تولد هشت سالگی دخترم را با هزار بهانه پشت سر گذاشتیم. اما اون دلش یک جشن صمیمی با دوستان میخواست. با کلی اصرار برای گرفتن جشن تکلیف که مناسبت بعدی بود قول گرفت.
دخترم بسیار مشتاق بود و برنامههای بسیاری برای این جشن داشت. دلم نمیآمد بگویم نمیشود به هزار و یک دلیل که بزرگترینش کوچکی خانه بود.
از هفتهها قبل، دوستانش را پیش پیش دعوت کرده بود و یک روز که کمی دیرتر از مدرسه به خانه آمد با حالی خوب چیزی گفت دیگر دلم برای گرفتن این جشن بدون تردید شد.
در مسیر به امامزاده نزدیک خانه رفته بود و دعایی کرده بود و به آن بزرگوار قول داده بود که بعد از این جشن، نمازهایش را سر وقت بخواند و آن بانو را نیز به جشن تکلیف دعوت کرده بود تا حق همسایگی را به جا آورده باشد.
اشک در چشمانم حلقه زد و با خود گفتم: حالا که دخترم این چنین عاشقانه عهد و پیمان بسته و مدد خواسته، چرا من شک کنم.
روز موعود فرا رسید و با تمام دوستان دخترم و چندتایی از همسایهها به امامزاده سر کوچهمان رفتیم. آن بانوی بزرگوار میزبان ما برای شروع بندگی دخترم شدند. چادر سفید با گلهای صورتی که خودم آن را دوخته بودم، سرش انداخت و به همراه دوستانش در صفی زیبا، رکوع و سجود را به جا آورد.
حال همه ما خوب بود و با شربت و شیرینی حلاوت این جشن برای ما چند برابر شد. همسایگی بانو برای ما تمام خوبیها را به کمال رسانده.