اين کار را نداشتند مگر در خفا و با حالت‌هاى پنهاني!به هر حال، پس از صرف ناهار، کاروان به راه افتاد و خاک غمبار کربلا را ترک کرد. “و لاجعله الله آخر العهد منى لزيارتکم” آرى اين‌گونه بود و دوباره پرستوهاى مهاجر به خانه خويش بازگشتند آنجا که ديوارى بلند سايه ستم را بر آنان افکنده بود. اگر چه دل در پيش معشوق جا مانده بود و سينه‌ها اخگر سوزانى شده بود و چشم‌ها دريايى لرزان ... و چه شيرين گفت حافظ که “من قربها عذاب‌فى بعدها السلامه”




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط