وقتی اولین پرچم عزای امام حسین علیه السلام در اول محرم به اهتزاز در میآمد، حال و هوای شهر عوض میشد. شعر محتشم، دل شهر را آشوب میکرد و اندوه، تمام آسمان و زمین را فرا میگرفت. اما طبق رسم هر ساله، برای روز تاسوعا و عاشورا به روستایمان میرفتیم. جمعیت ثابت روستا بسیار کم بود و فقط در آن روز تمام اقوام در تنها مسجد روستا جمع میشدند و خیمه عزای سرورشان حسین را برپا میکردند.
در روز عاشورا دسته عزاداری از مسجد به سمت امامزاده روستا که تنها مکان مذهبی آن منطقه بود، حرکت میکرد و زن و مرد و پیر و جوان، با ذکر مصیبت در آنجا جمع میشدند.
خواندن زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام، در آنجا واقعا صفای خاصی داشت. نکته قابل توجه این مراسم وجود جوانان بسیار در این عزاداری بود. پدرم همیشه میگفت که در هر شهر و روستایی و با هر تعداد جمعیتی، باید به نشانه این اندوه بزرگ به خون خواهی از ظلم و جور، خیمه عزا برپا شود.
امسال که دلم برای رفتن به روستا تردید داشت و میخواستم به همراه دوستانم به هیئتی در شهر بروم، پدرم چیزی گفت که دلم را از همیشه قرصتر کرد. او گفت که نباید امامزاده را در این عزای بزرگ که زمین و آسمان به داغ آن گریستهاند، تنها بگذاریم. باید هوای امامزاده را داشته باشیم تا در میان ما و مردمان روستا احساس غربت نکند. امامزاده شریف که سالها گوش شنوای تمام دعاها و راز و نیازهای ما نبود و ضریح کوچکش خاطره صدها در دل جای داده بود. پرتوانتر از همیشه رفتم تا فقط ذرهای از ارادتم به مولا را ثابت کنم.