وقتی کل خانواده و فامیل و حتی زائران و مجاوران آن امامزاده، دوشنبهها و مراسم آش نذری مادربزرگ را فراموش نمیکنند، هر هفته این خاطره برای همه ما مرور میشود. من آن زمان خیلی کوچک بودم، اما مادربزرگ با همان لحن و لهجه شیرینش، از همه بهتر تعریف میکند؛ داستان این نذر و قرار عاشقانه سالهاست پایش ایستاده.
هر هفته اشک از چشمانش سرازیر می شود و همین اشکها گواه تازگی این غم میشود. به قول خودش، بچهاش نمیشده و چندین بار بارداری او را پس از ۱۰ سال ازدواج، هنوز بی فرزند گذاشته بود. یک روز که برای اولین بار به این امامزاده آمده یکی از زائران به او چیزی میگوید: هرکه برای بار اول به پابوسی امامزاده نائل شود، هرچه بخواهد خدا به حرمت خوبی و پاکی آن، حاجت روایت میکند.
مادر بزرگ همانجا فرزندی صالح از خدا میخواهد. پسرش جوانی غیور میشود، دل از دنیا و تمام متعلقاتش میبرد و راهی جبهه میشود و پس از چند ماه که پیکر پاکش به شهر میآید، مادربزرگ میخواهد، تنها فرزندش که هدیهای از جانب امامزاده بوده را در صحن آنجا دفن کنند.
مادربزرگ در اوج صبوری تنها پسرش را در آنجا به خاک میسپارد. حالا هر هفته، عطر آش نذری مادر بزرگ فضای امامزاده را معطر میکند و هر آن که قاشقی از آن را بر دهان میگذارد، بوی عشق و صفای آن را که هم از نام امامزاده و هم نام شهید است، میچشد.